🌱آیه های زندگی🌱
#رمان_نه #قسمت_چهل_و_یکم از خواب پریدم، تازه اوّل صبح بود. نگاه کردم، دیدم ماهدخت دیشب خانه نیامد
داخل خانه گشتم، به جز چند تا چاقو و کارد آشپزخانه چیز دیگری را پیدا نکردم. بیشتر گشتم. به اتاق داداشم رفتم، داداشم و خانمش نبودند. میدانستم که به واسطه شغلش، بالاخره یک چیزی تو دست و بالش هست که به درد خواهر بدبختش بخورد.
گشتم و یک شوکر سمّی را پیدا کردم. قایمش کردم و یک بار به آینه نگاه کردم و کمی به خودم رسیدم که گوشیام تک خورد. راننده بود، یعنی رسیدم و بیا بیرون!
وقتی میخواستم بیرون بروم، دیدم بابام در حیاط خانه قدم میزند، معمولاً بینالطّلوعینها قدم میزد و هزار تا صلوات میفرستاد.
رفتم پیشش. با همان حالت گرم و باباییاش گفت: «عزیز دل بابا! بهتری؟»
گفتم: «میرم که خودمو خوب کنم!»
گفت: «نمیدونم چی تو ذهنته، امّا بذار منم پدری کنم و زیر قرآنم ردت کنم.»
قرآن کوچک جیبیاش را از جیبش بیرون آورد و گرفت بالا...
وقتی رفتم که از زیرش رد بشوم، قرآن را بوسیدم و روی سرم چرخاند. وقتی بهطرفش برگشتم، مهلتش ندادم. محکم بغلش کردم و سرم را به سینهاش چسباندم.
بابام اهل عطر نبود، امّا همیشه بوی خوش میداد، یک بوی خوش بدنی بابایی شیرینی داشت که هر دختری را مست بابایش میکرد.
دم گوشم گفت: «یا رادَّ الشَّمْسَ لِعَلیّ بْنِ أَبی طالب، رُدَّ إِلَیَّ هذا»؛ «ای کسـی که خورشید را برای علیّ بن ابی طالب برگرداندی، این بچّه را هم به من برگردان!»
مغرورتر از این حرفها بود که تا حالا اشکش را دیده باشیم، امّا آن لحظه واقعاً بغض کرده بود و داشت کمکم مرا میکشت.
رویم را برگرداندم، بهطرف در خانه رفتم، خداحافظی کردم و رفتم بیرون.
🌱آیه های زندگی🌱
داخل خانه گشتم، به جز چند تا چاقو و کارد آشپزخانه چیز دیگری را پیدا نکردم. بیشتر گشتم. به اتاق دادا
سلام کردم و سوار ماشین شدم، عقب نشستم. گفتم: «برو همونجایی که ماهدخت رو پیاده کردی.»
برگشت، نگاهی به من کرد و گفت: «خانم! قصد دخالت و فضولی ندارم و باید اوامر شما رو اطاعت کنم، امّا خانم...»
حرفش را قطع کردم و گفتم: «امّا نداره. اگه باید اطاعت کنی، بگو چشم و برو!»
گفت چشم و راه افتاد.
همینطور که میرفتیم خیابانها، پیادهروها و مردمی که کلّه صبح بیدار شده بودند و دنبال روزی و زندگیشان بودند را تماشا میکردم. احساس میکردم دیگر هیچوقت این صحنهها را نمیبینم. میمیرم، به آن دنیا میروم و تمام میشوم!
فقط نگاه میکردم و تلاش میکردم چشم از خیابانها و آدمهایش برندارم تا خوب سیر بشوم. آن روزی را که روز آخر زندگیام میدانستم، حتّی از دیدن درختهای پاییزی هم لذّت میبردم.
رفت و رفت تا به یکی از محلّههای خلوت و معمولی کابل رسیدیم. وسطش یک خیابان با درختهای بلند و فراوان داشت. کمکم سرعتش را کم کرد و گوشه خیابان ایستاد.
گفتم: «چی شد؟»
گفت: «همین دوروبراست. اجازه بدین ببینم...»
