«خدای موسی»
✍ نویسنده: #علیرضا_ملااحمدی
🔗 شناسهی ایتا: @maktabkhaaneh
✏️ گرافیک: #اعظم_مؤمنیان
ماجرا به شکلی طوفانی شروع شد و قبل از اینکه متوجه بشوم چرا و چگونه، ناگهان خودم را زیرِ آوار حوادثی بهغایت تلخ و دیگرگون یافتم. مثل طوفانی ویرانگر، سرمایهام را (نه از جنسِ سرمایهی مالی) در عرض چند روز از دست دادم و زندگیام از اینرو به آنرو شد! همهچیز بر ضد من بود و هیچ نقطهی روشنی-لااقل در ظاهر- در افق آینده به چشم نمیخورد!
مدتها طول کشید تا از آشفتهحالی و اِغمای فکری و نقاهتِ روحی بیرون بیایم و درست بفهمم که دقیقا چه شده و چه اتفاقی دارد میافتد! باز هم هیچچیز بر وفق مراد نبود و نسبت به آیندهی این مسیری که «خواسته و ناخواسته» در آن قرار گرفته بودم و با قاطعیت و البته تلخکامیِ تمام آن را طی میکردم، هیچ کورسوی امیدی به چشم نمیخورد. به طرز عجیب و بُهتآوری هر چه هم تلاش میکردم، اتفاق خوبی آنچنانکه حالم را خوب کند و نفسِ راحتی بکشم و خوابِ آرامی به چشمانم بیاید و کابوسهایم تمام شود، نمیافتاد! حتی وقتیکه طبق شواهد و قرائن قاعدتا باید اتفاق خوبی میافتاد، باز فرَج حاصل نمیشد و ماجرا پیچِ دیگری میخورد!
«خالیشدن از هر کورسوی امید» از آندست تجربههایی است که هرکسی بالأخره به شکلی تجربهاش میکند؛ حالا من هم در همین موقعیت قرار گرفته بودم، اما با این تفاوت مهم که این موقعیت برای من به چند لحظه و چند ساعت و چند روز محدود نمیشد؛ حالا دیگر چند سال از زندگیام درگیر این وضعیت بود!
در یکی از آن روزهای سخت و جانفرسا به #قرآن پناه بردم. اما پاسخ را با آیهای گرفتم که اصلاً نفهمیدمش! یعنی ربطش را به موقعیت «همواره بحرانی» خودم نفهمیدم! خداوند ماجرای نبوت #حضرت_موسی (علیهالسلام) را برایم یادآوری کرد؛ آن نیمهشبِ سرد و تاریکی که حضرت موسی (ع) که بههمراه خانوادهاش از مَدیَن به مصر برمیگشت، در وادی طور درحالیکه راه را گم كرده بود، در طور سينا، شعلهی آتشی از دور دید و به نظرش رسيد كه قاعدتاً كنار آن كسى هست كه راه را از او بپرسد و اگر هم نبود لااقل از آن آتش قدرى همراه بياورد تا گرم شوند؛ به خانوادهاش گفت که شما اینجا منتظر بمانید تا بروم آنجا و راهنماییای یا شعلهی آتشی بیاورم. رفت و وقتی نزدیک درختی شد که منبع آتش به نظر میرسید، ناگهان اولین وحی الهی به او رسید که «إنّی أنا الله...» و سخنگفتنِ خدا با او شروع شد و باقی ماجرا که آغاز نبوت ایشان بود.
خب این چه ربطی به #زندگی من داشت؟! نه من ربطی به موسای نبی دارم و نه طور سینایی در کار هست و نه در این کورسوی سرد و تاریک، آتشی! تنها وجه اشتراک من با این ماجرا «شبِ سرد و تاریک و راهِ گمشده» بود. اما هرچه فکر کردم، نفهمیدم ربطش به من چیست و چگونه میتوانم از این آیهی رازآلود بهرهای برای این زندگیِ سرد و تاریک و حیرانزده بگیرم!
ماجرا گذشت و این آیه از حافظهام رفت تا اینکه مدتها بعد ناگهان از زبان شیرینِ #آیتالله_جوادیآملی (سایهاش مستدام) حدیث عجیب و شگفتآوری شنیدم! بعد از درس، رفتم عبارت حدیث را جستجو کردم و متحیر، دیدم که آن حدیث عجیب، ذیلِ همین آیهی قرآن و با استشهاد به همین حکایت بیان شده است...!
عبارت عجیبِ حدیث که از زبان مولایمان علی(ع) نقل شده، اینست: «کُن لِما لاتَرجوا أرجی مِنکَ لِماترجوا : به آنچه که امید نداری، امیدوارتر باش نسبت به آنچه که امید داری»! این حدیث همهی محاسبات آدم را به هم میریزد! همهی تحلیلها و تصوراتم دربارهی سرنوشت و تقدیر را این حدیث به چالش کشید!
چطور میتوانم به چیزی که امید ندارم، از چیزی که به آن امید دارم بیشتر امیدوار باشم؟! اما ادامهی حدیث مانند نوری در تاریکی معما را سریع حل میکند: «همچنانکه موسیبنعمران آنشب به این امید از خانوادهاش جدا شد که بتواند شعله آتشی با خود بیاورَد؛ اما آنچه که نصیبش شد، این بود که خداوند با او سخن گفت و در حالی به میان خانوادهاش برگشت که «نبی» بود. یعنی شعلهی آتش که دنبالش بود نصیبش نشد، اما چیزی نصیبش شد که آنقدر بزرگ و شگرف است که حتی به مخیلهی آدم هم خطور نمیکند که شاید در پسِ آن «شبِ سرد و تاریک و راهِ گمشده و آتش» چنین امر عظیمی نهفته باشد!
يَا مُوسَى إِنِّي أَنَا اللَّهُ رَبُّ الْعَالَمِينَ
ای موسی منم خدای یکتا پروردگار جهانیان.
*منبع حدیث: اصول کافی؛ جلد 5 ؛ صفحه 83
#قصص_30
#روایت_یک_آیه
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
✍ نویسنده: #مرجان_اکبری
آیا تاکنون از یک موزهی تاریخ طبیعی دیدن کردهاید؟ انواع حیوانات از آهو و گوزن گرفته تا شیر، پلنگ، خزندگان و پرندگان مختلف، با بدنی کامل و طبیعی طوری نگاهت میکنند که گویا زندهاند و خودنمایی میکنند. با دیدن این هنرها که ساختهی دست انسان است، آیا به قدرت خدا در زنده کردن و میراندن موجودات شک دارید؟
در آیهی ۶۸ #سورهی_غافر، به قدرت تکوینی خداوند در #مرگ و #زندگی مخلوقات اشاره شده است. قدرت مطلقی که فقط مختص خودش میباشد و هیچ دست دیگری در آن دخالت ندارد. «هوالذی یحیی و یمیت».
قدرت #خداوند نامحدود است. او قادر است هر کاری را که بخواهد انجام دهد؛ اما نکتهی قابل توجه اين است كه هيچ يك از اين مسائل مهم و پيچيده در برابر قدرت او سخت و مشكل نیست و همین که اراده کند، صورت مىگيرد.
«کن فیکون»: در قرآن، هشت مرتبه جملهی «کن فیکون» آمده که نشانهی #قدرت_مطلق خداوند میباشد.
لذا در پايان آيه مىفرمايد: «و هنگامى كه كارى مقرّر كند تنها به آن مىگويد: موجود باش! بىدرنگ موجود مىشود.» (فَإِذا قَضى أَمْراً فَإِنَّما يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ).
شما از تجربههای خود بگویید. چه زمانی بوده که قدرت مطلق خداوند را حس کردهاید؟
#تفسیر_آیه
#غافر_68
#ماه_رمضان
#ماه_مبارک_رمضان
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
«زندگی را تلف نکنید»
✍ نویسنده: #مرجان_اکبری
آیا تاکنون به این فکر کردهاید که اگر میدانستید پایان #زندگی شما چهوقت است، چکار میکردید؟ آیا تلاش نمیکردید از فرصتی که دارید بهترین و صحیحترین استفاده را کنید؟
#خداوند در آیهی ۳۴ #اعراف گفته همانطوری که هر فرد زمان #مرگ معینی دارد، ملتها و امتها هم دارای اجلی معین هستند. «لکلّ اُمّة أجل» پس بهتر است از لحظهلحظهی زندگی بهترین استفاده را کنند و بدانند زمان آنها محدود است و از دست میرود.
برای هر جامعهای، زمان قطعی مرگ وجود دارد و تغییر و تحول در آن تصادفی نیست و هیچکس نمیتواند آن را به تعویق بیندازد، یا بر سرعت آن بیفزاید. «فاذا جاء أجلهم لایستأخرون ساعة و لایستقدمون»
#فرهنگ و #قوانین جامعه باید به گونهای باشد که از نظر اجتماعی و اخلاقی، تلاش برای #زندگی_بهتر را تضمین کند. بنابراین داشتن اعتقاد و #ایمان به خداوند، افراد را به سمت رفتارهای مثبت سوق میدهد که در غیر این صورت، رفتن به کجراه و انحراف از ارزشهای جامعه، منجر به بسیاری از #مشکلات و #اختلالات میشود و مردمِ چنین جامعهای سرمایههای هستی خود را یکی پس از دیگری از دست میدهند و سقوط میکنند. پس انسانها باید تلاش کنند تا بهترین نسخه از خودشان را پیاده کنند و جامعهای پایدارتر داشتهباشند.
شما چطور؟ آیا میتوانید از زندگی خودتان با کمال رضایت سخن بگویید؟
#تفسیر_آیه
#اعراف_34
#ماه_رمضان
#ماه_مبارک_رمضان
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
«آن را که حساب پاک است، از محاسبه چه باک است»
✍ نویسنده: #مرجان_اکبری
او تمام #زندگی و #عبادت خود را برای خدا خالص کرده و احتمال هیچ ضرری را در زندگی نمیدهد که به خاطر آن #خوف و #ترس به دلش راه پیدا کند یا از نداشتن آن اندوهگین شود؛ زیرا ترس از دست دادن زمانی رخ میدهد که انسان خود را مالک آن چیز بداند. مؤمنِ خدا که در آیهی ۶۲ #سوره_یونس از آن به اولیاءالله یاد شده، چون یقین دارد که مالک و محقّ هیچچیز در دنیا نیست و همهی هستی در دست خداست، پس برای از دست دادنش ترسی ندارد. نه در این #دنیا و نه در #آخرت.
او روح #دنیاپرستی ندارد و میان خود و خدایش حائل و حجابی نمیبیند و آنچه میبیند با چشم دل است. نور #معرفت و #ایمان و عمل پاک میبیند. برای همین است که پيامبر اكرم(ص) در مورد این بندگان فرموده: «اولياى خدا سكوتشان ذكر است، نگاهشان عبرت، سخنشان حكمت و حركتشان در جامعه، مايهى بركت است.»
اولیاء الله، به دنیا که سرایی زودگذر است دل نمیبندند. حتی ملاک و معیار دوستی و دشمنی را فقط خدا و در راه خدا میدانند.
زان بیاورد اولیا را بر زمین
تا کندشان رحمهللعالمین
مسجدی کان اندرون اولیاست
سجدهگاه جمله است، آنجا خداست
هرکه خواهد همنشینی خدا
تا نشیند در حضور اولیا
«مولانا»
#تفسیر_آیه
#یونس_62
#ماه_رمضان
#ماه_مبارک_رمضان
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
«دوستانِ خدا نمیترسند»
✍ نویسنده: #راحله_صالحی
🔗 شناسهی ایتا: @salehi_raheleh
✏️ گرافیک: #اعظم_مؤمنیان
روزهای بعد از او سخت میگذشت. دور از خانواده در شهری غریب، تنهایی سوگواری میکردم. از همه چیز میترسیدم. از خوابیدن واهمه داشتم، مبادا بیدار شوم و خبری تلخ بشنوم. جرئت نداشتم گوشیام را بیصدا کنم یا لحظهای آن را از خودم دور، مبادا برایم زنگ بزنند و جواب ندهم. اگر کسی دوبار پشت سر هم تماس میگرفت، ضربان قلبم سر به فلک میگذاشت از هولوهراس اینکه نکند اتفاقی افتاده باشد؟ دلم که میگرفت، خوف بَرَم میداشت که نکند خبری هست که دلم گرفته؟ کافی بود بخواهم برای کسی زنگ بزنم اما همان لحظه نتوانم؛ #نگرانی چنان ذهنم را مسموم میکرد که بالاخره باران اسیدیاش چشمهایم را میسوزاند. حجم عظیمی از #غم شبیه به ابری سیاه، قلبم را تاریک کرده بود. اولین دفعه بود که زخم از دست دادن عزیز، قلبم را خراش میداد.
زمانی که فهمیدم #پدربزرگ از زندان دنیا رها شده، یکشنبه صبحی پاییزی بود. جمعهی قبل از آن، قرار بود به او تلفن کنم و احوالش را بپرسم، اما انداختم برای شنبه. شنبه بیجهت دلم گرفته بود و گریه میکردم. فکر کردم اگر با این صدای خشدار با او حرف بزنم که نگران میشود، بگذار برای یکشنبه. یکشنبه آمد، اما او دیگر نبود.
وقتی عالم و آدم برایم زنگ زدند تا بگویند کوهِ صبرِ خانواده از زمین پا جدا کرده، تلفن همراهم روی حالت سکوت قرار داشت. موقعی که سراغ گوشی آمدم، سیل تماسهای بیپاسخ مرا در خودش غرق کرد. در کمتر از ده دقیقه نزدیکترین آدمهای زندگیام با من تماس گرفته بودند و این نمیتوانست اتفاقی باشد. حتما خبری شده بود. خبر کوتاه بود: «راحله باباجون ابوالقاسم به رحمت خدا رفت!»
باباجون ابوالقاسم برای من فقط یک پدربزرگ نبود، یک تکه از قلبم بود. با رفتنش احساس کردم چیزی از قلبم کَنده شده. خاطراتی که از او داشتم آنقدر نزدیک بودند و بیشمار، آنقدر عجین شده با گوشت و پوستم، که نمیتوانستم باور کنم دیگر نباشند. نمیتوانستم تصور کنم #زندگی بدون او قرار است چطور ادامه پیدا کند. چگونه میشود #روز_پدر بیاید، اما به خانهی او نرویم؟ چطور میشود سال تحویل شود اما از دستان او #عیدی نگیریم؟ چگونه به خانهاش برویم اما او با لبخند مهربانش به استقبالمان نیاید؟ اصلا میشود از بازار امام خمینی #اهواز گذر کنیم اما از جلوی مغازهی او رد نشویم، سلامش نکنیم و پیشانی آفتاب سوختهاش را نبوسیم؟ میشود خانهاش ده شب رخت سیاه #روضهی_اباعبدالله به تن کند، ما پروانهوار گرد میزبان و میهمانان بگردیم و او آخر هر شب ما را نبوسد، تشکر نکند آنقدر که شرمنده شویم، و تند و تند برای سلامتیمان صلوات نفرستد؟ میشود قلبمان غصهدار شود، اما او حواسش نباشد و نپرسد «بابا چی شده؟ نبینم ناراحت باشی!»
یعنی واقعا قرار است از این به بعد به جای زنگ زدن به او، برایش فاتحه بفرستیم؟ قرار است به جای بغل کردنش، سنگ سفید مزارش را لمس کنیم؟ دلمان که تنگ شد باید چه کار کنیم؟ به عکسش نگاه کنیم و اشک بریزیم؟ خدایا من آمادگی رفتنش را نداشتم. باباجون همیشه سلامت و پرانرژی بود، محکم و امیدوار. چطور میشود همچین کسی رفته باشد؟ ناگهانی، ایستاده، آرام.
#ترس و #غم، سایههای سردی بودند که داشتند منجمدم میکردند. یادم هست قبل از آن ماجرا دوست داشتم با خدا دوست شوم. به خودم میگفتم باید نظر خدا را جلب کنی، باید لبخند رضایت او را به دست آوری، باید مهر تایید کارهایت از طرف #خدا باشد نه خواهشهای دل خودت. اما در مقابل امتحان دشوارش، چنان وا داده بودم که شعارهایم از خاطرم رفته بودند. فکر میکردم حقم است پشتپا به همه چیز بزنم از این غم، که خوف داشته باشم از این دنیای بیدروپیکر. وقتی اتفاقی با آیهی 62 #سورهی_یونس روبهرو شدم، حال دوندهای را داشتم که باسرعت مشغول دویدن بوده، اما به او میگویند جاده را اشتباه آمده! ماتم برده بود. آیه میگفت:
أَلَا إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ
بدانید که دوستان خدا، نه ترسی بر آنان غلبه میکند و نه غصه میخورند.
من با زنجیرهای سنگین ترس و غم به پاهایم، داشتم نفسزنان به سمت کدام ناکجاآباد میدویدم؟ دست دوستیام به سمت خدا بلند شده بود یا دشمن قسمخوردهام؟ نور کلامش که تابید؛ روشن کرد تاریکی خودساختهام را، آب کرد یخهای آلودهی ترس و غمم را، ورد زبانم کرد شُکر کردنش را...
#یونس_62
#روایت_یک_آیه
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
«سلام بر صبرکنندگانِ تاریکی به امید روشنایی»
✍ نویسنده: #فاطمه_بهروزفخر
✏️ گرافیک: #اعظم_مؤمنیان
آن لحظه چطور میگذرد؟ زورِ کدامیک بیشتر است؟ #مرگ یا #زندگی؟ آدمی در آن لحظه، بندِ کدامیک از آنهاست؟ مرگ، پیشِ چشمانِ او قوت میگیرد یا زندگی؟ کدامشان پیروز میشوند؟
من بعد از آن ماجرا، زیاد به همهی اینها و جوابشان فکر کردم. فکر کردم که وقتی تصمیمش را گرفت، وقتی داشت آن را به مرحله اجرا میرساند، در بالا گرفتن دعوای بین مرگ و زندگی، کدامشان دستش را بهنشانهی پیروزی بالا برد؟ اگرچه نتیجه، «مرگ» بود اما در آن لحظههای پایانی، «زندگی» چطور مقابل چشمانش جان گرفت؟
رفاقتمان بهواسطهی کلمهها بود. کلمهها میتوانند فاصلهها و مرزها را کم کنند. شاید برای همین است که #معجزه عزیزترینش در میان عالم، از جنس کلمه است. او داشت در جایی غیر از این سرزمین، درس میخواند، کار میکرد و با #ناامیدی و #پوچی میجنگید. چیزی که او را متصل به زندگی نگه میداشت، کلمهها بودند. برای همین بود که سخت مینوشت و زیاد ترجمه میکرد. این آخرها، کانالی درست کرده بود و ترجمههایش را از شعر و داستان و نوشتههای کوتاه بهاشتراک میگذاشت.
ترجمه بخشهایی از #انجیل و #تورات را هم به روایت خودش بازنویسی و بعد منتشر میکرد. زیاد باهم حرف میزدیم؛ دربارهی #ادبیات، دربارهی زنان و دربارهی دغدغههایمان. آخرین بار برایم نوشت که آشنایی زیادی با آیات و سورههای #قرآن ندارد. نوشته بود که بهنظرش من آشناتر و نزدیکترم. برای همین موقع خواندن قرآن، اگر آیهای دلم را لرزاند، با او بهاشتراک بگذارم.
زمانی که این را خواست، قرآن توی کتابخانهام داشت خاک میخورد. چرا فکر کرده بود من آنقدری با این #کتاب_مقدس مأنوس و عجینم که هر روز آن را میخوانم؟ چرا این را از من خواسته بود؟
چندتایی آیه برایش فرستادم. اما واقعیتش این بود که جایی به چشمم خورده بود یا اتفاقی آنها را خوانده بودم. وگرنه باز هم قرآنی که در دورهی نوجوانی با آن، آیهها را از بَر میکردم، داشت توی کتابخانه خاک میخورد و به تقلای خواندنش نبودم.
«سَلامٌ عَلَيْكُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ» را جایی دیدم. آیه را که خواندم بندِ زمین بودم اما چیزی درونم تکان خورد. #وعده بود. وعده به #صبر اگر که دوام بیاوریم و از پسِ تاریکیها به جستوجوی روشنایی باشیم. آیه را سریع در مستطیل گوگل سرچ کردم: سورهی رعد آیه 24.
آخرین بار برای هم نوشته بودیم که طعم زندگی زهرمار است. زندگی شرنگ است و هی به جانمان میریزد، اما با همه اینها در پاسخ برایم نوشته بود که دارد تغییر میکند. درحالِ تجربه زندگی از جنسِ دیگری است. میفهمیدم که در تقلا برای پیداکردن معناست. میفهمیدم که در تاریکیها بهدنبال نرمهبادی است که رایحهاش او را به زندگی متصل کند. برای همین وقتی با کلمههای آیه چشمتویچشم شدم، بندِ دلم لرزیده بود. تکان خورده بودم. برای همین صفحهی چت را باز کردم و برایش آیه را نوشتم: «سَلامٌ عَلَيْكُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ.» بعد در ادامه نوشتم سلام بر تو به پاسِ صبوریهایت که خو نمیگیری به #تاریکی و صبر میکنی بر رنجها. ایموجی خنده و گل هم گذاشتم.
چند روز گذشت. پیغامم را ندید. دوباره برایش نوشتم. نوشتم «هستی؟» جواب نبود. خیلی طول کشید. باز برایش نوشتم «هستی؟ کجایی؟» جوابی نداد. نبود دیگر. رفته بود. خبرش را شنیدم. مرگ خودخواسته. نخواسته بود که دیگر باشد. زورِ #تاریکی چربیده بود. من دیر رسیده بودم و وقتی آیه را برایش نوشتم که او تصمیم گرفته بود دیگر نباشد.
حالا قرآن دورهی نوجوانیام روی میز تحریر است. دارم به جزء 29 میرسم. به آخرهای قرآن. هر صفحه را که باز میکنم، کنار هر آیه نوشتهام «برای او». همهی آیاتِ قرآن انگار برای اوست. برای من است و برای همه. جایجای قرآن، کنار هر آیه نامش به چشم میآید و ردِ اشکهای من است که آیهآیهی این معجزه کلمهای را بهیادِ او که منِ شکسته را بندِ این کلمهها کرد، بهبغض زمزمه میکنم.
سَلَامٌ عَلَيْكُمْ بِمَا صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ
سلام بر شما به خاطر آن همه شكيبايى كه ورزيدهايد. سراى آخرت چه سرايى نيكوست.
#رعد_24
#روایت_یک_آیه
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
«بیخدا هرچه خواهی کن»
✍ نویسنده: #فاطمه_اکبریاصل
✏️ گرافیک: #اعظم_مؤمنیان
مجبور بودم بطري زهرماري را سر بكشم و در آن سوز و سرماي #زمستان، بالاي داربستها بايستم و كار كنم. وقتي مايع قرمزرنگ توي بطري ته ميكشيد، تازه دستوپايم گرم ميشد و ديگر سرما را حس نميكردم و ميتوانستم آن بالا دوام بياورم. عقل خودم به اينجاها قد نميداد. پيشنهاد اصغر بود. اگر به خودم بود، نعشگي نميگذاشت پايم را آن بالا بگذارم. چاره چه بود. صاحبكارم وعده كرده بود اگر ميخواهم حقوق ماه بعد را پيشپيش بگيرم، بايد پانزده ساعت در روز يككله كار كنم.
موعد اجارهی اتاق زيرپلهاي كه شبها تن لشام را توي آن ميانداختم دير شده بود. هرچه درميآورد، خرج دود و دم ميشد و ميرفت هوا. خسته شده بودم. دلم از آن #زندگي كوفتي به درد آمده بود. نه راه پس داشتم، نه راه پيش. جلوي آقا و ننهام هم كه روسياه بودم. نه اينكه نخواهندم. اگر توي خانهشان ميماندم، لااقل براي سگدوزدن به خاطر اجاره يكگُلهجا لب به زهرماري نميزدم. روي ماندن نداشتم.
وقتي ميديدم ننه سر #سجاده نمازش، مدام اشك ميريزد و براي سربهراهيام دست رو به آسمان بلند ميكند، كفري ميشدم. نه ميتوانستم از باتلاقي كه درونش افتادهام خلاصي پيدا كنم و نه دلش را داشتم ننه و آقايم به خاطر من سرشان هميشه پايين باشد. يكروز براي هميشه از خانه بيرون زدم. به معتادجماعت جايي كار نميدادند. كار بالاي داربست يك ساختمان در حال ساخت را هم، اصغر برايم رفاقتي جور كرد. جلوي صورتم را با دستمال يزدي ميبستم تا دندانهاي يكيدرميانم خيلي توي چشم نباشد و از طرفي باد سرد بهشان نخورد و دوباره درد مثل مار زخمي نپيچد توي لثهها و دندانهاي خرابم.
#شب كه برميگشتم به اتاقم، مثل ميت يخزدهاي كه بگذارندش جلوي بخاري، كمكم سرما سوزن ميزد به دست و پاهايم و از لاي پوستم درميآمد بيرون. بخاري برقي را هم دم آخري ننه گذاشت كنار ساكم و با بغض توي گلو و چشم اشكياش گفت لازمت ميشود. دلم برايشان تنگ شده بود. خانه هم كه بودم، با بساطم توي اتاق خرپشته تنها بودم ولي غذايم گرم بود و ميدانستم طبقه پايين، هستند كساني كه حواسشان به من هست. اگر ننه بو ميبرد زهرماری ميخورم، عاقم ميكرد. همينكه تا اين سن كمرم را براي دو ركعت #نماز خم و راست نكرده بودم، دلش خون بود. گاهي كه ميآمد پهلويم و دستي به سروگوش اتاقم ميكشيد، توي خماري ميپرسيدم: «تا كي ميخواي سنگ خدايي رو به سينه بزني كه نديديش؟ دست بكش از ذكر و #دعا و #نماز.» چند تار موي سفيدش را جا ميداد زير روسرياي كه هروقت ميآمد پشتبام سرش ميكرد و ميگفت: «اگه زبونت به ياد خدا نچرخه، زندگيت ميشه هميني كه الآن توش هستي.» انگار به مغزم قفل زده بودند و يك نفر دستش را گذاشته بود جلوي چشمهايم. عيبهايم را نميديدم.
آنشب از سر ساختمان برگشته بودم و داشتم ذغالم را آماده ميكردم كه صداي دعا و نوحه از لاي درز اتاق آمد تو. نميدانستم از كجا است؟ آنقدر صدا بلند بود كه وقتي به خودم آمدم ديدم پاي پنجره ايستادهام و به آن گوش ميدهم. به گمانم از #مسجد يا حسينيهاي آن نزديكيها بود. شستم خبردار شد شام شهادت امام علي عليهالسلام است و من روسياه پاي منقلم. دست و دلم لرزيد. نگاهم توي اتاق دور ميچرخيد. پاي بساط، وا رفتم. همهچيز مثل نوار روي دور تند از جلوي چشمهايم رد شد.
به گذشتهها رفتم. به آن روز توي دبيرستان كه حاجآقايي آمد توي كلاس و بيمقدمه اولين چيزي كه روي تخته سياه نوشت اين بود: «زندگي سخت.» ميگفت اگر از ياد خدا غفلت كنيد، زندگيتان سخت ميشود و آنوقت هرچه دست و پا بزنيد، بيشتر غرق ميشويد. قلبم شكست. زندگي من هم سخت بود. زندگياي كه بوي تعفنش تا كيلومترها دورتر ميرفت. اشك مثل آبي كه از چشمه بجوشد، روي صورتم راه گرفت. نميخواستم در اين زندگي بمانم.
وَمَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكًا وَنَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ أَعْمَى
و هر كس كه از ياد من اعراض كند، زندگيش تنگ شود و در روز قيامت نابينا محشورش سازيم.
#طه_124
#روایت_یک_آیه
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
✍ نویسنده: #مرجان_اکبری
به غمهایی که در #زندگی به شما میرسد دقت کردهاید؟ بعضی از آنها را خداوند برای #آزمایش #صبر و استقامت بندههایش میفرستد. گاهی هم غمی به انسان میرسد که به اتفاقاتی که در زندگی داشته و همه را حزن و #اندوه میپنداشته توجهی نکند. شاید باید قدر داشتههایمان را بیشتر بدانیم.
اما بعضی غمها در نتیجهی اعمال خودمان است. کار اشتباهی مرتکب میشویم و در نتیجه، غمی به ما میرسد. مثل غمی که به اصحاب پیامبر(ص) در #جنگ_احد رسید. حب دنیا و #ترس از جان و مال، باعث شد که میانهی جنگ، پیامبر را رها کنند و فرار را بر قرار و یاری پیامبر خدا ترجیح دهند و به هیچکس توجهی نکنند. «اذ تصعدون و لا تلوون» ولی پیامبر(ص) در صحنه ماندند و جنگگریختهها را فراخواندند «والرسول یدعوکم فی اخراکم». خداوند غم این طایفه را به غم پشیمانی و حسرت تبدیل کرد «غم بغم» تا پاداششان داده باشد و آنها را از اندوهی که خودش نمیپسندد محافظت کند« لکیلا تأسوا علی ما فاتکم» و در آخر، آرامش و سکونی را هم بر آنها نازل کرد.
انسانها در روزهای خوشی و #آسایش به یکدیگر نیازی ندارند، بلکه این سختیهاست که ور دیگر آدمها را بههم نشان میدهد. دوستان واقعی باید در روزهای غم و سختی کنار هم باشند. #جنگ و #صلح فرقی نمیکند.
#تفسیر_آیه
#آلعمران_153
#ماه_رمضان
#ماه_مبارک_رمضان
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
«دلچال»
✍ نویسنده: #سیدهزهرا_برقعی
✏️ گرافیک: #اعظم_مؤمنیان
شاخهها را که #هرس میکنم، دست و دلم میلرزد. زورم رسیده به شاخههای خشکِ تیغ تیغی. دارم هر بار به تیزی تیغهی قیچیِ هرس مطمئنتر میشوم. بیزبانها، توی هم مثل انشعابِ صاعقه پیچ خوردهاند. میدانم اگر سرشان را نزنم به جای تو پر شدن، مثل علم یزید، دراز و تُنُک میشوند و از ریخت میافتند.
مسئول گلخانه به من گفت: «بیرحمانه هرس کن.» چشمهایم گرد شد. فکر کنم توخالی هم شد. چون مهربانیاش را وقت رسیدگی به گلدانهای خودش دیده بودم. حالا به من که رسیده بود میگفت بیرحم باش؟! از او پرسیدم. گفت #درخت را باید هرس کنی وگرنه بیقواره بالا میرود. #میوه هم بدهد آنقدر دور از دسترس است که نمیتوانی بچینیاش. یک جورهایی، بیرحمانه هرس کردن را لازم میدانست برای درخت. و میگفت آدمها مثل درختند.
به خودم فکر کردم. به اینکه این روزها یک چیزهایی از من هم هرس شد و بر باد رفت. زمانه از من یک چیزهایی را گرفت که یکهو دیدم بیهیچچی وسط #زندگی ایستادهام و هنوز نفس هست، #آسمان هست، #باران هست، رفتوآمد هست، فرداها هستند. یاد گرفتم میشود بیهیچچی هم زنده ماند. مثل درختی بودم که هی از من رفت و رفت و رفت. فکر کردم دیگر هیچ برایم نمانده اما مانده بود. یادم رفته بود. تا از دستشان میدادم یادم میافتاد که هستند.
آخرین هرسی که شدم، سر شاخهی اصلیام بود که پرید. قیچیِ هرس، حسابی تیز بود. گرفت به پر و بال مادرم. فکر میکردم حالا حالاها دارمش، هست که نوهها و نتیجهها را ببیند. هست که روزها و شبهای بعدی را یکی در میان مهمانِ هم باشیم و با هم حرف بزنیم. اما یک روز نشستم سر یک تلنبار خاک که دلم زیرش چال شده بوده و اسمش مامان بود. بیرحمی بود؟ گلخانهدارِ ما که حد اعلای مهربانیست. پس بیرحمی نبوده. لابد من بیقواره انشعاب داده بودم و گلخانهدارِ من هرسم کرده بود. همین. هر بار که میرفتم سر مزار #مادر، میگفتم من دلم را توی #خاک کاشتم. اگر دانهی به و لوبیا و لاله عباسی، جوانه میزنند و رشد میکنند، دل من هم یک جایی باید سر از خاک دربیاورد.
هرس، مال روزهای #زمستان است. #بهار که بیاید گلخانهدار دوباره مهربانیاش را با آبپاش جادوییاش میپاشد روی سرم. جای زخمها #درد میکند ولی منتظرم ببینم از آن بیقوارگی اگر قرار است دربیایم، چه جوری قرار است بشوم؟ کجاهایم سبز میشوند؟ دلم قرار است چه جور میوهای بدهد؟
لِكَيْلا تَحْزَنُوا عَلى ما فاتَكُمْ وَ لا ما أَصابَكُمْ وَ اللَّهُ خَبِيرٌ بِما تَعْمَلُونَ
این خبیر بودنِ گلخانهدارِ مهربان، خودش یک عالمه حال خوب ودلگرمی است برای آنهایی که هرس شدند.
#آلعمران_153
#روایت_یک_آیه
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan