🌸🍃🌸🍃
حضرت امام صادق (ع) میفرمایند:
لَمّا سُئلَ عن أكرَمِ الخَلقِ عَلَى اللّه؟
مَن إذا اُعطِيَ شَكَرَ ، و إذا ابتُلِيَ صَبَرَ؛
از ایشان پرسیدند گرامى ترين مردمان نزد خدا كيست؟ فرمودند: كسى كه چون نعمتى به او داده شود سپاس بگزارد، و هرگاه گرفتار شود شكيب ورزد.
التمحيص، ص 68 ح 163
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃
وقتی میمیریم، ما را به اسم صدا نمیکنند
و درباره ما میگویند: جسد کجاست ؟
و بعد از غسل دادن میگویند :جنازه کجاست ؟
وبعد از خاک سپاری میگویند: قبر میت کجاست ؟
همه لقب ها و پست هایی که در دنیا داشتیم
بعد از مرگ فراموش ميشه
مدير ، مهندس ، مسؤول ، دکتر، بازرس...
پس فروتن و متواضع باشیم...نه مغرور و متكبر...
پس به چی مینازید؟؟؟؟؟!!!!!!!
عارفی گفت : آنچه ازسر گذشت ؛ شد سرگذشت!!!
حیف بی دقت گذشت؛ اما گذشت!!!
تاکه خواستیم یک «دوروزی» فکرکنیم!!!!!!!
بردرخانه نوشتند؛ درگذشت..
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃
حضرت امام علی (ع) میفرمایند؛
اِحذَروُا ضِياعَ الأعمارِ فِيما لا يَبقى لَكُم فَفائِتُها لا يَعُودُ
از تباه كردن عمر در آنچه ماندگار نيست، بپرهيزيد، كه عمر رفته، باز نمى گردد
غررالحكم ح 2618
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃
در میان آن عده ای که در یمن بر پیامبر اسلام وارد شدند ، مردی بود که از همه بیشتر با رسول خدا پرحرفی و بگو و مگو می کرد .
پیامبر اکرم (ص ) بقدری در خشم شد که عرق از میان چشمان مبارکش جاری شد و رنگ صورتش تغییر کرد و سر خود را به زیر انداخت .
در این موقع بود که جبرئیل نازل شد و گفت :
خدا سلام می رساند و می فرماید : این مرد ، شخصی باسخاوت است ، به مردم طعام می دهد . خشم و غضب پیامبر فرو نشست .
سر مبارک خود را بلند کرد و فرمود : اگر غیر از این بود که جبرئیل از طرف خدا خبر می دهد که تو مرد سخاوتمندی هستی ، تو را کیفر می کردم تا برای آیندگان عبرتی باشد .
آن مرد گفت : مگر خدای تو سخاوت و بخشش را دوست دارد ؟ ! فرمود : آری . گفت :
اشهد ان لا اله الله و انک رسول الله .
قسم به آن خدایی که تو را به پیامبری مبعوث کرده ، من احدی را از مال خودم محروم نکرده ام .
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃
برادران یوسف آمدند پیش او،
با او حرف زدند، از او گندم خریدند ولی او را نشناختند!
دوباره و سه باره هم آمدند،
ولی تا یوسف علیه السلام خودش را به آنها معرفی نکرد، او را نشناختند.
خدا اگر بخواهد حجّت خودش را مخفی می کند،
حتی از برادران و پدرش...!
" او(امام زمان) هم به اذن خدا بین مردم راه می رود،
در بازارها قدم می زند،
روی فرش ها پا می گذارد،
ولی او را نمیشناسند؛
شباهت یوسفِ یعقوب و یوسفِ فاطمه سلام الله علیها، همین مخفی ماندن است."
امام صادق علیه السلام اینگونه فرموده است.
