eitaa logo
«آیه‌جان»
454 دنبال‌کننده
111 عکس
76 ویدیو
9 فایل
🔹مجله قرآنی آیه‌جان ❤️ 🔹اینجا دربارهٔ آیه‌های امیدبخش خدا می‌خوانید و می‌شنوید. 🔹 آیه‌جان در سایر شبکه‌های اجتماعی: https://yek.link/Ayehjaan
مشاهده در ایتا
دانلود
آیا تا‌کنون به ساختمانی برخورد کرده‌اید که نمایی بسیار زیبا داشته باشد؟ از دیدن آن برق شادی در چشمان‌تان بدود و با خود بگویید معمار این ساختمان چه کسی است که این‌چنین در چیدن سنگ و آجر مهارت داشته و خانه‌ای چنین زیبا طراحی کرده است. در دنیایی که زندگی می‌کنیم هم همین است، تمام موجودات عالم توسط دستی توانا خلق شده‌اند و همه‌گونه هنرنمایی در خلقت آنها وجود دارد که هر کدام جلوه‌ای از قدرت خدا را نشان می‌دهد «هوالذی خلقکم». این آفرینش نشان می‌دهد که پروردگاری با حکمت و قدرتمند دارد. خدایی که به انسان‌ها قدرت اختیار داد، ولی آنها بعضی کافر شدند و ناسپاسی کردند و برخی دیگرشان مؤمن و خداشناس شدند «فمنکم کافر و منکم مومن». خداوند هیچگاه کفر را خلق نکرد، بلکه بعضی انسان‌ها بودند که آن را برگزیدند و هیچ اجباری برای انتخاب آن نداشتند؛ ولی خدایی که آگاه به رفتار و اعمال ظاهری و باطنی بندگانش است و همه را می‌بیند؛ این دو دسته را از هم جدا کرده و جزا و پاداش آنها را بدون کم‌و‌کاستی می‌دهد.«والله بما تعملون بصیر». ✍️نویسنده: @marjanakbari48 🌺آیه‌جان: آیاتی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
47.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نویسنده: @fateme_kaaf عکاس: گوینده: تنظیم صدا: 🌺آیه‌جان: آیاتی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
«خدا می‌بیند، بهتر از من» با اینکه با من جلسه داشت، خیلی راحت وارد جلسه‌ی دیگری شد. دو هفته بود که به بهانه‌های مختلف معطلم کرده بود برای بستن یک قراردادی که فقط پنج دقیقه زمان لازم داشت. به همکاری‌اش در این پروژه که عاشقش بودم و رویای دیرینه‌ام بود نیاز داشتم و نمی‌توانستم کاری کنم. حس خوبی از این وضعیت نداشتم. فکر می‌کردم: «یعنی رویایی که من دنبالش بودم ارزش این سختی‌ها و به بازی گرفتن‌ها را دارد یا نه.» بعضی وقت‌ها به خودم می‌گفتم کاش در همان موقعیت قبلی می‌ماندم و سر بی‌دردسرم را دستمال نمی‌بستم. راستش اولش فکر می‌کردم قرار است با یکی از مدیران دیگر این پروژه را پیش ببرم یعنی زبانم لال می‌شد و چیزی را پیشنهاد نمی‌دادم. هی این فکر و خیالات به سرم می‌زد و گاهی خودم را سرزنش می‌کردم. این پروژه هم برای شرکت مفید بود هم برای عده‌ی زیادی از آدم‌های دیگر که در این اوضاع نابسامان اقتصادی با چندین و چند چالش اقتصادی دست به یقه‌ بودند. ولی مدیرم به هر دری می‌زد که این پروژه را پیش نبرم و حسابی سنگ می‌انداخت و هنوز شروع نشده کلی انرژی از من می‌گرفت. من خام هم با طنابش وارد چاه شدم. تا وقتی این آدم‌های مهره‌سوز همه جا هستند وضع کشور همین است که هست. ساعت شش صبح بیدار شدم تا آماده بشوم و سر کار بروم. همین که چشمم باز شد زیر بالشت دنبال گوشی‌ام بودم. با دیدن ده پانزده تماس بی‌پاسخ از «خونه»، «بابا» و «مامان» دنیا روی سرم آوار شد. مطمئن بودم که برای مامان اتفاقی افتاده است. ولی نمی‌دانستم چه اتفاقی. تلفن خانه را کسی جواب نمی‌داد. مامان و بابا هم در دسترس نبودند. داشتم دیوانه می‌شدم و یک جا بند نبودم. بغضم ترکید و بقیه هم از خواب بیدار شدند. بالاخره برادرم جواب داد و گفت مامان را دارد می‌برد بیمارستان. تا شیراز حدود یازده ساعت راه بود و نمی‌دانستم چطور خودم را به مامانم برسانم. می‌دانستم مامانم کل دیشب را درد کشیده چون آدمی است که اگر کارد به استخوانش برسد درد خود را تحمل می‌کند و بروز نمی‌دهد. ولی حالا این‌همه تماس جواب نداده داشتم. از دست مدیرم حسابی