فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
📽 علی فانی
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی_عظم_البلا
نماهنگ جدید ویژه دعای فرج الهی عظم البلا با صدای دل نشین علی فانی
#أللَّھُمَ_عجِلْ_لِوَلیِڪْ_ألْفَرَج
#انشاالله_کرونای_اسرائیل_را_شکست_میدهیم
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#ایوب_بلندی
#قسمت۶
صدای کلید انداختن به در آمد.
آقا جون بود.
به مامان سلام کرد و گفت: طلا حاضر شو به وقت #ملاقات آقا ایوب برسیم.
اقاجون هیچ وقت مامان را به اسم اصلیش که ربابه بود صدا نمی کرد.
همیشه می گفت طلا
خیلی برایم سنگین بود.
من، ایوب را پسندیده بودم و او نه?
آن هم بعد از ان حرف و حدیث ها…
قبل از اینکه آقاجون وارد اتاق شود چادر را کشیدم روی سرم و قامت بستم.
مامان گفت:
تیمورخان انگار برای پسره مشکلی پیش آمده و منصرف شده. ایرادی هم گرفته ک نمیدانم چیست؟!
وسط نماز لبم را گزیدم.
آقاجون آمد توی اتاق و دست انداخت دور گردنم بلند گفت:
من می دانم این پسر برمی گردد. اما من دیگر به او دختر نمی دهم. می خواهد عسلم را بگیرد قیافه ام می آید.
یک هفته از ایوب خبری نشد.
تا اینکه باز، #تلفن اکرم خانم زنگ زد و با ما کار داشت.
گوشی را برداشتم:
+ بفرمایید؟
گفت: سلام
ایوب بود چیزی نگفتم
_ من را به جا نیاوردید؟
محکم گفتم: نخیر
_ بلندی هستم.
+ متأسفانه به جا نمی آورم.
_ حق دارید ناراحت شده باشید، ولی دلیل داشتم.
+ من نمی دانم درباره ی چی حرف می زنید. ولی ناراحت کردن دیگران با دلیل هم کار درستی نیست.
_ اجازه دهید من یک بار دیگه خدمتتان برسم.
+ شما فعلا #صبر کنید تا ببینم #خدا چه می خواهد. خداحافظ.
گوشی را محکم گذاشتم. از اکرم خانم خداحافظی کردم و برگشتم خانه.
از عصبانیت سرخ شده بودم. چادرم را پیچیدم دورم و چمباتمه زدم کنار دیوار.
اکرم خانم باز آمد جلوی در و صدا زد:
شهلا خانم تلفن.
تعجب کردم: با ما کار دارند؟؟
گفت: بله همان آقاست.
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#ایوب_بلندی
#قسمت۷
همان حرف ها را پشت تلفن تکرار کردم و برگشتم.
مامان پرسید: چی شده هی میروی و هی می آیی؟؟
تکیه دادم به دیوار.
آقای بلندی زنگ زده می خواهد دوباره بیاید.
مامان با لبخند گفت: خب بگذار بیاید.
+ برای چی؟؟ اگر می خواست بیاید، پس چرا رفت؟؟
_ لابد مشکلی داشته و حالا که برگشته یعنی مشکل حل شده. من دلم روشن است. خواب دیدم شهلا. دیدم خانه تاریک بود، تو این طرف دراز کشیدی و ایوب آن طرف، #نور سفیدی مثل نور #ماه از قلب ایوب بلند شد و آمد تا قلب تو.
من می دانم تو و ایوب قسمت هم هستید بگذار بیاید. آن وقت محبتش هم به دلت می نشیند?
اکرم خانم صدا زد:
شهلا خانم باز هم تلفن.
بعد خندید و گفت:
می خواهید تا خانه تان یک سیم بکشیم تا راحت باشید؟؟
مامان لبخند زد و رفت دم در.
من هم مثل مامان به خواب اعتقاد داشتم.
محبت ایوب به دلم نشسته بود اما خیلی دلخور بودم.
مامان که برگشت هنوز می خندید.
_ گفتم بیاید شاید به نتیجه رسیدید.
گفتم: ولی آقا جون نمی گذارد، گفت من به این دختر بِده نیستم.
ایوب قرارش را با مامان گذاشته بود.
وقتی آمد من و مامان خانه بودیم، آقاجون سر کارش بود.
رضا مثل همیشه #منطقه بود و زهرا و شهیده مدرسه بودند.
دست ایوب به گردنش آویزان بود و از چهره اش مشخص بود که درد دارد?
مامان برایش پشتی گذاشت و لحاف آورد.
ایوب پایش را دراز کرد و کاغذی از جیبش بیرون آورد.
_ مامان می شود این نسخه را برایم بگیرید؟؟
من چند جا رفتم نبود.
مامان کاغذ را گرفت.
_ پس تا شما حرف هایتان را بزنید برگشته ام.
مامان که رفت به ایوب گفتم:
+ کار درستی نکردید.
_ می دانم ولی نمی خواستم بی گدار به آب بزنم.
با عصبانیت گفتم:
+ این بی گدار به آب زدن است؟؟ ما که حرف هایمان را صادقانه زده بودیم، شما از چی می ترسیدید؟؟
چیزی نگفت
گفتم:
+ به هر حال من فکر نمی کنم این قضیه درست بشود.
آرام گفت:
_ ” می شود”
+ نه امکان ندارد، آقاجونم به خاطر کاری که کردید حتما مخالفت می کنند.
_ من می گویم می شود، می شود. مگر اینکه…
+ مگر چی؟؟
_ مگه اینکه….خانم جان، یا من بمیرم یا شما…
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#ایوب_بلندی
#قسمت۸
از این همه اطمینان حرصم گرفته بود.
+ به همین سادگی؟ یا من بمیرم یا شما؟؟
_ به همین سادگی، آنقدر میروم و می آیم تا آقا جون را راضی کنم، حالا بلند شو یک عکس از خودت برایم بیاور?
+ عکس؟ عکس برای چی؟ من عکس ندارم.
_ می خواهم به پدر و مادرم نشان بدهم.
+ من می گویم پدرم نمی گذارد، شما می گویید برو عکس بیاور؟؟ اصلا خودم هم مخالفم.
میخواستم تلافی کنم.
گفت:
_ من آنقدر می روم و می آیم تا تو را هم راضی کنم. بلند شو یک عکس بیاور….
عکس نداشتم.
عکس یکی از کارت هایم را کندم و گذاشتم کف دستش
توی #بله_برون مخالف زیاد بود.
مخالف های دلسوزی که دیگر زورشان نمی رسید جلوی این وصلت را بگیرند.
دایی منوچهر، که همان اول مهمانی با مامان حرفش شده بود و زده بود بیرون…
از چهره ی مادر ایوب هم می شد فهمید چندان راضی نیست.
توی تبریز، طبق رسمشان برای ایوب دختر نشان کرده بودند.
کار ایوب یک جور سنت شکنی بود.
داشت دختر غریبه می گرفت، آن هم از تهران.
ایوب کنار مادرش نشسته بود و به ترکی می گفت:
_ ناسلامتی بله برون من است آ…اخم هایت را باز کن.
دایی حسین از جایش بلند شد. همه ساکت شدند.رفت #قرآن را از روی تاقچه برداشت و بلند گفت:
-الان همه هستیم؛ هم شما خانواده داماد، هم ما خانواده عروس، من قبلا هم گفتم راضی به این وصلت نیستم چون شرایط پسر شما را می دانم. اصلا زندگی با #جانباز سخت است، ما هم شما را نمی شناسیم، از طرفی می ترسیم دخترمان توی زندگی عذاب بکشد، #مهریه ای هم ندارد که بگوییم پشتوانه درست و حسابی مالی دارد.
دایی قرآن را گرفت جلوی خودش و گفت:
– برای آرامش خودمان یک راه می ماند، این که قرآن را شاهد بگیریم.
بعد رو کرد به من و ایوب
– بلند شوید بچه ها، بیایید دستتان را روی قرآن بگذارید.
من و ایوب بلند شدیم و دست هایمان را کنار هم روی قرآن گذاشتیم.
دایی گفت:
– قسم بخورید ک هیچ شیله پیله ای توی زندگیتان نباشد، به مال و ناموس هم خیانت نکنید، هوای هم را داشته باشید…
قسم خوردیم.
قرآن دوباره بین ما حکم شد.
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#ایوب_بلندی
#قسمت۹
فردای بله برون ک خانواده ایوب برگشتند تبریز، ایوب هر روز خانه ما بود.
هفته تا عقد وقت داشتیم و باید خرید هایمان را می کردیم.
یک دست لباس خریدیم و ساعت و #حلقه.
ایوب شش تا #النگو برایم انتخاب کرده بود. آنقدر اصرار کردم که به دو تا راضی شد.
تا ظهر از جمع شش نفره مان فقط من و ایوب ماندیم.
پرسید:
_ گرسنه نیستی؟؟
سرم را تکان دادم.
گفت:
_ من هم خیلی گرسنه ام.
به چلو کبابی توی خیابان اشاره کرد.
دو پرس، چلوکباب گرفت با مخلفات.
گفت: بفرما
بسم الله گفت و خودش شروع کرد.
سرش را پایین انداخته بود، انگار توی خانه اش باشد.
چنگال را فرو کردم توی گوجه، گلویم گرفته بود، حس، می کردم صد تا چشم نگاهم می کند.
از این سخت تر، روبرویم اولین مرد نامحرمی، نشسته بود که باهاش هم سفره می شدم؛ مردی ک توی بی تکلفی کسی به پایش نمی رسید.
آب گوجه در آمده بود، اما هنوز نمی توانستم غذا بخورم.
ایوب پرسید
_ نمیخوری؟؟
توی ظرفش چیزی نمانده بود.
سرم را انداختم بالا
_ مگر گرسنه نبودی؟؟
+ آره ولی نمیتونم.
ظرفم را برداشت “حیف است حاج خانم،پولش را دادیم.
از حرفش خوشم نیامد.
او که چند ساعت پیش سر خریدن النگو با من چانه می زد، حالا چرا حرفی می زد که بوی خساست می داد.
از چلو کبابی که بیرون آمدیم #اذان گفته بودند.
ایوب از این و آن سراغ نزدیک ترین مسجد را می گرفت.
گفت:
_ اگر #مسجد را پیدا نکنم، همین جا می ایستم به #نماز
اطراف را نگاه کردم
+ اینجا؟؟ وسط پیاده رو؟؟
سرش را تکان داد گفتم:
+ زشت است مردم تماشایمان می کنند.
نگاهم کرد
_ این خانم ها بدون اینکه خجالت بکشند با این سر و وضع می آیند بیرون، آن وقت تو از اینکه دستور خدا را انجام بدهی خجالت میکشی؟؟
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#ایوب_بلندی
#قسمت۱۰
آقاجون این رفت و آمد های ایوب را دوست نداشت. می گفت:
– نامحرمید و گناه دارد.
اما ایوب از رفت و آمدش کم نکرد. برای، من هم سخت بود.
یک روز با ایوب رفتیم خانه ی روحانی محلمان.
همان جلوی در گفتم: “حاج آقا می شود بین ما صیغه محرمیت بخوانید؟؟”
او را می شناختیم.
او هم ما و آقاجون را می شناخت.
همان جا محرم شدیم.
یک جعبه شیرینی ناپلئونی خریدیم و برگشتیم خانه.
مامان از دیدن صورت گل انداخته من و جعبه شیرینی تعجب کرد.
– خبری شده؟؟
نخ دور جعبه را باز کردم و گرفتم جلوی مامان.
گفتم:
+ مامان!….ما……رفتیم….موقتا محرم شدیم.
دست مامان تو هوا خشک شد.
+ فکر کردم برادر بلندی که می خواهد مدام اینجا باشد، خب درست نیست، هم شما ناراحت می شوید، هم من معذبم.
مامان گفت: آقا جونت را چه کار می کنی؟
یک شیرینی دادم دست مامان
+ شما اقاجون را خوب می شناسی، خودت می دانی چطور به او بگویی.
بی اجازه شان محرم نشده بودیم.
اما بی خبر بود و جا داشت که حسابی دلخور شوند.
نتیجه صحبت های مامان و توجیه کردن کار ما برای آقاجون این شد که اقاجون ما را تنبیه کرد.
با قهر کردنش.
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#عشقبهسبڪشهداء😍😍😍
♥همیشهوقتۍازمنطقه
بهخونهمۍاومد 💕
ومنتوخونهنبودم،
پشٺدرمۍایستاد
ودررو باز نمۍڪرد.😍
منمیگفتم:
«شماڪهڪلیددارۍ
پسچراداخلنمیرۍ؟» 😉
مۍگفت: « #نهعیالجون! 😍
#دوسدارمشمادرروبرامبازڪـنی.💜
#اگهشدهساعٺهاهم
#پشٺدرمۍایستم
#تاشمابیاۍودرروبازڪنی.» 💓
یادمهستیهبار
منمسجدبودم ،وقتۍبرگشتم
دیدمڪناردرایستاده!!!🤭
گفتم: «مۍرفتۍداخل.»😊
گفٺ: «نه؛مگهمۍشه
منهمسرداشتهباشم
ودرراخودمبازڪــنم.!!؟؟؟»😍😍
#سیدیحیۍسیدۍبهروایٺهمسر
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#اللهم_ارزقناشَهادة_فےسَبیلِڪــــ
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#شهدا
💌 بعضی از #شهدا رو خدا زیر خاکی نگه داشته،
روز قیامت #رونمایی میکنه!
روز #قیامت!!!🍂
بکشی تو نمیتونی #خاطره شونو دربیاری!
بکشی #سیره زندگیشونو تو نمیتونی بفهمی!
بکشی اسم و #رسمشونم نمیتونی یادبگیری!
تو کوه ها
لا برف ها
بین رمل ها
لای اعماق آب های #اروند،
خدا خوابونده روز قیامت رو نمایی میکنه...🍃
ما هنوز #مست_شهدا نشدیم!😔
مگه برای کسی پرده #روز_عاشورا کنار رفته؟
پرده کنار نرفته اینجوری خودتو داری میکشی برای امام حسین،
پرده کنار بره که دیگه این آدم نیستی
برای بعضیاش رفت کنار آشیخ جعفر مجتهدی
دیگه زندگی نمیتونه بکنه که...💔
#حاج_حسین_یکتا
👉🌻 🌻🍃🌻
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
📚متروی تهران ایستگاهی دارد به نام جوانمرد قصاب📚
این جوانمرد، همیشه با وضو بود.
می گفتند: عبدالحسین، چه خبر از وضع کسب و کار؟ می گفت: الحمدلله، ما از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشه......!!
هیچکس دو کفه ترازوی عبدالحسین را مساوی ندیده بود، سمت گوشت مشتری همیشه سنگین تر بود.
اگر مشتری مبلغ کمی گوشت میخواست، عبدالحسین دریغ نمی کرد. می گفت: «برای هر مقدار پول، سنگ ترازو هست.»
وقتی که میشناخت که مشتری فقیر است، نمی گذاشت بجز سلام و احوالپرسی چیزی بگوید. مقداری گوشت می پیچید توی کاغذ و می داد دستش. کسی که وضع مادی خوبی نداشت یا حدس می زد که نیازمند باشد یا عائله زیادی داشت، را دو برابر پول مشتری، گوشت می داد.
گاهی برای این که بقیه مشتری ها متوجه نشوند، وانمود می کرد که پول گرفته است.
گاهی هم پول را می گرفت و کنار گوشت، توی روزنامه، دوباره بر میگرداند به مشتری.
گاهی هم پول را میگرفت و دستش را می برد سمت دخل و دوباره همان پول را می داد دست مشتری و می گفت: «بفرما ما بقی پولت.»
عزت نفس مشتری نیازمند را نمی شکست.....!!
این جوانمرد با مرام، چهل و سه بهار از عمرش را گذراند و در نهایت در یکی از عملیات های دفاع مقدس با ۱۲ گلوله به شهادت رسید.
''شهید عبدالحسین #کیانی'' همان ''جوانمرد قصاب'' است.
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🔴 فراخوان مجموعه نخبگانی لبیک
🔷 شناسایی و هدایت ذهن های خلاق و ایده پرداز در عرصه طراحی و تولید بازی
#واحد_ریحانه
#کارگروه_طراحی_بازی
🔷 مقام معظم رهبری (دام ظله):
من چقدر سر قضیه ی تولید اسباب بازی داخلی معنادار و جذاب حرص خوردم. خب بیایید بازی تولید کنید، بازی ترویج کنید.
🔶 مجموعه نخبگانی لبیک در جستجوی ذهن های ایده پرداز و خلاق در عرصه طراحی و تولید بازی از میان زنان و دختران مومن انقلابی می باشد تا زمینه رشد و شکوفایی آنها را فراهم نماید.
🔷 برنامه مجموعه لبیک گذراندن دوره مقدماتی آشنایی با بازی و شبکه سازی استعدادهای این عرصه در راستای تولید بازی کودک می باشد.
⏳ مهلت ثبت نام: ۲ آبان ماه
🎬 شروع دوره: هفته اول آبان
🔶 برای ثبت نام و مشاهده جزییات بیشتر به لینک زیر مراجعه فرمایید:👇👇
https://survey.porsline.ir/s/hFcQMof
🌐 کانال واحد ریحانه:
sapp.ir/reyhaneyelabbayk
🌐 کانال طرح نخبگانی لبیک
@tarhelabbayk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽روایت رئیس سازمان عقیدتی سیاسی ارتش از حضور ارتش در امدادرسانی به مردم
حجت الاسلام عباس محمد حسنی، رئیس سازمان عقیدتی و سیاسی ارتش جمهوری اسلامی گفت:
🔰 رهبر انقلاب از آن ارتشی که زانو زده بود تا افراد گرفتار در سیل گلستان را کمک کند، تشکر کرد.
akhr.ir/6938049
#ما_ملت_امام_حسینیم
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
✅پست معنادار اینستاگرام سایت رهبری
صفحه اینستاگرامی رهبر معظم انقلاب با انتشار پستی بخشی از بیانات معظم له در خصوص جوانان در تاریخ ۹۹/۷/۲۱ را بازنشر کرد.
🔰رهبر انقلاب درباره جوانان فرمودهاند:
🍃💐«عزیزان من! یکی از چیزهایی که به یک کاری ارزش میبخشد، هدف آن کار است.»
«اگر بخواهیم ارزش کارها را بدانیم، باید هدف آن کارها را بشناسیم.»
#ما_ملت_امام_حسینیم
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽طی عملیاتی فراگیر 43 نفر از مرتکبان جرایم ارزی در اصفهان شناسایی و دستگیر شدند.
علی اصفهانی دادستان عمومی و انقلاب اصفهان از شناسایی و دستگیری 43 نفر از مرتکبان جرایم ارزی در اصفهان خبر داد و اظهار کرد: بر اساس ماده ۱۰ دستورالعمل اجرایی مربوط به تعیین میزان ارز قابل حمل، نگهداری و مبادله در داخل کشور، هر گونه مبادله، خرید و فروش ارز خارج از سیستم بانکی و یا صرافی مجاز، ممنوع اعلام شده و قانون مبارزه با قاچاق کالا و ارز و قانون مجازات اخلالگران در نظام اقتصادی مجازاتهای قاطعی را برای اخلاگران حوزه ارز و دیگر حوزههای اقتصادی در نظر گرفته است.
وی افزود: در همین راستا طی ماههای گذشته دستورات قضایی جهت شناسایی و برخورد با مرتکبان جرایم ارزی و پولی و همچنین رصد فضای مجازی و جلوگیری از فعالیت افراد فاقد مجوز صادر شد.
اصفهانی ادامه داد: با توجه به اینکه دلالان خیابانی حوزه ارز به صورت سازماندهی شده توسط واحدهای غیرمجاز و برخی افراد سودجو به منظور ایجاد التهاب و خرید و فروش غیرقانونی ارز به کار گرفته میشوند، دستور شناسایی دقیق عوامل و سرشبکههای مربوطه صادر و طی عملیاتی فراگیر بیش از ۴۰ نفر از مرتکبان جرایم ارزی شناسایی و دستگیر و مقادیر قابل توجهی ارز از ایشان کشف شد.
دادستان عمومی و انقلاب اصفهان اظهار داشت: با عنایت به ضرورت مقابله با اقدامات این افراد در زمینه پولشویی، طی بررسیهای بیشتر فعالیت مالی این افراد نیز رصد و ارزیابی شد و مشخص گردید فعالیت مالی ایشان بالغ بر ۴۷ هزار میلیارد ریال بوده است.
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#جزءخوانی
تحدیر (تند خوانی قرآن) جزء 28
قاری معتز آقایی
🍃حدود30 دقیقه باخدا
🍃💐🍃دور#هشتم قرآن کریم
هدیه به #امام_حسین_علیه_السلام
و۷۲تن یارصدیق ایشان
ومادرمان #حضرت_زهراسلام_الله_علیها
، حضرت #فاطمه_معصومه_سلام_الله
مادرمکرمه امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف حضرت #نرجس_خاتون_سلام_الله_علیها
✅جهت سرنگونی استکبارجهانی
✅ازبین رفتن صهیونیسم
✅ نجات قدس ازبحرتانهر
✅وظهورمنجی عالم بشریت
#محرم
#ماه_حسین
#ماه_پیروزی_حق_بر_باطل
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
mafahime_qoran_haj_abolgasem28_179064.mp3
7.07M
📣درس های قرآنی از جزء 28قرآن / استاد حاج ابوالقاسم
#من_ماسک_می_زنم
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#ایوب_بلندی
#قسمت۱۱
مامان برای ایوب سنگ تمام می گذاشت.
وقتی ایوب خانه ی ما بود، مامان خیلی بیشتر از همیشه غذا درست می کرد.
می خندید و می گفت:
– الهی برایت بمیرم دختر، وقتی ازدواج کنی فقط توی آشپزخانه ای. باید مدام بپزی بدهی ایوب. ماشاءالله خیلی خوب می خورد.
فهمیده بودم که ایوب وقتی که خوشحال و سرحال است، زیاد می خورد.
شبی نبود که ایوب خانه ی ما نماند. و صبح دور هم #صبحانه نخوریم.
☺️
سفره صبحانه که جمع شد، آمد کنارم، خوشحال بود.
_ دیشب چه شاعر شده بودی، کنار پنجره ایستاده بودی.
چند تار مو که از رو سریم افتاده بود بیرون، با انگشت کردم زیر روسری
+ من؟ دیشب؟
یادم آمد، از سرو صدای توی حیاط بیدار شده بودم، دوتا گربه به جان هم افتاده بودند و صدای جیغشان بلند شده بود.
آقاجون و ایوب تو هال خوابیده بودند.
نگاهشان کردم، تکان نخوردند.
ایستادم و گربه ها را تماشا کردم.
ابروهایم را انداختم بالا
+ فکر کردم خواب بودید، حالا چه کاری می کردم ک می گویی #شاعر شده ام؟؟
_ داشتی ستاره ها را نگاه می کردی.
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم?
+ نه برادر بلندی، گربه های توی حیاط را نگاه می کردم.
وا رفت.
_ راست میگویی؟؟
+ آره
هنوز می خندیدم.
سرش را پایین انداخت.
_ لااقل به من نمی گفتی که گربه ها را تماشا می کردی.
خنده ام را جمع کردم.
+ چرا؟ پس چی می گفتم؟
دمغ شد.
_ فکر کردم از شدت علاقه به من نصف شبی بلند شدی و ستاره ها را نگاه می کردی.
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#قسمت۱۲
هر روز با هم می رفتیم بیرون.
دوست داشت پیاده برویم و توی راه حرف بزنیم ،من تنبل بودم. کمی که راه می رفتیم دستم را دور بازویش حلقه می کردم، او که می رفت من را هم می کشید.
_ نمیدانم من بارکشم؟ زن کشم؟
این را می گفت و می خندید.
_ شهلا دوست ندارم برای خانه ی خودمان #فرش_دستباف بگیریم.
+ ولی دست باف ماندگارتر است.
_ دلت می آید؟ دختر های بیچاره شب و روز با خون دل نشسته اند پای دار قالی. نصف پولش هم توی جیب خودشان نرفته، بعد ما چه طور آن را بیاندازیم زیر پایمان؟؟
❤️
از خیابان های نزدیک دانشگاه تهران رد می شدیم.
جمعه بود و مردم برای #نماز_جمعه می شدند.
همیشه آرزو داشتم وقتی ازدواج کردم با همسرم بروم دعای کمیل و نماز جمعه.
ولی ایوب سرش زود درد می گرفت.
طاقت شلوغی را نداشت.
در بین راه سنگینی نگاه مردم را حس می کردم که به دستبند آهنی ایوب خیره می شدند.
ایوب خونسرد بود. من جایش بودم،از اینکه بچه های کوچه دستبند آهنیم را به هم نشان می دادند، ناراحت می شدم.
ایوب دوزانو روی زمین نشست و گفت:
_ بچه ها بیایید نزدیکتر
بچه ها دورش جمع شدند ایوب دستش را جلو برد:
_ بهش دست بزنید، از آهن است این را به دستم می بندم تا بتوانم حرکتش بدهم.
بچه ها به دستبند ایوب دست می کشیدند و او با حوصله برایشان توضیح می داد.
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#ایوب_بلندی
#قسمت۱۳
چند روز مانده به مراسم عقدمان، ایوب رفت به #جبهه و دیرتر از موعد برگشت.
به وقتی که از #آقای_خامنه ای برای #عقد گرفته بودیم نرسیدیم.
عاقد خبر کردیم تا توی خانه خطبه بخواند.
دو شاهد لازم داشتیم. رضا که منطقه بود.
ایوب بلند شد.
_ میروم شاهد بیاورم.
رفت توی کوچه، مامان چادر سفیدی که زمان خودش سرش بود برایم اورد.
چادر مشکی را از سرم برداشت و چادرش را سرم کرد.
ایوب با دو نفر برگشت.
_ این هم شاهد
از لباس های خاکیشان معلوم بود تازه از جبهه برگشته اند.
یکی از آنها به لباسش اشاره کرد و گفت
+ آخه با این وضع؟ نگفته بودی برای عقد میخواهی!
_ خیلی هم خوشگل هستید، آقا بفرمایید.
نشست کنارم.
مامان اشکش را پاک کرد و خم شد، از توی قندان دو حبه قند برداشت.
عاقد شروع کرد.
صدا خرت خرت قندی ک مامان بالای سرم میسایید بلند شد.
آقا جون راننده #تاکسی #فرودگاه بود، همیشه قبل از اینکه از خانه بیرون برود، همه ی ما بچه ها را می بوسید و بعد پیشانی مادر را?
یک بار یادش رفت.
چنان قشقرقی به پا کردیم که آقاجون از ترس ابرویش برگشت و پیشانی مامان را بوسید و رفت.
برای خودشان لیلی و مجنونی بودند.
برای همین مامان خیلی عصبانی شد، بعد از شش ماه هنوز ایوب را “برادر بلندی” صدا می زنم.
با دلخوری گفت:
_ گناه دارد شهلا، جلویش با چادر که می نشینی، مثل غریبه ها هم که صدایش می زنی. طفلک برادرت نیست، شوهرت است.
ایوب خیلی زود با من صمیمی شد، یک بار بعد عقدمان جلوی مامان گفت:
_ لااقل این جمله ای که می گویم را تکرار کن، دل من خوش باشد.
گفتم:
+ چی دل شما را خوش می کند؟
گفت:
_ به من بگو، مثل بچه ای که به مادرش محتاج است، به من احتیاج داری.
شمرده شمرده گفت که خوب کلماتش را بشنوم.
رنگم از خجالت سرخ شد.?
چادرم را زیر گلویم محکم گرفتم و عین کلمات را تکرار کردم.
همان فردای عقدمان هم رفته بود #تبریز، یک روزه برگشت؛ با دست پر.
از اینکه اول کاری برایم هدیه آورده بود، ذوق کرده بودم.
قاب عکس بود.
از کادو بیرون آوردم، خشکم زد.
عکس خودش بود، درحالی که می خندید.
+ چقدر خودت را تحویل می گیری، برادر بلندی!
ایوب قاب را ازدستم گرفت، روی تاقچه گذاشت. یک گلدان کوچک هم گذاشت کنارش.
_ منو هر روز می بینی دلت برام تنگ نمیشه.
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#قسمت۱۴
دوست هایم وقتی توی خیابان من و ایوب را با هم می دیدند، می گفتند: “تو که می خواستی با جانباز ازدواج کنی پس چی شد؟؟”
هر چه می گفتم ایوب هم جانباز است، باورشان نمی شد. مثل خودم، روز اول خواستگاری.
بدن ایوب پر از تیر ترکش بود و هر کدام هم برای یک عملیات.
با ترکش های توی سینه اش مشهور شده بود.
آنها را از #عملیات_فتح_المبین با خودش داشت.
از وقتی ترکش به قلبش خورده بود تا اتاق عمل، چهل و پنج دقیقه گذشته بود و او زنده مانده بود.
روزنامه ها هم خبرش را نوشتند، ولی بدون اسم تا خانواده اش نگران نشوند.
همان عملیات فتح المبین تعدادی از #رزمنده ها زیر آتش خودی و دشمن گیر می افتند،
طوری که اگر به توپخانه یک گرای اشتباه داده می شد، رزمنده های خودمان را می زد.
ایوب طاقت نمی آورد، از فرمانده اجازه می گیرد که با ماشین برود جلو و بچه ها را بیاورد.
چند نفری را می رساند و بر می گردد.
به مجروحی کمک می کند تا از روی زمین بلند شود، #خمپاره کنارشان منفجر می شود.
ترکش ها سرِ آن مجروح را می برد و بازوی ایوب را.
موج انفجار چنان ایوب را روی زمین می کوبد که اشهدش را می گوید.
سرش گیج می رود و نمی تواند بلند شود.
کسی را می بیند که نزدیکش می شود.
می گوید بلند شو.
و دستش را می گیرد و بلندش می کند.
ایوب بازویش را که به یک پوست آویزان شده بود، بین کش شلوار کردیش می گذارد و تا خاکریز می رود
می گفت:
_ من از بازمانده های #هویزه هستم.
این را هر بار می گفت، صدایش می گرفت و اشک در چشمانش حلقه میزد.
دکترها می گفتند سردرد های ایوب برای آن سه تا ترکشی است که توی سرش جا خوش کرده اند.
از شدت درد کبود می شد و خون چشمانش را می پوشاند.
برای آنکه آرام شود سیگار می کشید.
روز خواستگاری گفتم که از سیگار بدم می آید، قول داد وقتی عمل کند و دردش خوب شود، سیگار را هم بگذارد کنار.
دکترها موقع عمل به جای سه تا، پنج تا ترکش دیدند که به قسمت حساسی از مغز نزدیک بودند.
عمل سخت بود و یک اشتباه کوچک میتوانست #بینایی ایوب را بگیرد.
وقتی عمل تمام شد، دکتر با ذوق دور ایوب تازه به هوش آمده می چرخید.
عددهایی را با دست نشانش می داد و ایوب که درست می گفت، دکتر بیشتر خوشحال می شد.
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#ایوب_بلندی
#قسمت۱۵
خانه ی پدری ایوب بودیم که برای اولین بار از حال رفتنش را دیدم.
ما اتاق بالا بودیم و ایوب خواب بود.
نگاهش می کردم، منتظر بودم با هر نفسی که میکشد، سینه اش بالا و پایین برود.
تکان نمی خورد.
ترسیدم.
صورتم را جلوی دهانش گرفتم.
گرمایی احساس نکردم.
کیفم را تکان دادم، آیینه کوچکی بیرون افتاد.
جلوی دهانش گرفتم، آیینه بخار نکرد.
برای لحظاتی فکر کردم مردی را که حالا همه زندگیم شده است،
مرد من،
تکیه گاهم.،
از دستش داده ام.?
بعدها فهمیدم از حال رفتنش، یک جور حمله عصبی و از عوارض #موج_گرفتگی است.
دیگر تلاش من برای زنده نگه داشتن ایوب شروع شد.
حس می کردم حتی در و دیوار هم مرا تشویق می کنند و می گویند:
“عاقبت راهی که انتخاب کرده ای، خیر است”
یکبار مصرف غذا می خوردیم، صدای خوردن قاشق و بشقاب به هم باعث می شد حمله عصبی سراغش بیاید.
موج که می گرفتش، مردهای خانه و همسایه را خبر می کردم.
آنها می آمدند و دست و پای ایوب را می گرفتند.
رعشه می افتاد به بدنش.
بلند می کرد و محکم می کوبیدش به زمین.
دستم را می کردم توی دهانش تا زبانش را گاز نگیرد.
عضلاتش طوری سفت می شد که حتی مرد ها هم نمی توانستند انگشت هایش را از هم باز کنند.
لرزشش که تمام می شد، شل و بی حال روی زمین می افتاد.
انگشت های خونینم را از بین دندانهایش بیرون می آوردم.
نگاه می کردم به مردمک چشمش که زیر پلک ها آرام می گرفت
مردِ من آرام می گرفت.
مامان و آقاجون می گفتند: “با این حال و روزی ک ایوب دارد، نباید خانه ی مستقل بگیرید، پیش خودمان بمانید.”
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
خاکی که باشی
خدا خوشگلت میکند
درست مثل شهدا .....
بچهها در دژ خرمشهر، شیمیائی شده بودند
او خودش را با موتور از شلمچه رسانده بود
قوت قلب گردان بودو خیلی پر انرژی!
خاکها بر سر و رویش نشسته بودو
او هنوز چون ماه میدرخشید!
#شهید_رمضانعلی_نوری
#شهادت_عملیات_نصر۸
#تیپ۱۲_قائم_عج
#سپاه_شاهرود
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2