غیبت نعمانی، ص163.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃
احتمالا داستان قحطی 7ساله مصر در زمان یوسف پیامبر رو شنیدید، اما بدنیست بدونید که در زمان ایران ساسانی نیز 7 سال قحطی ایران رو فرا گرفت...در زمان پیروز یکم ، پانزدهمین پادشاه ایران، قحطی 7 ساله ای دامان ایران را گرفت، بارش باران به کل ایستاده و آب و خوراک بر مردمان تنگ شد.
پیروز چون اوضاع را چنین دید دستور داد از اغنیا بستانند و به فقرا بدهند و اگر مستمندی از گرسنگی بمیرد، یک توانگر خواهد کشت. او پس از 2سال خزانه پادشاعی را گشود تا حتی به اغنیا نیز فشار نیاید.
او در طول این قحطی چنان کرد که فقط یک پیرمرد فقیر از گرسنگی جان سپرد و پیروز خود را مسئول مرگ او میدانست.
پس دستور داد مقداری زر برای بستگان پیرمرد بفرستند.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃
حضرت ابراهیم (ع) بسیار میهماندوست بود و تا میهمان به خانه او نمى آمد، غذا نمى خورد.
زمانی فرا رسيد كه يك شبانه روز، هیچ میهمانی بر او وارد نشد؛ پس از خانه بيرون آمد و به جستجوى میهمان پرداخت.
پيرمردى را ديد، جوياى حال او شد، ولی فهميد آن پيرمرد، بت پرست است. حضرت ابراهيم گفت:
«افسوس! اگر بت پرست نبودی، میهمان من می شدى و از غذاى من مى خوردى»
پيرمرد از كنار ابراهيم گذشت.
در اين هنگام جبرئيل بر ابراهيم نازل شد و گفت:
«خداوند مى فرمايد اين پيرمرد، هفتاد سال مشرك و بت پرست بود، ولی ما رزق او را كم نكرديم. اينك که غذای يك روز او را به تو حواله نموديم، تو به خاطر بت پرستى، به او غذا ندادى!»
حضرت ابراهيم (ع) پشيمان شد و به جستجوى آن پيرمرد رفت. او را پيدا كرد و با اصرار به خانه خود دعوت نمود. پيرمرد بت پرست گفت:
«چرا بار اول مرا رد كردى، ولی حالا دعوت می کنی؟»
حضرت ابراهيم ، پيام و هشدار خداوند را به او خبر داد.
پيرمرد به فكر فرو رفت و گفت:
« نافرمانى از چنين خداوند بزرگوارى، دور از مروت و جوانمردى است. »
آن گاه به یگانگی خداوند اقرار نمود و آيين ابراهيم (ع) را پذیرفت.
جوامع الحكايات(محمد عوفى)
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💕روزگار به من آموخت که چیزی را،
بدست نخواهم آورد مگر اینکه
چیز دیگری را از دست بدهم .
گاهی برای بدست آوردن
باید بهای گزافی بپردازیم.
هیچگاه نمی شود همه چیز
را با هم داشت.
دنیا معامله گر سرسختی است
تا نگیرد نمی دهد."
گاهی باید گذشت از برخی گرفتن ها
چون ممکن است به بهای از دست دادن
قیمتی ترین ها بینجامد.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃
#سوادزندگی
هرگز درباره بدبختی هایت صحبت نکن و به آنها توجه نکن
اگر توجه کنی
به آنها خوراک داده ای
توجه خوراک ذهن است
به هرچه که توجه کنی
قوی تر میگردد
هرگز با توجه کردن به بدبختی ها به آنها خوراک نرسان
بی خیال باش
به چیزهای منفی توجه نکن
به رنجهایت توجه نکن
و درباره اش سخن نگو
آنها را بزرگ نکن
این کار بسیار مخرب و نابود کننده است
به رنجهایت بی توجه باش و با این کار
آنها خواهند مرد
بیشتر به شادی متمایل شو
تمام تمركز خود را به شادی های کوچک معطوف کن
لحظات کوتاه شادی را ارج بگذار و خودت را کامل در آنها غرق کن
اینگونه آن لحظات کوتاه رشد خواهند کرد و در تمام زندگی ات منتشر خواهند شد
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
حکایت👌
پارچه فروشی می رود در یک آبادی تا پارچه هایش را بفروشد. در بین راه خسته می شود و می نشیند تا کمی استراحت کند. در همان وقت سواری از دور پیدا می شود. مرد پارچه فروش با خود می گوید: بهتر است پارچه ها را به این سوار بدهم بلکه کمک کند و آن ها را تا آبادی بیاورد.
وقتی سوار به او می رسد، مرد می گوید: «ای جوان! کمک کن و این پارچه ها را به آبادی برسان». سوار می گوید: «من نمی توانم پارچه های تو را ببرم» و به راه خود ادامه می دهد.
مرد سوار مسافتی که می رود، با خود می گوید: «چرا پارچه های آن مرد را نگرفتم؟ اگر می گرفتم، او دیگر به من نمی رسید. حالا هم بهتر است همین جا صبر کنم تا آن مرد برسد و پارچه هایش رابگیرم و با خود ببرم». در همین فکر بود که پارچه فروش به او رسید. سوار گفت: «عمو! پارچه هایت را بده تا کمکت کنم و به آبادی برسانم.» مرد پارچه فروش گفت:«نه! آن فکری راکه تو کردی من هم کردم».
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📕#حکایت_طنز
زنی که سر دو شوهر را خورده بود و شوهر سومش در مرض موت بود ،
بر او گریه می کرد و میگفت :
ای خواجه ، کجا روی
و مرا تنها به که سپاری؟
خواجه گفت : به چهارمی و پنجمی😂
✍عبید زاکانی
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌹🍃
همین الان در قشنگ ترین فنجانی که داری، یک چایی تازه دم بریز کمی کنارش میوه خرد شده یا هر چی که دوست داری بزار
به یک موزیکی که علاقه داری گوش کن یا در سکوتی که برات دل انگیز هست
آرام بنشین، طعم چایی دل انگیزت را مزه مزه کن
میتونی در چایی ات دانه هلی، غنچه گل رزی، کمی بهار نارنج یا ذره ایی زعفران بریزی و خودت را و دل قشنگت را مهمان طعمی دلنشین کنی
آخه هیچکسی در این دنیا مهم تر از تو نیست دوست من
تو مهم ترین شخص زندگی خودت هستی...
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📚#حکایت_بهلول_و_داروغه_بغداد
روزی داروغه بغداد در اجتماعی که بهلول در آن حضور داشت، گفت: تاکنون هیچ کس نتوانسته است مرا گول بزند.
بهلول گفت: گول زدن تو چندان کاری ندارد، ولی به زحمتش نمی ارزد. داروغه گفت: چون از عهده ات خارج است، این حرف را می زنی و الا مرا گول می زدی.
بهلول گفت: حیف که الان کار دارم و الا ثابت می کردم که گول زدنت کاری ندارد. داروغه گفت: حاضری بروی کارت را انجام بدهی و فوری برگردی؟
بهلول گفت: بله به شرط آن که از جایت تکان نخوری.
داروغه قبول کرد و بهلول رفت و تا چندین ساعت داروغه را معطل کرد و بالاخره بازنگشت.
داروغه پس از این معطلی شروع به غر زدن کرد و گفت: این اولین باری است که این دیوانه مرا گول زد
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📚#راز_مثلها🤔🤔🤔
✍به ریش خود میخندد
کنایه از خود را مسخره كردن
آورده اند كه ...
ابلهی ، شیطان را در خواب دید ، ریش او را محكم گرفت و چند سیلی ، سخت در بناگوش او بنواخت و گفت : ای ملعون ! ریش خود را برای فریب بلند كرده ای كه مردم را گول بزنی ، اینك ترا به سزای اعمالت می رسانم . با گفتن این سخن ، ناگاه از خواب پرید و ریش خود را در دست خویش دیده و خنده اش گرفت !