از ماشین پیاده شد، نگاهی به دوروبرش انداخت. گوشـیاش را از جیبش بیرون آورد و بعداز چند ثانیه شروع کرد با یک نفر که آن طرف خط بود حرف زد. فکر کردم دارد آدرس را از یکی میپرسد و تردید دارد.
آمد و سوار شد.
پرسیدم: «چی شد؟»
در حالی که ماشین را روشن میکرد، گفت: «پیدا کردم!»
حدود سیصد چهارصد متر رفت و داخل یک کوچه خلوت پیچید.
دقیقاً از همانجا که پیچید، دل من هم پایین ریخت و داشت قلبم از حلقم بیرون میزد! از بس هول کرده بودم، نمیدانستم چه بگویم و چه بپرسم.
یک چیزی به ذهنم رسید. به راننده گفتم: «مگه نگفتی وسط خیابون پیادهش کردی و رفته، پس الان کجا داری میری؟!»
چیزی نگفت. سکوت مرگباری بر جوّ ماشین حاکم بود.
تا اینکه همینطوری که میرفتیم، دیدم که در روبهروی ته کوچه باز بود و ماشین را مستقیم داخل بُرد! تا رفتیم داخل، با ریموت اشاره کرد و در بسته شد.
ماشین را وسط یک حیاط باغچهای نگه داشت و گفت: «بفرمایید لطفاً!»
با حالتی که داشتم ترس و تعجّبم را مخفی میکردم، گفتم: «اینجا کجاست؟»
باز هم جواب نداد، پیاده شد و یکی دو متری ماشین ایستاد تا پیاده بشوم.
بسمالله گفتم و دستم را سمت دستگیره ماشین بردم، در را باز کردم و پیاده شدم.
راننده دستش را به نشانه احترام دراز کرد و مسیر را به من نشان داد. یک نگاه به ساختمانی انداختم که قرار بود داخلش بروم، قدمقدم بالا رفتم، در حالی که راننده هم پشتسرم میآمد. ترسیده بودم، همهاش حس میکردم الان محکم با چماق توی سرم میکوبد.
در را باز کردم، وارد حال شدم و دیدم ماهدخت آنجاست.
تا یک دقیقه فقط به هم نگاه میکردیم؛ یاد همه خاطراتی که با هم داشتیم افتادم و همه بدبختیهای آن مدّت را از چشم او میدیدم.
ماهدخت همینطوری که قدم میزد، گفت: «ما سـه فصل با هم بودیم؛ یه فصل سخت و بد، تو اون انستیتو، یه فصل خوب و خوش تو اروپا و اسرائیل با همه امکانات، یه فصل هم تو خونه خودت تو افغانستان، در مسیر شکوفایی!
فصلهای قبلی با هم بودنمون خیلی برام خاطرهانگیز بود. ما قرار بود با هم خیلی کارها رو بکنیم. قرار بود زنهای کشورت رو نجات بدیم و به حقوق از دست رفتهشون آگاهشون کنیم. قرار بود خیلی کارها رو انجام بدیم، امّا...»
با آرامش گفتم: «تو مشکلت چیه؟ چرا اینقدر درگیری؟»
گفت: «من برای مبارزه آفریده شدم. تو هر مرحلهای از زندگیم، با کسانی ارتباط میگیرم و کار میکنم که به دردم بخورن و بتونم ازشون استفاده کنم! تا اینکه به تو رسیدم. قصّهش مفصّله که چرا و چطوری تو انتخاب شدی، حوصله بیانش رو ندارم، امّا رابطهم با تو خیلی فرق میکرد. با همه سوژههایی که قبلاً داشتم، تو فرق داشتی! یه جورایی مثل خودم کلّهشق و جستجوگر بودی، امّا بهترین تصمیم رو گرفتی! همین که تصمیم گرفتی فضولی و کنجکاوی نکنی تا زندگی خودتو نجات بدی و تو دردسر نیفتی، خیلی مهم بود.
