┅❅🍁❈ ﷽❈🍁❅┅
#یادمانفکّه
#روایتگریحجةالاسلاممهدویارفع
#فروردین98
🍂دارند از خوراک شما ، شرَف شما را می زنند ! #حیای شما را میگیرند مراقب باشید چه می خورید!
🍀🌸«فَلْيَنْظُرِ الْإِنْسَانُ إِلَى طَعَامِهِ» (۲۴ عبس)
۱۴۰۰ سال پیش امیرالمؤمنین (علیه السّلام)
🍀🍂فرمودند: " امّت رسول الله خوار و ذلیل نخواهند شد مگر در روزگاری که غذای بیگانگان را بخورد و لباس بیگانگان را بپوشد. "
🍀🌺اما کجاست مسلمانی که سنگ علی را به سینه بزند ولی این حرف فرهنگی علی علیه السلام را بفهمد ؟! که برای خفت و خواری شما همیشه توپ و تانک نمی آورند در فکّه!
🍀🍂خوراک و لباست را دارند تغییر میدهند تا تو را بی حیا و بی دین کنند !اما حیف حرف علی (علیه السلام) رو قبول نکردیم ،
🍂🍂۱۴۰۰ سال بعد در همسایگی خودمان ابر قدرت شرق اتحاد جماهی شوروی با آن عظمت سرزمینی و با آن قدرت نظامی_هسته ای که داعیه ی جنگ ستارگان داشت،
🍂🍂با آن قدرت ایدئولوژیکی_مارکسیستی تا قلب اروپا را گرفته بود ، با آن نیروی انسانی که ابر قدرت شرق بود ، ۱۴۰۰ سال بعد فروپاشی می شود بعد رئیس جمهور کمونیست آن (که الان در آمریکا ، کارمند آمریکایی هاست ) مصاحبه می کند،
🍂🍂آقای میخائیل گورباچف ، مصاحبه کردند با او، بعد از چند سؤال درباره اوضاع جهان می گویند آقای گورباچف چه شد اتحاد جماهیر شوروی با این عظمت فروپاشی کرد؟
🍂🍂در پاسخ گفت : « همه چیز از آن روزی شروع شد که پای رستوران مک دونالد به کشور ما باز شد ! از وقتی که دیدم صف طویل جوانان ما در مسکو جلوی رستوران آمریکایی صف بستند، فهمیدم همه چیز از دست رفته » حالا اگر یک کمونیست این را بگوید می گوییم عجب !
🍀🌺🍂ولی اگر علیِ غریب مظلوم بگوید ، می گوییم این حرف های کهنه چیست که میزنیم؟
🔶🔶🔶🔶🔶🔷🔷🔷🔷🔷🔷
🌷#به -کانال -ما- بپیوندید👇👇👇
این عمار
https://eitaa.com/janamfadayeseyyedali
#هرچی_توبخوای
#قسمت93
مادر وحید گفت:
_اگه دوست داشتی به من بگو مامان، خوشحال میشم.😊
از این حرفش خیلی خوشحال شدم. بغلش کردم☺️🤗 و گفتم:
_خداروشکر که مامان خوب و مهربونی مثل شما بهم داده.
مامان خوشحال شد.پدروحید بالبخند گفت:
_منم خوشحال میشم بهم بگی بابا.😊
بامهربونی نگاهش کردم و بالبخند گفتم:
_..نه.☺️
همه باتعجب نگاهم کردن.وحید خیلی جدی گفت:
_چرا؟!😐
به پدر وحید گفتم:
_من شما رو به اندازه پدرم دوست دارم ولی وقتی خودم سادات نیستم،نمیتونم به کسی که مادرشون حضرت فاطمه(س) و جدشون پیامبر(ص)هستن،بگم بابا.☺️
وحید گفت:
_آقاجون چطوره؟😍
همه به وحید نگاه کردیم.به پدروحید نگاه کردم.بدون لبخند نگاهم میکرد.
جدی گفت:
_هر چی خودت دوست داری بگو.
رفتم کنارش نشستم.دستشو بوسیدم و گفتم:
_از من ناراحت نباشین.😊
بامهربونی گفت:
_نه دخترم.ناراحت نیستم.من تا حالا دو تا دختر داشتم الان خداروشکر سه تا دختر دارم.چه فرقی میکنه چی صدام کنی.مهم اینه که شما برای ما عزیزی.😊
از اون به بعد من آقاجون صداشون میکنم.