این مثال را در مورد كسی ایراد می كنند كه اشخاص دیگر را مورد استهزاء قرار داده و به آنها بی احترامی می كند یا اینكه در پشت سر مردم محترم غیبت می نماید . مقصود این است كه نتیجه سوء این استهزاء یا غیبت ، فقط متوجه همان شخصیت استهزاء كننده خواهد شد .
#به_ریش_خود_میخندد
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📕#داستان_کوتاه_پندآموز
📙این داستان:"افشای راز پادشاه"
پادشاهی با وزیر و سرداران و نزدیکانش به شکار می رفت...
همین که آن ها به میان دشت رسیدند پادشاه به یکی از همراهانش به نام جاهد گفت:
جاهد حاضری با من مسابقه اسب سواری بدهی؟
جاهد پذیرفت و لحظه ای بعد اسب هایشان را چهار نعل به جلو تاختند تا از همراهانشان دور شدند.
در این هنگام پادشاه به جاهد گفت: هدف من اسب سواری نبود، می خواستم رازی را با تو در میان بگذارم، فقط یادت باشد که نباید این راز را با کسی در میان بگذاری!!
جاهد گفت: به من اطمینان داشته باش ای پادشاه.!
پادشاه گفت: من حس می کنم برادرم می خواهد مرا نابود کند و به جای من بنشیند.
از تو می خواهم شبانه روز مواظب او باشی و کوچکترین حرکتش را به من خبر بدهی.
جاهد گفت: اطاعت می کنم سرور من.
دو سه ماه گذشت و سر انجام یک روز جاهد همه چیز را برای برادر پادشاه گفت و از او خواست مواظب خودش باشد...
برادر پادشاه از جاهد تشکر کرد و پس از مدتی پادشاه مرد و برادرش به جای او نشست...
جاهد بسیار خوشحال شد و یقین کرد که پادشاه جدید مقام مهمی به او می دهد.
اما پادشاه جدید در همان نخستین روز حکومت، جاهد را خواست و دستور کشتن او را داد.!
جاهد وحشت زده گفت: ای پادشاه من که گناهی ندارم، من به تو خدمت بزرگی کردم و راز مهمی را برایت گفتم.!
پادشاه جدید گفت: تو گناه بزرگی کردهای و آن فاش کردن راز برادرم است، من به کسی که یک راز را فاش کند، نمیتوانم اطمینان کنم و یقین دارم تو روزی رازهای مرا هم فاش می کنی
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🍂🍂🍂🍂🍂
📙البرهان
🌿 مردی به زن خود گفت: «برو خدمت #حضرت_فاطمه و از او سؤال کن که آیا من از شیعیان آنها هستم یا نه». آن زن خدمت #حضرت_زهرا آمد و پرسید. حضرت فرمود: «به شوهرت بگو اگر بدانچه ما فرمانت دادیم عمل میکنی و از آنچه تو را نهی کردیم خودداری میکنی، تو از شیعیان مایی، و الّا نه». زن بازگشت و جریان را به شوهرش گفت. مرد تا شنید، گفت: «وای بر من! کیست که بتواند از گناه و لغزش جدا شود؟! پس من در دوزخ جاوید و همیشگی هستم... #زن دوباره خدمت حضرت زهرا آمد و سخن شوهرش را عرض کرد. حضرت فرمود: «به او بگو چنین نیست. #شیعیان ما بهترین مردم بهشتند.
