«آیهجان»
«بهترین حافظ»
✍ نویسنده: #مرجان_اکبری
✏️ گرافیک: #اعظم_مؤمنیان
اتوبوس میرفت و جاده تندتر از ماشین به استقبال ما میآمد. از پنجرهی ماشین شن و ماسههای کنار جاده را نگاه میکردم که مثل تیر رها شده از کمان، جلوی چشممان میدویدند. شاید از زندگی یکنواخت صحرایی خسته شده بودند و پا به فرار میگذاشتند. یک ساعتی میشد که در راه بودیم و مسیر بیست کیلومتری تا #سرزمین_عرفات به خاطر ترافیک اتوبوسها، طولانیتر شده بود. روحانی کاروان با یک بلندگوی دستی از صحرای عرفات میگفت و مناجاتهای آن شب را برای پاک شدن گناهان میشمرد. یاد خانمجون افتادم که قبل از سفر میگفت وقتی از #سفر_حج برگردید مثل نوزاد پاک میشوید.
به #صحرای_عرفات که رسیدیم در چادرهایی به بزرگی یک زمین فوتبال مستقر شدیم. هوا آنقدر گرم بود که هفتهشت کولر سرپایی داخل چادر هیچ کاری از دستشان بر نمیآمد و ضرب و زورشان برای خنک کردن فضا بینتیجه بود. خانمها مثل مورچههای خارجشده از کُلُنی، با زیرانداز کوچک و مستطیلشکل راه گرفتند و چیزی نگذشت که چادر شد نمایی از بهشت زهرا با سیصد قبر یکدست و چسبیده بههم. خانم همراهم که توی #مکه هم در یک اتاق بودیم زیر کولر برای هردویمان جا گرفته بود. دراز کشیدم. نسیم مطبوعی از کولر ایستادهی پایین پایم به صورتم میخورد و از لای مقنعه به داخل تنم ریزریز نفوذ میکرد. چشمهایم گرم شد. یکی از دورها زمزمه میکرد. نفهمیدم هماتاقیام بود که همیشه زیرلب ذکر میگفت یا در خواب میدیدم که کسی پشت سرهم میگفت: «الهی العفو... الهی العفو...»
از صدای هوهوی باد که به پهلو و سقف چادر میخورد چرتم پاره شد. استیجهای زیر سقف طوری تکان میخوردند که هرآن ممکن بود روی سرت هوار شوند. یک خانم که کنارم نشستهبود، در میان هقهق گریه، دعا میخواند و به طوفان بهپا شده توجه نداشت؛ یا نمیخواست حال معنویاش خراب شود. به پهلو چرخیدم، هماتاقیام نبود. کمکم مناجاتهای ریزریز حاجیها بلند شده بود و از بیرون چادر به گوش میرسید. هماتاقیام برگشت و از من خواست بیرون برویم. انگار خودش هم به وحشت افتاده بود. من که تازه تنم خنک شده بود و دیگر از آن چکههای راه گرفتهی پشت کمرم خبری نبود، تکان نخوردم و تسبیح به دست صلوات فرستادم و گفتم: «همسرم قبل از حرکت گفت که ممکن است امشب طوفان بشود. خدا میخواهد امشب بزرگیاش را به بندههایش نشان بدهد، نگران نباش!»
صدای #اذان_مغرب که با هیاهوی طوفان در هم آمیخته بود بلند شد. همراه دوستم برای گرفتن وضو بیرون رفتیم. کمکم برگ و تکههای چوب درختانِ اطراف چادرها در هوا بلند شدهبود. خانمی که پارچهای به بازویش بسته بود با صدای بلند همه را به آرامش دعوت میکرد. پیرزنی عصا بهدست فریاد زد: «خواهرها، نترسید! #آیةالکرسی بخوانید.» برای لحظهای همه ساکت شدند بعد مثل کسانی که تکلیف جدید گرفته باشند، صدایشان به آیهالکرسی بلند شد. یکدست و لرزان. با هماتاقیام به سمت چادر برگشتیم که ناگهان همان خانم پهلویی که با گریه مناجات میکرد روبهرویمان سبز شد. تا مرا دید، دوباره زد زیر گریه: «حاج خانم جان خدا را شکر که سالمید… من ندیدم شما بیرون رفتی… چقدر نگران شدم…خدایا شکرت!»
همان بیرون داخل صف نماز جماعت ایستادیم. ولی نفهمیدم خانم پهلویی چرا تا مرا دید زد زیر گریه. به نماز ایستادیم. طوفان کمکم آرام گرفتهبود و آسمان آنقدر صاف و پرستاره شدهبود که انگار اصلا هیاهویی نبوده. حتی خار و خاشاک معلق در هوا هم ناپدید شده بودند. گویی آنها هم گوشهای را به خلوت و مناجات گرفته بودند. بعد از نماز هر کدام از حاجیها زیرانداز برداشتند و گوشهای را به عبادت انتخاب کردند. من هم برای برداشتن زیراندازم رفتم داخل چادر که با صحنهی عجیبی مواجه شدم. کولر غولپیکر پایین پایم، مثل یک آدم خسته و درمانده، روی زیراندازم جا گرفته بود و لولههای بلندی هم از پشت کولر افتاده بودند روی آن و چند مرد مشغول تعمیر بودند.
برگشتم بیرون چادر. صدای #صلوات چند حاجی پشت سرم شنیده میشد. همان خانم پهلوییام تسبیح میانداخت و تکرار میکرد: «فالله خیر حافظا و هو ارحمالراحمین»
فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ
خدا بهترين نگهدار است و اوست مهربانترين مهربانان.
#یوسف_64
#روایت_یک_آیه
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan