eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
23.3هزار ویدیو
652 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
025.mp3
2.65M
الحمدلله برای شکرگذاری سیلی وانشاالله خروج کلی استکبارازمنطقه بخوانیم 🙏👂کمتر از10دقیقه با کلام خدا9 🎁🍃هدیه به پیامبرص ائمه اطهارعلیهم السلام ودخت گرامیشان، امام وشهید ویاران وشهدای این روزها وشهدای صدراسلام تاکنون وشفای شیمیایی های جنگ تحمیلی،سلامتی امام زمان عج،تعجیل درفرج وسلامتی امام خامنه ای مدظله العالی وانشاالله مجلسی انقلابی 🍃🌼🍃حزب 1جزء7 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗣سخنرانی حجت الاسلام محسن قرائتی با موضوع تفسیر سوره مائده - آیه ۸۳ نمونه‏ اشک شوق مسیحیان، یکى هنگامى بود که جعفربن ابى‏ طالب‏ آیات سوره‏ «مریم» را در حبشه براى نجاشى خواند، یکى هم آنگاه که جمعى از مسیحیان همراه جعفر، به مدینه آمدند و آیات سوره‏ «یس» را شنیدند. پیام ها ۱- نشان افراد دل آماده و متواضع آن است که به مجرد شنیدن حقّ، منقلب مى‏شوند. (ولى نااهلان، با دیدن حقّ هم تکان نمى‏خورند.) «لایستکبرون و اذا سمعوا... تفیض من الدمع... یقولون ربّنا آمنّا» ۲- اشک، اگر همراه معرفت باشد، نشانه‏ کمال است. «تفیض من الدمع ممّا عرفوا» ۳- روح و فطرت انسان، شیفته‏ حقیقت است و چون به معشوق رسید، اشک شوق مى‏ ریزد. «تفیض من الدمع» ۴- ایمان و اقرار باید بر اساس شناخت باشد. «ممّا عرفوا من الحقّ یقولون ربّنا آمنّا...» ۵ - در دعا، از کلمه‏ مقدّس «ربّنا» استمداد کنیم. «ربّنا آمنّا...» ۶- شناخت و معرفت، اشک و اعتراف به نواقص خود، نشانه‏ رشد و تربیت معنوى است. «عرفوا... یقولون ربّنا آمنّا» ۷- دعا، در کنار اقرار و ایمان اثر دارد. «آمنّا فاکتبنا» ۸ - ایمان موقّت کارساز نیست، باید دائمى، تثبیت شده و با حسن عاقبت همراه گردد. «آمنّا فاکتبنا» ۹- ره صد ساله را یک شبه رفتن، ارزش است. شنیدن «سمعوا»، شناختن «عرفوا»، اقرار کردن «آمنّا»، ملحق شدن. «مع الشاهدین» ۱۰- اهل ایمان باید براى رسیدن به مراحل بالاتر دعا کنند. (ابتدا ایمان، سپس مرحله‏ بالاتر که شهود است. «فاکتبنا مع الشاهدین» این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قرار هروز "فدائیان رهبر" هرروز یک صلوات نذر سلامتی امام خامنه ای مدظله العالی(روحی فداه)🌹 🍃👌فقط 5 ثانیه (💠)اللّهُمَّ ✨(♥️)صَلِّ ✨✨(💠)عَلَی ✨✨✨(♥️)مُحَمَّدٍ ✨✨✨✨(💠)وَ آلِ ✨✨✨✨✨(♥️) مُحَمَّدٍ ✨✨✨✨(💠)وَ عَجِّلْ ✨✨✨(♥️)فَرَجَهُمْ ✨✨(💠)وَ اَهْلِکْ ✨(♥️)اَعْدَائَهُمْ (💠)اَجْمَعِین این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قبرستان بقیع بعلت کرونا بدون نگهبان شده .و شیعه ها از فرصت استفاده کرده زیارت میکنند. این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
ساخت ماسک.pdf
1.91M
🔹آموزش دوخت و الگوی ماسک پارچه ای
🌹سلام بر شعبان و اعیادش، سلام بر حسین و عباسش، سلام بر سجاد و سجودش، سلام بر نیمه شعبان و ظهور مولودش. 🌺 آغاز ماه رسول خدا، ماه شادی آل الله مبارک باد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضرت آیت‌الله خامنه‌ای (روحی فداه) در پیامی به‌مناسبت آغاز سال ۱۳۹۹، سال جدید را سال «جهش تولید» نام‌گذاری کردند. این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
رمان مذهبی و بسیار زیبای ناحله با موضوع شهدای مدافع حرم 👇👇👇👇👇👇👇👇
ناحله🌺 اذان صبح وچند دقیقه ای میشد که دادن.‌.. قرار شد دم یه مسجد نگه دارن‌ . هوای بیرون سرد بود ‌.‌‌ اتوبوس چند بار جلو و عقب کرد و بعدش نگه داشت. ریحانه رو بیدار کردم و گفتم دوستشم بیدار کنه. نگام افتاد به پالتوم . نمیدونستم چجوری باید تو این سرما بدون پالتو برم بیرون. از ی طرفم خجالت میکشیدم بهش بگم پالتومو بهم بده‌ کلا بیخیال شدم که با صدای ریحانه از خواب پرید دست کشید به چشاشو خودشو درست کرد. چشم ازش برداشتمو بغل دستیمو که از اول راه تا خودِ الان یه کله خوابیده بود بیدار کردم و خودمم از اتوبوس پایین‌ رفتم. از قبل وضو داشتم برا همین فوری رفتم سمت مسجد و نمازمو خوندم . بقیه اقایون تازه وارد مسجد شدن. نگام خورد به محسن. یه لبخند بهش زدمو گفتم _حاج اقا التماس دعا!! اونم خوابالود یه لبخند زد و نشست رو به قبله. از سرما به خودم میلرزیدم .