و اما هرکس که #محب ماست، دوستدار دوستان ما و دشمن دشمنان ماست و با دل و زبان تسلیم ماست، اگر مخالفت دستورات ما کند، از شیعیان ما نیست،با اين حال آنها نیز اهل بهشتند. امّا پس از ابتلا به مصیبتهای #دنیا یا در عرصات قيامت و انواع شدايد یا رفتن در طبقه بالای #دوزخ از #گناهان پاک شود. و وقتی #پاک شد، چون از #دوستان ماست، او را نجات میدهیم و او را به جایگاه خود منتقل میسازیم.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸به دنبــال خوبــی باشیم
در هـر اتفاقی، چه خـوب چه بـد
به دنبال حداقل یک نکته مثبت باشیم
حتمــا وجود دارد ...
این را تمرین کنیم و بنویسیم هر
روز اتفاقات خوبی که
برامون رخ میدهد را بنویسیم
یا در ذهن مرور کنیم...
در پایان روز خواهیم دید....
که زندگی آنقدر هم که فکر میکردیم
سخت نیست...
🌸زندگیتون پر باشه از اتفاقات زیبـا
🌸و دلنشین و خاطرهانگیز
『 ♥️⃤ @ProFiLKade ♡ 』
🌸نازنین خدای من
🌾همه روز برای همه
🌸عزیزانم عشق، سلامتی
🌾آرامش ونیکبختی
🌸ازدرگاهت تمنا میکنم
🌾عطا بفرما
🌸به آنان هرآنچه برایشان خیراست
🌾وقلبشان را لبریز مهربانی بفرما
🌸سلام روز زیباتون بخیر
『 ♥️⃤ @ProFiLKade ♡ 』
خدایا سر آغاز چهارشنبه ۲۰
اسفند ماه را با یاد و نام تو میگشایم🌷🍃
پنجره های قلبم را خالصانہ
وعاشقانہ بسویت باز میکنم🌷🍃
تانسیم رحمتت به آن بوزد
و نا پاکیهای آنرا بزداید🌷🍃
چهارشنبہ اسفند
ماهتون در پناه خدا🌷🍃
『 ♥️⃤ @ProFiLKade ♡ 』
✨﷽✨
🌼داستان آموزنده
✍پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و به سختی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد.
از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد :
«ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.»
پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت. او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت :
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین کره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟!
پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است! پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود.
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
↶【به ما بپیوندید 】↷
___________________
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
❤️احترام امام خمینی(ره) به همسرشون
✍همسر امام میگفت: امام همیشه احترام مرا داشتند. هیچ وقت با تندی صحبت نمیکردند. اگر لباس و حتی چای میخواستند، میگفتند: ممکنه بگویید فلان لباس را بیاورند؟ گاهی اوقات هم خودشان چای میریختند. در اوج عصبانیت، هرگز بیاحترامی و اسائه ادب نمیکردند. همیشه در اتاق، جای بهتر را به من تعارف میکردند. تا من نمیآمدم سر سفره، خوردن غذا را شروع نمیکردند.
به بچهها هم میگفتند صبر کنید تا خانم بیاید. حاضر نبودند که من در خانه کار بکنم. امام در مسائل خصوصی زندگی من دخالت نمیکردند. اوایل زندگیمان، یادم نیست هفته اول یا ماه اول به من گفتند: من کاری به کار تو ندارم. به هر صورت که میل داری لباس بخر و بپوش، اما آن چه از تو میخواهم این است که واجبات را انجام بدهی و محرمات را ترک بکنی، یعنی گناه نکنی.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
آهنگری بود که با وجود رنج های متعدد و بیماری اش عمیقا" به خدا عشق می ورزید.
روزی یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت از او پرسید:
تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیب می کند دوست داشته باشی؟
آهنگر، سر به زیر آورد و گفت:
وقتی می خواهم وسیله ای آهنی بسازم یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم. سپس آن را روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواهم درآید.
اگر به صورت دلخواهم درآمد، می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود. اگر نه، آن را کنار می گذارم. همین موضوع باعث شده است که همیشه به درگاه خداوند دعا کنم که
خدایا! مرا در کوره های رنج قرار ده، اما کنار نگذار!
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•