من خیلی نقشهها داشتم و دارم که دوست داشتم و دارم که با تو ادامه بدم، امّا سمن! تو اون روز اشتباه کردی که سؤال پرسیدی ماهدخت کجاست و راننده هم اشتباه کرد که جوابت رو داد! راننده بعداً تنبیه میشه، امّا تو...»
گفتم: «نیومدم که اینا رو بشنوم! ماهدخت تو چطور دلت میاد با مردم و ملّتت این کارا رو بکنی؟»
🌱آیه های زندگی🌱
سلام کردم و سوار ماشین شدم، عقب نشستم. گفتم: «برو همونجایی که ماهدخت رو پیاده کردی.» برگشت، نگاهی
یک پوزخند زد و گفت: «چیه؟ حالا رگ وطنپرستیت ورم کرده؟ تو هم از خودمونی، چندان رزومه درخشانی نداری! میدونی اگه بعداز مرگت فاش بشه که مأمور موساد بودی و تو تلآویو درس خوندی و آموزش دیدی، مردم چه به سر خونواده و بابات میارن؟! پس لطفاً یادت نره که خودتم همچین آب پاکی نیستی! تازه هر جور فکرش کنی، جرم من از تو کمتره! چون تو سر سفره اون پیرمرد بزرگ شدی و وسـط ملّـت و خونوادهت بودی، امّا مـن یه بچّه آزمایشگاهی با سه تا خواهر قدّونیمقد! که نه بابامون معلومه و نه مادرمون مشخّصه!»
گفتم: «تو میتاری؟ تو اون کتابه که میگفتی چرتوپرت نوشته، گفته بود میتار... تو خواهر حیفا هستی؟ همون میتاری که حدوداً 12 ساله تو افغانستان کار میکنه و تا حالا دو سه بار جرّاحی پلاستیک کرده؟ آره؟ تو میتاری؟»
فقط قدم میزد و به زمین و در و دیوار نگاه میکرد.
گفتم: «میتار!»
تا این اسم را گفتم، سرجایش ایستاد، امّا نگاهم نمیکرد، به زمین زل زده بود.
گفتم: «وسط چی داری؟ چرا یهکم برآمدگی خیلی ضعیف داره؟»
باز هم جواب نداد. آرام دستش را روی گردنش برد. دیدم که راننده هم کمی خودش را جابهجا کرد که ببیند دست ماهدخت کجا میرود و چهکار میکند!
ناگهان صدایی آمد.
ماهدخت فوراً دستش را از روی گردنش برداشت، به راننده نگاه کرد و گفت: «چی بود؟ برو چک کن!»
راننده بیرون رفت؛ من ماندم و ماهدخت!
گفتم: «اگه قراره اینجا بمیرم، پس لطفاً حدّاقل به بعضی سؤالاتم جواب بده!»
گفت: «این راه ادامه پیدا میکنه، چه من و تو باشیم و چه نباشیم. مهمترین مأموریّت و مسئله سازمان، ژن مسلمانزادهها و جنبش زنان هست، همه جنگهای پست مدرن یا برای نابودی این دوتاست یا برای مدیریّتش! ما اومدیم مدیریّتش کنیم، اومدیم که با تولید منابع و دانشگاههای مختلف...»
یک صدایی آمد...
«دانشگاه.های مختلف و آموزش و رصد و...»
باز هم صدا آمد، این بار کمی بلندتر...
ماهدخت صحبتش را قطع کرد و بهطرف پنجره رفت.
من هم بهطرف پنجره رفتم. هر دو نفرمان دیدیم که یک نفر روی زمین افتاده است. معلوم نبود چه کسـی است، فقط میدیدم که پاهایش میلرزد. پشت ماشین بود، اصلاً مشخّص نبود چه خبر است. همان چند ثانیه لرزید و بعدش هم لرزشش تمام شد!
صدای خورخور نفس خشمگین ماهدخت را میشنیدم. دستش را بهطرف اسلحه کمریاش برد و روبهروی من گرفت. گفت: «تو طعمه بودی؟ از کی تا الان دنبالت بودن؟!»
نمیفهمیدم چه میگوید، حسابی گیج شده بودم.