ولی جز تحمل هیچ راهِ چاره ای نبود. رفتم سمت دسشویی... بعدِ دستشویی دوباره وضو گرفتمو سریع رفتم تو اتوبوس‌. چهار ستون بدنم از سرما میلرزید! این دختره هم با پالتوی من رفت. ای خدا... چند دقیقه منتظر موندیم تا همه اومدن. دیگه یخورده عادی تر شده بودم‌ . ریحانه و فاطمه اخرین نفر بودن . همه که نشستن اتوبوس حرکت کرد. به محسن نگاه کردم که کنار خانومش نشسته بود. یه لبخند بهش زدمو دوباره رومو برگردوندم. به فاطمه نگاه کردم که پالتوم تنش بود و از زیر چادر خیلی پف کرده بود. دیگه حس کردم چیزی ازم نمونده نمیدونم چیشد که پوف زدم زیر خنده و با صدای بلند خندیدم. ریحانه و فاطمه برگشتن سمتم‌ ولی من سعی کردم بی اعتنایی کنم که نفهمه دارم به اون میخندم. دیگه بعد نماز کسی نخوابید. فاطمه هم از تو نایلونش ساندویچش و در اورده بود و با ریحانه تقسیم کرد. نمیدونم چرا ولی دلم میخاست به منم بده‌ . بدون اینکه حتی بهم نگاه کنه ساندویچشو خورد. بیخالش شدم و سرم و به گوشی گرم کردم...! __ فاطمه ریحانه خوابیده بود حوصله ام سر رفته بود و خوابمم نمیبرد یاد کتابی که با خودم آورده بودم افتادم میخواستم برم بگیرمش ریحانه پاهاشو تو بغلش جمع کرده بود نگام به محمد افتاد که یه تسبیح تودستش بود و ساعد دستش و رو چشماش گذاشته بود برام سوال بود که چرا خوابش نمیگرفت هر وقت دیدمش بیدار بود به سختی از جام بلند شدم و دستم به صندلی ریحانه گرفتم تا نیافتم کولم و آوردم پایین و کتابم و از توش گرفتم و دوباره گذاشتمش بالا نگاهی به محمد ننداختم نشستم سرجام‌ پالتوو از تنم در آوردم و انداختم رو ریحانه که وقتی بیدار شد بده به محمد سرم و تکیه دادم به شیشه و شروع کردم به خوندن کتاب محو کتاب شدم و به هیچی توجه نداشتم خیلی خوشم اومد اونقدر خوندم که تقریبا بیشتر مسافرا بیدار شدن و نور خورشید افتاد به چشمام ساعتم و نگاه کردم ۹ شده بود نگام افتاد به محمد چشماش بسته بود چ عجب بلاخره خوابید نگه داشتن واسه صبحانه قرار نبود بریم پایین ریحانه بازوی محمد و تکون داد و گفت :داداش پاشو صدات میکنن محمد گیج به ریحانه نگاه کرد رو چشماش دست کشید و بلند شد رفت جلو همونطور ک میرفت تسبیحش و دور مچش پیچید چند دقیقه بعد یکی با یه کارتون که توشو نمیدیدم اومد وقتی به ما رسید کارتون و سمت ما گرفت ریحانه دوتا نایلون برداشت ویکی و انداخت بغلم . دوتا خرما ویه قاشق کوچیک یه بار مصرف با پنیر و مربای هویج تو نایلون بود محمد با یه کارتون که انگار توش آبمیوه بود نزدیک میشد به جلوییا که پخش کرد رسید به من و ریحانه انگار صورتش و اب زده بود ،چون موهای رو پیشونیش خیس بود ریحانه دوتا ابمیوه پرتقالی برداشت و به محمد گفت :داداش اگه تونسی اب جوش بگیر برامون. محمد چیزی نگفت و به پشت سری هامونم ابمیوه داد کارتون خالی و دستش گرفت رفت پیش راننده برگشت وسط اتوبوس و گفت:آقایون اگه کسی آبجوش میخواد فلاسک بده براش بیاریم محسنم بلند شد دوتا فلاسک بهش دادن محمدم یکی گرفت و اومد پیش ریحانه فلاسک کوچیک ریحانه ام برداشت چند دقیقه بعد همشو پر ابجوش کردن واوردن داد دست ریحانه و گفت:مراقب باش نریزه روتون ریحانه گفت لیوانم و در بیارم محمدم نشست سر جاش واسه خودش چیزی نگرفته بود ریحانه یه لیوان چایی با خرما داد دستش و واسش لقمه میگرفت سختش شده بود پالتوی محمد و داد بهش و محمد گذاشتش بالا متوجه نگاهش شدم ولی توجه ای نکردم و دوباره سرگرم خوندن کتابم شدم ریحانه گفت :چی میخونی؟ _دختر شینا +عه منم خوندم خیلی کتاب قشنگیه _اوهوم داشت نگام میکرد که گفتم :تو پالتو روم انداختی ؟ خندید و گفت :اره داشتی یخ میزدی .محمدم سردش نبود پالتوشو در اورده بود .گرفتم انداختم روت . یه پوزخند زدم که باعث شد با تعحب نگاهم کنه. به یه لبخند سرد تبدیلش کردم و نگاهم و رو کتاب چرخوندم. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
ناحله🌺 متوجه نگاه ریحانه و محمد بهم شدم ولی توجه ای نکردم .داشتم به این فکر میکردم که چقدر فکر های احمقانه به سرم زد اصلا چی شد که بخودم اجازه دادم خیال کنم ممکنه ازم خوشش اومده باشه من ادم ضعیفی نبودم ولی بشدت جلوی محمد از خودم ضعف نشون میدادم. ترجیح دادم از الان طور دیگه ای رفتار کنم با این کارهام نه تنها چیزی عوض نمیشد بلکه همچی بدترهم میشد به خودم لعنت فرستادم که پالتوش رو تنم کردم ریحانه متوجه شد یه چیزیم هست. چون دیگه سوالی نپرسید و گذاشت تو حال خودم باشم میخواستم بهم خوش بگذره و از این فرصتی که پدرم بهم داد نهایت بهره رو ببرم کتابم تموم شد یه لبخند غمگین زدم و احساس کردم به شخصیت قدم خیر حسودیم میشه چه عشق قشنگی داشت دلم به حال ریحانه سوخت کلافه به در و دیوار اتوبوس نگاه میکرد با خنده زدم رو پاش که با تعجب نگام کرد گفتم: _چه خبر ازآقاروح الله تون؟خوبین باهم ؟چرا نیومدن؟ ریحانه خوشحال از اینکه مثل قبل شده بودم از زندگی مشترک و خانواده شوهرش گفت چندین بار متوجه نگاه متعجب محمد به خودم شدم ولی کوچک ترین اعتنایی بهش نکردم و تمام حواسم رو دادم به ریحانه انقدر حرف زدیم و خندیدم که تشنمون شد بطری آب معدنی تو یخچال جلوی محمد بود ریحانه به محمد گفت برامون آب بیاره محمد هم به حرفش گوش کرد بطری رو در اورد و داد دست ریحانه و خودش رفت جلوی اتوبوس پیش محسن ____ ساعت دوونیم شده بود واسه ناهار و نماز نگه داشتن البته محمد همون زمان که اذان شد و قرار شد راننده ها جاشون رو عوض کنن رفته بود پایین و نمازش رو خونده بود سوییشرتم رو تنم کردم چادرم رو روی سرم مرتب کردم و همراه ریحانه و شمیم رفتیم پایین محمد پشت سرمون اومد و با چند نفر دیگه رفت طرف رستوران ماهم رفتیم دستشویی تا وضو بگیریم شمیم خیلی دختر خون گرمی بود و خیلی زود باهم صمیمی شده بودیم. چادرش رو براش نگه داشتم تا وضو بگیره نگام افتاد به روسری حریرش که خیلی خوشگل بسته بود به سرش گفتم: _چه خوب بستی روسریتو لبخند زد و گفت: +لبنانی بستم.خیلی آسونه بزار بهت یاد میدم وضوش رو گرف گیره های روسریش رو گذاشت تو جیبش و گفت: +نگاه! اینجوری باید ببیندی با دقت بهش نگاه کردم لبخند زدم وگفتم: _اهان فهمیدم چادرش رو گرفت و سرش کرد و پایینش رو جمع کرد تا به زمین نخوره واسه من رو هم نگه داشت ریحانه با اخم ساختگی بهم نزدیک شد گفت: +هه فاطمه خانوم به این زودی منو فروختی ؟؟نو دیدی رفیق کهنت رو ول کردی خندیدیم و گفتم: +من غلط بکنممم وضو گرفتیم و بعداز خوندن نماز رفتیم تو رستوران انقدر خندیدیم شکمم درد گرفته بود با وارد شدن به رستوران خودمونو کنترل کردیم شمیم گفت :بچه های ما اونجان هرکی با خانوادش نشسته بود رفتیم و روبه روی محمد و محسن نشستیم نگام افتاد به جوجه کباب روی میز تمام سعیمو کردم بخودم بقبولونم محمدی وجود نداره خود خودم شده بودم به بچه ها یه چیزایی رو میگفتم که باعث میشد از ترس محسن و محمد ریز ریز بخندن آخرشم ریحانه طاقت نیاورد و زد رو بازوم و گفت: +وایی فاطمه توروخدا ترکیدم از خنده بذار غذام رو بخورم دلم براشون سوخت و ترجیح دادم فعلا به حال خودشون بزارمشون غذام رو زودتر از همه خوردم و به ریحانه گفتم میرم بیرون هوا بخورم رفتم مغازه و یخورده خوراکی خریدم و گذاشتم تو اتوبوس اون اطراف یه دوری زدم و از هوای خنک لذت بردم برگشتم سمت اتوبوس که دیدم همه دارن سوار میشن محمد دستش تو جیبش بود و داشت اطرافشو نگاه میکرد نگاهش که به من افتادسرش رو انداخت پایین رفتم سمت در دوم اتوبوس و از پله ها گذشتم که ریحانه گفت: +فاطمه کجا رفتی ؟ _هیچی رفتم یه دوری بزنم +اوف ترسیدم چند بار زنگ زدم جواب ندادی _عه لابد متوجه نشدم. نشستم سر جام محمد هم نشست یهو یه فکر به ذهنم رسید و از قصد بلند گفتم: _عه حیف شد کاش شمیم اینا هم کنار ما بودن،بیشتر خوش میگذشت ریحانه گفت: +اره لابد جا نبود جلو نشستن دوباره طوری که محمد بشنوه گفتم : _نمیشه جاشونو با داداشت و بغل دستیش عوض کنن؟ متوجه نگاه محمد شدم نمیدونستم کاری که میکنم درسته یا نه ولی اینو میدونستم خیلی دلخورم و باید یه جوری تلافی کنم ریحانه یه خورده مکث کرد و به محمد نگاه کرد انگار که دوست نداشت به محمد بگه بره واقعیتش این بود که بود و نبود شمیم کنارم خیلی هم فرقی نمیکرد فقط دلم میخواست با دور کردن محمد از خودم،خودم رو آزار بدم و وادار شم به فکر نکردن در موردش ریحانه به هر جون کندنی بود به محمد گفت محمد یه نگاه طولانی بهم انداخت به ریحانه گفت: +من و بغل دستیم جامون خیلی راحته! ناراحتی ای نداریم که هر کی مورد داره بسم الله! بغضم گرفت واقعا الان سبک شدم؟اخه این چه کاری بود؟ به خودم گفتم: خاک بر سرت فاطمه همینو میخواستی؟ زدی ضربتی،ضربتی نوش کن خاک بر سر عقده ای این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
ناحله🌺 همش نگاه دلخور محمد می اومد جلو چشم هام. ترجیح دادم مثل قبل بیخیال شم کاری بود که انجام دادم الان دیگه با این که با خاک یکسانم کرده بود نمیشد کاریش کرد تقصیر خودم بود نایلون خوراکی هارو برداشتم یه چیپس باز کردم و به ریحانه که نگاهش دنبال داداشش بود تعارف کردم بیخیال شد و برداشت مامانم زنگ زده بود جوابش رو دادم و گفتم دوساعت دیگه میرسیم مداحی زده بود راجع به شهدا حال و هوام عوض شده بود _ ماشین رو نگه داشتن وسایلامون رو گرفتیم و پیاده شدم با گل و خشت یه تونل درست کرده بودن ورودیش دوتا آقا که لباس های خاکی داشتن و روی لباسشونم نوشته بود خادم‌ الشهدا سینی اسفند دستشون گرفته بودن و خوش آمد میگفتن رد شدیم و رفتیم‌اون سمت تونل. یه حس خیلی خوبی بهم دست داده بود حس کردم دارم میرم جنگ مخصوصا با این آهنگی که داشت پخش میشد و تو جبهه میذاشتن گوشیم رو در اوردم و چندتا عکس گرفتم که ریحانه گفت: +فاطمه تا صبح وقت داریم میام عکس میگیرم حالا کوله ات سنگینه خسته میشی بیا اینارو ببریم ب حرفش گوش دادم و دنبالش رفتم با سیم خار دار و کلاه خود و فشنگ و... اطراف رو تزئین کرده بودن یه نفس عمیق کشیدن و سعی کردم آرامش رو به ریه هام بکشم خانومای خادم در نهایت احترام مارو راهنمایی کردن به قسمت خانوم ها. تا وقتی که جامون مشخص شه یه گوشه نشستیم چند دقیقه بعد اومدن و گفتن که کجا باید بریم. یه سوله به ما دادن. قرار شد تا صبح اون جا استراحت کنیم و بعدش بریم سمت خرمشهر‌. پام رو گذاشتم تو سوله‌ . اولش بوی نم و نا اذیتم میکرد. جلوی دماغم رو با دستام گرفتم که ریحانه ادامو در اورد و باهم خندیدیم. یه سری پتو اونجا بود. یه خانم خادم به هرکی یه دونه پتو میداد‌. پشت ریحانه رفتم تا به منم بدن. پتوهاش خیلی بد بود. رنگِ خاکیش باعث میشد حس کنم کثیفه‌. دقیقا مثل همونایی بود که شهدا استفادشون میکردن. دلم نمیکشید بهش دست بزنم. خادم که تعلل من رو دید گفت +بیا لولو نمیخورتت. دو شب مث شهدا بودن روتحمل کن. با یه حالت چندش گفتم _شپش نداره؟ بلند زد زیر خنده که باعث شد بقیه حواسشون به ما جلب شه‌. +شپش ؟ مثل اینکه تو خیلی مامانی ای ها. از خطابش خندم گرفت که ادامه داد: +نه عزیز دلم شپش نداره. به خدا ناخونامون ترکید از بس با آبجوش شستیمشون. یه لبخند زدمو پتو رو ازش گرفتم‌ یه قسمتم بالش افتاده بود. پشت ریحانه رفتم یه بالشم برداشتم. دلم میخاست گریه کنم واقعا شهدای ما اینجور چیزا رو تحمل میکردن؟ خدایاااا به من صبر بده‌ یه نفس عمیق کشیدم و گوشه ی سوله بعد از شمیم و ریحانه پتو پهن کردم‌ بالشت رو گذاشتم رو پتو. رفتم از سوله بیرون و کولم رو با خودم اوردم. درش رو باز کردم. .یکی از شالامو گرفتم و دورِ بالش پیچیدم. شمیم و ریحانه با دیدن من غش غش میخندیدن. منم یه لبخند مصنوعی بهشون زدم و دوباره مشغول کارم شدم. ریحانه تو سه سوت بساطش رو پهن کردو دراز کشید و گفت میخواد بخوابه. به ساعت نگاه کردم‌ تقریبا ۱۰ بود. مسواکم رو گرفتم و خواستم برم بیرون ک شمیم صدام کرد. +بایست منم میام. منتظر موندم تا بیاد.ریحانه دیگه هفت تا پادشاهو خواب میدید. کفشامونو پوشیدیم و تا دستشویی دوییدیم.من مسواک زدمو شمیم رفت دسشویی. یه خورده صبر کردم‌تا اومد. داشتیم برمیگشتیم که تلفن شمیم زنگ خورد.آقا محسن بود.یه چیزی به شمیم گفت که شمیم در جوابش گفت باشه.تلفن رو که قطع کرد گفت: +باید بریم شام. _عه این وقت شب؟ +اره _من ک مسواک کردم که. ریحانه هم‌خوابه‌ +نمیدونم اقا محسن اصرار کرد همه بیان.دوباره تا سوله دوییدیم. روسریو چادرمون رو سر کردیم قرار بود تو حسینیه جمع شیم. ریحانه رو بیدار کردم یه لگد زد تو کمرم و گفت +نمیام. غذامو برام بیار. شمیم به بقیه خانوم ها اطلاع داد و خودمون جلو راه اوفتادیم. چراغ قوه ی موبایلم رو روشن کردم و داشتیم فضا رو نگاه میکردیم.ماکت بعضی شهدا رو تو خاک و سنگ گذاشته بودن و دورشو با گونی های خاکی محکم کرده بودن.از یه راه دراز و مستقیم عبور کردیم و رسیدیم به یه حسینیه.با بقیه خانوما وارد شدیم.بعضیا که نماز نخونده بودن مشغول نماز شدن من و شبنم هم منتظر یه گوشه نشستیم و پچ پچ میکردیم.یه خورده که گذشت از پشت پرده ای که خانوما رو از آقایون جدا میکرد یه آقایی چندتا نایلون از ظرفای غذا گذاشت.شمیم رفت و از اون پشت نایلون هارو گرفت. من رو صدا زد که برم‌کمکش.جز بچه های اتوبوس ما کسی تو حسینیه نبود‌.غذا ها رو پخش کردیم که محمد از اون پشت یا الله گفت و جعبه ی ماست و نایلون قاشق چنگال و بعدش هم سفره و بطری آب و لیوان هم گذاشت.بقیه خانوماهم تو پخششون کمک کردن.تقریبا فقط دو با سه نفر مسن بودن و بقیه جوون .شاممون رو خوردیم و کمک کردیم که جمع کنن.میخواستیم بریم دور بزنیم که شمیم گفت نمیاد و خستس. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
ناحله🌺 ازش خداحافظی کردم و چراغ قوه ی گوشیم رو روشن کردم داشتم دور و اطراف رو نگاه میکردم دقت کردم زیارت عاشورا بود خیلی قشنگ میخوند. رفتم پشت سنگر بلند بلند میخوند و گریه میکرد. پشت سنگر یه قایق آبی رنگ بود‌ رفتم پشت قایق نشستم. با اینکه میترسیدم با اون صدا آروم شدم. هوا خیلی تاریک بود‌ فقط یه تیر برق بود که روش یه چراغ کم نور داشت‌ صداش خیلی آشنا بود. دیگه رسیده بود به سجده ی زیارت عاشورا. منم سجده کردم به همون سمتی که نوشته بود قبله و تو دلم خوندم. منتظر شدم بیاد بیرون ببینم‌کیه. پشت قایق موندم و از جام تکون نخوردم یه چند دقیقه گذشت که محمد اومد بیرون. به اطراف نگاه کرد وبعدش کفشش رو پوشید. با دست هاش رو چشم هاشو مالوند و از سنگر دور شد. تا رفت پشت سرش رفتم تو سنگر. نوشته بود(دو رکعت نماز عشق) وضو نداشتم‌ خیلی ناراحت شدم. به اطراف نگاه کردم که دیدم یه بطری آب افتاده‌ حتما محمد گذاشته بود درش رو باز کردم و باهاش وضو گرفتم بلند شدم که نمازم رو ببندم که یه صدای قدم شنیدم. اولش ترسیدم بعدش تو دلم صلوات فرستادم. صددی قدم ها نزدیک تر میشد. دلم‌نمیخواست از سنگر برم بیرون. یه خورده که گذشت صدا زد +ببخشید... چیزی نگفتم صدای محمد بود. دوباره گف +یا الله! از سنگر اومدم بیرون! بهش نگاه نکردم‌ سرم رو انداختم پایین که گفت: _خیلی عذر میخام... فکر کنم من تسبیحم رو اونجا جا گذاشتم میشه یه لطفی کنید ‌..؟ رفتم تو سنگر چراغ قوه گوشیم رو گرفتم و چرخوندمش که چشمم خورد به تسبیحش. گرفتمشو دوباره رفتم بیرون +اینه؟ _بله دست شما درد نکنه‌ . دراز کردم سمتش که ازم گرفت. دوباره قلبم به تپش افتاده بود‌ حس کردم گرمم شده‌ یه نفس عمیق کشیدم و رفتم تو سنگر. نمازمو بستمو مشغول شدم... ____ به ساعت نگاه کردم. تقریبا ۱۲ بود. تقریبا یگ ساعت و نیم نشسته بودم تو سنگر. کلی نماز خوندم و دعا کردم‌ کلی گریه کردم و برای بار هزارم ازخدا خواستم که مهر منو بندازه به دلش... زیادی معنوی شده بودم. همش حس میکردم یکی داره نگام میکنه،حواسش بهم هست. خیلی میترسیدم کفشم رو پوشیدم و از سنگر رفتم بیرون.دوباره راه سوله روگرفتم و رفتم سمتش. کفشم رو در اوردمو در رو باز کردم‌ چراغ ها خاموش بود و همه خوابیده بودن‌ منم رفتم سمت قسمتی که پتو پهن کرده بودم‌ دراز کشیدم .دیکه احساس چندش نداشتم‌ انگار واسم عادی شده بود حس عجیب و غریبی بهم دست داده بود. چشم هام رو بستمو سعی کردم به چیزی فکر نکنم ____ با تکونای ریحانه از خواب بیدار شدم شمیم گفت: +فاطمه جون پاشو بعد نماز حرکت میکنیم از جام بلند شدم شالم رو روی سرم انداختم مسواک و از کیفم برداشتم همراهشون رفتم دستشویی مسواک زدیم و وضو گرفتیم و برگشتیم روسری قواره بلند مشکیم رو برداشتم و همونجوری که شمیم گفته بود سرم کردم دوتا از گیره های شمیم رو هم ازش قرض گرفته بودگ. ریحانه گفت: +عجله کنید به نماز جماعت برسیم نگاهش که ب من افتاد گفت: +چه ملوس شدی توو خندیدم شلوارم رو با یه شلوار مشکی عوض کردم ولی مانتوم رو نه. چادرم رو گذاشتم رو سرم و همراهشون رفتم‌الان بیشتر از قبل بهشون شبیه شده بودم آسمون هنوز تاریک بودبه نماز جماعت رسیدیم و نمازمون رو خوندیم پلک هام از خواب سنگین بودکفشم رو پوشیدم و با بچه ها رفتیم بیرون بیشتر آدمای کاروانمون اومده بودن نماز نگاهم رو چر خوندم نگاهم به محمد افتاد که دست می کشید به موهاش و با محسن حرف میزدانگار منتظر بودن محسن،شمیم رو دید با محمد اومدن سمتون سلام کردیم.محمد به ریحانه گفت: _به همه خانوما بگید وسایلشونو جمع کنن و برای صبحانه بیان همین جا پشت ریحانه و شمیم ایستاده بودم متوجه من نشده بودن جلوتر رفتم و کنار شمیم ایستادم محمد بهم نگاه کرد و حواسش از ریحانه که پرسید کی حرکت میکنیم پرت شد محسن به جاش جواب داد: +۷ دیگه باید تو اتوبوس باشیم. با بچه ها برگشتیم سوله وبه خانم هایی که از کاروان ما بودن خبر دادیم وسایلشون رو جمع کنن و برن حسینیه لبخندی رو صورتم نشست خوشحال بودم از پوششم خیلی بهم میومد وسایلم رو جمع کردم پتوم رو هم تا کردم و زودتر از بقیه رفتم بیرون.بچه ها نیومده بودن .تا اونا بیان وسایل رو گذاشتم تو حسینه و رفتم طرف قرفه ای که زده بودن داشتم به کتاب ها نگاه میکردم نمیدونستم کدوم رو انتخاب کنم به ناچار از پسر جوونی که پشت قرفه رو صندلی نشسته بود پرسیدم: _آقا ببخشید از اینا کدومش جالب تره؟ +نمیدونم خانوم همش رو نخوندم یکی اومد و سمت دیگه ی قرفه ایستاد دیگه یاد گرفته بودم نگاهم رو کنترلم کنم نگاهی بهش ننداختم و مشغول خوندن اسامی کتابا بودم.یه کتابی بهم نزدیک شد و پشت بندش این صدارو شنیدم: +پیشنهاد میکنم این کتاب رو بخونید!سرم رو آوردم بالا نگاه محمد رو کتاب بود.کتاب رو ازش گرفتم که رفت اون سمت قرفه نزدیک پسره. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
ناحله🌺 اسم رو کتاب رو خوندم: "سلام بر ابراهیم" صفحه هاش رو ورق زدم رفتم نزدیک پسره وگفتم : _چقده قیمتش؟ بدون اینکه نگام کنه گفت: +اون آقا حساب کردن رد نگاهش و گرفتم ورسیدم به محمد که جلو حسینیه ایستاده بود کتاب رو دستم گرفتم و رفتم طرف حسینه ترجیح دادم فعلا چیزی نگم رفتم داخل و پیش بچه ها نشستم صبحانه رو خوردیم و برگشتیم طرف اتوبوس وقت رفتنمون یادم افتاد آخرم نشد چندتا عکس بگیرم ایستادم و برای اینکه تو خاطراتم بمونه از ورودیش عکس گرفتم محمد: از دیروز یه حال عجیبی دارم چیزی که فاطمه گفت و من هم ناخوداگاه در جوابش یه چیز گفتم خیلی ناراحتم کرده بود کل شب رو به این فکر کردم که چرا انقدر ارزش پیدا کردوبرام مهم شده حرفاش و چراوقتی بهش فکر میکنم آروم میشم از این حسای مسخره ای که افتاده بود به جونم عذاب وجدان گرفتم داشتم فراموش میکردم که صبح دوباره دیدمش خیلی خوب حجاب کرده بود وپشت اون حجاب خیلی معصوم شده بود. سعی میکردم تو اتوبوس بیشتر کنار راننده و محسن بشینم دلم نمیخواست نگاهم حتی نا خواسته بهش بیافته سرم رو به صندلی تیکه دادم که محسن گفت: +داداش چرا اینجا نشستی کمرت درد میگیره .برو رو صندلیت دیگه _نه اشکالی نداره چشمام رو بستم و یاد امروز صبح افتادم خیلی خوب بود که راجع به شهدا میخوند خوشحال شدم از اینکه هر روز با روز قبلش تفاوت داشت به خاطر اینکه از دلش در اورده باشم و حلالیت بخوام اون کتاب رو براش گرفتم چند دیقه گذشت و حاج آقا که راوی مون بود قرار شد برامون حرف بزنه رفتم و نشستم سر جام و با دقت به صحبتاشون گوش میکردم با اینکه بیشترش رو تو سفرایی که اومده بودم شنیدم _ فاطمه: محمد بالاخره اومد و نشست رو صندلیش. حاج آقا برامون حرف میزد و راجع به مسیر اطلاعاتی رو میداد از مظلومیت شهدای اروند بغضم گرفته بود حاج اقا گفته بود یه شهید تو آب پاداش دوتا شهید رو داره. چه غریبانه به شهادت رسیده بودن الان خیلی بیشتر از همیشه میفهمیدمشون و دوسشون داشتم حاج آقا چندین بار گفت شما دعوت شده شهدایین اگه شهدا دعوتتون نمیکردن مطمئن باشین نمیتونستین بیاین این حرفا حس خوبی رو بهم القا میکرد کم کم داشتم درکشون میکردم حرفاش تموم شد و نشست یاد محمد افتادم بهش نگاه کردم به دستاش زل زده بود یک دفعه از جاش بلند شد و خواست بره که صداش زدم: _آقا محمد با تعجب و به سرعت برگشت عقب انگار باورش نمیشد من صداش زدم با بهت بهم نگاه کرد ادامه دادم: _من بابت حرفام شرمندم .خیلی عذر میخوام ازتون. شمام لطف کنید بشینید جاتون! محمد چند ثانیه بهم خیره شد نگاه پر از حیرت ریحانه ام از روصورتم کنار نمیرفت سعی کردم بی توجه به تعجبشون عادی باشم محمد نشست سر جاش که دوباره گفتم: _آقا محمد برای دومین بار با تعجب نگاهم کرد _بابت کتاب هم ممنونم ازتون تو همون حالت گفت: +خواهش میکنم سرم رو چرخوندم و از پنجره به بیرون زل زدم. ریحانه هم با تعجب نگاهش رو من و محمد میچرخید خندم گرفته بود براخودمم عجیب بود این شجاعت یادنگاهای پر از تعجب محمد باعث میشد ناخودآگاه لبخند بزنم _ محمد رسیدم اروندکنار هنوز تو فکر رفتار عجیب فاطمه بودم سعی کردم فراموش کنم چفیه رو دور گردنم پیچیدم و رفتم پایین همه پیاده شده بودن قرار شد خیلی از هم دور نشیم و یک ساعت و نیم دیگه برگردیم کنار اتوبوس محسن گفت: +داداش نمیای؟ _شما برید من میام فاطمه و ریحانه نیومده بودن برگشتم تو اتوبوس ببینم چرا نیومدن پایین ریحانه ایستاده بود و فاطمه داشت از صندلی بالا میرفت داشتم نگاهشون میکردم متوجه شد حضورم شدن فاطمه اومد پایین گفتم: _چیشده چرا نمیاین ؟ ریحانه: +کوله فاطمه گیر کرده پشت این کیفه،در نمیاد‌ بعدازیخورده تقلا کوله رو محکم کشیدم عقب که دونه های تسبیحم افتاد پایین ریحانه بلند گفت: +ای وای پاره شد!!!؟ فاطمه با ترس نگاهم کرد تا ببینه چه واکنشی نشون میدم حیف شد خیلی این تسبیح رو دوست داشتم یادگاری بابا بود کولش رو گذاشتم رو صندلی. فاطمه رو پاهاش نشست و دونه های تسبیح رو جمع میکرد و تو دستش میریخت گفتم: _خودم جمعشون میکنم شما زحمت نکشید. به حرفم توجهی نکرد و همشون رو جمع کرد فکر کردم جمع میکنه و میده به من ولی وقتی دیدم تو دستش نگه داشت بیخال شدم و رفتم پایین منتظر شدم تا بیان چند دقیقه بعدتند اومدن پایین. رسیدیم‌به پل معلق ریحانه و فاطمه جلو میرفتن و من پشتشون بودم یه قسمت پل که رسیدیم خیلی تکون میخورد فاطمه هم که انتظارش رو نداش یهو کج شد و دست ریحانه رو محکم گرفت و کشید. توجه اطرافیان جلب شد و زدن زیر خنده اخمام رفت توهم از رفتارش خوشم نیومده بود. از کنارشون گذشتم و رفتم جلوتر پیش محسن فاطمه: زدم رو پیشونیم.تا همه چیز یخورده بهتر میشد با سوتی های من برمیگشتیم خونه اول. از پل گذشتیم و راوی شروع کرد به روایت گری. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🔶وقتی کاری انجام نمی شه، حتما خیری توش هست.وقتی مشکل پیش بیاد ، حتما حکمتی داره. 🔅وقتی تو زندگیت ، زمین بخوری حتماً چیزی است که باید یاد بگیری. وقتی بیمار میشی ، حتماً جلوی یک اتفاق بدتر گرفته شده. 🍃وقتی دیگران بهت بدی می کنند ، حتماً وقتشه که تو خوب بودن خودتو نشون بدی. وقتی اتفاق بد یا مصیبتی برات پیش میاد ، حتماً داری امتحان پس میدی. 🌹وقتی همه ی درها به روت بسته میشه، حتماً خدا می خواد پاداش بزرگی بابت صبر و شکیبایی بهت بده. وقتی سختی پشت سختی میاد ،حتماً وقتشه روحت متعالی بشه. 🔸وقتی دلت تنگ میشه ، حتماً وقتشه با خدای خودت تنها باشی... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
❤الیـــس الله بکاف عبـــده❤: 🍃 💚 💛 🌹 روزای اول ازدواج یه روز دستمو گرفت و گفت: "خانومی...❤ بیا پیشم بشین کارِت دارم..." گفتم... "بفرما آقای گلم من سراپا گوشم...😍" گفن "ببین خانومی...❤ همین اول بهت گفته باشمااا... کار خونه رو تقسیم میکنیم هر وقت نیاز به کمک داشتی باید بهم بگی...☺️❤" گفتم "آخه شما از سر کار برمیگری خسته میشی☹️ گفت "حرف نباشه ،حرف آخر با منه..😏 اونم هر چی تو بگی من باید بگم چشم...!😁🌹 واقعاً هم به قولش عمل کرد از سر کار که برمیگشت با وجود خستگی شروع میکرد کمک کردن...😍 مهمون که میومد بهم میگفت "شما بشین خانوم...👌😊 من از مهمونا پذیرایی ميکنم..."😉 فامیلا که ميومدن خونه مون به حال زندگیمون غبطه میخوردن و بهم میگفتن "خوش به حالت طاهره خانوم...😍❤️ آقا مهدی،واقعاً یه مرد واقعیه..."😌 منم تو دلم صدها بار خدا رو شکر میکردم...🌹 واسه زندگی اومده بودیم تهران... با وجود اینکه از سختیاش برام گفته بود ولی با حضورش طعم تلخ غربت واسم شیرین بود...🙂 سر کار که میرفت دلتنگ میشدم..☹️ بر که میگشت،میفهمید با وجود خستگی میگفت... "نبینم خانومی من...😍 دلش گرفته باشه هااا...❤ پاشو حاضر شو بریم بیرون...😉 میرفتیم و یه حال و هوایی عوض میکردیم...👌😊 اونقدر شوخی و بگو و بخند راه مینداخت...😍😁❤️ که همه اون ساعتایی که کنارم نبودو هم جبران میکرد...😌 و من بیشتر عاشقش میشدم و البته وابسته تر از قبل...😊 🍃 💚 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🕊.• . ❉ خواهر شھید مدافع حرم، حسین معزغلامۍ گفت: هروقت حسین به سوریه مۍ رفت؛ دست به دامن یڪ شھید مۍ شدم.. بار اول متوسل به شھید آقامحمودرضا بیضایۍ شدم، ڪه حسین سالم بیاد.. . ❉ بار دوم متوسل به شھید آقاجواد الله ڪرم شدم و حسین سالم بیاد و نذرم در هر بار ادا مۍڪردم؛ بار آخر شھید سجاد زبرجدۍ رو انتخاب ڪردم ڪه حسین سالم برگرده، شله زرد بپزم و به نیت ایشان پخش ڪنم.. . ❉ چندشب قبل از شھادت حسین خواب دیدم، شھید سجاد زبرجدۍ در عالم رویا به من گفت: نذرت قبول شده؛ ادا ڪن. نذر من قبول نشد، چون حسین از من مستجاب الدعوه تر بود و شھید سجاد زبرجدۍ، در اصل بشارت شھادت حسین رو داده بود.. . : ۱۳۷۳.۱.۶ : ۱۳۹۶.۱.٤ این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
😄طنز_راهیان_نور این شهید شوهر میده‌!؟😇 یادمہ از اولین دوره هاے راهیان نور ڪہ رفتہ بودم،وقتے وارد هویزه شدیم قشنگے فضاش ما رو گرفت ...😇ڪسایے ڪہ رفتن هویزه میدونن چے میگم ... جلوے درش کفشاشو میگیرن و واڪس میزنن. از تونل سر بندها ڪہ عبور میڪنے میرسے بہ یہ حیاط ڪہ دو طرفش شهدا دفنن و چند تا درخت رو مزار بعضے شهدا سایہ انداختہ و دلچسبے فضا رو دو چندان میڪنہ 😊  یادمہ وارد شدیم و راوے روایت گرے میڪرد. یڪے از بچہ ها ڪہ سابقہ دار بود اصرار ڪرد بچہ ها بریم سر قبر 👈"شهید علے حاتمے"... پرسیدیم چرا بین اینهمہ شهید به اونجا اصرار دارے.گفت بیاین ڪارتون نباشہ...😍 رفتیم سر مزار شهید و مشغول فاتحہ و صحبت و دیدیم چند تا خواهرا هم پشتمون سرپا وایسادن و منتظرن بیان همونجا و چون ما اونجا بودیم خجالت میڪشیدن جلو بیان... برام جاے تعجب بود خوب بقیہ شهیدا اطرافشون خالین برن برا اونا فاتحہ بخونن...ڪہ این رفیقمون گفت آخہ این شهید مسئول ڪمیتہ ازدواجہ😍 هر ڪے با نیت بیاد سر خاڪش سریع ازدواج میڪنہ (پس بگو چرا خواهرا صف وایساده بودن ) ما هم از قصد هے ڪشش میدادیم و از روے مزار بلند نمیشدیم . یهو راوے اومد بلند جلومون با صداے بلند وخنده  گفت:👈 آقایون این شهید شوهر میده‌ها ... زن نمیده به ڪسے ...یهو همه اطرافیان و اون خواهراے  پشت سرے خندیدند و ما هم آروم آروم تو افق محو شدیم ...البتہ راوی بہ شوخے میگفت ؛ خیلے بچه ها با نیت خالص اومدند و ازدواج هم ڪردند. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
👆شهیدی که کر ولال بود وهمه به او بی توجه بودند..! 💠اما امام زمان(عج)به او مژده شهادت داد ومحل دفنش رابه وی نشان داد 💐شادی روح شهیدان صلوات💐 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌹شعبان که همه سُرور و مهر است و صفا 🌹🌹باغی است ز گلهای الهی ولا 🌹هم عطر حسین دارد و عباس و علی 🌹🌹هم عطر علی اکبر و موعود خدا 🌺حلول ماه شعبان بر مسلمانان جهان، ويژه دوستاران اهل بيت عصمت عليهم السلام علی خصوص شما همراهان گرامی مبارک باد🌺 خدايا به حق اهل بيت کرامت زودتر شر اين بيماری را بکن و فرج امام عصر عج را برسان، آمين يا رب العالمين با توکل به خدا، دستورات بهداشتی را رعايت کرده و کرونا را شکست میدهیم 🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
920711-Panahian-Gomnam-TarikheTahlili-07-18k.mp3
9.24M
جلسه 7 : پیچیدگی ایمان و شفافیت کفر تأملی در علت ایمان نیاوردن بعضی‌ها زیر بار سخن حقّ نرفتن و جدل کردن بررسی تقاضای معجزه از سوی کفار پاسخ خداوند به درخواست معجزه از سوی مردم رابطۀ ایمان با «احساس خوب باطنی» و «عقلانیت» پیچیدگی و ابهام در مسألۀ ایمان شفاف بودن مسألۀ کفر کافران، محکی برای حقانیتِ ایمان مؤمنین سخت بودن شناختن پیامبر(ص) آسان بودن شناختن کفار توصیف کافران در قرآن بیش از توصیف پیامبر(ص) پرهیز از خوش‌باوری نسبت آدم‌های بد این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─