ناحله🌺
#قسمت_نود_و_هفت
نگام به ریحانه افتاد.
بعد از ازدواجش دیگه مثه قبل سر به سرش نمیذاشتم
دلم تنگ شده بود واسه سر وصداهامون و صدای بابا که میگفت: باز شما دوتا افتادین به جون هم ؟
نگاهم و رو خودش حس کرد و گفت :چیشد به چی فکر میکنی؟
نخواستم با یاد اوری نبود بابا حالش و بد کنم _میگم ریحانه
واسه راهیان نور برای یه نفر جا داریم .این دوستت نمیخواد بیاد؟
ریحانه با خوشحالی گفت :واقعااااا ؟؟چراااااا اتفاقا دوست داشت بیاددد برم بهش بگم (.
با تعجب به رفتنش نگاه کردم
اصلا واینستاد ادامه بدم حرفمو
از حرفی که زدم پشیمون شدم
اگه نمیومد خیلی بهتر بود
دلم نمیخواست زیاد بببینمش .مخصوصا الان که یه حس عجیبی تو دلم ب وجود اومده بود وباعث میشد وقتی بهش نگاه میکنم ناخوداگاه لبخند بزنم.
پاشدم به ریحانه بگممم که زنگ نزنه اما دیگه کار از کار گذشته بود
ریحانه ذوق زده گفت :بهش گفتم. خیلی خوشحال شدد گفت با مادرش حرف میزنه.
یهو داد زد :واییییییییی برنجم سوووختتتت و
دویید تو آشپزخونه
توکل کردم به خدا و گفتم هرچی به صلاحه اتفاق بیافته...
_
فاطمه
امروز سومین روزییی بود که افتادم به دست و پای مامان تا بابارو راضی کنه
همش میترسیدم جای خالیشون پر شه و دیگه نتونم برم .خسته شدم انقدر که التماس کردم
رفتم تو اتاقم و سرم و رو زانو هام گذاشتم
مادرم اومد تو و رو موهامو بوسید و گفت :امشب با بابات حرف میزنم فقط دعا کن اجازه بده یکی ی دونش تنها بره جنوب.
یه لبخند از رو قدردانی زدم و گفتم:عاشقتم مامان
واسه شام پاین نرفتم تا مامان بتونه بهتر با بابا حرف بزنه
همش میگفتم:خدایا یعنی میشه یه معجزه ای شه دل پدرم به رحم بیاد ؟
وای اگه بشه چی میشهه ۵ روز کنار محمددد
حتی فکرشم قشنگ بود
ریحانه پی ام داد:فاطمه جون چیشدد؟مشخص نشد میای یا نه ؟
از سپاه چند بار زنگ زدن به محمد.گفتم بگه فعلا کسی و ثبت نام نکنن
ولی اونام نمیتونن بیشتر از این صبر کنن ۳ روز دیگه باید بریم
_فردا بهت خبر میدم .دعا کننن بابام اجازه بده .من خیلی دلم میخواد بیام
+ایشالله که اجازه میده نگران نباش شهدا دعوت کنن میای حتماا باهامون
ترجیح دادم بخوابم تا از فکر و خیال خل نشم
_
بعداز نماز صبح دیگه نخوابیدم و همش دعا کردم
ساعت ۸ بود
رفتم پایین مامان و بابا رو میز نشسته بودن.
بعد اینکه صورتم و شستم سلام کردم و کنارشون نشستم
به مامانم نگاه کردم که اشاره زد سکوت کنم
نا امیده شده بودم
بابام پرسید :خب فاطمه خانوم شنیدم میخوای بری جنوب
خودمو مظلوم کردم و با نهایت تواضع گفتم :اگه شما اجازه بدین
یه قلپ از چای شیرینش و خورد
+میتونی قانعم کنی واسه اینکه رضایت بدم بری؟
چرا باید بزارم بری؟
_نگاه مامان بهم نیرو داد و با قدرت گفتم :ببین بابا
من الان ۱۹ سالم شده ولی نصف عمرم به تحصیل و درس و کتابام گذشت از بهترین لحظات زندگیم هیچی نفهمیدم .احساس میکنم نیاز دارم بفهمم تو دنیا چ خبره . چی اطرافم میگذره و ازش خبر ندارم
تا کی بشینم تو اتاقم و کتاب دستم بگیرم
انقدر تو تنهایی بودم افسرده شدم و آداب معاشرت و خوب بلد نیستم
انقدر که کم تو جمع های شلوغ بودم یه کنفرانس میخوام بدم تو دانشگاه،از استرس غش میکنم این با منطق شما جوره ؟
۱۹ سالم شده و حتی یه بار نشد بدون استرس برم بیرون با دوستام
با اینکه میگفتین ازم مطمئنین وبهم اعتماد کامل دارین
پدر من،اجازه بده یاد بگیرم مستقل بودن و تا کی گوشه لباس مامان و بگیرم و دنبالش برم تا گم نشم ؟ به نطرتون هنوز به سنی نرسیدم که یاد بگیرم رو پای خودم ایستادن و همیشه و همه جا که شما نیستین من وقتایی که نیستین چیکار کنم ؟میخوام اجازه بدین این سفر و برم مطمئنم خیلی چیزا یاد میگیرم و خیلی چیزا میفهمم. میگن سفر راحتیم نیست،این برام ی تجربه خوب میشه بابام لبخند زد و گفت :خب باشه تونستی قانعم کنی. برو.ولی هر اتفاقی افتاد مسئولیتش باخودته از ذوق نزدیک بود جیغ بزنم از صندلی پریدم و محکم لپ بابارو بوسیدم مامانم بوسیدم و دوییدم سمت اتاقم زنگ زدم به ریحانه صدای خواب الودش به گوشم خورد :الو
_سلاااام ریحوووون جونممممممممممممم بابااااامممممم قبولللل کردددددد بایددددد چیکاررررر کنممم حالااااا
___
از دیشب ۱۰ بار به ریحانه زنگ زدم و پرسیدم که چیا باید ببرم
همه وسایلم و چک کردم همچیو گرفته بودم از هیجان همش تو اتاق راه میرفتم و منتظر بودم ساعت ۷ شه نمازم و خوندم ولباسام و پوشیدم با اینکه بیشتر عطرام و گذاشتم تو کولم چندتا هنوز رو میز بود شال سرمه ایم و شکل روسری کردم و طرف بلندش و دور گردنم شل گره زدم به تصویر خودم تو آینه نگاه کردم مانتو سرمه ای بلندم و پوشیده بودم با شلوار مشکیم چادرمم اتو شده روتخت،کنارکوله پُرم گذاشتم. ریحانه گفت یه چیز گرمم نگه دارم شبا سرده سوییشرتم و گذاشتم رو تخت که وقتی میخوام برم بپوشمش .
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
ناحله🌺
#قسمت_نود_و_هشت
مامانم تو آشپزخونه بودرفتم کنارش.
با دیدنم یه نایلون داد دستم و گفت: بیا برات ساندویچ کتلت گذاشتم هر وقت گشنت شد بخوری.
نایلون و ازش گرفتم و بغلش کردم
بغلم کرد و گفت :خیلی مراقب خودت باش . هرچیزی و نخور خدایی نکرده مریض نشی یه مو از سرت کم شه بابات میکشه منو .
کلی از ریحانه اینا تعریف کردم و گفتم هواتو دارن که یخورده نرم شد
اول اونقدر مخالفت کرد که گفتم عمرا راضی شه
_مامان خیلی عشقی
داشتم میرفتم بیرون که گفت :فاطمه
_جان
+اونقدر ضایع به پسره نگاه نکن همه بفهمن و آبروت بره
سرخوش خندیدم و بیرون رفتم
با ذوق به وسایلم نگاه کردم و خداروشکر کردم که میتونم برم همراهشون.
بلاخره ساعت هف شد
مامان و بابا آماده شدن تا ببرنم حسینیه
منم چادرم و سر کردم و آماده از زیر قرآن مامان رد شدم
قرار بود ۷ همه اونجا جمع شن که ۸ حرکت کنیم
چند دقیقه بعد رسیدیم
بابا کولمو دستش گرفت
یه نایلکسم دستم بود
جلو چادرم و گرفته بودم و با ذوق رفتیم داخل.
تا در بازشد و بابا رفت تو نگام خورد به محمد که با صدای در توجهش جلب شده بود
کفشم و کنار بقیه کفشا گذاشتم و پشت سر بابا و مامانم رفتم داخل.
چند نفر پراکنده نشسته بودن کسی ونشناختم
یهو یکی زد رو شونم
برگشتم عقب که ریحانه اومد بغلم
با خوشحالی بغلش کردم
محمد رفت سمت بابا و بهش دست داد
به مامانمم خیلی گرم و با لبخند سلام کرد
نگاهش چرخید رو من ،لبخندش نا محسوس شده بودآروم سلام کرد
مثه خودش جوابش و دادم
با ریحانه و مامان نشستیم
کوله رو از بابا گرفتم
بابا هم گرم صحبت با محمد شد و ازش سوالایی و میپرسید
مامان به ریحانه گفت :ریحانه جون مراقب فاطمه ی من باش
ریحانه:چشم.نمیزارم آب تو دلش تکون بخوره .نگران نباشین
جمعیت بیشتر شده بود
یهو ریحانه زد رو پام و گفت :فاطمه فاطمه خانوم محسن و دیده بودی؟
_نه کو
+اوناهاش .تازه اومدن تو
رد نگاهش و گرفتم و رسیدم به یه دختر محجبه با صورت گرد و سفید
دست محسن تو دستش بود
جلوتر که اومدن
خانومه اومد این سمت و محسن رفت پیش محمد
ریحانه بلند شد و با خانومی که هنوز اسمشو نمیدونستم رو بوسی کرد
نگاهش به من افتاد
از جام بلند شدم و بهش دست دادم
ریحانه به من اشاره کرد وگفت :فاطمه جون دوست گلم
با لبخند نگام کرد : سلام فاطمه خانوم خوبی ؟
ریحانه بهش اشاره کرد و گفت :شمیم جون خانوم آقا محسن
لبخند زدم و گفتم :سلام عزیزم .خوشبختم
ریحانه شده بود الگوم سعی میکردم مثل خودش با وقار و متانت حرف بزنم
به محسن بابات انتخابش آفرین گفتم
شمیم هم خوشگل بود هم مودب
تو همون نگاه اول ازش خوشم اومده بود
درگیر همین فکرا بودم که محسن بلند گفت :آقایون خانوما اگه ممکنه همه بیاین اینجا بشینین
حاج آقا علوی میخوان چند دقیقه برامون توضیحاتی و بدن .بیاین جلوتر لطفا تا صدا بهتون برسه
بابا وسایلمو گذاشت یه گوشه
رفتیم و جلو نشستیم
یه حاج آقایی اومد و چند دقیقه یچیزایی و راجب سفرمون گفت
بعدش محمد اومد
لبخند زدم و رو صداش دقیق شدم
سلام کرد و گفت دو تا اتوبوس داریم سفیدو زرد
اونایی که اسمشونو میخونم باید برن تو اتوبوس سفید
تک تک اسمارو خوند
اسم ریحانه و شمیم و محسنم خوند اما اسم منو نه
ترسیدم و به مامانم نگاه کردم .اونم به چیزی که من فکر میکردم فکرد
ریحانه گفت :عه پس چرا اسم تورو نخوند؟
منتظر موندیم
اسم اونایی که باید میرفتن تو اتوبوس زرد رو هم خوند
اسم من آخرین اسمی بود که خوند
سرش و آورد بالا نگاهشو تو جمع چرخوند و رسید به نگاه ترسیده من
دوباره زاویه دیدش رو تغییر داد و گفت:
+یاعلی دوستان آماده میشیم برای حرکت
همه از جاشون پاشدن و پشت سر هم از حسینیه بیرون رفتن
بابام کنار ما ایستاد وسایلم و گذاشت کنارم
با نگاه غم زده کنار ریحانه ایستادم
تودلم گفتم شاید محمد از قصد اینکارو کرد تا پیششون نباشم
بغض کرده بودم.
من برای اولین بار قرار بود از پدر و مادرم جدا شم بخاطر دلگرمیم از وجود محمد
اگه میخواستم تنها باشم نمیرفتم بهتر بود.
ریحانه دستش رو روی کمرم گذاشت و گفت:
+فاطمه جون نگران نباش بزار محمد بیاد میاریمت پیش خودمون
لبخند سردی زدم
از حسینیه خارج شدیم
چندتا برگه دست محمد بود
با چفیه سبز و مشکی دور گردنش از همیشه پر ابهت تر شده بود
قدمایی به شکل دو برداشت و رفت تو اتوبوس زرد.
به همه گفت بشینن سر جاشون تک تک اسمارو خوند
وقتی از بودن همه مطمئن شد
رفت تو اتوبوس سفید
اونجاهم همه نشستن ریحانه هم رفت بالا
فقط من وبابا با چندتا خانواده که واسه بدرقه اومده بودن موندیم پایین تا تکلیفم مشخص شه !
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
ناحله🌺
#قسمت_نود_و_نه
بابا به چشمام نگاه کرد و گفت : فاطمه جون هنوزم فرصت هست میتونی نری
چیزی نگفتم.
سکوت کرد و منو به خودش چسبوند
دلم براشون تنگ میشد
حضور محمد خیلی خوب بود
ولی اگه یخورده ابروهاش موقع حرف زدن با من گره میخوردن مطمئنا درجا میزدم زیر گریه
دل نازک تر از همیشه شده بودم
محمد اسمارو خوند و با یه پسر جوونی که یه ساک مشکی دستش بود از اوتوبوس اومد پایین
با خنده فرستادش تو اتوبوس زرده اومد سمت ما
بابام خواست چیزی بگه ک گفت:
+بفرمایید
بابام کوله ام رو داد بهم و بغلم کرد
یه کارت از جیبش در اورد و داد بهم
مامان قبلش بهم پول داده بود
ریحانه گفته بود زیاد موقعیت پیش نمیاد واسه خرید لازم نی پول زیادی داشته باشم
به بابا گفتم:
_همراهم هست
بابا:
_حالا اینم داشته باش.رمزشو میفرستم برات
دوباره بغلش کردم
مامان و هم بغل کردم و به سختی ازشون جدا شدم
داشتم میرفتم شنیدم که بابا به محمد گفت :
+همونجوری که حواست به خواهرت هست مراقب دخترم هم باش
مامانمم گفت:
آقا محمد.ما بخاطر حضور شما و ریحانه فرستادیمش توروخدا حواستون بهش باشه
دیگه نشنیدم محمد چی گفت
رفتم داخل ریحانه برام دست تکون داد
رو صندلی که روبه روی در دوم اتوبوس بود نشسته بود
رفتم کنارش
نشستم
رو صندلی کناریمون یه مرد تقریبا ۳۰ ساله نشسته بود
و صندلی بغلش خالی بود
با ریحانه مثل بچه ها سر اینکه کی پیش پنجره بشینه بحث میکردیم
زدیم زیر خنده و آخرشم قرار شد به نوبت یکی پیش پنجره بشینه
ریحانه نشست کنار پنجره
با صدای بوق اتوبوس یاد روزایی افتادم که خودم رو به زمین و اسمون زدم تا اجازه بدن بیام
کولم رو بالای سرم گذاشتم و نایلون رو کنار پام
ازپشت شیشه واسه مامانم دست تکون دادم
دوباره با دیدنشون بغض کردم
انقدر نگاشون کردم که درهای اتوبوس بسته شد
و به حرکت در اومد
محمد که اول اتوبوس ایستاده بود گفت :همه هستن ان شالله ؟
تو دلم از اینکه کنار محمد بودم خداروشکر کردم
آقایون گفتن:
+هستن حاجی هستن
اومد سمتمون
با تعجب بهم یه نگاه کوتاهی انداخت و بعد به ریحانه گفت:
+ریحانه جان کوله ام کجاست؟
+گذاشتم اون بالا داداش.
محمد کولشو اورد بیرون
نگام افتاد به لباسای خاکی رنگی که پوشیده بود
شبیه شهدایی شده بود که عکسشونو تو یادواره شهدا دیدم
از کوله چریکیش کیف پولش رو برداشت و رفت جلو دوباره
چند دقیقه بعد برگشت
کولش رو گذاشت بالا و نشست سر جاش
نمیتونستم لبخندم رو کنترل کنم
محمد کنارم بود
و این همون چیزی بود که تو خواب میدیدمش
خیلی سخت بود کنترل نگاه بی قرارم
هی میخواستم برگردم و بهش نگاه کنم ولی میترسیدم
آرزو کردم زودتر خوابش ببره
حاج آقا ایستاد و گفت:
+واسه سلامتی خودتون ،آقا امام زمان یه صلوات بفرسین
همه صلوات فرستادن
چند بار دیگه هم گفت صلوات بفرستیم
بعدم از فواید صلوات تو این سفر برامون گفت
همه باهم آیت الکرسی خوندیم
البته من سعی کردم فقط لبخونی کنم تا صدای محمد به گوشم برسه
تموم که شد صدایی جز صدای حرکت اتوبوس نمیومد
_
یخورده با ریحانه حرف زدیم و خندیدیم که خوابمون گرفت.
ریحانه گفت:
+بیا جاهامونو عوض کنیم
_نه نه نمیخاد تو بشین سر جات
+خب تو ک دوس داشتی کنار پنجره بشینی...
یه نگاه به چشای ملتمس محمد انداختم.
نمیدونم چرا ولی حس کردم اون ازش خواهش کرده
برا همین بدون اینکه چیزی بگم از جام پاشدم تا ریحانه بیاد این سمت.
نشستم کنار پنجره و سرم رو تکیه دادم بهش.
بغضم گرفته بود
اون حتی نمیخواست من کنارش باشم
هندزفریمو در اوردم وگذاشتم تو گوشم.
از منفذ کنار پام باد سرد میومد داخل.
نوک انگشتای پام میسوخت از سرما.
به ریحانه نگاه کردم که هنوز خوابش نبرده بود.
_ریحانه جان.
میشه بری کنار ی دقیقه کولم رو بگیرم؟
ریحانه از جاش بلند شد پشت سرش منم پاشدم که کولمو داد دستم.
ازش تشکر کردمو کولمو گرفتم ک گفت:
+هر چ میخای بگیری بگیر بزارمش بالا.
سوییشرتمو از توش برداشتمو زیپشو بستم.
از زیر چادر سوییشرتمو تنم کردمو زیپشو تا ته کشیدم بالا
پاهامو گذاشتم رو صندلی و تو بغلم جمعش کردم.
نمیدونم
از بی مهری محمد بود یا از اینکه کنار پنجره نشستم
وجودم یخ زده بود
حس میکردم میلرزم از سرما
میخواستم به خودم مسلط باشم
چشام رو بستمو سعی کردم بخوابم
_
دیگه از سرما سردرد گرفته بودم.
به دور و برم نگاه کردم.
اکثرا خوابیده بودن ریحانه هم کنار من خوابش برده بود.
دلم نمیخاست دیگه به محمد نگاه کنم
ولی ناچار سرمو برگردوندم عقب.
تو دستش یه مفاتیح بود و مشغول خوندش بود
از نگاهم روشو برگردوند سمتم.
میخاستم بگم سردمه ولی خجالت میکشدیم
بیخیال شدم و سرم رو چرخوندم
دیگه از سرما تو خودم مچاله شده بودم
به ساعتم نگاه کردم تقریبا یک بود.
بی اختیار گوشیمو روشن
کردم و زنگ زدم به مامان
نمیدونم بعد چندتا بوق جواب داد.
ولی میدونم با شنیدن صداش اشکم در اومد
#غین_میم #فاء_دآل
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
ناحله🌺
#قسمت_صد
خودمو کنترل کردم که نگران نشه
_سلام مامان
+سلام عزیزم خوبی؟چیشده؟اتفاقی افتاده؟
_نگران شدین؟
+به ساعت نگاه کردی؟
_ببخشید .مامان
+جانم
_من خیلی سردمه .
+سوییشرتتو پوشیدی؟
_اره .
+بازم سردته؟
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم صدام از گریه بلند شد.
_اره مامان. خیلی سردمهههه. نمیتونم بخوابم
+گریه میکنی فاطمه؟
بچه شدی؟
از ریحانه یه چیزی بگیر.
این همه ادم هست اونجا.
گریه میکنی دیوونه؟؟
سعی کردم آروم شم.
ازش خداحافظی کردم وگفتم که یه کاری میکنم.
دلم نمیومد بیدارش کنم.
نمیدونستم دلیل گریه هامو...
ولی مطمئن بودم بخاطر سرما نیست ...
سرما بهونه بود...
چادرمو کشیدم رو سرم و سعی کردم بهش فکر نکنم.
صدای تو گوشم منو از حالت خواب و بیداری در آورد .
دقت کردم.
صدای محمد بود. دورِ اهنگ گوشیم رسیده بود به صدای مداحی محمد .
چشامو باز کردم و جز تاریکی چیزی ندیدم
به خاطر چادری بود که کشیده بودم رو صورتم ...
گوشیمو به سختی از تو جیبم در اوردم و بهش نگاه کردم.
ساعت ۳ بود.
خب خوب بود. بالاخره داره میگذره این تایمِ نفرین شده.
خواستم تکون بخورم که یه چیز سنگین مانع شد .
سرمو از زیر چادر در اوردم
یه چیزی روم بود.
دادمش کنار و بهش خیره شدم.
پالتو بود ...
چشامو مالوندم و بیشتر دقت کردم.
یه پالتوی مردونه بود.
عه...
پالتوی محمد بود . همونی ک اون روز از تو جیبش دنبالِ قرص گشتم.
همونی که لاش قرآن گذاشتم.
چسبوندمش به بینیم و بوش کردم
بوی عطر خودش بود.
ولی!
ولی کی اینورو من کشیده بود؟
امکان نداره!
یعنی میشه؟وای خدایا!
از هیجان جلوی دهنمو گرفتم که جیغ نزنم.
با تعجب به ریحانه که غش کرده بود نگاه کردم
از لای صندلیِ خودمو ریحانه عقب و نگاه کردم.
محمد بیدار بود .با گوشیش ور میرفت .
یعنی محمد ؟!
مگه میشه اصلا!!!
امکانش هست؟
به هیچ عنوان این آدمی که من میشناختم اینکارو نمیکرد!
اصن از کجا فهمید ک من سردمه؟!
یا اصن مگه این ب من نزدیک میشه که بخواد..
فکرا رو از سرم بیرون کردم
شاید پالتوی آدم دیگه ای بود.
اخه اونم امکان نداره
خب کار کی میتونست باشه؟
یعنی میشه ک این پالتوی محمد باشه؟
من دارم خواب میبینم؟
پالتو رو کشیم رو صورتم
بوی عطرش به بینیم رسید!
این حس اوجِ آرامش و همزمان اوجِ هیجآن بود ...
چه متناقض نمایِ آرامبخشی...
چه تضادِ قشنگی...
گرما و عطری ک رو پالتوش بود باعث شد خوابم ببره ...
_
محمد:
بعدِ توقف تو یکی از پمپ بنزینای تو راهِ تهران حرکت کردیم.
نگه داشته بود تا بریم به کارایِ ضروریمون برسیم.
برام خیلی عجیب بود که چرا امامزاده هاشم نگه نداشتن .
ریحانه خیلی اصرار داشت که فاطمه رو بیدار کنه ولی من مانع شدم و گفتم که تازه خوابش برده.
جریانِ گریه هاشو واسه ریحانه تعریف کردم و باهم ی دل سیر خندیدیم.
دلم براش سوخت.
اومدیم بالا تو اتوبوس ریحانه خواست بشینه که چشم به فاطمه افتاد که مث مورچه جمع شده بود.
فقط با عقلم جور در نمیومد که چجوری رو اون صندلی چپیده.
چادرشو رو سرش کشیده بود و هیچی ازش پیدا نبود.
دلم سوخت به حالش.
ریحانه محو فاطمه بود و بهش میخندید.
داشتم نگاشون میکردم که ریحانه گفت
+ببین دختره رو به چه روزی انداختی؟
خب اگ اونجا مینشست میخواست روت انتحاری کنه؟
چه عیبی داشت؟
ینی دلم میخواد بفهمه آه بکشه دودمانت بره هوا
با چشمای گرد شده نگاش کردم.
خیلی لباس تنم بود. به محض ورود به اتوبوس پالتوم و در اوردم .
میخاستم بزارمش رو صندلیم که سمت ریحانه گرفتمش...
_بیا اینو بنداز روش.
من که میخام بزارمش رو صندلی.
حالا باشه رو فاطمه هم زیاد فرقی نمیکنه.
پشت چششو نازک کرد و پالتو رو ازم گرفت و کشید رو فاطمه ...
نشستم سر جام و به ساندویچی که از کولم در اورده بودم مشغول شدم.
تقریبا نزدیکای ساعت ۳ بود.
گوشیمو باز کردم ببینم چه خبره که دیدم فاطمه تکون خورد.
دلم میخواست بدونم واکنشش چیه وقتی پالتوم و میبینه.
اصن میدونه مالِ منه؟
خب ...
این از کجا بدونه .
اگ ندونه هم قطعا واکنشی نشون نمیده.
مشغول نگاه کردنش بودم که دیدم با تعجب به پالتوم زل زده.
قیافش خنده دار بود برام.
دقیق نمیتونستم ببینمش مگه اینکه یخورده جا به جا میشدم .
حس کردم داره برمیگرده سمت من که دوباره خودمو مشغول گوشی نشون دادم ولی حواسم پیش خودش بود.
یه خورده گذشت که دیدم پالتومو تو دستاش گرفته.
دیگه نتونستم خودم کنترل کنم.
میخواستم یهو بترکم از خنده.
نمیدونم رفتارش عجیب بود یا ....
ولی فقط یه چیزیو خوب میدونستم
اونم این بود که با حضور فاطمه من فقط باید بخندم.
سرمو بردم پایین و دستمو گرفتم جلو دهنم که مشخص نشه دارم میخندم...
یه خورده که گذشت خوابش برد.
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#لالههای_آسمونی
وقتی تصمیم گرفت به جبهه برود با مخالفت پدر و مادرش روبروشد ، بابوسیدن دست پدر و مادرش گفت :پدرم ، مادرم ،جبهه سفره شهادتی است که به واسطه امام گسترده شده و صاحب احسان خداست ، به بازار خدا می روم ، خریدار خداست ، چرا نروم ؟
#بربالِ_سـخن
۱- من جاهل بودم خداوند به وسیله خمینی مرا عاقل کرد.
۲- من گمراه بودم خداوند به وسیله خمینی مرا هدایت کرد.
۳-من فقیر بودم خداوند به وسیله خمینی مرا غنی کرد.
۴- من در کل بی سرپرست بودم خداوند روح را بر من سر پرست قرار داد..
#شهید_ابوالفضل_پاکداد🌷
#سالروز_شهادت
ولادت : ۱۳۴۰/۶/۱۰ زنجان
شهادت : ۱۳۶۱/۱/۵ رقابیه ، عملیات فتحالمبین
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🍃🌷🍃
💫شهیدحسن عشوری💫
رویایی که شهید آن را که در وصیت نامه اش آورده است:👇
👈میخواهم ماجرایی را برای شما نقل کنم که شنیدن آن برای همه مفید است.
😇شبی در عالم خواب خود را در مکانی دیدم که پشت دری به حالت انتظار ایستادهام، پس از چند لحظه اجازه ورود به من داده شد. من نیز به داخل اتاق رفتم.
🦋 ناگهان دیدم مردی با لباس عربی تمامسیه و بیسر درحالیکه خون بر لباسش جاری است در برابرم ایستاده، در همین لحظه و در عالم خواب در مقابل آن مرد بیسر به زمین افتادم و هیچگونه توانایی تکلم و حرکت نداشتم.
✨✨در همین حین صدایی به گوشم رسید که چشمانت را باز کن، با زحمت بسیار فقط توانستم چشمانم را باز کنم.
سپس به من ندا رسید که این مرد بیسر، امام مظلومت حسین بن علی (ع) است.😭
🌹 پس از چند لحظه که از آن حال خارج شدم، دیدم اباعبدالله (ع) با سر مبارک و لباس زیبایی که به تن داشتند در سمت راست من و با فاصلهای اندک به روی منبر نشستهاند و به من خیره شدهاند و لبخندی نیز به لب داشتند.😍
❄️ در عالم خواب به خود نهیبی زدم و گفتم که اگر این فرصت را از دست بدهی عمرت سراسر تباه شده است.
🍃🌺 با هر مشقت و سختی که بود کشانکشان خود را به اولین پله منبر امام حسین (ع) رساندم و پله اول منبر ایشان را به دست گرفتم.
وجود نازنین اباعبدالله(ع) در حالی که با تبسم به من نگاه میکرد از من پرسیدند: چه میخواهی؟🥰
عرض کردم مولا جان فقط می خواهم که برات شهادت مرا امضا کنید. با همان لبخندی که بر لبان مبارکشان نقش بسته بود، سر مبارک خود را به حالت رضایت تکان دادند.😭😭
📗منبع : حریم حرم
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊
#خاطرات_شهدا 🌷
🔹↫جهیزیه ی #فاطمه حاضر شده بود.
یک عکس قاب گرفته از بابای #شهیدش را هم آوردم،دادم دست فاطمه...
گفتم: بیا مادر!
اینو بگذار روی وسایلت...
🔸↫به شوخی ادامه دادم:
بالاخره #پدرت هم باید وسایلت رو ببینه که اگر چیزی کم و کسری داری برات بیاره...
🔹↫شب #عبدالحسین را خواب دیدم،گویی از آسمان آمده بود؛با ظاهری آراسته و چهره ی روشن و نورانی✨...
🔸↫یک پارچ خالی تو دستش بود، داد بهم!!با خنده گفت:این رو هم بگذار روی جهیزیه ی #فاطمه!.
🔹↫فردا رفتیم سراغ #جهیزیه.
دیدیم همه چیز خریدهایم؛
غیر از #پارچ...
🌷 #شهید_عبدالحسین_برونسی
#روحمان_بایادش_شاد
ــــــــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــــــــــ
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
📚 شهید علی تجلایی
📝 دل به دریا زد و گفت: «شنیدهام که عروس در مراسم عقد، هر چه از خدا بخواهد حاجتش برآورده میشود!» سرانجام حرف دلش را گفته بود.
عروس خانم نگاهش کرد و گفت: «چه آرزویی داری؟» به مشکلترین قسمت سخنش رسیده بود.
یا باید حالا میگفت و یا هیچوقت! «اگر علاقهای به من دارید و به خوشبختی من فکر میکنید، لطف کنید از خداوند برایم شهادت بخواهید!»
عروس خانم گیج شد!
خیال میکرد همه آن چه میبیند و میشنود در خواب اتفاق میافتد؛ اما علی چند بار آهسته و با التماس قسم خورد و عروس خانم هنگامی که داشت خطبهٔ عقد خوانده میشد از خداوند برای علی و خودش شهادت خواست. آن وقت با چشمانی پر از اشک علی را نگاه کرد... . نه تنها داماد این مجلس؛ بلکه تمام پاسدارانی که در آن جا حضور داشتند و آیتالله مدنی که خطبه عقد را میخواند به آرزویشان رسیدند.
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#طنز_جبهه 😁
تعداد مجروحین بالا رفته بود
فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت :
سریع بیسیم بزن عقب و بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد!
شاستی گوشی بیسیم را فشار دادم و بخاطر اینکه پیام لو نرود و عراقیها از خواستهمان سر در نیاورند ، پشت بیسیم با کد حرف زدم
گفتم: حیدر حیدر رشید
چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید ، بعد صدای کسی آمد:
_ رشید بگوشم.
+ رشید جان! حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید!
_ هه هه دلبر قرمز دیگه چیه ؟
+ شما کی هستی؟ پس رشید کجاست؟
– رشید چهار چرخش رفته هوا ! من در خدمتم.
+ اخوی مگه برگه کد نداری؟
– برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی میخوای؟
دیدم عجب گرفتاری شدهام ، از یک طرف باید با رمز حرف میزدم ، از طرف دیگر با یک آدم نا وارد طرف شده بودم !!
+ رشید جان ! از همان ها که چرخ دارند!
– چه میگویی؟ درست حرف بزن ببینم چی میخواهی ؟
+ بابا از همان ها که سفیده !
– هه هه! نکنه ترب میخوای !!
+ بیمزه! بابا از همانها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره
– ای بابا! خب زودتر بگو که آمبولانس میخوای!!
😂😂😂
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اعلام_آماده_باش_رهبری
ظهورنزدیکاست...
#انشاالله_کرونا_را_شکست_میدهیم
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
حضرت آیتالله خامنهای: «به ملّت ایران هم عرض میکنم همانطور که در طول این سالهای متمادی -نه فقط سال ۹۸- با حوادث گوناگون #شجاعانه برخورد کردند، با #روحیه برخورد کردند، بعد از این هم با روحیه و با #امید برخورد کنند با همهی حوادث، و مطمئن باشند که #تلخیها_خواهد_گذشت، و «اِنَّ مَعَ العُسرِ یُسرًا». #قطعاً_یُسر_در_انتظار_ملّت_ایران است؛ در این تردیدی نیست.» ۱۳۹۹/۰۱/۰۱
#انشاالله_کرونا_را_شکست_میدهیم
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🔥💯مهم و فوری
نیاز به حداقل 5000 امضاء
انتقاد به برنامههای نوروزی صداوسیما
https://my.farsnews.ir/c/20515
#باید_قوی_شویم
#بی_تفاوت_نباشیم
#پخش_حداکثری_لطفا
#مطالبه_گری_ادامه_دارد...
انتشارحداکثری...
👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آمریکا در حال سقوط
به منزلگاه شیاطین تبدیل شده
لوئیس فراخان شخصيت مشهور آمریکایی:شايد به خاطر این حرف ها کشته شوم، آقای ترامپ آمریکا در حال سرنگونی است....!
چرا سلبربتی ها یا هر مزدور دیگه ای چش رو این چیزا میبندن وکورکورانه میگن وضعیت در غرب خوبه؟!.. البته کسانی که منبع وضعیت جهان براشون شده اینستا و بی بی سی با ید هم بگن وضعیت غرب خوبه!!!!)
920704-Panahian-Gomnam-TarikheTahlili-06-18k.mp3
7.37M
جلسه 6 : پنهان شدن کفر در پشت بهانهها
رو نکردن علت اصلی مخالفت توسط دشمنان پیامبر(ص)
حفظ فرهنگ گذشتگان؛ از بهانههای مخالفت با پیامبر(ص)
بهانهجویی و تئوریزه کردن کفر در تفکرهای الحادی جهان
وجود بیماری پنهان در پشت اکثر نظرات کفرآلود و غیردینی
پنهان شدن کفر در پشت بهانهها
بیان سخنان باطل در لفافه، توسط برخی ژورنالیستها
لزوم بهرهگیری از سلاح قلم برای بیان سخن حقّ
ضرورت انجام کار هنری برای دفاع مقدس
بندۀ غیر خدا نشدن؛ پیام عمومی جهاد
کوتاه آمدن دشمن در مقابل ما؛ نتیجۀ مقاومت ما
نشان دادن رذالت دشمن، نتیجۀ مقاومت اباعبدالله(ع)
#انشاالله_کرونا_را_شکست_میدهیم
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
920628-Panahian-Gomnam-TarikheTahlili-05-18k.mp3
7.67M
جلسه 5 : پذیرش عبودیت و دادن اختیار خود به پیامبر(ص)
ریشۀ برانگیخته شدن دشمنیها با پیامبر(ص)
بهانههای دشمنی با پیامبرص
یکی بودن محور اصلی دعوت همۀ انبیاء
لزوم پذیرش بندگی خدا؛ محور دعوت انبیاء
«اعْبُدُوا اللَّهَ»؛ شعار مشترک همۀ انبیاء
بندگی خدا در مقابل بندگی طاغوت
مسلوب الاختیار شدنِ عبد
پذیرش عبودیت و دادن اختیار خود به پیامبر(ص)
تسلیم امر خدا شدن و دادن اختیار به نمایندۀ خدا
لزوم درک حقیقت عبودیت و بندگی
سیاسی بودن مسألۀ عبودیت
عبد طاغوت شدن، در صورت تمرد از عبودیت خدا
بعد عرفانی بیاختیار شدن در برابر معبود
#انشاالله_کرونا_را_شکست_میدهیم
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽ببینید....
اگر دلتون شکست و اشکی جاری شد برای شفای بیماران ورهایی از این ویروس منحوس دعا کنید
#کرامات_امام_رضاعلیه السلام
#شفا
#کرونا
#لطفانشردهید
🇮🇹 ایتالیا که *قم نداره* کرونا از کجاش شروع شده ؟😶
🇫🇷 فرانسه که *آخوند و تندروی مسلمون و شیعه* نداره چجوری کرونا توش شیوع پیدا کرده ؟
🇬🇧 انگلستان که *ضریح و حرم و لیسنده* نداره چجوری درگیر کرونا شده ؟ اونجا که شفافیت دارن جواب بدند که چرا برای دستمال توالت توی فروشگاه ها پلیس مسلح گذاشتند ؟
🇪🇸 اسپانیا که از همون اول قرنطینه و منع آمد و شد رو داشته، چجوری الان توی ده کشور صدر جدول اومده ؟
🇸🇪سوئد که مهد ثروت و منابع مالی و رفاه دنیاست و حقوق همه رو برای یک ماه پرداخت کرده که نیان بیرون چرا الان توی جدول آمار بالایی داره ؟
🇨🇭 سوئیس که مقر جلسات مهم دنیاست و مدیر نابلد و اینجور حرفا نداره چجوری اومد تو گروه کرونایی ها ؟
🇺🇸 آمریکا که ادعای مدیریت دنیا و قدرت و *پیشرفته ترین تکنولوژی* ها رو داره چرا نیروهای نظامی و گارد ملیش با توپ و تانک و نفربر و خودروی زرهی توی خیابونان ؟ اینا که ذخائرشون خیلی بالاست چرا صف فروشگاهاش اینقدر طولانیه ؟ چرا فروشگاهاشون خالی شده ؟ آمریکا که *میخواد به ما کمک کنه* چرا به ایالت نیویورکش و فروشگاهای خودش کمک نمیکنه ؟! امریکا چرا به مخفی کردن امار کشته های کرونایی متهمه؟ چرا مدعی حقوق بشر به ساخت و *انتشار ویروس اونهم برای چندمین بار* متهم شده؟! 🏴☠
🇧🇪 بلژیک نکنه انتخابات بوده و *صدا و سیماش پنهان کاری کرده* بعدش کرونایی شده؟
🇳🇱 هلند که کرونایی شده مگه *راهپیمائی 22 بهمن* داشته ؟
🇦🇹 اتریش مگه مسجد و نماز جمعه و اجتماعات اینجوری داشته ؟!
🔸 اسپانیا که تحریم نیست چرا تو بیمارستاناش الان تخت خالی نیست، اکسیژن نیست و مریضاش روی زمین افتادند ؟
🔸نروژی ها مگه شعار مرگ بر این و اون میدادن که کرونایی شدن ؟
🇨🇦 کانادا که ارزش دلارش بالاست و مرکز اینترنت دنیا و تکنولوژی های نوین دنیاست چرا کرونا گرفته ؟!
🔸 دانمارک که کشوری اروپاییه و مدافع حقوق بشره چرا از پیرهاشون خدمات امدادی رو حذف میکنن میدن به جووناشون؟
🇩🇪 آلمان که مهد پزشکی دنیاست چجوری الان آمارش اینقدر بالا اومده ؟ چرا مردم جهان اولی آلمان به فروشگاه ها حمله کردند ؟ چرا آلمان که قطب صنعت دنیاست ماسک دزدی میشه و تجهیزات پزشکی کمیاب شده ؟!
🔸 اروپا که اینقدر *مدیریت دنیا* رو خوب بلده چجوری الان خودش مرکز شیوع بحران توی دنیا شده ؟ چرا اونجا اقلام پزشکی احتکار شده ؟ چرا اینقدر اینجور کالاها یکدفعه گرون و کمیاب شده ؟
🔸 هلند سرزمین گلها که آب و هواش عالیه و آلودگی هوا نداره و خیلی مراقب وضعیت مردمشه دیگه چرا ؟!
🔸 روسیه که توی شایعه ها میگن 300 تا شیر🦁 ول کردن تو خیابانو برای منع رفت و آمد چجوری میرن خرید؟ بعداً چجوری جمعشون می کنن؟ 🤯
🔸 ترکیه که درآمد گردشگریش اینقدر بالاست و کشور اروپایی آسیاییه و تمدن هزارساله داره آخه دیگه چرا ؟!
🔸 امارات که بزرگترین مرکز تبادل پرواز مسافرای دنیاست چرا *هنوز پروازاش ادامه داره* ؟ نکنه مدیرای ایرانی اونجا هم مدیرند ؟!
🔸 پرتغال و استرالیا و بقیه کشورا چی ؟!
اینا که بعضیهاشون دیرتر از ما کرونا گرفتند *چرا از ما ایرانیا زدند جلو* ؟!🤔
کشورهای فرانسه آلمان اسپانیا ایتالیا و... که از ایران چندین روز زودتر کرونایی شدند چرا هنوز نتونستند کنترلش کنند!!
خبرگزاریهایی که مارو *مسخره* میکردند که *دست به دعا* شدیم چرا آمریکا رو بخاطر اعلام روز نیایش و اسراییل رو برای دعوت به دعا مسخره نکردند؟!
ای بابا؛ اینهمه سوال؛ خدایا گیج شدم
ما آدمهایی که ادعای سر در آوردن از تکنولوژی و خبرهای آنلاین و بروز رو داریم
ماهایی که ادعای بافرهنگی و روشن فکریمون میشه
ماهایی که فکر میکنیم از بقیه بهتر و بیشتر بلدیم و خودمون رو توی همه زمینه ها متخصص می دونیم و همیشه *بدون علم اظهار نظر می کنیم*
ماهایی که همیشه منتقد این و اونیم و اصلا خودمون رو توی هیچ چیز مقصر نمیدونیم
از این وضعیت فعلی دنیا اصلا خوشحال نیستیم
بدونیم هر کشوری برای خودش مشکلاتی داره
کشور داری و مدیریت اینهمه آدم واقعا سخته
لطفا در حد خودمون :
✔یخورده عاقلانه و منطقی فکر کنیم !
✔هرچیزی رو *بدون تحقیق* و صبر بر گذر زمان باور نکنیم !
✔آدمه گوشی و خاله زنکی نباشیم و گوشمون جلوی دهن هر کسی نباشه
✔یه سوزن به خودمون و خانوادمون بزنیم بعد یه جوالدوز به بقیه
✔اینقدر *خودمون با دست خودمون کشورمون رو توی دنیا بدنام و خراب نکنیم*
✔شایعات رو پخش نکنیم
✔کمک اصولی کنیم ایده منطقی بدیم و عمل کنیم و *فقط حرف نزنیم*
✔فرهنگمون رو با *مطالعه* و تحقیق بالا ببریم و با همکاری و اتحاد به همدیگه کمک کنیم تا ازین مشکل خارج شویم.
دبیر مجمع تشخیص مصلحت نظام مدعی شد در #جنگ_جهانی_سوم به جای بمب از #کرونا برای تعیین سرنوشت قدرتها استفاده میشود.
محسن رضایی در یادداشتی با عنوان «بمب ویروسی کرونا» نوشت:
«تاریخ بشر از قرنهای گذشته تا کنون هجمهای به وسعت کرونا سراغ ندارد که تمامی کشورها و ملتها را درگیر کرده باشد.
در این میان نکته مهم؛ ضعف شدید پیشرفته ترین کشورهای جهان، یعنی اروپا و امریکا در مقابل این رویداد درمانی و بیولوژیکی است. همین اتفاق چالشها و اشکالات ناپیدا اما جدی فرهنگ و تمدن غرب را به نمایش گذاشت.
در دو جنگ جهانی همه کشورها و ملتها وارد نشدند ولی در هجوم کرونا همه ملتها درگیر شدند. جنگ جهانی سوم جنگ سلامت است و به جای بمب اتم ویروس کرونا و مانند آن سرنوشت قدرتها را تعیین خواهد کرد.
این حادثه یا زیر سر اسرائیل است و یا زیر سر امریکا و یا مشترک هر دو است. هرچه باشد کنترل آن از دستشان خارج شده و به جان خودشان هم افتاده است.»
#انشاالله_کرونا_را_شکست_میدهیم
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
✖️نظر جالب امام خامنه ای درباره یکی از سریال های نوروزی در سال ۱۳۷۰
🔺بعضى از فيلمنامه ها بى ارزشند! واقعاً آدم تعجب مى كند كه اين فيلمنامه نويس، چطور نشسته اين فيلمنامه ى به اين چرندى را سرهم كرده است! امسال در ايام نوروز سريالى [«سریال میهمان»] را نشان مى دادند كه ما هم هر شب متأسفانه نشستيم تماشا كرديم! دائماً انتظار داشتم كه اين سريال به جايى برسد؛ تا اينكه شب آخر تمام شد و به جايى هم نرسيد و ما بورِ بور شديم! بااينكه چند نفر هنرپيشه ى خيلى خوب در آن بازى مى كردند، انصافاً هم خوب بازى مى كردند و فضاسازيهاى خوبى هم داشت، اما يك فيلمنامه ى چرندِ چرند و خالىِ خالى داشت، كه اصلًا اول تا آخرش يك ذره خوب نبود، مطابق با واقع نبود، غلط بود، دروغ بود، و بعد هم بى معنى و بى مزه تمام شد!
ژاپنيها برمى دارند از زندگى معمولى و شخصى يك نفر، يك موضوع براى فيلم درست مى كنند، كه مطابق با واقع است. اصلًا علت جاذبه ى فيلمهاى ژاپنى هم اين است. البته هنرپيشه هاى خوبى دارند، اما علت جاذبه اين است كه درست مطابق با واقع است. اين سريال «سالهاى دور از خانه » ای كه نشان مى دادند، كه همه را جذب كرد، حتّى امام را حاج احمد آقا مى گفت كه امام مرتب اين سريال را نگاه مى كردند علتش چيست؟ چون زندگى اى كه آن شخص در فيلم دارد، و آن كارى كه او دارد مى كند، درست مطابق با واقع است؛ يعنى همانى است كه واقعيت دارد. اصلًا هنرمند اين است؛ بايد واقعيت را عكس برگردان كند و به آدم نشان بدهد؛ حتّى آن مقدارى كه آدم نمى بيند، برجسته كند، واقعيت را با همه ى ريزه كارى هايش جلا بدهد و جلوى چشم آدم بگذارد. آن سريالى كه اشاره كردم، اينطور نبود.
✅بيانات در ديدار با اعضاى مجمع نويسندگان مسلمان (۲۸/ ۰۷/ ۱۳۷۰)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
■ مرصاد حزب الله | #نماهنگ حیدر آمده است شکار!
□ این نماهنگ حاوی بخش هایی از فتح خیبر و واقعه غدیر و وقایع مهم زندگی حضرت امیرالمومنین علیه السلام بهمراه نمایش اقتدار ولی امر مسلمین جهان میباشد| لطفا در نشر اثر کوشا باشید
استاد طائب.mp3
13.6M
💢روشنگری فتنه کرونایی
♦️ویروس کرونا توسط سازمان های آمریکایی ساخته شد.
♦️عملیات روانی دشمن در زمان شروع کرونا بسیار گسترده بود.
♦️منشا ویروس کرونا موجودات دریایی یا خفاش نبود بلکه آزمایشگاه های ویروس سازی آمریکایی ها بود.
♦️ویروسی که "آمریکایی ها ساختن" عمدتا برای از بین بردن "تمام ایرانی هاست".
♦️این ویروس هم اصلاح طلب ها رو میکشه و هم اصولگراها رو! هم کسانی که مرگ بر آمریکا میگن و هم کسانی که درود بر آمریکا میگن!
♦️کسانی که بر اثر این ویروس کشته میشن شهید ترور بیولوژیک خواهند بود...
♦️هر آزمون الهی تاریخ و زمان مشخصی داره. فتنه ها بعد از اینکه مومنین "به مرحله کمال" برسند رفع خواهند شد.
♦️چرا رسانه های خارجی و داخلی با شیطنت فراوان، حوزه علمیه قم رو به دروغ به عنوان منشا کرونا در جهان معرفی کردند؟!
#کرونا
#فتنه_کرونایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساخت کیت تشخیص کرونا در لرستان
#انشاالله_کرونا_را_شکست_میدهیم
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─