عصبانی بودم. اگر کارم را راه می‌انداخت و خودم کنار مامانم بودم، خیلی زودتر متوجه دردش می‌شدم و او را به بیمارستان می‌رساندم. به مدیرم زنگ زدم که بگویم تمام پروژه‌ و قراردادم بخورد توی سرش. یک بار گفته بود مگر من با شما قرارداد بستم که پروژه را شروع کردید و حالا هم قرارداد نمی‌بست. دستم می‌لرزید و نمی‌توانستم بلیط هواپیمای تهران شیراز را رزرو کنم. فقط یک صندلی خالی داشت. گوشی را به میزبانم دادم و برایم رزرو کرد. خانمش هم دلداری‌ام می‌داد و می‌گفت: «فاطمه تو دیشب کنار مامانت نبودی و خدا پیشش بوده و هوایش را داشته. پس نگران نباش و بسپارش دست خدا». با تاکسی راهی تهران و فرودگاه شدم. وسط راه تاکسی نگه داشت و من به یکی از مدیران ارشد زنگ شدم و سرش خالی کردم و گفتم: «این پروژه را نخواستم اصلا. این پاس‌کاری‌ها برای همه است یا فقط برای من؟!» بهش گفتم که چطور این دو هفته من را علّاف نگه داشته و برایم کاری نکرده است. تاکسی خیلی زود من را به فرودگاه رساند. فقط از خدا می‌خواستم کاری کند تا دوباره مامانم را ببینم. می‌دانستم مامان عمل جراحی لازم دارد ولی دکتر گفته بود بهتر است صبر کنیم تا کرونا تمام شود ولی اگر دردش شروع شد سریع او را عمل می‌کنیم.» وقتی رسیدم شیراز و بیمارستان، داداشم پشت اتاق عمل منتظر مامان بود. با دیدنش بغضم را قورت دادم. ما دو تا به جز مامانم هیچ امیدی توی دنیا نداشتیم. دیگر نه شغلم برایم اهمیت داشت، نه رویای پروژه‌ام و نه هیچ چیز دیگر. متن خداحافظی‌ام را نوشتم و همه چیز تمام. مدیرم را هم سپردم به خدا که بین من و این حجم استرس و او قاضی باشد. مامان که از اتاق عمل بیرون آمد حالمان بهتر شد. خدا را شاکر بودم که هوای دل من و برادرم را داشت و آروزیم را برآورده کرده بود. چه حافظی بهتر از خدای مهربان؟! هُوَ الَّذِي خَلَقَكُمْ فَمِنْكُمْ كَافِرٌ وَمِنْكُمْ مُؤْمِنٌ  وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ اوست كه شما را بيافريد. بعضى از شما كافر، و بعضى مؤمنند. و كارهايى را كه مى‌كنيد مى‌بيند. تغابن، 2 نویسنده: @fateme_kaaf گرافیک: @photo_by_alef 🌺آیه‌جان: آیاتی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
«آیه‌جان»
نادانی در انسان زیان‌بارتر است از بیماری خوره در بدن. امام علی (ع) تقلید جاهل از جاهل، امری ناپسند و بی‌معناست. با آنکه خداوند در قرآن، بعد از توحید و پرستش خود، به اطاعت از والدین و احترام به آنان سفارش کرده ‌است، اما در مورد عمل به دستورات خدا و رهنمودهای پیامبر گفته: به آنچه از طرف خداوند فرستاده شده و با دستورات پیامبر روشن شده، رو آورید. «تعالوا الى ما انزل اللّه و الى الرسول» و وقتی آن جاهلان و کفرگراها می‌گویند ما به سنت پدران خود پیش می‌رویم و از آنان پیروی می‌کنیم. «قَالُوا حَسْبُنَا مَا وَجَدْنَا عَلَيْهِ آبَاءَنَا» خداوند اینجا دستور مستقیم می‌دهد: به افرادی که خود، تعالیم دینی را فرا نگرفته‌اند و جاهل هستند، گوش فرا ندهید؛ حتی اگر پدران شما باشند. «أَوَلَوْ كَانَ آبَاؤُهُمْ لَا يَعْلَمُونَ شَيْئًا وَلَا يَهْتَدُونَ» در جامعه‌ی امروزی هم این افراد دیده می‌شوند که از خرافه‌های غیر دینی پیروی می‌کنند. این تفکرات گاهی  جامعه را طوری پوشش می‌دهد که فاصله‌ی کفر و ایمان به وضوح مشاهده می‌شود. خداوند در آیه‌ی ۱۰۴ مائده به این افراد اشاره کرده و از آنان به امتی جاهل که کورکورانه از پیشینیان خود پیروی می‌کنند، نام برده. ✍️نویسنده: @marjanakbari48 🌺 آیه‌جان: آیاتی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
49.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
"روی یک پله مانده بودم." نویسنده: عکاس: @sahaab213 گوینده: تنظیم صدا: 🌺آیه‌جان: آیاتی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
