eitaa logo
«آیه‌جان»
451 دنبال‌کننده
111 عکس
76 ویدیو
9 فایل
🔹مجله قرآنی آیه‌جان ❤️ 🔹اینجا دربارهٔ آیه‌های امیدبخش خدا می‌خوانید و می‌شنوید. 🔹 آیه‌جان در سایر شبکه‌های اجتماعی: https://yek.link/Ayehjaan
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«بی‌خدا هرچه خواهی کن» ✍ نویسنده: 📷 عکاس: 🎚تنظیم صدا: 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
«آیه‌جان»
«بی‌خدا هرچه خواهی کن» ✍ نویسنده: ✏️ گرافیک: مجبور بودم بطري زهرماري را سر بكشم و در آن سوز و سرماي ، بالاي داربست‌ها بايستم و كار كنم. وقتي مايع قرمزرنگ توي بطري ته مي‌كشيد،‌ تازه دست‌و‌پايم گرم مي‌شد و ديگر سرما را حس نمي‌كردم و مي‌توانستم آن بالا دوام بياورم. عقل خودم به اين‌جاها قد نمي‌داد. پيشنهاد اصغر بود. اگر به خودم بود، نعشگي نمي‌گذاشت پايم را آن بالا بگذارم. چاره چه بود. صاحب‌كارم وعده كرده بود اگر مي‌خواهم حقوق ماه بعد را پيش‌پيش بگيرم، بايد پانزده ساعت در روز يك‌كله كار كنم. موعد اجاره‌ی اتاق زيرپله‌اي كه شب‌ها تن لش‌ام را توي آن مي‌انداختم دير شده بود. هرچه درمي‌آورد، خرج دود و دم مي‌شد و مي‌رفت هوا. خسته شده بودم. دلم از آن كوفتي به درد آمده بود. نه راه پس داشتم،‌ نه راه پيش. جلوي آقا و ننه‌ام هم كه روسياه بودم. نه اينكه نخواهندم. اگر توي خانه‌شان مي‌ماندم، لااقل براي سگ‌دوزدن به خاطر اجاره يك‌گُله‌جا لب به زهرماري نمي‌زدم. روي ماندن نداشتم. وقتي مي‌ديدم ننه سر نمازش، مدام اشك مي‌ريزد و براي سربه‌راهي‌ام دست رو به آسمان بلند مي‌كند، كفري مي‌شدم. نه مي‌توانستم از باتلاقي كه درونش افتاده‌ام خلاصي پيدا كنم و نه دلش را داشتم ننه و آقايم به خاطر من سرشان هميشه پايين باشد. يك‌روز براي هميشه از خانه بيرون زدم. به معتادجماعت جايي كار نمي‌دادند. كار بالاي داربست يك ساختمان در حال ساخت را هم، اصغر برايم رفاقتي جور كرد. جلوي صورتم را با دستمال يزدي مي‌بستم تا دندان‌هاي يكي‌درميانم خيلي توي چشم نباشد و از طرفي باد سرد بهشان نخورد و دوباره درد مثل مار زخمي نپيچد توي لثه‌ها و دندان‌هاي خرابم. كه برمي‌گشتم به اتاقم، مثل ميت يخ‌زده‌اي كه بگذارندش جلوي بخاري، كم‌كم سرما سوزن مي‌زد به دست و پاهايم و از لاي پوستم درمي‌آمد بيرون. بخاري برقي را هم دم آخري ننه گذاشت كنار ساكم و با بغض توي گلو و چشم اشكي‌اش گفت لازمت مي‌شود. دلم براي‌شان تنگ شده بود. خانه هم كه بودم، با بساطم توي اتاق خرپشته تنها بودم ولي غذايم گرم بود و مي‌دانستم طبقه پايين، هستند كساني كه حواس‌شان به من هست. اگر ننه بو مي‌برد زهرماری مي‌خورم، عاقم مي‌كرد. همين‌كه تا اين سن كمرم را براي دو ركعت خم و راست نكرده بودم، دلش خون بود. گاهي كه مي‌آمد پهلويم و دستي به سروگوش اتاقم مي‌كشيد، توي خماري مي‌پرسيدم:‌ «تا كي مي‌خواي سنگ خدايي رو به سينه بزني كه نديديش؟ دست بكش از ذكر و و .» چند تار موي سفيدش را جا مي‌داد زير روسري‌اي كه هروقت مي‌آمد پشت‌بام سرش مي‌كرد و مي‌گفت:‌ «اگه زبونت به ياد خدا نچرخه، زندگيت مي‌شه هميني كه الآن توش هستي.» انگار به مغزم قفل زده بودند و يك نفر دستش را گذاشته بود جلوي چشم‌هايم. عيب‌هايم را نمي‌ديدم. آن‌شب از سر ساختمان برگشته بودم و داشتم ذغالم را آماده مي‌كردم كه صداي دعا و نوحه از لاي درز اتاق آمد تو. نمي‌دانستم از كجا است؟ آن‌قدر صدا بلند بود كه وقتي به خودم آمدم ديدم پاي پنجره ايستاده‌ام و به آن گوش مي‌دهم. به گمانم از يا حسينيه‌اي آن نزديكي‌ها بود. شستم خبردار شد شام شهادت امام علي عليه‌السلام است و من روسياه پاي منقلم. دست و دلم لرزيد. نگاهم توي اتاق دور مي‌چرخيد. پاي بساط، وا رفتم. همه‌چيز مثل نوار روي دور تند از جلوي چشم‌هايم رد شد. به گذشته‌ها رفتم. به آن روز توي دبيرستان كه حاج‌آقايي آمد توي كلاس و بي‌مقدمه اولين چيزي كه روي تخته سياه نوشت اين بود: «زندگي سخت.» مي‌گفت اگر از ياد خدا غفلت كنيد، زندگي‌تان سخت مي‌شود و آن‌وقت هرچه دست و پا بزنيد، بيشتر غرق مي‌شويد. قلبم شكست. زندگي من هم سخت بود. زندگي‌اي كه بوي تعفنش تا كيلومترها دورتر مي‌رفت. اشك مثل آبي كه از چشمه بجوشد، روي صورتم راه گرفت. نمي‌خواستم در اين زندگي بمانم. وَمَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكًا وَنَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ أَعْمَى و هر كس كه از ياد من اعراض كند، زندگيش تنگ شود و در روز قيامت نابينا محشورش سازيم. 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
«آیه‌جان»
‌ ✍ نویسنده: به غم‌هایی که در به شما می‌رسد دقت کرده‌اید؟ بعضی از آن‌ها را خداوند برای و استقامت بنده‌هایش می‌فرستد. گاهی هم غمی به انسان می‌رسد که به اتفاقاتی که در زندگی داشته‌ و همه را حزن و می‌پنداشته‌ توجهی نکند. شاید باید قدر داشته‌هایمان را بیشتر بدانیم. اما بعضی غم‌ها در نتیجه‌ی اعمال خودمان است. کار اشتباهی مرتکب می‌شویم و در نتیجه، غمی به ما می‌رسد. مثل غمی که به اصحاب پیامبر(ص) در رسید. حب دنیا و از جان و مال، باعث شد که میانه‌ی جنگ، پیامبر را رها کنند و فرار را بر قرار و یاری پیامبر خدا ترجیح دهند و به هیچکس توجهی نکنند. «اذ تصعدون و لا تلوون» ولی پیامبر(ص) در صحنه ماندند و جنگ‌گریخته‌ها را فراخواندند «والرسول یدعوکم فی اخراکم». خداوند غم این طایفه‌ را به غم پشیمانی و حسرت تبدیل کرد «غم بغم» تا پاداش‌شان داده باشد و آنها را از اندوهی که خودش نمی‌پسندد محافظت کند« لکیلا تأسوا علی ما فاتکم» و در آخر، آرامش و سکونی را هم بر آنها نازل کرد. انسان‌ها در روزهای خوشی و به یکدیگر نیازی ندارند، بلکه این سختی‌هاست که ور دیگر آدم‌ها را به‌هم نشان می‌دهد. دوستان واقعی باید در روزهای غم و سختی کنار هم باشند. و فرقی نمی‌کند. 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
«آیه‌جان»
«دل‌چال» ✍ نویسنده: ✏️ گرافیک: شاخه‌ها را که می‌کنم، دست و دلم می‌لرزد. زورم رسیده به شاخه‌های خشکِ تیغ تیغی. دارم هر بار به تیزی تیغه‌ی قیچیِ هرس مطمئن‌تر می‌شوم. بی‌زبانها، توی هم مثل انشعابِ صاعقه پیچ خورده‌اند. می‌دانم اگر سرشان را نزنم به جای تو پر شدن، مثل علم یزید، دراز و تُنُک می‌شوند و از ریخت می‌ا‌فتند. مسئول گلخانه به من گفت: «بی‌رحمانه هرس کن.» چشمهایم گرد شد. فکر کنم توخالی هم شد. چون مهربانی‌اش را وقت رسیدگی به گلدانهای خودش دیده بودم. حالا به من که رسیده بود می‌گفت بی‌رحم باش؟! از او پرسیدم. گفت را باید هرس کنی وگرنه بی‌قواره بالا می‌رود. هم بدهد آنقدر دور از دسترس است که نمی‌توانی بچینی‌ا‌ش. یک جورهایی، بی‌رحمانه هرس کردن را لازم می‌دانست برای درخت. و می‌گفت آدمها مثل درختند. به خودم فکر کردم. به اینکه این روزها یک چیزهایی از من هم هرس شد و بر باد رفت. زمانه از من یک چیزهایی را گرفت که یکهو دیدم بی‌هیچ‌چی وسط ایستاده‌ام و هنوز نفس هست، هست، هست، رفت‌و‌آمد هست، فرداها هستند. یاد گرفتم می‌شود بی‌هیچ‌چی هم زنده ماند. مثل درختی بودم که هی از من رفت و رفت و رفت. فکر کردم دیگر هیچ برایم نمانده اما مانده بود. یادم رفته بود. تا از دستشان می‌دادم یادم می‌افتاد که هستند. آخرین هرسی که شدم، سر شاخه‌ی اصلی‌ا‌م بود که پرید. قیچیِ هرس، حسابی تیز بود. گرفت به پر و بال مادرم. فکر می‌کردم حالا حالاها دارمش، هست که نوه‌ها و نتیجه‌ها را ببیند. هست که روزها و شبهای بعدی را یکی در میان مهمانِ هم باشیم و با هم حرف بزنیم. اما یک روز نشستم سر یک تلنبار خاک که دلم زیرش چال شده بوده و اسمش مامان بود. بی‌رحمی بود؟ گلخانه‌دارِ ما که حد اعلای مهربانیست. پس بی‌رحمی نبوده. لابد من بی‌قواره انشعاب داده بودم و گلخانه‌دارِ من هرسم کرده بود. همین. هر بار که می‌رفتم سر مزار ، می‌گفتم من دلم را توی کاشتم. اگر دانه‌ی به و لوبیا و لاله عباسی، جوانه می‌زنند و رشد می‌کنند، دل من هم یک جایی باید سر از خاک دربیاورد. هرس، مال روزهای است. که بیاید گلخانه‌دار دوباره مهربانی‌اش را با آب‌پاش جادویی‌اش می‌پاشد روی سرم. جای زخمها می‌کند ولی منتظرم ببینم از آن بی‌قوارگی اگر قرار است دربیایم، چه جوری قرار است بشوم؟ کجاهایم سبز می‌شوند؟ دلم قرار است چه جور میوه‌ای بدهد؟ لِكَيْلا تَحْزَنُوا عَلى‏ ما فاتَكُمْ وَ لا ما أَصابَكُمْ وَ اللَّهُ خَبِيرٌ بِما تَعْمَلُونَ این خبیر بودنِ گلخانه‌دارِ مهربان، خودش یک عالمه حال خوب ودلگرمی است برای آنهایی که هرس شدند. 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«آیه‌جان»
✍ نویسنده: آیا تاکنون داستان مهمان‌های ناخوانده‌ی را شنیده‌اید؟ همان‌ فرشتگانی که روزی بر ابراهیم(ع) وارد شدند و حامل دو خبر بودند. ابراهيم به شیوه‌ی يک ميزبان بزرگوار، از آنها پذيرایی کرد و غذای مناسبی فراهم کرد؛ اما هنگامی كه سفره‌ی غذا پهن شد ميهمان‌ها دست به غذا نزدند. ابراهیم وحشت كرد و با صراحت به آنان گفت ما از شما هراس داریم. (قال انا منكم وجلون). البته اين به خاطر سنتی بود كه هر گاه كسی نان و نمک كسی را بخورد، مدیون او می‌شود و به او آسیبی نمی‌زند. اما فرشتگان قبل از اینکه ترس بیشتری به ابراهیم و همسرش وارد کنند، خودشان را معرفی کردند؛ هم بشارت فرزندی دانا به نام را به آنها دادند (بغلام علیم) و هم از هلاکت خبر دادند. هم نمایان شد و هم . خدایی که قدرت و رحمتش بر پیرزنی نمایان می‌شود و از او فرزندی به‌دنیا می‌آورد، می‌تواند در آنی، قومی را به جفایشان به هلاکت برساند. به دنبال آن، فرشتگان برای تاكيد بیشتر -به گمان اينكه مبادا يأس و بر ابراهيم غلبه كرده‌ باشد- گفتند از مأیوسان نباش. «فلا تكن من القانطين ». ولی ابراهيم اين فكر را از آنها دور ساخت كه يأس و نومیدی از به‌دور است و تنها تعجبش ‍روی حساب عوامل طبیعی است. بنابراین گفت: چه کسی از رحمت پروردگارش مأیوس می‌شود جز گمراهان؟! «قال و من يقنط من رحمة ربه الاالضالون» مسئله‌ی مهم دیگری که در این آیه به آن چشم می‌آید، دو صفت بارز حضرت ساره است. یکی اینکه اشاره به آمادگی و ایستادن او برای پذیرایی از مهمانان می‌کند. «و امرأته قائمة» از طرف دیگر، ساره به درجه‌ای از ایمان و توحید و معرفت رسیده‌بود که هم‌کلام با فرشتگان می‌شود و جزء معدود بانوانی قرار می‌گیرد که با عنوان «محدثه» از آنان یاد می‌شود. و بدین‌گونه است که جزء اهل بیت ابراهیم خلیل‌الله قرار می‌گیرد و مشمول رحمت و برکات الهی می‌گردد. 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«به فلان‌جا روندگانِ ناامید» ✍ نویسنده: 📷 عکاس: 🎙 گوینده: 🎚تنظیم صدا: 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
«آیه‌جان»
«به فلان‌جا روندگانِ ناامید» ✍ نویسنده: ✏️ گرافیک: به خودش که ندارد ولی رحم و شفقتش بر آدم، بیشتر از هرکسی است قسم، که هربار من در این کره‌ی خاکی شکست، خیلی زود جبران کرد، خیلی‌زود. اوستا به همه‌ی وعده‌هایش عمل کرده نه فقط همین یکی که گفته باشد: "به دل‌های شکسته نزدیک‌ترم". من توی حالت‌هایی شبیه و پلاسیدگی بودم که شب‌های قدر رسید، به آن بالایی گفتم: «یه‌کاری کن برم سرکار» و جور کرد. کاری که بی‌اندازه دوستش داشتم؛ اصل و هدف و محیط و همکاران و همه‌چیزش را. اما خب نشد دیگر، سر جزئیاتی که اصل‌ونسبش می‌رسید به پدرسوخته و اختلاف‌طبقاتی و تبعیض‌های اجتماعی و این قبیل مادیات، از کار محبوبم استعفا دادم. روی تخت، چشم به سقف، زیر پنجره یکی‌دوهفته فقط کردم؛ اشتها صفر، راندمان زیر بیست. سحرها بیدار می‌شدم و می‌دیدم هدفی باقی نمانده، جایی نیست که به قدر کافی در آن احساس مفید بودن کنم و نقشی که در آن بدرخشم؛ پس گریه می‌کردم و بر پهنای باند غصه‌هایم می‌افزودم. دقیقا در همین‌حالت تخت، سقف، پنجره و گریه بودم که کسی از منتهاالیه مغز تاریکم به دست پیش آمد و فرمود: «چرا خودت دست به کار نمی‌شی؟» و رفت و چراغش را نبرد تا همه‌ی گوشه‌وکنار ذهنم را آتش بزند. نشستم و طرحی نوشتم برای یکی از کتابفروشی‌های بزرگ و و و دعای مادر و پدر و مادربزرگ‌ها را ضمیمه‌اش کردم، با مسئول مربوطه قرار گذاشتم و آن موقع که داشتم از در خانه چادر به سر، بیرون می‌رفتم، به‌دلم شد از زیر رد کنم خودم را. بعد گفتم چطور است قرآن را باز هم بکنم و ببینم نظر واقعی چیست؟ ولی گذاشتمش روی میز. ترسیدم خدا موافق نباشد، بردارد «آیه‌های قعر جهنم» و «خداوند به فلان‌جاروندگان را دوست ندارد» و «به‌زودی روز حسرت برای آنان فرا می‌رسد» را ردیف کند و من همین دم در بشکنم. قرآن را دوباره برداشتم و گفتم: «حتی اگر بد بیاید، به‌هرحال من را آفریده و دوتاپیرهن بیشتر پاره کرده و صلاحم را بهتر می‌داند»، پس باز کردم و ابتدای صفحه‌ی سمت راست این آیه‌ها را خواندم؛ «إِذْ دَخَلُوا عَلَيْهِ فَقَالُوا سَلَامًا قَالَ إِنَّا مِنْكُمْ وَجِلُونَ...» (آیات 52 تا 56 سوره حجر، صفحه‌ی 265). خدا را نشناخته بودم. یادم رفته بود اگر بی‌عدالتی و ، از آنتن پشت‌بام تا لوله‌های زیرزمینی فاضلاب تک‌تک خانه‌های دنیا را ببلعد، ساحت ملکوتی‌اش اپسیلونی آلوده نمی‌شود. او، یک‌بار دیگر خدایی‌اش را ثابت کرد و معجزه‌ی زنده‌ی آیاتش را؛ نه چون شش ماه است طرحم اجرا می‌شود و بازخوردهای خوب گرفته از آدم‌ها، چون بعد هزاران سال کتابی از رسولی امی باز می‌کنی و چهره در چهره‌ی خدا، جوابش را مثل آب زلال، روشن و گوارا می‌شنوی. نوش جان امیدواران. إِذْ دَخَلُوا عَلَیْهِ فَقالُوا سَلاماً قالَ إِنّا مِنْکُمْ وَجِلُونَ هنگامى که بر او وارد شدند و سلام کردند; (ابراهیم) گفت: «ما از شما بیمناکیم»! قالُوا لاتَوْجَلْ إِنّا نُبَشِّرُکَ بِغُلام عَلِیم گفتند: «نترس، ما تو را به پسرى دانا بشارت مى دهیم»! قالَ أَ بَشَّرْتُمُونِی عَلى أَنْ مَسَّنِیَ الْکِبَرُ فَبِمَ تُبَشِّرُونَ گفت: «آیا به من (چنین) بشارت مى دهید با این که پیر شده ام؟! به چه چیز بشارت مى دهید»؟! قالُوا بَشَّرْناکَ بِالْحَقِّ فَلا تَکُنْ مِنَ الْقانِطِینَ گفتند: «تو را به حق بشارت دادیم; از مأیوسان مباش». قالَ وَ مَنْ یَقْنَطُ مِنْ رَحْمَةِ رَبِّهِ إِلاَّ الضّالُّونَ گفت: «جز گمراهان، چه کسى از رحمت پروردگارش مأیوس مى شود»؟! 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
«آیه‌جان»
✍ نویسنده: می‌گفت نمی‌دانم چرا هرچه می‌کنم خدا دعایم را مستجاب که نمی‌کند هیچ، به جای خیری که از او خواسته‌ام، شرش دامنم را می‌گیرد؟ گاهی در آنچه از خدا خواسته‌ایم زیانی نهفته است، یا است که به تأخیر بیفتد؛ ولی با زاری و از خداوند می‌خواهیم حاجت‌مان را بدهد. عده‌ای نزد (ص) آمدند و گفتند خدا را چگونه صدا بزنیم؟ آیا به ما نزدیک است كه او را آهسته بخوانيم و يا دوراست كه فریاد بزنیم؟ آیه‌ی ۱۸۶ بقره در پاسخ به آنان نازل شد و خدا گفت من نزدیکم و در قلب شما هستم. «فَإِنِّي قَرِيبٌ». خداوند در این آیه آداب دعا کردن را بیان کرده و گفته که هنگام دعا فقط «من» ‌را بخوانید «اذا دعان». نه غیر من ‌را، تا شما را اجابت کنم. «فَلْيَسْتَجِيبُوا لِي» او آنقدر بنده‌اش را دوست دارد که در اين آيه، هفت مرتبه تعبير «خودم» را برای لطف به او به‌کار برده است. البته هر دعای خیری مستجاب می‌شود، مگر اینکه در آن شری نهفته باشد و خودِ دعاکننده نداند. یا از خداوند درخواستی داشته‌باشد، ولی به غیر‌خدا امیدوار باشد. که در این‌صورت شرط اصلی دعا که ایمان قلبی و اخلاص می‌باشد را رعایت نکرده. «وَ لْيُؤْمِنُوا بِي». که اگر رعایت می‌کرد سبب رشد و هدایتش هم می‌شد. «لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ» 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«جی‌پی‌اس را سفت بچسب» ✍ نویسنده: 📷 عکاس: 🔗 شناسه‌ی ایتا: @battran 🎙 گوینده: 🎚تنظیم صدا: 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
«آیه‌جان»
‌«جی‌پی‌اس را سفت بچسب» ✍ نویسنده: ✏️ گرافیک: مدرسه‌ای که من درس می‌خواندم فول امکانات بود! برای از راه به در شدن، سر می‌چرخاندی، هر مدل دوستی که می‌خواستی پیدا می‌شد؛ بهایی، هم‌جنس‌باز، سیگاری، بد دهن، با سابقه‌ی . دوست‌پسر که حق طبیعی هر دختری بود. فصلی یک‌بار هم خبر جنین سقط شده در سرویس بهداشتی بین دانش آموزان می‌پیچید. اما من در جیب مانتو‌ی خاکستری یک «جی‌پی‌اس» داشتم که نمی‌گذاشت بین آن همه انتخاب، گم شوم. «جی‌پی‌اس»اَم به خط «عثمان ‌طه» بود، قطع جیبی، بدون ترجمه، کاغذ کاهی سبک، زیپی. همه‌ی شروط چاپ خوب برای حفظ. چه کسی این جی‌پی‌اس را در جیب من گذاشت؟ خانم «پ». معلم حفظ قرآنم. من آن‌موقع از ترس اینکه کج نروم، سفت این جی‌پی‌اس را می‌چسبیدم. ساعت‌های تعطیلی یا در می‌آوردمش با دخترعمویم مباحثه می‌کردیم. آیات زوج من، آیات فرد او، آیات انتهای صفحه و آیات ابتدای صفحه و... من می‌گفتم، او می‌گفت. مثل یک بازی هیجان‌انگیز. خانم «پ» این روش را به ما یاد داده بود تا مسلط شویم. ما بچه مدرسه‌ای و او طلبه. اولین بار چادر لبنانی را سر او دیدم. توی کلاس بلند رنگ روشن می‌پوشید و با گیره می‌بست. تمیز و معطر. قبل از او معلم قرآنم پیرزن بود که هر دفعه از مراحل کفن و دفن اموات و تنهایی شب اول قبر به ما می‌گفت! اما سر کلاس خانم پ هر جلسه سوژه‌ای برای خنده داشتیم. صدایش قشنگ و بود. فراز و فرودهایش، کش و قوس کلمات ، محزون و بانشاط خواندن آیات را مو‌به‌مو مثل پرهیزکار رعایت می‌کرد. بعضی وقت‌ها خودش انگار از آیه‌ای که خوانده دلش ضعف می‌رفت، لپش صورتی می‌شد، لب‌هایش کش می‌آمد. ما که ترجمه و عربی نمی‌فهمیدیم او بین آیات مکث می‌کرد معنی آیه را می‌گفت و حظش را با ما شریک می‌شد. روزی که رسید به «وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ» اول تکه‌تکه عربی‌اش را خواند، ما هم تکرار کردیم. نفهمیدیم چه خواندیم. بعد کل آیه را یکپارچه خواند، چانه‌اش لرزید، دور سفیدی چشمانش اشک حلقه انداخت‌ و ترجمه کرد، فهمیدیم. جی‌پی‌اس روشن شد تکانم داد. «فَإِنِّي قَرِيبٌ» را مزه مزه کردم. جیب مانتوی خاکستری مدرسه یادم آمد، من در امان قرب با جی‌پی‌اس بودم وگرنه معلوم نبود به سمت کدام دره میل می‌کردم! وَإِذَا سَأَلَكَ عِبَادِي عَنِّي فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ فَلْيَسْتَجِيبُوا لِي وَلْيُؤْمِنُوا بِي لَعَلَّهُمْ يَرْشُدُونَ چون بندگان من درباره من از تو بپرسند، بگو كه من نزديكم و به نداى كسى كه مرا بخواند پاسخ مى‌دهم. پس به نداى من پاسخ دهند و به من ايمان آورند تا راه راست يابند. 