وقتی وحید میخواست منو برسونه خونه،سویچ ماشین شو بهم داد و گفت:
_تو رانندگی کن.😇
لبخند زدم و سویچ رو گرفتم.تمام مدت فقط به من نگاه میکرد.مثل من که وقتی رانندگی میکرد فقط به وحید نگاه میکردم.
منم مدام صحبت میکردم و بامحبت باهاش حرف میزدم و شوخی میکردم. وقتی رسیدیم ماشین رو خاموش کردم.گفتم:
_رسیدیم.😌
وحید اطرافشو نگاه کرد.گفت:
_چه زود رسیدیم؟!😅
-نخیر.شما محو تماشای بنده بودید، متوجه گذر زمان نشدید.😌😉
خندید.😍😁گفتم:
_اگه راننده شخصی خواستین درخدمتم. مخصوصا اگه اینجوری نگاهم کنی و لبخند بزنی...☺️وحید
-جانم
-خداحافظ
پیاده شدم و رفتم تو حیاط.وحید هم ماشین روشن کرد و رفت.
من سعی میکردم همیشه #بامحبت و #احترام با وحید رفتار کنم....😊☝️
بخاطر #سادات_بودنش احترام ویژه تری میذاشتم. همیشه پیش پاش بلند میشدم. حتی اگه برای چند ثانیه از پیشم میرفت، وقتی دوباره میومد بلند میشدم.😊هیچ وقت کمتر از گل بهش نمیگفتم.از لفظ تو استفاده نمیکردم.هیچ وقت با #صدای_بلند باهاش صحبت نمیکردم.
شب بعدش وحید،محمد و خانواده ش رو برای شام به یه رستوران سنتی دعوت کرد...
وحید و محمد خیلی با هم صمیمی بودن. اکثرا همدیگه رو داداش صدا میکردن...
وقتی مجرد بودم میدونستم محمد یه دوست خیلی صمیمی داره که بهش میگه داداش ولی هیچ وقت کنجکاوی نکردم کسی که داداش من بهش میگه داداش،کی هست.😊
روی تخت نشسته بودیم...
من و مریم کنار هم بودیم.محمد کنار مریم و وحید کنار من بود.محمد و وحید رو به روی هم بودن.
کلا وحید بچه ها رو خیلی دوست داشت. ضحی 👧🏻و رضوان 👶🏻هم وحید رو خیلی دوست داشتن.بغل وحید نشسته بودن و باهاش حرف میزدن.من از این اخلاق وحید خیلی خوشم میومد.😍☺️به نظرم مردی که تو مجردی با همه بچه دوست باشه یعنی خیلی مهربونه پس حتما با همسرش و بچه های خودش مهربون تره.☺️☝️
ضحی و رضوان رابطه شون با من خیلی خوب بود ولی وقتی وحید بود دیگه منو تحویل نمیگرفتن.😅
من بیشتر ساکت بودم و به رفتارهای وحید دقت میکردم.وحید با لبخند و مهربونی هم با بچه ها بازی میکرد هم با محمد شوخی میکرد هم با من صحبت میکرد.با مریم هم #بااحترام برخورد میکرد ولی باز هم مهربون بود.بهش میگفت زن داداش.کلا خیلی باهاش صحبت نمیکرد.هروقت هم که میخواست حرفی بهش بگه یا سرش پایین بود یا به محمد نگاه میکرد.من از #حجب و #حیای وحید خیلی خوشم میومد.
محمد بالبخند کمرنگی به وحید گفت:
_از اینکه قبلا یک بار هم به حرف مامانت گوش ندادی و حتی نخواستی خواهر منو ببینی پشیمون نیستی؟😁
وحید لبخند زد و گفت:
_آره.☺️
محمد همونجوری که به وحید نگاه میکرد گفت:
_اگه تو زودتر میومدی شاید زهرا دیگه با امین ازدواج نمیکرد و اون همه سختی نمیکشید.😔
وحید ناراحت سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت.
گفتم:
_هیچ کدوم از کارهای خدا بی حکمت نیست.👌 زهرای قبل از امین مناسب زندگی با وحید نبود...همسروحید باید #قوی باشه.
اون زهرا....
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2