#هو_العشق🌹
#پارت_بیست_و_سوم
#پلاڪ_پنهاݩ
#فاطمه_امیرے
سمانه کنار صغری نشسته بود وعکس هایی که صغری موقع رای دادن با پای شکسته گرفته بود را به سمانه نشان می داد و ارام میخندیدند،
مژگان کنار خواهرش نیلوفر،که برای چند روزی از شهرستان به خانه ی مژگان امده بود،مشغول صحبت با سمیه خانم بودند،البته نگاه های ریزکانه ی نیلوفر به کمیل که به احترام مژگان در جمع نشسته بود،از چشمان سمانه و صغری دور نمانده بود،صغری و سمانه از اولین برخورد حس خوبی به نیلوفر نداشتند.
کمیل عذرخواهی کرد و بااجازه ای گفت و به اتاقش رفت،سمانه متوجه درهم شدن قیافه ی نیلوفر شد ،نتوانست جلوی اخم هایش را بگیرد،بی دلیل اخمی به نیلوفر که خیره به پله ها بود کرد،که نیلوفر با پوزخندی جوابش را داد ،که سمانه از شدت پرو بودن این دختر حیرت زده شد،
مژگان،با خوابیدن طاها ،عزم رفتن کرد،همان موقع کمیل پایین آمد و با دیدن ،نیلوفر که سعی می کرد طاها را بلند کند گفت:
ــ خودم بلندش میکنم ،اذیت میشید،زنداداش بفرمایید خودم میرسونمتون
سمانه با اخم به نیش باز نیلوفر نگاه کرد و سری به علامت تاسف تکان داد،بعد از خداحافظی با مژگان و نیلوفر،همراه کمیل بیرون رفتند.
صغری به اتاق رفت،سمانه پا روی پله گذاشت تا به دنبال صغری برود که با صدای سمیه خانم برگشت؛
ــ جانم خاله
ــ میخواستم در مورد موضوعی بهات صحبت کنم
ــ جانم
ــ سمانه خاله جان،تو میدونی چقدر دوست دارم،وهمیشه آرزوم بود عروس کمیلم بشی اما
ناراحت گونه ی سمانه را نوازش کرد و گفت:
ــ مثل اینکه قسمت نیست،فقط ازت یه خواهشی دارم،هیچوقت به خاطر این مسئله با من غریبگی نکنی،ازم دور نشی،نبینم بهمون کمتر سر بزنی
ــ خاله ،قربونت برم این چه حرفیه،مگه میشه از شما دست کشید؟؟
ها؟نگران نباش قول میدم هر روز خونتون تلپ بشم،خوبه؟؟
سمیه خانم لبخندی زد و سمانه را محکم در آغوش فشرد .
**
سمانه نگاهش را از حیاط گرفت و به صغری که سریع در حال تایپ بود ،دوخت.یک ساعتی گذشته بود ولی کمیل برنگشته بود،نمی دانست چرا دیر کردن کمیل عصبیش کرده بود،کلافه پوفی کرد و چشمانش را برای چند لحظه بست،که با صدای ماشین سریع چشمانش را باز کرد و به کمیل که ماشین را قفل می کرد خیره شد،کمیل روی تخت گوشه ی حیاط نشست و کلافه بین موهایش چنگ زد،سمانه از بالا به کمیل نگاه می کرد،خیالش راحت شده بود ،خودش حالش بهتر از کمیل نبود،نمی دانست چرا از آمدن کمیل خیالش راحت شده بود،کلافه از کارهایش پرده را محکم کشید و کنار صغری نشست و به بقیه کارش ادامه داد
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
خاطرات شهیدعلی سیفی...
شهیدی که امام زمان بهش گفت بیا مشهدشفابگیر...
#ڪتاب(بیامشهد)
#رمان📚
#پارت_بیست_و_سوم
«در حوزه»
راوی:آقای ادیب و ...
