eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
30.4هزار عکس
25.9هزار ویدیو
730 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹سهم : نامه ۵۳ ، بند ۴ تا بند ۶ ┄━━•●❥❈🍃🌼🍃❈❥●━━┄ 📜 : نامه به مالک اشتر (قسمت دوم) 4⃣ مردم گرایی، حق گرایی ♦️دوست داشتنی ترين چيزها در نزد تو در حق ميانه ترين و در عدل فراگيرترين و در جلب خشنودی مردم گسترده ترين باشد، كه همانا خشم عمومی مردم، خشنودی خواص (نزديكان) را از بين ميبرد، امّا خشم خواص را خشنودی همگان بی أثر می كند. خواصّ جامعه همواره بار سنگينی را بر حكومت تحميل می كنند زيرا در روزگار سختی ياريشان كمتر و در اجرای عدالت از همه ناراضی تر و درخواسته هايشان پافشارتر و در عطا و بخششها كم سپاس تر و به هنگام منع خواسته ها دير عذر پذيرتر و در برابر مشكلات كم استقامت تر می باشند. در صورتی كه ستونهای استوار دين و اجتماعات پرشور مسلمين و نيروهای ذخيره دفاعی عموم مردم می باشند پس به آنها گرايش داشته و اشتياق تو با آنان باشد. 5⃣ ضرورت راز داری ♦️از رعيّت آنان را كه به دنبال عیوب دیگران بیشتر جستجو می کند از خود دور كن، زيرا مردم عيوبی دارند كه رهبر امّت در پنهان داشتن آن از همه سزاوارتر است، پس مبادا آنچه بر تو پنهان است آشكار گردانی و آنچه كه هويداست بپوشانی كه داوری در آنچه از تو پنهان است با خدای جهان می باشد، پس چندان كه می توانی زشتيها را بپوشان تا آن را كه دوست داری بر رعيّت پوشيده ماند خدا بر تو بپوشاند، گره هر كينه ای را در مردم بگشای و رشته هر نوع دشمنی را قطع كن و از آنچه كه در نظر روشن نيست كناره گير. در تصديق سخن چين شتاب مكن، زيرا سخن چين گرچه در لباس اندرز دهنده ظاهر می شود امّا خيانتكار است. 6⃣ جايگاه صحيح مشورت ♦️ بخيل را در مشورت كردن دخالت نده، كه تو را از نيكوكاری باز می دارد و از تنگدستی می ترساند. ترسو را در مشورت كردن دخالت نده كه در انجام كارها روحيّه تو را سست می كند. حريص را در مشورت كردن دخالت نده كه حرص را با ستمكاری در نظرت زينت می دهد. همانا بخل و ترس و حرص، غرائز گوناگونی هستند كه ريشه آنها بدگمانی به خدای بزرگ است. بدترين وزيران تو كسی است كه پيش از تو وزير بدكاران بوده و در گناهان آنان شركت داشته، پس مبادا چنين افرادی محرم راز تو باشند، زيرا كه آنان ياوران گناهكاران و ياری دهندگان ستمكارانند. تو بايد جانشينانی بهتر از آنان داشته باشی كه قدرت فكری امثال آنها را داشته امّا گناهان و كردار زشت آنها را نداشته باشند: كسانی كه ستمكاری را بر ستمی ياری نكرده و گناه كاری را در گناهی كمك نرسانده باشند. هزينه اين گونه از افراد بر تو سبكتر و ياريشان بهتر و مهربانيشان بيشتر و دوستی آنان با غير تو كمتر است. آنان را از خواص و دوستان نزديك و راز داران خود قرار ده سپس از ميان آنان افرادی را كه در حق گویی از همه صريح ترند و در آنچه را كه خدا برای دوستانش نمی پسندد تو را مدد كار نباشند انتخاب كن، چه خوشايند تو باشد يا نباشد. ┄━━•●❥❈🍃🌼🍃❈❥●━━┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سهم روز ۶۰ نامه ۵۳ بند ۴ تا ۶ختم نهج البلاغه در ۱۹۲ روز(32).mp3
زمان: حجم: 5.26M
🔈 ختم گویای در ۱۹۲ روز. 🌷 تقدیم به ارواح پاک و مطهر همه شهدا از صدر اسلام تا کنون 🔷 سهم روز شصتم ختم نهج البلاغه نامه ۵۳ ، بند ۴ تا ۶
برای دوستانتان ارسال کنید https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
1.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💎خوش به حال شیعیان درحال جان دادن https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
⭕️ طرح‌های خبیثانه سدسازی ترکیه بر روی گلوی شهروندان ایرانی و عراقی 🔹 درحالی پروژه‌ی عظیم و تاریخی آناتولی جنوب شرقی ترکیه درحال اتمام است که این کشور بخش اعظم هزینه این طرح را از صنعت گردشگری (عمدتا گردشگران ایرانی) تامین می کند و هنوز ما به بلیط‌های آنتالیا و استانبولی که در دست داریم فخر می فروشیم. 🔸 بیشتر کشورهای همکار در این پروژه به‌دلیل نقض معاهدات بین المللی توسط ترکیه، با این کشور قطع همکاری کرده‌اند. 🔹 طرحSoutheastern Anatolia Project موسوم به گاپ(GAP) طرحی است که مطابق آن ٢٢سد و ١٣نیروگاه آبی برروی سرشاخه‌های دجله وفرات در خاک این کشور ساخته می شود. فقط سد آتاترک(تصویربالا) بیش از تمام ۶۵٠سد ایران گنجایش دارد. این سد از ورود سه چهارم آب فرات به کشورهای پایین دست جلوگیری می کند. سد درحال اتمام ایلیسو نیز مانع از ورود ۵۶ درصد آب دجله به این کشورها می شود. 🔸 پیامد این امر در درجه اول خشک شدن تالاب هورالعظیم و افزایش بیابان زایی در منطقه‌ی میان رودان به تبع آن افزایش تولید گرد و خاک در ایران و عراق می باشد. زاگرس و بلوط‌های کهن‌ش یکی از قربانیان این طرح هستند. https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
رمانی از عاشقانه های شهدا https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... آیه رو فرستادم دم در تا مواظب باشه کسی نیاد داخل . هول هولکی لباس ها رو تنم کردم . یه مانتو مشکی خیلی ساده و البته بلند بود. بلندیش تا یکم پایین زانوهام بود. روسری قواره بلند مشکی هم سرم کردم ، خواستم موهامو بیرون بندازم که یاد اون مَرده افتادم . یک دفعه لرز عجیبی گرفتم... اوووف . حالا چی میشه مگه یه طره موعه دیگه ؟! با خودم گفتم : ولی خیلیا بخاطر همین یه طره موعی که تو میگی خون دادن ! بخاطر حجاب تو خون دادن ! سعی کردم به ندای درونم اهمیت ندم . خب خون نمیدادن . مگه ما مجبورشون کردیم. با دستم دو ، سه بار زدم توی سرم . هوووففف ‌، خسته شدم ... با خودم گفتم : مروا چیزیو به خودت تحمیل نکن !!! دوباره همه ی سوالاتی که راجب همچین مسائلی داشتم به سراغم اومدن ، سعی کردم بهشون فکر نکنم... موهامو محکم بالا بستم و روسری رو آوردم جلو . دستی به لباسام کشیدم و از نماز خونه خارج شدم . آیه و آراد در حال صحبت کردن بودن. آیه پشتش به من بود و منو نمی دید . اما آراد درست رو به روم بود ولی متوجه حضور من نشد. + آراد مامان و بابا خیلی نگرانت شدن. یه زنگ بهشون بزن. × چشم. رفتم جلوتر که با چشمای آبی آراد چشم تو چشم شدم. با دیدنم میخواست مثل همیشه سرشو پایین بندازه ،اما این بار این کارو نکرد . چند ثانیه به صورتم خیره موند که با غرغرهای آیه به خودش اومد و با لبخندی سرشو پایین انداخت. + آراد چته ؟ چرا مثل شیرین عقل ها میخندی و سرتو میندازی پای........... آیه با دیدن من حرفش نصفه نیمه موند. با ذوق به سمتم اومد و چندین بار محکم بغلم کرد و در همون حال گفت. + وایییییی مروا جون ، چقدر حجاب بهت میاد ،خوشگلم. تازه معنی نگاه ها و لبخند آراد رو متوجه شدم. به آراد بی اعتنایی کردم ولی جواب آیه رو با لبخند گرمی دادم. آراد با همون سر افتاده و لبخندی که خیلی بهش می اومد گفت × تا اذانو نگفتن من برم یه چیزی بخرم ، بخوریم . با اجازه. آیه نخودی خندید و گفت + به سلامت . فقط زیاد طولش نده ! × چشم ، یاعلی . اومدم خداحافظی کنم که رفت ... آیه دوباره با ذوق نگاهم کرد وگفت . + فقط یه چادر کم داریا ! خندیدم و گفتم . _ حرفشم نزن ! چیزیو بدون حساب و کتاب به خودم تحمیل نمیکنم ! خواست حرفی بزنه که گفتم. _ من تو اتاقی که بستری بودم یه کاری دارم. تو برو وضوخونه منم میام... باشه ای گفت . و منم سریع به سمت پذیرش حرکت کردم. ادامه دارد... 🍃💚🍃💚🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... نمیدونستم کارم درسته یا نه ! اصلا جواب تلفنمو میدن یا نه ! دلو به دریا زدم و قدمامو تند تر کردم ... ضربان قلبم بالا رفته بود و دستم میلرزید . به پذیرش رسیدم. _ سلامی مجدد . ببخشید ساعت چنده ؟! + سلام. ساعت ۴ و ۲۰ دقیقه . _ ببخشید میتونم با تلفنتون یه تماس بگیرم ؟ + الان ؟ _ بله ، باور کنید خیلی ضروریه . فقط اینکه میتونم هزینه ترخیصمو کارت به کارت کنم... یعنی من الانم کارتم همراهم نیست . میخوام بگم براتون هزینشو بفرستند . + اجازه بدید با همکارم صحبت کنم. خانومه به سمت اتاقی رفت ... خیلی اضطراب داشتم و دلیلشم نمی دونستم. به راهرو نگاهی انداختم ، کسی نبود ، با خیال راحت نفسی کشیدم. بعد از چند دقیقه خودش و همکارش اومدن. سریع گفتم. _ ‌میشه ؟ + مگه شوهرتون حساب نمی کنند ؟ با عصبانیت گفتم. _ خیر ، اون شوهر من نیست ! لطفا اجازه بدید تماس بگیرم و بگم هزینه رو براتون ارسال کنند. + خیلی خب ، هرچه سریع تر تا ، کسی نیومده. تلفن رو برداشتم و شماره بابا رو گرفتم. خدا خدا میکردم جواب بده... بعد از چند دقیقه صداش توی گوشی پیچید ، و یکدفعه بغض بعدی گلومو چنگ انداخت . × الو... بفرمایید... آب دهنمو با صدا قورت دادم و با صدای لرزون گفتم _ ب...ب...با...با +مروا !!! باز تویی؟ با گفتن کلمه‌ی باز دلم بدجور گرفت . ولی الان بهش خیلی احتیاج داشتم ! ناراحتیو گذاشتم کنار و خیلی رُک گفتم. -یه...شماره حساب بهت میدم مبلغی که میگن رو بریز توی حسابشون. از پشت تلفن هم میشد صدای پوزخندش رو شنید. +باز پول خواستی و اومدی سراغ من؟ وقتی نامه میذاشتی از خونه در میرفتی باید فکر اینجاهاشم میکردی. برو از همون دوست جونات بگیر. -و...ولی تو پدر منی. چطور میتونی توی شهر غریب ولم کنی؟ بابا من دخترتم... هم خون توام. چطور میتونی اینقدر بی رحم باشی ؟؟؟ صد پشت غریبه از توی بی غیرت بهترن... با بیرحمی تمام گفت. +متوجه باش داری چی میگی ! من باید برم. فردا یه جلسه خیلی مهم دارم. و صدای بوق ممتد... اشک هام یکی یکی از هم دیگه سبقت میگرفتن. حالا چه خاکی توی سرم بریزم. دیگه کیو دارم من ؟؟؟ آنالی ! آره آره آنالی ... مجبور بودم شماره آنالی رو بگیرم. دست های لرزونم چند باری سمت شماره ها رفت ولی باز برگشت. بالاخره تصمیمم رو گرفتم و زنگ زدم. بعد از ۴ بوق دیگه داشتم نا امید میشدم که صدای خواب آلودش توی گوشی پیچید... +الوووو. _الو آنالی! +ها تو دیگه کی هستی؟ _من...من مروام. +که چی. دیگه گریم گرفته بود. _آنالی...پول لازمم... ازت خواهش می کنم یه مبلغی رو به این شماره حسابی که میگم واریز کن. ما یه زمانی دوست بودیماااا. چند لحظه ای مکث کرد و بعد گفت +شماره حساب رو بخون. با خوشحالی گوشی رو به سمت پرستاری که داشت با تعجب نگاهم می کرد گرفتم و ازش خواستم شماره حسابو بخونه. ادامه دارد... 🍃💚🍃💚🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... نفسمو با صدا بیرون دادم ودستی به چشمای تَرم کشیدم و با آستین مانتو بینیمو پاک کردم. به عقب برگشتم که با آراد چشم تو چشم شدم... درست پشت سرم ایستاده بود. چشمای آبی پر از تعجبشو به چشمای خیس اشک من دوخته بود . بی اعتنا بهش خواستم از کنارش رد بشم که دستشو مانعم کرد . چند ثانیه به صورتم خیره موند و ل*ب زد . + این چه کاری بود کردید ؟! دوباره بغض بدی گلومو چنگ انداخت ، نفس کشیدن برام سخت شد . آخه چقدر جلوی حجتی باید خورد میشدم !! چقدر غرورم جلوش شکسته بشه ! خدایااااا بس نیستتتتت !!! تاوان کدوم کارمو دارم پس میدم !!! به چشمای آبیش زل و زدم و چشمامو بستم که قطره اشک داغی روی گونم نشست. بغضم و تمام حرفایی که توی دلم سنگینی میکرد ، باهم ترکید . _چقدر باید توی این سفر سربار شما باشم؟ بابا منم آدمم... وجدان دارم... کور که نیستم می بینم ! میدونم شما توی این دور و زمونه به زور مخارج تونو در میارید. میدونم همش حلاله. ولی نمیخوام با دادنش به منی که ۲۰ سال با خدا قهر بودم، حرومش کنید. +اما... هیچ چیزی مهم تر از غرورتون نیست. شما غرورتون رو پیش تک تک این افراد و حتی من ، شکوندید بخاطر این افکار بچگانه؟ با افعال جمع صحبت میکرد و من بیشتر اذیت میشدم. _نمیتونم ببینم وقتی شما به سختی پول حلال در میاری، من یک شبه با یه لجبازی احمقانه همشو به باد بدم... +کمک به خلق خدا برام باعث افتخاره. _اما کمک به کسی که ۲۰ سال با خدا قهر بوده .... لعنت به این اشکا که راه باز کردن روی صورتم. بی توجه قدم تند کردم سمت حیاط . روی صندلی توی حیاط نشستم و زانوهام رو توی بغلم جمع کردم ... دلخور بودم اونم خیلی اما از کی نمیدونم ! از پدری که غرورمو شکوند ؟ از مادری که اصلا سراغی ازم نگرفت ؟! از بی اعتنایی های آنالی ؟! از برادری که نمیدونم چه بلایی سرش اومده؟! قلبم هر لحظه فشرده و فشرده تر میشد... با صدای لرزون رو به آسمون گفتم. _خدایا چه بلایی داره سرم میاد ؟؟ چرا اینجوری شدم ؟ چرا از وقتی به سمت تو اومدم هی غمگین تر میشم؟ مگه نمیگفتن بهم کمک میکنی ؟ مگه توخوب نبودی ؟ چرا با من بد تا میکنی ؟ مگه نمی گفتن اگه یه قدم به سمتت بردارم صد قدم برمیداری؟ پس کو؟ یعنی... یعنی همش دروغ بود؟ ‌هق هقم اوج گرفت و با صدای بلند گریه میکردم... _دیگه صبرم تمام شدههههه !!! خداااایااااا صدامو میشنوی ، دیگه نمی تونم تحمل کنم. خسته شدم. از این همه درد. از این همه خورد شدن. از این همه کوچیک شدن... چطور میتونی درد بندتو ببینی و ساکت بشینی؟ میدونم من بنده بدی برات بودم... اما... اما سعی کردم اون طوری باشم که تو میخوای. دیگه صبرم لبریز شده خداااااا... کم اوردم... همه میگن هستی... وجود داری... میبینی... پس اگه وجود داری خودتو نشون بده... بهم بفهمون یه حامی بزرگ دارم که کمکم میکنه... ادامه دارد... 🍃💚🍃💚🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
•°~🕊 بچھ‌ها . . . خودتونُ‌برایِ‌شھدابُکشید چون‌اونا☝️🏼 خودشونُ‌براشمـاکُشتن بُکشیدنَفسِتون‌رو..! 🙂💔 🍃!' 🍃🌸✨🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
•°【】°• -حق‌‌الناس‌میتونه همون‌اشڪایی‌باشه ڪه‌امام‌زمان«عج» به‌خاطـر‌گناهـانِ‌ما‌میـریزه.. ⁉️↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─