«آیه‌جان»
«روی یک پله مانده بودم» روزی که پسر پنج ساله‌ام از همبازی شش ساله و قلدر فامیل کتک خورد، برای من روز دردناکی بود. لکه‌های قرمز روی گونه‌ها و نقش دندان‌های تیزپسرک درد کوچک ماجرا بود. درد بزرگتر فهم من از یک فاجعه بود. ماجرا این بود که با شروع گریه و دست و پا زدن‌های پسرم، من و مادرم با بیست‌و‌یکسال سال فاصله‌ی سنی، هر دو یک جور واکنش به این کتک‌کاری کودکانه داشتیم. درست عین هم. نه یک کلمه کم و نه یک کلمه زیاد. درست و دقیقش این است که وقتی خطابه‌ی مادرم برای کتک خوردن نوه‌اش تمام شد، بلافاصله من همان کلمات را با همان آهنگ گفتم. مادرم همان جملات را تکرار کرد و من هم تکرار. اما گریه پسرکم ادامه داشت. دنبال کلمات دیگری در ذهنم بودم تا آرامش کنم. چیزی نبود جز همان‌هایی که از مادر یاد گرفته بودم. یعنی من در برابر هر چه کتاب تربیت کودک و سخنرانی تربیتی خوانده و شنیده بودم، با تمام توان مقاومت کرده بودم وکنار مادرم روی یک پله ایستاده بودم، شانه به شانه. بدون اراده‌ای برای کمی بیشتر دانستن و یک پله بالاتر رفتن. فاجعه این بود: حرکتی نداشتم. جرمی سنگین. مانند هر متهم شروع کردم به توجیه و دلیل آوردن: - همونایی گفتم که همیشه مامان می‌گفت. - چیز دیگه‌ای بلد نبودم. - بعد از این کتک مفصل دیگه چه فرقی می‌کنه چی ‌بگم؟ نتوانستم خودم را قانع کنم. می‌دانستم خداوند از بنده‌اش نمی‌پذیرد، همانی باشد که گذشتگانش بودند. و اذااقِيلَ لَهُمْ تَعَالَوْا إِلَى مَا أَنْزَلَ اللَّهُ وَإِلَى الرَّسُولِ قَالُوا حَسْبُنَا مَا وَجَدْنَا عَلَيْهِ آبَاءَنَا أَوَلَوْ كَانَ آبَاؤُهُمْ لَا يَعْلَمُونَ شَيْئًا وَلَا يَهْتَدُونَ و هنگامی که به آن‌ها گفته شود: «به سوی آنچه خدا نازل کرده و به سوی پیامبر بیایید!» می‌گویند: «آنچه از پدران خود یافته‌ایم، ما را بس است!»آیا اگر پدران آن‌ها چیزی نمی‌دانستند و هدایت نیافته بودند ( باز از آنها پیروی می‌کنند)؟ مائده، 104 ✍️نویسنده:      گرافیک: @photo_by_alef 🌺آیه‌جان: آیاتی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
«پیش‌داوری ممنوع!» ممکن است بارها سختی‌ای در زندگی به شما رسیده باشد و بابت آن، خود را بدشانس بخوانید و به خداوند شکایت ببرید که چرا این اتفاق‌ها فقط برای من می‌افتد؟ چرا هر چه رنج و مشقت هست فقط دامن من را می‌گیرد؟ خداوند در آیه‌ی ۲۱۶ سوره بقره از بندگانش می‌خواهد در مورد هیچ اتفاقی پیش‌داوری نکنند. شاید آن عملی که برای انجامش کراهت دارند، به سود آن‌ها باشد. شاید خیر و صلاحی در آن باشد که آن‌ها ندانند و درک نکنند. جنگ، نامطلوب است. هم ضرر مالی دارد و هم ضرر جانی. با این‌حال ممکن است شرایطی پیش بیاید که باید تن به آن داد. ممکن است حتی آرامش همه‌ی مردم به‌هم بخورد، ولی وقتی منفعت جامعه و کشور در جنگ و دفاع از جان و ناموس است آیا باز هم باید آن را کنار گذاشت چون در آن تاریکی می‌بینیم؟ گاهی در پشت پرده‌ی بعضی سختی‌ها، آسانی و راحتی است. پس نه تنفر و انزجار از چیزی ملاک زشتی و بدی است و نه مطلوب بودن آن چیز دلیل صلاحیت انجام آن است. به همین جهت است که خداوند می‌فرماید: چه بسا چیزی را مکروه بدانید، در حالی که به صلاح شماست. ✍️نویسنده: @marjanakbari48 🌺آیه‌جان: آیاتی که به جان نشسته اند. @ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«انگار شر باشد ولی نیست» نویسنده: @hiyaam عکاس: @sahaab213 گوینده: تنظیم صدا: 🌺آیه‌جان: آیاتی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
«آیه‌جان»
«انگار شر باشد ولی نیست» دسته‌ی کنف‌پیچ‌ِ گل نرگس را از دستش قاپیدم و عمیق بو کردم. گفت: «شد چند سال؟» گفتم: «می‌دونی دیگه، پونزده تمام.» پانزدهمین سال از شروع نفس‌کشیدنمان زیر یک سقف می‌گذشت. جعبه‌ی کیک را گذاشت روی پیشخوان آشپزخانه. چسب نواری روی در جعبه را جدا کردم؛ یک کیک کاکائویی کوچک که ماهرانه روی همان سطح کوچکش نوشته بود: «ولادت حضرت زینب مبارک.» با لحنی امیدوارانه گفت: «این دیگه بمونه برای بعد از برد.» به خنده جواب دادم: «یه کیک خریدی برای همه‌ی مناسبت‌ها.» دل توی دل جفتمان نبود. چیزی تا شروع مسابقه فوتبال نمانده بود و نگاه‌های مضطرب را از هم می‌دزدیدیم. با سر انگشتانی که انگار دیگر حس نداشتند، صفحه‌های قرآن جلد چرمی‌ام را ورق می‌زدم و تند‌تند می‌خواندم. زمان عجیب می‌گذشت، خدا خدا می‌کردم عقربه‌های ساعت کمی آهسته‌تر حرکت کنند. صدای گزارشگر به مثابه‌ی تیشه‌ای که با ضرباتش دانه‌دانه آجرهای ساختمانی را خراب می‌کند روی هم، داشت ذره‌ذره حال خوب آن شبم را خراب می‌کرد و مثل آواری روی سرم می‌ریخت. تلخ‌ترین صدای سوت پایان مسابقه متعلق است به آن شب. اشک‌هایش را پنهان کرد و رفت. شاید برای قدم زدن، شاید برای ادامه‌ی گریه، نمی‌دانم. احساس می‌کردم بدترین حال دنیا را دارم، همه‌ی امیدمان ناامید شده بود. دنبال روزنه‌ی امیدی می‌گشتم، قرآن جلد چرمی را دوباره برداشتم و این‌بار انگار که در یک جزوه‌ی پر‌و‌پیمان درسی دنبال نکته‌ی کنکوری باشم چشمم می‌چرخید بین آیه‌ها. ‌پلکهایم جایی بین صفحات ایست کردند، خودش بود، چند بار زیر لب خواندمش، مثل مسکن‌های قوی سریع عمل کرد، بعد با فونت درشت توی نوت تبلت نوشتمش که بماند به یادگار. کیک سالگرد ازدواجی که قرار بود بعد از برد تیم ملی ایران مقابل آمریکا کام‌مان را شیرین کند، ظهر روز بعدش کنار مدافعین حرم حضرت زینب و در خنکای آذر ماه قطعه‌ی پنجاه بهشت زهرا به کاممان نشست. وَعَسَى أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ شايد چيزى را ناخوش بداريد و در آن خير شما باشد. بقره، 216 نویسنده: @hiyaam گرافیک: @photo_by_alef 🌺آیه‌جان: آیاتی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
بعد از تلاش زیاد و جور کردن پول، برای سفری مهیا می‌شوید که مدت‌ها به آن نیاز داشته‌اید. زمان‌بندی و ملزومات سفر را به‌موقع آماده می‌کنید تا همراه خانواده به این سفر دوست‌داشتنی بروید. ناگهان دور از انتظار شما ماشین‌تان خراب می‌شود و شما با اکراه به دنبال تعمیر ماشین می‌روید. سفرتان به تعویق می‌افتد. در این‌جور مواقع بلافاصله دست گلایه به سوی خداوند بلند می‌کنید که خدایا این چه شری بود دامن ما را گرفت؟ مگر سفر رفتن‌مان کار اشتباهی بوده؟ گاهی خداوند اتفاقی را پیش پای‌مان می‌گذارد که در ظاهر سنگین و بد است، ولی حکمتش چیز دیگری است که بعدها می‌فهمیم. به قول مادربزرگ‌هایمان شاید اتفاقی بدتر از خرابی ماشین در راه بوده و ما نمی‌دانستیم و خداوند می‌دانسته و جلویش را گرفته. برای انجام هر عملی، حتی خیر، نباید اصرار بورزیم. شاید نتیجه‌، آن‌چیزی نباشد که ما انتظار داشته‌ایم و در انتها با خود می‌گوییم که ای‌کاش هرگز آن کار را انجام نمی‌دادیم. خداوند در قسمتی از آیه‌ی ۲۱۶ سوره بقره به این امر اشاره می‌کند و به بندگانش یادآوری می‌کند که خیر و شر همه‌ی کارها فقط به دست خداوند است. ✍️نویسنده: @marjanakbari48 🌺 آیه‌جان: آیاتی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«استجابت دعا، صد در صد تضمینی» نویسنده: @mojtababaniasadi عکاس: تنظیم صدا: 🌺آیه‌جان: آیاتی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
«آیه‌جان»
