5.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
🎬حسین حقیقی
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
5.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 دشمن شناسی را جدی بگیریم
#حجت_الاسلام_والمسلمین_شریفیان
#لبیک_یاخامنه_ای
#ایزان_قوی
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
9.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◉━━━━━────
↻ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ⇆
•[ 📹 #انیمیشن •]
🔻ماجراهای سیامک و برانداز
😀 فعالیت کاردار آمریکا
در اغتشاشات مشهد
#قسمت_اول
🔖 #طنز_سیاسی
🇮🇷 #اغتشاشات #آمریکا
🖇 #تبیین #جهاد_تبیین #ثامن
#لبیک_یاخامنه_ای
#ایزان_قوی
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
3.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◉━━━━━────
↻ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ⇆
•[ 📱 #استوری_موشن •]
😎 هشدار جدی
فرمانده کل سپاه
به رسانه های معاند
و #امپراتوری_دروغ
🔖 #ایران_قوی #بی_بی_سی
🔖 #ایران_اینترنشنال #منافقین
🇮🇷 #پرچم_ایران_بالاست
🖇 #تبیین #جهاد_تبیین #ثامن
#لبیک_یاخامنه_ای
#ایزان_قوی
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
202030_177539271.mp3
زمان:
حجم:
9.01M
◉━━━━━────
↻ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ⇆
•[ 🎙 #صدای_ثامن •]
🍃🌀🍃
💢 موضوع:
دستورالعمل خرابکاری سازمان سیا
💠 رمزگشایی از هشتگ #خرابکاری_شرافتمندانه!
🎤 سخنران:
نوید کمالی
🔖 #خرابکاری #سازمانCIA
🔖 #اغتشاش #جاسوس
🔖 #فتنه #جنگ_شناختی
🔖 #جهاد_تبیین #ثامن
#لبیک_یاخامنه_ای
#ایزان_قوی
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
📌🍃
🍃
•[ #اطلاعیه | #نشست_تخصصے_بصیرتے ]•
🛑 #پخش_زنده
💠 هشتمین نشست تخصصی بصیرتی
🔰ویژه هادیان، نخبگان و
پژوهشگران سیاسی _ ادمینها
و سرشبکههای ثامن
💢 موضوع:
«واکاوی ابعاد رسانه ای
و اجتماعی اغتشاشات اخیر»
👤 سخنران: سیدعلیرضا آل داوود
«پژوهشگر و فعال
فضای مجازی و سوادرسانه»
🕒 زمان: چهارشنبه - ۲۷ مهر ماه ۱۴۰۱
ساعت 19
🔻شرکت از طریق لینک کانال مجازی 👇
🌐 rubika.ir/Samen_Razavi
♻️ رسانه باشید!
🖇 #جهاد_تبیین #نشست_بصیرتی
🖇 #اغتشاشات #آل_داوود
◀️ نشر حداکثری #ڪانالهای_ثامن
#لبیک_یاخامنه_ای
#ایزان_قوی
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
نام رمان: #پازل
براساس واقعت دلاوری ها و رشادتهای شهدای #مدافع_حرم
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🌸🌸🌸🌸
💖پازل 💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت نوزدهم
طبق معمول عصر الکترونیک رفتم سراغ اینترنت
وقتی که اسم بنت الهدی صدر رو سرچ کردم دیدم به به چه شخصیت شخصی بودن این خانم!
شاعر، نویسنده و متفکر، معلم و فعال سیاسی و فرهنگی!
برام عجیب بود چرا تا حالا اسم این خانم رو نشنیدم!
شاید اینقدر محصور فضای اطراف خودم بودم که پیدا کردن شخصیت های اثر گذار رو توی شرایط سخت غیر ممکن می دیدم!
خیلی برام جالب بود خانمی زمان رژیم بعث عراق اینقدر موثر بوده!
دوست داشتم کتابهاش رو بخونم...
باید هر جوری بود کتابهاش رو پیدا میکردم
فکر میکردم کتابهای کاربردی باید باشه که خوندش حتما خیلی به تحقیق پژوهشی من کمک میکرد...
هر چند که ما توی ایران هم چنین خانم هایی حتما داریم!
به خودم میگم خوب اگه داریم پس چرا من نمیشناسم!
البته به جز مادران و همسران و دختران شهدا که خیلی موثر بودند...
حتی از همین ها هم کم نوشتن ...
برای لحظاتی احساس تاسف کردم که چه ضعف عظیمی! مطمئنن ما توی کشورمون خانم موثر زیاد داریم ولی چرا من و امثال من کسی رو نمی شناسیم مگر دو یا سه مورد!
و مجددا خودم به خودم نهیب میزنم که اگر کم کاری هست تقصیر خودم و امثال خودمه دیگه!
وسط این تلاطم ذهنی ، هم زمان داشتم اطلاعاتی که از اینترنت از خانم بنت الهدی صدر بود رو می خوندنم به نکته ی جالبی رسیدم نوشته بود وقتی مدارس کشور عراق رفتن زیر نظر دولت بعث عراق با صدور این بخشنامه بنتالهدی از مسئولیت این مدارس کنارهگرفت و دعوت رسمی دولت طی نامهای از او بر ادامه همکاری در این مدارس را نیز رد کرد
ودر پاسخ به سوال از علت ترک همکاری در این مدرسهها میگفت:
من به هدف تحصیل رضای خدا در این مدرسهها کار میکردم. با ملی شدن (تحت نظارت دولت بعث در آمدن) این مدارس، موندن من در اینجا چه توجیهی خواهد داشت؟!
این جمله اش من رو یاد حرف استادم انداخت که می گفت: برای مدرک درسبخونی، بعدش تو فقط یک مدرک داری !
اما اگه برای خدادرسبخونی، تک تک لحظاتی که درسمیخونی رو حکم جهاد برات مینویسن و چقدر تفاوته بین این و آن!
محو افکار و تحلیل های خودم و مطالبی که داشتم می خوندم بودم که برای گوشیم پیامک اومد با اینکه میدونستم مطمئنا محمد کاظم نیست اما با امید پیامکش به سمت گوشی رفتم...
ولی خوب محمد کاظم نبود...
عاکفه بود! نوشته بود: خیلی آدم فروشی من باید ازطریق آقای سلمانی بفهمم که تو جای دیگه مشغول بکار شدی؟!
حالا کجا هست این پست و مقام وزارت که بهت اعطا شده رضوان خانم؟!
اگه قابل میدونی و فرصت داری بگو بیام ببینمت کارت دارم...
وای چقدر بد شد اینقدر درگیر رفتن محمد کاظم شدم که کلا یادم رفت به عاکفه در مورد کار جدیدم بگم!
کاش می تونستم به عاکفه بگم که چقدر ذهنم درگیر! ولی نمی تونم...
با خودم فکر می کنم کاش وقتایی که از دیگران خبر نداریم بی انصاف نباشیم...
وقتی وضعیت زندگی خودم رو نگاه می کنم کاملا می فهمم که همه آدم ها در حال دست و پنجه نرم کردن با چیزی هستند که خیلی ها از اون خبر ندارن...
کاش کمی مهربونتر باشیم ...
ولی شاید الان عاکفه هم توی همین حال باشه و من بی خبر!
بخاطر همین بهش پیام دادم بدون اینکه بدونم درگیر چه اتفاق وحشتناکی شده...!
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🌸🌸🌸🌸
💖پازل 💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت بیستم
البته پیامکی چیزی بهم نگفت...
قرار شد عصر که مبینا رو میبرم پارک اونجا همدیگه رو ببینیم...
برگه هام رو جمع و جور کردم و تا کتابهای خانم صدر به دستم می رسید تا اندازه ی تونستم مطلب بنویسم خیلی خوشحال بودم که بالاخره شروع کردم اون هم با چنین شخصیتی...
نمازم رو که خوندم، با مبینا نهار رو خوردیم بعد از نهار شروع کرد غر زدن، دیگه توی این یک هفته انواع بازی ها و سرگرمی ها خسته اش کرده و بهانه گیری برای دیدن باباش رو داشت!
خدا به داد من برسه و دل اون که قراره دو ماه مدام بهش وعده بدم، بابا زود از سفر میاد!
وقتی بهش گفتم عصر قراره بریم پارک ، ذوق کرد ولی خوب جوابگوی دلتنگیش نیست مثل دل خودم...
اما چه کنم که چاره ی دیگه ای هم نداریم جز صبر...
عصر با مبینا راه افتادیم سمت پارک...
قسمت بازی کودکان پارک مشغول تماشای بازی مبینا بودم که با دستی رو شونه ام اومد از جام پریدم !
عاکفه بود البته همراه سودابه!
سلام و حال و احوالی کردم و هنوز گرم صحبت نشده بودیم که سودابه گفت: خسته نشدین اینقدر مشکی پوشیدین رضوان جون!
بخدا افسردگی میگیرن من نمیگم والا احادیث خودتون میگن!
به سبک خودش جواب دادم و گفتم: عزیزم چطور وقتیمشکی مُد باشه خوبه!
وقتی رنگ مانتو شلوار باشه خوبه!
وقتی رنگ عشقه خوبه!
وقتی رنگ کتوشلوار باشه باکلاسه...
اما وقتی رنگ چادرمن مشکیشد بدشد،اَخشد!
افسردگی میاره !
دنبالحدیثوروایتمیگردی کهرنگمشکیمکروه!!!
والا....
گفت: یا خود پیغمبر...
باشه بابا بی خیال
عاکفه لبخند پیروز مندانه ی زد و گفت: دمت گرم رضوان لایک داری...
بعد با حرص رو به سودابه گفت: خودت رو نگاه نمی کنی با این رنگ مانتوی جیغت اونوقت گیر میدی به ما!
بذار قضیه رو به رضوان بگم تا الان به یه بهانه ای نذاشتتمون بره!
سودابه گفت: باشه بابا! باشه، سرو کله زدن با شما کار بی فایده ایه و بعد نشست روی صندلی و گفت: بفرما خانم...
عاکفه شروع کرد صحبت کردن...
اصلا انتظار نداشتم چنین حرفهایی بشنوم که سودابه هم تاییدشون میکرد!!!
عاکفه اول با من من و خجالت شروع کرد حرف زدن و گفت: رضوان جان حقیقتا اومدم اینجا تا نظرت رو در مورد یه موضوع بپرسم بالاخره چند تا عقل بهتر از یه عقل...
راستش... چه جوری بگم...
سودابه پرید وسط حرفش و گفت: چقدر مِن مِن میکنی و کِشش میدی خوب یک کلمه بگو آقای سلمانی ازم خواستگاری کرده دیگه!
چشمام داشت از حدقه میزد بیرون!
متعجب گفتم: عاکفه مگه قبلا نگفتی سلمانی متاهله!!
به جای عاکفه، سودابه جواب داد: خوب باشه مگه چه اشکالی داره!!!
هم پولدار، هم خوشتیپه، هم خوش ذوقه! حالا در کنارش متاهل هم باشه چی میشه!
مهم اینه عاکفه اینقدر قدرت جذب و گیرایی داره که سلمانی پیگیرش شده!
با حرص و خیلی عصبی نگاه تاسف باری به سودابه و عاکفه کردم و گفتم: باورکنید اونقدر دختر و پسرِمجرد هست کهمجبورنیستین مثلِقحطیزدهها برین سراغِ مردوزنِمتاهل!!!
ضمنا به نظرم بهتره حسِبرنده بودن قدرت و جذابیتتروجایدیگهایشکوفا کنی عاکفه خانم نهوسطِزندگیِیکیدیگه..!
وسط این گیر و دار مبینا مدام می گفت: مامان مامان بیا منو تاب بده...
عاکفه یه نگاه کفری به سودابه کرد و گفت: سودی، خوب برو بچه رو تاب بده من دو کلام با رضوان حرف بزنم دیگه!
سودابه که رفت عاکفه گفت:....
#ادامه_دلرد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─