سال ۱۳۶۳ طلبه شدم.چون دیر رسیدم به امتحانات حوزه،دیگر پذیرش نکردند.خلاصه رفتیم مدرسه رسول اکرم وآنجا امتحان گرفتند و بالاخره ما پذیرفته شدیم.اوایل سال یه طلبه لاغرنسبتا بلند قامت و نحیف وتکیده بنام آقای علی سیفی وارد مدرسه شد وخدمتش رسیدیم.اولین ویژگی که همه متوجه شدنداین بود که ایشان صبح ها اذان میگفت.البته خودش قبل از نماز بیدار بودو مشغول تهجد،ولی وقتی اذان میگفت،به نظرما آدما که هیچ،در ودیوار مدرسه هم سوی خدا می برد.
علی آقا صدای محزونی داشت.اصلا بدن آدم به لرزه در می آمد.بار اول و دومی که شنیدم برایم تازگی داشت.اصلا مبهوت مانده بودم که این چیکار میکنه،به قدری صدای اذان گفتن آقای سیفی دلنشین و محزون بود که همه،سحرمنتظر بودندصدای اذان علی سیفی رو بشنوند.
آدمی بود به شدت اخلاقی،در عین حال بانشاط واین خیلی جالب بود.یک کلمه غیبت تو کارش نبود.علیه کسی حرف نمی زد،حرفی که کسی رو آزار بده نمیزد.
اما در عین حال با همه شوخی وخنده وبا نشاط ومهربون بود.مثلا یادمه مریض شدم،سرما خورده بودم تا اومد دید تو حجره موندم و نرفتم سر کلاس،آمد آرام نشست بالای سر من و گفت:بالام قربان اولوم.
خلاصه با لهجه شیرین چقدر به من محبت کرد.بعد گفت:آش میزارم برات.خیلی آدم دردمندی بود وقتی از مشکلات جامعه می گفت اشک می ریخت.
یعنی به پهنای صورت اشک می ریخت.یه مدتی هم کردستان بود.برای مردم کُرد خیلی دلش می سوخت ایشان به جای اینکه صحنه های درگیری و ابعاد نظامی را برای ما بگه اشک می ریخت و می گفت:شاهد بودم که توی اون درگیری هامردم غیرنظامی چه آسیبی دیدند خیلی روح لطیفی داشت.
خب اهل شور بود واهل شعور بود،اهل خدمت بود.واقعا ساده و بی ریابه همه خدمت میکرد،اصلا رو زمین بند نبود.چون جسمش هم سبک بود،تو راه رفتنش سرعت داشت.خلاصه آرام احساس میکرد این موندنی نیست.ایامی که از جبهه می آمدفقط جسمش در اینجا بودگویا تمام وحودش را در جبهه جا گذاشته بود واین حال او،گاه در کلاس های درس او را لو می داد.کلاس تمام میشد اما سیفی در فکر عمیقی بسر برده بود.تمام هوش و حواسش به جبهه بود.او علیرغم مهر ومحبت فراوانی که داشت،اما تمام وجودش تذکر بود.ناخواسته وقتی او را می دیدم یاد خدا در من زنده میشد.هر گاه لازم می دید با زبانی بسیار دلسوزانه تذکر لسانی می داد.واقعا تاثیرگذار بود.بسیار ساده و در فقر و محرومیت زندگی میکرد الان که به ذهنم فشار می آورم فقط لباس کاموایی آبی کم رنگ با یک شلوار خاکی از اودر ذهنم خطور می کند.موارد زیاد او را می دیدم که ناهار مدرسه را نمی گرفت موقع ظهر با یک قرص نان خود راسیر میکرد.بعدها شنیده بودم که حتی از حوزه،شهریه هم نمی گرفت.
📚منبع:نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی(همه ی کتاب تایم نمیشه فقط نیمی از کتاب)
#ادامهدارد...
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#بی_سیم_چی_عشق
#پارت_بیست_و_سوم 🌈
چشمک شیطانی میزند و ادامه میدهد
!سعی کن ناهار نیمرو نباشه -
:و پشت سر این حرفش سریع از اتاق خارج میشود، فقط صدایش از هال به گوشم میرسد
!خیلی دوستت دارم هانیه -
:تقریبا داد میزنم
!من بیشتر ستوان -
***
ظرف حاوی مایهی کوکو سیبزمینی را برمیدارم و کنار گاز میایستم. کمی از مایه را توی ماهیتابه
میریزم که یکدفعه روغنش جلز و ولز میکند و یک قطره روغن روی دستم میافتد. بیخیال بقیهی
.مایه را هم میریزم و به اتاق میروم
از بین کتابهایم، دفتر شعرم را بیرون میآورم. خط به خطش را که میخوانم روزهای نه چندان دور در
ذهنم تداعی میشود. یک لحظه با خودم فکر میکنم اصلا من از کِی بود که عاشق مهدی شدم؟
خودم هم جواب میدهم شاید از وقتی که تازه در ارتش استخدام شده بود و به تهران آمده بود! شاید از
همان وقت که در مهمانیهای خانوادگیمان جای خالیاش خودنمایی میکرد یا اصلا شاید از وقتی که من
هنوز شش یا هفت سالم بود و مرداد ماه و شهریور که میشد و هوا به اوج گرمایش میرسید، وقتی به
خانهی خانمجان میرفتیم، کلی توی حیاط با صفایش با مریم، مینا، فاطمه، عموسبحان و مهدی بازی
.میکردیم و آخر سر هم مهدی میرفت و از بقالی سرِ خیابان برایمان بستنی یخیِ پرتقالی میخرید
.نمیدانم! اصلا زمان دقیقش مشخص نیست؛ ولی این را خوب میدانم که خیلی وقت است دلم را باختهام
با آمدن بوی سوختگی سریع و شتابزده دفتر را روی تخت میگذارم و به آشپزخانه میروم. با دیدن
کوکوسیبزمینیهای سوخته آه از نهادم بلند میشود. زیرِ گاز را خاموش میکنم و مات و ناراحت خیرهی
.مثلا غذایم میشوم
سلام... چی شده هانیه؟ -
:گردم که مهدی را میبینم. متعجب میگویمترسیده به عقب برمی
سلام... خسته نباشی... کِی اومدی؟ -
:با لبخند میگوید
سلام به رویِ ماهت... شما هم خسته نباشی خانمِ خونه. اینقدر تو فکر بودی متوجه اومدنم نشدی... -
ببینم این بوی چیه؟
:با یادآوری غذای سوخته، ناراحت به ماهیتابه اشاره میکنم
آخه چرا؟ -
:میبینم که لبخند عمیقی میزند. پر از محبت و عشق نگاهم میکند و میگوید
فدای سرِ خانمم...یاد میگیری به مرور... بذار من لباسهام رو عوض کنم میام یه غذایی برات درست -
.میکنم که انگشتهات هم باهاش بخوری
:خیره نگاهش میکنم. لبخند میزند
چیه؟ -
.تو خیلی خوبی مهدی -
.نه به خوبیِ تو -
.به اتاق میرود و من هم شاهکارم را توی ظرفشویی میگذارم
:آمدنش که طول میکشد، به سمت اتاق راه میافتم و در همان حال هم صدایش میزنم
مهدی؟ کجا موندی؟ داری به طلاق دادنم فکر میکنی؟ -
در نیمه بازِ اتاق را کامل باز میکنم. لباس راحتی پوشیده روی تخت نشسته و دفتر شعرهایم در دستانش
است. دست به سینه به چهارچوب در تکیه میدهم. غرق صفحات است و لبخند روی لبهایش هِی
.پررنگتر میشود. متوجه حضورم نمیشود
خیره نگاهش میکنم. نمیدانم چه میشود که دلم میلرزد. باز حرفهای خودش و عموسبحان میان
افکارم خودی نشان میدهند. جلوتر میروم. پایین تخت و درست روبرویش روی زمین مینشینم، سرش
:را بالا میآورد و خیرهی چشمهایم میشود. لبخندی میزنم و میگویم
!فوضولیها -
!میخندد... میمیرم
:از تخت پایین میآید و روبرویم مینشیند. آرام میگوید
تو کِی اینقدر عاشق شدی؟
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─