«استجابت دعا؛ صد در صد تضمینی!» برایش پیام فرستادم: «می‌شه به بچه‌ها بگی برای من هم دعا کنن؟» دکمه‌ی ارسال را زدم و پرت شدم سه روز پیش. وقتی زیر درخت ایستاده بودیم و نگاه‌مان به بچه‌های دو طرف سفره بود. یکی‌شان انگشتش را زد زیرِ برنج و کوبیده را آورد بیرون و یک تکه‌اش را کَند. همین‌طور که می‌جوید، مشغولِ خاراندن سرش شد؛ مثل ده دقیقه قبل که با خودش حرف می‌زد و فرِ موهایش را دورِ انگشتش می‌پیچاند. ـ این‌‌ها رو می‌بینی مجتبی! پاک‌ترین آدم‌های رویِ زمین‌ هستن. این بار زُل زدیم به دختری که فقط می‌خندید؛ با دندان‌هایِ سفید و کلیدشده رویِ هم. مرتب پلک می‌زد. مژه‌هایش بلند بود و سایه انداخته بود رویِ چشم‌های درشتش. ـ نه دروغ می‌دونن چیه نه بلدن کَلَک بزنن. این‌جوری‌ان... پاکِ پاک... و کفِ دستش را آورد بالا و گفت: «اینجوری... اینجوری» و خیره شدیم به پسرِ قدبلندی که روی ویلچر نشسته بود و هم‌مدرسه‌ای‌هایش را نگاه می‌کرد. او فقط پلک می‌زد؛ ساکت بود و آرام. پشتِ لبش تازه می‌رفت سبز شود. ـ یه بار بدجور گرفتار شده بودم. به هر دری می‌زدم، درست نمی‌شد. با یه حالِ نزاری رفتم سرِ کلاس‌شون. یهو به دلم افتاد. رفتم وسطِ کلاس ایستادم. گفتم بچه‌ها دستاتون رو بیارید بالا. و صدایِ سجاد آرام آرام نازک‌تر می‌شد و از به یاد آوردن آنچه تعریف می‌کرد به خنده می‌افتاد. ـ می‌شه برای معلم‌تون دعا کنید خدا مشکلش رو حل کنه؟ و زد به شانه‌ام. گفت: «ببین! با هم گفتن: خدایا، مشکل آقامعلم‌مون رو حل کن. و با صدایِ کج‌وکوله همه با هم گفتن: الهی آمین.» خنده‌هایش صدادار شد وقتی داشت می‌گفت: «خدا شاهده یه ‌روز نشده حل شد. باورت می‌شه؟» جوری نگاهم می‌کرد که انگار شک نداشت باور نکرده‌ام. آرام درِ گوشم گفت: «فکر کردم شانسی بوده. دو بار دیگه هم امتحان کردم. جواب می‌ده مجتبی. به خدا جواب می‌ده. این‌ها دعا کنن ردخور نداره. این بچه‌ها واقعا استثنایی هستن.» سه روز از آنچه سجاد تعریف کرد، گذشت. همه‌ی گیر و گرفتاری‌ها را توی ذهنم طبقه‌بندی کردم. کدام را بسپارم به این بچه‌ها؛ به نتیجه نرسیدم. توی دلم یکی را گذاشتم اولویت. تا اینکه برای سجاد نوشتم: «می‌شه به بچه‌ها بگی برای من هم دعا کنن؟» و دائم دارم به این خیال که کِی دعا به امضای خدا می‌رسد، جلز و ولز می‌کنم. اما خبری نیست انگار. سجاد می‌گفت «به بچه‌ها سپردم برات دعا کنن.» یعنی واقعا پسری که نمی‌توانست از روی صندلی جُم بخورد، دست‌هایش را آورده بالا و برای من دعا کرده؟ یا آن دختری که دهانش جز به خنده باز نبود، وقتی برای من دعا می‌کرده هم دندان‌هایش از خنده پیدا بوده؟ یا آن پسرِ موفرفری وقتی داشته از دل می‌گذرانده که خدا کار من را راه بیندازد، یک دستش تویِ سرش بوده و می‌خارانده؟ پس چرا خبری نمی‌شود؟ اصلا نکند خدا با این بچه‌ها قول و قراری گذاشته؟ مثلا یواشکی آمده درِ گوشِ دخترِ خوش‌خنده گفته: «ببین دخترجون! این چیزی که از من می‌خوای، به ‌درد اون نمی‌خوره. اشکال نداره بندازم یه‌وقت دیگه؟» دختر هم با خنده، چشم‌هایش را باز و بسته ‌کرده و زیر لب گفته: «هر چی شما بگی خداجونم.» یا هم وقتی پسره‌ از خاراندنِ سرش دست کشیده، نشسته کنارش و گفته: «تا حالا شده من خواسته‌ت رو رد کنم؟» پسر انگشتش را کرده تویِ موهایِ سرش و سرش را به چپ‌وراست تکان داده. و خدا گفته: «اگه این دعا رو برآورده کنم، اون بنده خدا زمین می‌خوره. پس بذاریم یه وقت دیگه یه جایِ دیگه براش جبران کنیم. موافقی؟» سکوت؛ سکوت کرده و خدا و پسر با هم راضی شده‌اند. و خدا نشسته جلویِ پسرِ ویلچرنشین. فقط به همدیگر نگاه کردند. با نگاه به هم فهمانده‌اند که «می‌شه این شرط رو بذاری برای دعات؟ که اگه به صلاحش بود، قبولش کنم. باشه؟» نگاهِ بچه‌هایِ استثنایی هم استثنایی است. و حالا دارم به دعایِ استثنایی بچه‌ها فکر می‌کنم. انگار برو و بیای آن‌ها با خدا حساب‌کتاب دارد. و حالا باید کمی عنوان نوشته‌ام را تغییر بدهم: «استجابت دعا؛ صد در صد تضمینی، اما به یک شرط...» وَعَسَى أَنْ تُحِبُّوا شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَكُمْ  وَاللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ و شايد چيزى را دوست داشته باشيد و برايتان ناپسند افتد. خدا مى‌داند و شما نمى‌دانيد. بقره،216 ✍️نویسنده: @mojtababaniasadi     گرافیک: @photo_by_alef 🌺آیه‌جان: آیاتی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
چند کتاب در کتابخانه‌ی شخصی‌مان داریم که نمی‌دانیم از چه کسی امانت گرفته‌ایم یا فراموش کرده‌ایم به صاحبش پس بدهیم؟ چقدر پای قول‌و‌قراری که به دیگران داده‌ایم ایستاده‌ایم؟ چقدر برای‌مان پیش آمده که رازی را به کسی گفته باشیم و آن‌را از زبان دیگران بشنویم؟ خداوند در سوره‌ی مومنون، ۱۵ صفت مؤمن را به ترتیب برشمرده؛ و در این بین، «وفای به عهد» و «امانتداری» دو صفت مهمی هستند که در آیه‌ی هشتم به آن‌ها اشاره شده: «وَالَّذِينَ هُمْ لِأَمَانَاتِهِمْ وَعَهْدِهِمْ رَاعُونَ» خداوند در این آیه با جمله‌ی «عَهْدِهِمْ رَاعُونَ» از بندگانش خواسته به بهترین شکل در حفظ و نگهداری امانت کوشا باشند. برای همین به‌جای وافون (وفای‌به‌عهد) از واژه‌ی راعون استفاده کرده است. چه وقت‌ها که برای امانت‌دار نبودن‌مان، ناچیز بودن امانت یا رفتار صاحبِ مال را بهانه کرده‌ایم. اما پیامبر مهربانی‌ها در آخرین روزهای عمر خود به حضرت علی (ع) فرمودند: «امانت را به صاحبش برگردان؛ چه نیکو باشد و چه گناهکار. ارزشمند باشد یا ناچیز. مقداری نخ باشد یا لباس دوخته.» ✍️نویسنده: @marjanakbari48 🌺آیه‌جان: آیاتی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«من از عهد آدم تو را دوست دارم» نویسنده: گوینده: تنظیم صدا: 🌺 آیه‌جان: آیاتی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
«آیه‌جان»
«من از عهد آدم تو را دوست دارم» مهناز تقریبا چهل ساله بود. صورت سبزه‌ی بانمکی داشت. رژ صورتی نسبتا پررنگی زده بود. موهای مشکی‌اش از دو طرف شال قهوه‌ای خال‌دار روشنش، بیرون زده بود. دست‌هاش کشیده و استخوانی بود. بعد از گفتن سن و سال و محل تولد و...، رفت سر اصل ماجرا و حرف‌هایش را با این جمله شروع کرد: «نمی‌دونم چرا ولی از همون روزی که خواهرم عسل رو پشت در اتاق زایمان بغل کردم، عاشقش شدم!» گفتم: «همون‌موقع فهمیدی که سندرم داونه؟» کمی مکث کرد. آب دهانش را قورت داد. انگشتر توی دستش را جا‌به‌جا کرد. احساس کردم سال‌هاست که فراموش کرده عسل سندرم داون است. دستم را بردم جلو، گذاشتم روی زانویش و گفتم: «دختر منم فلج مغزیه.» لبخند زد. نه از خوشحالی. انگار حس امنیت و همدردی، مثل پیچک دور تا دور تنش را گرفت. صندلی‌اش را کشید جلوتر و گفت: «پرستار که بچه رو داد دستم، بهم گفت خدا صبرت بده، پرسیدم چرا؟ گفت خواهرت سندرم داونه.» وقت تولد عسل، مهناز پانزده ساله بوده. مادرش پنجاه سال را رد کرده بود و بیشتر کارهای بچه‌ها افتاده بود روی دوش دختر بزرگ خانه یعنی همین مهنازخانم ما. مادر هیچ‌وقت تفاوت دختر ته‌تغاری‌اش عسل را قبول نکرده بود. مهناز اما دور از چشم همه، بچه را بر می‌داشته و می‌رفته کاردرمانی و گفتاردرمانی. توی خانه هم ساعت‌ها با خواهرش تمرین می‌کرده تا بتواند مثل بقیه بچه‌های فامیل راه برود، بدود، عروسک‌بازی کند، شیرین‌زبانی کند. چرا؟ این همه اصرار و تلاش برای چی بوده؟ این سوال را من از مهناز پرسیدم. مهناز نگاهم کرد. انگار توی چشم‌هایم دنبال چیزی می‌گشت. بعد شالش را کشید جلو و گفت: «می‌دونید چیه؟ من خیلی دوستش داشتم، هنوز هم خیلی دوستش دارم.» مهناز این را گفت و من بی‌اختیار این شعر را برایش خواندم: «من از عهد آدم تو را دوست دارم/از آغاز عالم تو را دوست دارم.» عسل، تا نه سالگی مدرسه نمی‌رود. چرا؟ مهناز این سوال من را این‌طور جواب داد: «مادرم می‌ترسید. از شنیدن اسم مدرسه‌ی استثنائی. از این که فامیل و در و همسایه بفهمند دخترش به قول آن‌ها قاطی دیوانه‌ها درس می‌خواند. از این که عسل شبیه بقیه نباشد می‌ترسید. برای همین می‌گفت بگذار بزرگ‌تر شود. فکر می‌کرد بالاخره یک روز مدرسه عادی قبولش می‌کند.» مهناز اما کوتاه نمی‌آید، بعد از سه سال، با خواهش و التماس و دعوا، خواهرش را می‌برد مدرسه‌ی استثنائی و خودش هم مادریار مدرسه می‌شود. تا کی؟ تا سال آخر دبیرستان عسل. مادریار کسی است که همه‌ی کارهایی که یک مادر توی خانه برای فرزند دارای معلولیتش می‌کند را برای بچه‌ها انجام می‌دهد. پرسیدم: «چرا مادریار شدی؟ سخت نبود؟» مهناز نگاهم کرد و گفت: «خیلی سخت بود. مخصوصا اوایل. ولی من نمی‌توانستم عسل را رها کنم. نگرانش بودم. دلم می‌خواست کنارش باشم. این‌طوری هم خیالم راحت بود هم کمک خرجی داشتم.» وقت یازده سالگی عسل، مادر فوت می‌کند. به یک‌باره سیستم عصبی بدنش شروع به از کار افتادن می‌کند و در عرض یکی دو هفته، همه‌ی جانش را می‌گیرد. به این جای ماجرا که رسیدیم، مهناز دیگر نمی‌خندید. چشم‌هایش قرمز شده بود و سیاهی خط چشم و ریملش بیشتر به چشم می‌آمد. کمی سکوت کردیم. من مثل همه‌ی وقت‌هایی که کار مصاحبه‌هایم به جاهای سخت می‌رسد به گوشی‌ام ور رفتم. مهناز یک نفس عمیق کشید و گفت: «شب قبل از رفتن مادرم بهش قول دادم که تا آخر عمر مواظب عسل هستم. اصلا عسل دختر خودمه، می‌فهمید شما نه؟» سرم را به نشانه فهمیدن تکان دادم. دست‌هایش را گرفتم. سرد بودند. نگاهش کردم. دوباره برایم لبخند زد. یکی از قشنگ‌ترین لبخند‌هایی که دیده بودم. بعد گفت: «عسل خیلی برای مادرم نامه می‌نویسه، توی تمام نامه‌هاش این جمله هست؛ مامان جونم تو نگران من نباش آبجی مهناز جونم پیشمه!» بعد از مصاحبه تا برسم خانه چندین و چند بار این آیه‌ی عزیز را برای خودم خواندم: «وَالَّذِينَ هُمْ لِأَمَانَاتِهِمْ وَعَهْدِهِمْ رَاعُونَ... وَالَّذِينَ هُمْ لِأَمَانَاتِهِمْ وَعَهْدِهِمْ رَاعُونَ...» مهناز، خیلی خوب رسم امانت‌داری را بلد بود. وَالَّذِينَ هُمْ لِأَمَانَاتِهِمْ وَعَهْدِهِمْ رَاعُونَ و آنان که به امانتها و عهد و پیمان خود کاملا وفا می‌کنند. مومنون، 8 ✍️نویسنده: گرافیک: @photo_by_alef 🌺آیه‌جان: آیاتی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
سعدیا عمر عزیز است به غفلت مگذار وقت فرصت نشود فوت مگر نادان را (سعدی شیرازی) به پدربزرگ و مادربزرگ‌ خود نگاه کنید. همان کسانی که روزی بی‌وقفه کار می‌کردند و زحمت می‌کشیدند، حالا پیر و ناتوان شده‌اند. دیگر نه تنها قادر به تلاش و فعالیت نیستند، بلکه خیلی زودرنج و حساس هم شده‌اند. خداوند در آیه‌ی ۶۸ سوره‌ی یس به انسان‌ها می‌گوید خدایی که این تن و بدن را داده، می‌تواند روزی پس بگیرد و این عمر گرانبها روزی به پایان برسد. «وَ مَنْ نُعَمِّرْهُ». گاهی هم آنقدر عمر می‌دهد که انسان را از پیری و ناتوانی به خمیدگی و حتی گاهی زوال عقل می‌رساند. «نُنَكِّسْهُ فِي‌الْخَلق» . گویی به دوران کودکی برگشته‌اند و عقب‌تر رفته‌اند. در آخر هشدار بزرگی به کافرانی می‌دهد که فکر می‌کنند انسان‌ها از طبیعت به‌وجود می‌آیند. از همان طبیعت می‌خورند و رشد می‌کنند. آیه به آنها می‌فهماند خدایی که قادر است خلقت انسان را به هنگام پیری تغییر دهد و وارونه کند، قادر است چشم کافران را هم کور کند و بر هر کاری تواناست. پس بهتر است قدرت خداوند راببینند و تعقل کنند. «أَ فَلا يَعْقِلُون» پس برای رسیدن به خدا و انتخاب راه هدایت امروز و فردا نکنید.» ✍️نویسنده: 🌺آیه‌جان: آیاتی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«رشد وارونه» نویسنده: @haftaneh عکاس: گوینده: تنظیم صدا: 🌺آیه‌جان: آیاتی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
«آیه‌جان»
«رشد وارونه» دخترهای عموجان ترجیح می‌دادند کسی به عیادت پدرشان نیاید. مامان می‌گفت هنوز هشتاد سال ندارد، اما دیگر زمین‌گیر شده. زوال عقل، آلزایمر، لرزش دست و چانه و بدتر از همه: بی‌اختیاری ادرار و مدفوع. گفت این روزها برایش از پوشک بزرگسالان استفاده می‌کنند. دخترها خجالت می‌کشیدند کسی برود دیدنش. گاهی حتی آن‌ها را هم نمی‌شناخت، چه رسد به عیادت‌کنندگان. مامان می‌گفت: «پیری همینه دیگه! منم چند ساله قدم داره کوتاه می‌شه!» ماندم از این حرفش: «قد؟! مگه می‌شه؟!» گفت: «بله که می‌شه. هر کی زیاد عمر کنه، خلقتش برعکس می‌شه. یعنی دیگه از یه سنی به جای رشد جسمی یا عقلی، برمی‌گرده به دوره کودکی و حتی نوزادی. قد آدم هم آب می‌ره کم‌کم، گاهی هم خم می‌شه.» خنده‌ام گرفت: «مگه بنجامین باتن هستیم؟!» مامان گفت: «اون که پیر دنیا اومد و نوزاد از دنیا رفت. ما برعکسیم. ولی خب... هر دو مدلش به رفتن ختم می‌شه. این دنیا موندنی نیست.» یادم آمد مادربزرگ هر وقت برایش یک لیوان آب می‌بردم یا کار خوبی انجام می‌دادم، می‌گفت: «الهی پیر شی مادر!» و من نگاه می‌کردم به چروک صورت و رگ‌های برآمده‌ی دستش: «مادر! این چه دعاییه؟! من دوست ندارم پیر بشم.» مادربزرگ ‌خندید: «منظورم اینه که عمر طولانی کنی. ازدواج کنی، بچه دار بشی، ازدواج بچه‌هات و نوه‌دار شدنت رو ببینی.» ولی من دوست نداشتم. فکر ‌کردم: «خب که چی؟! همه‌ی این چیزها رو تجربه کنم، ولی دست و پام درد بکنه و هزار جور مریضی بیاد سراغم و دیگه نتونم از خونه بیرون برم غیر از مطب دکتر، چه فایده داره؟!» مادربزرگ گفت انگار فکرم را خواند: «عمر طولانی کنی برای عبادت خدا.» خب اگر عمر طولانی مانع عبادت بود چی؟! آدم خوب است در اوج رشد و کمال عقل و قلب و روح و جسمش، برود آن دنیا. عمر طولانی مرا می‌ترساند. دوست ندارم تصویر صورت چروکیده و چشم‌های بی‌فروغم را در آینه ببینم. مرگ همیشه دغدغه‌ام بوده، اما نه مرگ طبیعی، در رختخواب و مریضی یا با تصادف و حادثه ناگهانی. دلم می‌خواهد طرز رفتنم دست خودم باشد، هرچند آمدنم به این دنیا دست خودم نبوده. شاید هم بوده؟! نمی‌دانم. ولی به هر حال، پیری را دوست ندارم. هیچ وقت عمر طولانی از خدا نخواسته‌ام. به گمانم قبل از 50 سالگی باید از زندگی دل بکنم. البته عمر دست خداست، اما همیشه به شهدا غبطه خورده‌ام که خودشان، نوع مرگ‌شان را انتخاب کرده‌اند. آن هم نه همه شهدا که طی حادثه‌ای ناخواسته شهید شده‌اند، نه! آن‌هایی که یک عمر گشته‌اند ببینند از چه راهی و برای چه فداکاری و ایثاری می‌توانند بروند آن طرف، آن هم در اوج جوانی! یا حتی پیری! ولی قبل از این که زمین‌گیر بشوند و سربار اطرافیان. از طرفی، اگر کسی به نهایت رشد معنوی و جسمی که در این دنیا می‌توانست برسد، رسید، برای چه باید عمرش طولانی شود؟! مگر همین قرآن نظریه تکامل را رد نمی‌کند؟ که اگر همه چیز در عالم رو به رشد و تکامل است، پس چرا انسان یا هر موجود دیگری پس از مدتی رشد، پیر و پژمرده و نابود می‌شود؟! مگر در تفسیر اهل بیت نیامده که اگر عمر به دست طبیعت و گردش شب و روز و غذا و نور خورشید بود، تا وقتی انسان هست، نباید رو به نابودی برود، بلکه برعکس، تا لحظه آخر عمر جسمش در حال رشد باشد، در حالی که نه تنها این طور نیست، بلکه در نهایت مسیر رشد را برعکس هم طی می‌کند و نابود هم می‌شود! ای کاش تکامل جسم، همزمان با تکامل روح باشد و بتوان این بدن مزاحم را زودتر از روح جدا کرد. و من نُعَمِّرهُ نُنَکِّسهُ فِی الخَلقِ أَفَلا یَعقِلون و ما هر کس را عمر دراز دهیم، او را در خلقت جسمانی واژگونه می‌کنیم. آیا (در این کار) تعقل نمی‌کنند؟! (که اگر عمر به دست طبیعت بود، پس از کمال به نقصان باز نمی‌گشت). یس،68 منبع: تفسیر اهل بیت علیهم السلام ج۱۲، ص۵۴۸. ✍️نویسنده: @haftaneh گرافیک: @photo_by_alef 🌺 آیه‌جان: آیاتی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan