eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
30.4هزار عکس
25.9هزار ویدیو
730 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
4.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دختری که یک هفته قبل از عروسی عزادار شد خواهر آرتین دختری که یک هفته قبل از مراسم عروسی‌اش عزادار ‌«پدر، مادر و برادرش» شد. خواهر آرتین خطاب به مخبر:«‌جواب آرتین رو چی بدم، منتظره بره خونه پدر و مادرش رو ببینه. هفته آینده قرار بود مراسم عروسی‌ام برگزار شود‌. پدر و مادرم رفته بودند خرید». https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
بیدار شدید؟! https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
نفوذ سربازان گمنام امام زمان (عج) در دوره‌های «جنگ ترکیبی و براندازی نرم» که توسط آمریکا در کشورهایی نظیر ترکیه، امارات، هلند، ارمنستان، گرجستان، مالزی، اندونزی، تایلند، جمهوری چک، آفریقای‌جنوبی، جزیره سیشل و ایتالیا برگزار میشد با توجه به حضور منابع اطلاعاتی ما در تعدادی از دوره های فوق الاشاره لذا مفاد آموزشی دوره‌های مذکور و عناصر شرکت کننده در آن‌ها در اختیار بوده و بنا به ضرورت تعدادی از شرکت کنندگان بازداشت، تعدادی از آنها جلب همکاری و عده‌ای دیگر تحت نظر سربازان گمنام امام زمان (عج) می‌باشند و از ارتباطات آن‌ها با مراکز مورد نظر برای حفظ اشراف اطلاعاتی استفاده می‌شود. برشی از بیانیه مشترک سازمان اطلاعات سپاه و وزارت اطلاعات https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
24.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۲۷قرآن کریم استاد معتز آقایی حدود۳۰دقیقه دور سی و دوم جهت سلامتی سلامتی و ظهور امام زمان عج و سلامتی امام خامنه ای مدظله العالی ورفع مشکلات مسلمین و آزادی قدس https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
5.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬حسین حقیقی این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نام رمان: براساس واقعت دلاوری ها و رشادتهای شهدای https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌸🌸🌸🌸🌸 💖پازل 💖 قسمت سی ویکم لحظات سختی رو داشتم پشت سر میذاشتم... دلم هوای روضه کرده بود... هوای حسین(ع)... غم عجیبی قلبم رو تحت فشار قرار داده بود و میدونستم این ساعت ها تنها ساعاتی هست که توی این چهل روز می تونم خودم باشم با این غم! مسیرم رو از سمت خونه کج کردم به سمت گلزار شهدا... باید با یکی حرف میزدم... داشتم دیونه میشدم... وقتی رسیدم چون توی هفته بود خلوت بود و من از خدا همین رو میخواستم! گریه کردم... داد زدم... به شهدا گفتم: دیدید آخرش من هیچ جای این فیلم نبودم! دیدید محمد کاظم شد قهرمان داستان و اسطوره ی دنیا و آخرت! اما من موندم و هیچی به هیچی... خدایا توی این پازل دنیات من بیخود که آفریده نشدم! آخه خودت گفتی مَا خَلَقْتَ هَٰذَا بَاطِلًا... پس من کجای این داستانم خدا...‌ حرفم به اینجا که رسید دست یه خانمی خورد به شونه ام! فکر نمی کردم کسی اون اطراف باشه بخاطر همین واقعا ترسیدم، لحظاتی قالب تهی کردم تا برگشتم پشت سرم رو دیدم! پیرزنی بود عصا به دست با کمری خمیده و صورتی چروکیده اما پر از نور ، نشست کنارم و بدون اینکه ازم سوالی بپرسه بی مقدمه گفت: سلام دخترم نمیخوام مزاحمت بشم ولی حالت من رو یاد روزایی از زندگی خودم انداخت مادر...! و شروع کرد از داستان زندگی خودش گفتن! از روزی که خبر شهادت همسرش رو دادن و چند وقت بعد خبر شهادت پسرش! بعد هم ادامه داد: من نمیدونم چه اتفاقی برات افتاده، ولی دخترم یه چیزی بهت میگم تا به چشم خدا قشنگ و عزیز بیای... راهش هم اینه صبر کنی، اون هم به قول خود خدا یه صبر جمیل یه صبر قشنگ... حرفهاش رو که زد به کمک عصاش بلند شد و خداحافظی کرد و رفت..‌. من حرفی نزدم و فقط شنیدم، اما از حرفهاش یه چیزی رو خوب فهمیدم اون هم اینکه اوج داستان زندگی من همین لحظه هاست که خودم رو نشون بدم به خدا... دلم آروم گرفته بود... نگاهی انداختم به آسمون نفس عمیقی کشیدم و گفتم: خدایا من صبر میکنم، یه صبر جمیل به قول خودت... احساس میکردم خدا داره نگام میکنه ببینه، تمام اون حرفهایی که میزدم فقط حرف بوده یا توی عمل هم می تونم نشون بدم که اگر تونستم، اثری خواهم گذاشت! راه افتادم سمت خونه ولی دیگه اون رضوان یک ساعت پیش نبودم..‌. تقریبا این مسیر نیم ساعته رو سه یا چهار ساعت بود که توی راه بودم اما هنوز نرسیده بودم... گوشیم زنگ خورد... با اینکه هنوز خبری نبود و من فردا قرار بود مبینا رو ببرم برای آزمایش DNA تا تکلیف شهید مشخص بشه (یا بهتر بگم تکلیف ما مشخص بشه)، ولی نمیدونم چرا با هول و ولا گوشی رو از کیفم آوردم بیرون تا جواب بدم! اما شماره عاکفه بود، سریع جواب دادم... گفت: معلوم هست کجایی دختر؟ با صدای گرفته مختصر گفتم: دارم میام نزدیکم... گفت: رضوان چرا صدات گرفته؟ نمی تونستم حرفی بزنم، فقط گفتم: چیزی نیست میام حالا می بینمت... https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─