برگشتیم و باز از پنجره به حیاط نگاه کردیم. دیدیم یکمرتبه یک نفر بلند شد. معلوم بود که نشسته بوده روی سینه آن فردی که خوابیده بود! دیدیم راننده نیست. ماهدخت بیشتر وحشت کرد، من هم بدتر گیج شدم. واقعاً نمیدانستم چه خبر است.
دیدیم بلند شد، صورتش را برگرداند و بهطرف ما نگاه کرد. قلبم داشت از جا کنده میشد. غیرممکن است، هیچوقت یادم نمیرود!
با همان کارد بزرگ نظامی که داشت، خون از تمام آن کارد میچکید.
کارد را روی سقف ماشین گذاشت، دقیقاً مثل دفعهای که کاردش را وسط دستم گذاشته بود و از من بازجویی میکرد.
همان مأمور ایرانی بود...
ادامه دارد...
@ayeha313
خدایا
✨در روز شهادت جانسوز حضرت
✨امام موسی کاظم علیه السلام 🖤
✨ما را به اعمال صالحه
✨راهنمایی بفرما
✨و حاجتها و آرزوهایمان
✨را بر آورده بفرما🙏
✨ای آگاه به راز دلها
آمیـــن
@ayeha313
💠 امام کاظم علیه السلام:
🍂كن فِي الدُّنيا كَساكِنِ دارٍ لَيَست لَهُ إنَّما يَنتَظِرُ الرَّحيلَ.
🍂 در دنیا مانند کسی باش که در خانه ای ساکن است که مال او نیست و منتظر رفتن است.
📚 تحف العقول، ص 398
@ayeha313
✅ سه عینک در انتخاب همسر
💠 ما با سه عینک می توانیم برای #انتخاب_همسر اقدام کنیم. ⇲
❶ عینک اول عینک بسیار شیک و توهم زا، با آن عینک وقتی نگاه می کنیم چیزهایی مثل #زیبایی، پول و ثروت، اصل و نسب خانوادگی، تحصیلات دانشگاهی! بله تحصیلات دانشگاهی! در فرد مورد علاقمان جستجو کنیم و آنها را باعث خوشبختی خود می بینیم که چیزی جز توهم نیست.
❷ و اما عینک دوم ، می دانیم که باید به شخصیت فرد مورد نظر توجه کنیم ولی به اشتباه لایه های اولیه شخصیت مثل مودب بودن ، بذله گو بودن و امثال آنرا درنظر می گیریم ، البته این خوب است ولی یک شخص مودب یا بذله گو به هیچ وجه شما را خوشبخت نخواهد کرد.
❸ و در آخر عینک لیزری که به لایه عمیق شخصیت توجه دارد، این همان عینکی است که درست بهره گرفتن از آن شما را خوشخبت می کند و باعث می شود هندوانه دوستی شما شیرین و پرطراوت از کار درآید. وقتی چنین عینکی را به چشم می زنید به دنبال جست و جوی این هستید که چقدر #همسر آینده تان مسئولیت پذیر است چقدر انسان مثبت اندیشی است و یا چقدر به رشد شخصی خودش اهمیت می دهد چند کتاب می خواند چند سمینار برای بهبود زندگی خودش شرکت می کند و …
@ayeha313
#نوجوان
رهایی از شر دوستان ناباب در نوجوانی👇👇👇
🔸ترتیب دادن مهمانیهای مشترک بین دوستان و یا با خانواده آنها و یا برگزاری جشن تولد
🔸در مورد ملاکهای انتخاب دوست با فرزندتان صحبت کنید و دلایل انتخاب هر یک از دوستان فرزندتان را جویا شوید.
🔸نصیحت مستقیم، سرزنش، بازخواست و... نکنید زیرا افزایش تنشهای خانوادگی و پنهانکاری فرزندتان را در پی خواهد داشت.
🔸با والدین دوستِ فرزندتان درحد نیاز ارتباط برقرار کنید تا بتوانید نسبت به برنامهها و عقاید آنها اطلاعاتی را کسب کنید.
@ayeha313