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«آیه‌جان»
‌ ✍ نویسنده: خداوند در تذکر داده که آنچه در است همه زینت دنیوی است و برای شما فقط مایه‌ی امتحان است. بعد خداوند قصه‌ی دو برادر را برای‌مان می‌کند که یکی از آن دو ثروتمند بود و ملک و اولاد و باغ داشت، ولی نداشت؛ و دیگری تهیدست و بود ولی دلی لبریز از ایمان داشت. مرد ثروتمند، به دیگری فخر می‌فروخت و مال و و اهل و عیال خودش را به رخ او می‌کشید. او به خیال خام و خیره‌سری خود، فکر می‌کرد همه‌ی دنیا به کامش می‌چرخد و کم‌کم آشکارا منکر معاد و شد. او تصور می‌کرد اگر قیامتی هم باشد، در نیز مثل دنیا شخصیتی فاخر دارد. خداوند بر آن خیره‏سر خودخواه غضب کرد، در یک شب طوفانی با صاعقه‌ای مرگبار، تمام دارایی و باغ و کشتزار و درخت‌های او را فرو ریخت و همه را سوزاند. به دنبال این سرگذشت عبرت‌آموز، خداوند در آیه‌ی ۴۶ سوره‌ی کهف تذکر می‌دهد که مال و –که آن فرد مغرور بدان فخرفروشی می‌کرد– زینت زندگی دنیاست که گذران و ناپایدار است. البته خداوند نگفته و نداشته باشید. نگفته داشتنش همه ضرر و زیان است. بلکه خواسته به این زینت‌های دنیوی دل نبندید و با پيدا كردن امكانات مادی، مـغـرور نشوید که آنچه شما داريد اگر خداوند اراده كند با يک «كن فيكن » نیست و نابود خواهد شد. زنـدگـي دنـيـا چه راه طبيعی خود را طی كند و چه نكند، دير يا زود فنا می‌شود، ولی این است که “باقیات صالحات” می‌شود. (ع) می‌فرماید: «مال و فرزندان حرث و نتیجه کوشش دنیوی است و اعمال نیک و شایسته هم حرث و کشت اخروی؛ و گاهی ممکن است خداوند به گروهی هر دو را عنایت فرماید.» 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«دل به زینت دنیا نبند» ✍ نویسنده: 📷 عکاس: 🎙 گوینده: 🎚تنظیم صدا: 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
«آیه‌جان»
«دل به زینت دنیا نبند» ✍ نویسنده: ✏️ گرافیک: "خبری نیست؟" معمولا این سوال در فضای ارتباطی اطراف من از هر تازه عروسی پرسیده می‌شود. دقیقا بعد از و احوالپرسی اولیه. با نیم‌نگاهی به مختصات شکم. انقضای این سوال تا مشهود شدن اولین علایم بارداری سر می‌رسد. آن وقت است که احساس می‌کنی انگار زن‌های اطرافت به یک رسیده‌اند. انگار شبیه ساختمان نیمه‌کاره‌ای بوده‌ای دیوار به دیوار خانه‌ی مجللشان. طوری که هر روز با خودشان فکر کرده‌اند صاحب این خانه کی سر می‌آید و رنگ و لعابی به و محله می‌دهد. پنج سال بعد از هر سلام و احوالپرسی در میهمانی‌ها منتظر جمله‌ی پرسشی «خبری نیست؟» بوده‌ام. هر بار بهانه‌ای تراشیده‌‌ام. یک‌بار و تحصیل، بار دیگر کم سن و سال بودنم و بار دیگر بی‌حوصلگی و عدم علاقه‌ی خودم و همسرم به ! البته هیچ بار بهانه‌هایم برای کسی قانع کننده نبوده‌اند. یکی دوسال اول محکوم به و بی‌اعتقادی به وعده‌ی الهی می‌شدم. اما از سال سوم بی‌اعتنا به بهانه‌ها لیست پزشک‌های حاذق و پنجه طلای و مدرن به سمتم روانه می‌شد. یک‌بار زنی بعد از شنیدن بهانه هایم ابرو بالا انداخت و با صدای بلند گفت: «خیلی امیدوار نباش. بعد از پنج سال دیگه رحم سرد می‌ شه...». یادم هست که دیگر روی پاهایم نمی‌توانستم بند شوم. نه برای اینکه توی کلماتش، امیدم را نشانه گرفته بود. به‌خاطر سنگینی نگاه آدم‌های اطرافم. آدم‌هایی که نازایی یک نقص بزرگ برایشان به حساب می‌آمد. زن‌هایی که به جز زاییدن شأنیت دیگری برای زنی مثل خودشان قائل نبودند. بعد از پسرم سعی کردم با این نگاه بجنگم. هر جا زنی را دیده‌ام که گونه‌اش به خاطر مادر نشدن غیر ارادی سرخ شده از او دفاع کردم. تا جایی که توانسته‌ام پای درد و دل زن‌های نابارور نشسته‌ام. زن‌هایی که نمی‌خواهند ازشان پرسیده شود «خبری نیست؟». زن‌هایی که گاهی تنها دلیل مادری‌شان ، بستن دهان این و آن می‌شود. میان تمام زن‌های با این ، فاطمه رفیق قدیمی‌ام برایم زنی عجیب بود. رفیقی که شش سال از ازدواجش می‌گذشت و من از نزدیک شاهد هزینه‌های گزاف و درمان‌های طاقت فرسایش بودم. اما هر بار جواب «خبری نیست؟» را با إن‌شاءالله و می‌داد. هیچ‌وقت منزوی نشد. هیچ‌وقت خودش را از تک‌و‌تا نینداخت. اما پنج سال زندگی با درد ناقص بودن از نگاه اطرافیان، شامه‌ام را تیز کرده است. می‌توانم اتمسفر نگاه ترحم‌آمیز را بشناسم. از او پرسیدم چه‌طور می‌تواند چنین نگاه‌‌هایی را تحمل کند؟ چه‌جوری هنوز انگیزه دارد توی چنین جمع‌هایی حضور داشته باشد؟ اشک توی چشم‌های میشی‌اش حلقه زد. سرش را آورد کنار گوشم و گفت: «از قرآن کمک گرفتم. راستش خدا خیلی قشنگ باهام حرف زد». سرم را عقب کشیدم و گفتم: «منظورت کدوم آیه‌ست؟» گفت: «الْمَالُ وَالْبَنُونَ زِينَةُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَالْبَاقِيَاتُ الصَّالِحَاتُ خَيْرٌ عِنْدَ رَبِّكَ...» با شنیدن آیه و آرامش فاطمه به لحظاتی از زندگی‌ام کردم که به خاطر نگاه آدم‌ها اشکی شده بودم. لحظاتی از جوانی‌ام که می توانستند خیلی قشنگ‌تر باشند. انگار تمام آن دقیقه‌ها بخار شدند و رفتند هوا. احساس‌کردم به روحم چیزی بدهکارم. جای خالی زمان‌های نزیسته‌ام خالی شد. زمان‌هایی که می‌شد به باقیات‌ُالصالحات فکر کرد تا نگاه‌های خیره به زینت حیات دنیایم! الْمَالُ وَالْبَنُونَ زِينَةُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَالْبَاقِيَاتُ الصَّالِحَاتُ خَيْرٌ عِنْدَ رَبِّكَ ثَوَابًا وَخَيْرٌ أَمَلً مال و فرزند، زینت زندگی دنیاست؛ و باقیات صالحات [= ارزشهای پایدار و شایسته‌] ثوابش نزد پروردگارت بهتر و امیدبخش‌تر است! 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan