eitaa logo
این عمار
3.4هزار دنبال‌کننده
29.3هزار عکس
23.8هزار ویدیو
699 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
رمانی از عاشقانه های شهدا https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
قسمت 42 : و به دکتر در بیمارستان گفت: “دیدی چیزی نشد بی وجدان” حمید نفس عمیقی کشید و دستش را بلند کرد و چنگ زد به سینه ی دکتر و او را بطرف خودش کشید. دکتر ترسید و خودش را بشدت عقب کشید و فرار کرد. هنوز برای حمید درمانی انجام نشده بود. دکتر مشایی به محسن زنگ زد و او هم به فهیمه خبر داد. آنها به سرعت خودشان را به بیمارستان رسانند. مادر قدرت راه رفتن نداشت. از همه عقب مانده بود. در واقع خودش را می کشید. فهیمه جلو تر از بقیه رسید. دکتر مشایی از دکتر نوربالا خواهش کرده بود حمید را ویزیت کند و نظرش را بگوید. زمانی “دکتر فهیمه رسید که دکتر از پیش حمید آمده بود. فهیمه از او پرسید: چی بسر برادرم اومده کجاست؟” دکتر گریه اش گرفت و گفت: “این چه برادریه شما دارین؟ داره درد زیادی رو تحمل می کنه ولی صداش در نمیاد. باید هر چه زود تر عکس برداری بشه” فهیمه پرسید: از کجاش دکتر گفت “فک…فکش تیر خورده خدا خیلی رحم کرده خیلی ….یک معجزه بوده” در این ضمن مادر به حمید رسید. تنها حرفی که توانست با دیدن صورت کبود و ورم کرده ی او بزند این بود: “وای مادر وای …..” بعد خم شد و پایش را بوسید. فهیمه در لحظه ی اولی که حمید را دید چشمانش سیاهی رفت و تعادلش را از دست داد و از اتاق خارج شد و مدتی آنجا گریه کرد تا بغضش تمام شود. سر برادر آنقدر بزرگ شده بود که اصلا شناخته نمی شد. مادر به زحمت جلوی بغضش را گرفته بود ولی بالاخره اشک راه خود را پیدا کرد و در یک آن مثل سیل از چشمش سرازیر شد. با اینکه می دانست دلبندش دوست ندارد او گریه کند. حمید روی کاغذ نوشت: “برای همین کاراست که بهتون خبر نمیدم.” مادر به دنبال راهی است که بهترین درمان را برای پسرش فراهم کند او به کمک دکتر مشایی دکتر حبیبی را در بیمارستان پارس پیدا می کند و حمید را به آنجا منتقل می کنند. آمبولانس حمید را برد. در طول این مدت مادر کنار حمید است و خودش ساکشن او را تمیز می کند. او باید ساکشن را مرتب تمیز می کرد و خلط های او را می گرفت. کار بسیار سختی بود ولی گویا وقتی پای حمید در میان باشد هیچ کاری سخت نیست و این کار را روزی چهار یا پنج بار انجام می داد. و کار مراقبت از او را به عهده گرفته بود. دکتر حبیبی به بالینش آمد معاینه اش کرد و فورا دستور داد او را برای عکس برداری ببرند. استخوان های فک خورد شده بود و هر حرکتی برایش درد زیادی را به همراه داشت و او با قرمز شدن و فشاردستهایش تحمل می کرد ولی از ناله و شکوه خبری نبود. ساعتی بعد پدر و مادر در اتاق دکتر بودند. دکتر حبیبی جراح فک و صورت، عکس را به آنها نشان داد و گفت: “می خواین معجزه ببینین؟ تماشا کنین. این تیر از کنار نخاع بی هیچ فاصله ای رد شده و کنار شاهرگ چرخیده و به طور معجزه آسایی ایستاده. این تیر می توانست نخاع را به راحتی قطع کند و یا شاهرگ را پاره کند و خیلی کارای دیگه… من اصلا نمی فهمم … والله نمی فهمم … نه که من، هیچ کس نمی تونه بگه چطوری این وضع پیش آمده و پسر شما چرا الان زنده است! فک از بیست و چهار ناحیه شکسته. تا به حاال چنین چیزی نه دیدم و نه شنیدم. خیلی عجیبه واقعا معجزه اس. فردا عملش می کنم https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
قسمت 43 : یه چیز دیگه هم هست. یه معجره ی دیگه و اون تحمل پسر شماست. اون الان واقعا درد خیلی شدیدی داره بهش مسکن قوی زدم ولی بازم درد وحشتناکه. اینم که اون به این خوبی تحمل می کنه یک معجزه به حساب میاد. واقعا تحسینش می کنم.” بغض گلوی پدر و مادر را گرفته بود. هر دو مدتی در راهرو ایستادند و بدون یک کلمه حرف دور از چشم حمید گریستند. نمی دانستند گریه شان برای چیست … برای اینکه او زنده است؟ برای اینکه با خطر بزرگ عمل مواجه است؟ یا برای دردی که فرزندشان تحمل می کند بی قرارند؟ یا از خدا به خاطر این معجزه شکر گذارند؟ …. به هر حال می گریستند تا دلشان خالی شود. صبح دکتر به بالین حمید آمد و مادر را در حال تیمار پسرش دید. او داشت ساکشن گلوی حمید را تمیز می کرد نگاهی به آنها انداخت و گفت حالا می فهمم که پسر شما چرا اینقدر آقاست. چون مادری مثل شما داره … بعد پرستار را صدا کرد و دستورهای لازم را برای عمل داد و خطاب به حمید گفت: “خوب حمید حاضری برای عمل باید ریشت زده بشه اعتراضی نداری؟” حمید لبخندی کوچک زد و چشمهایش را باز و بسته کرد . وقتی دکتر رفت حمید روی کاغذ نوشت: “علی تیغ بیار ریشمو بزن” علی هم فورا رفت و وسایل کار را فراهم کرد و ریش او را زد. در حین کار سعی می کرد او را بخنداند و خوشحالش کند. حمید مرتب می نوشت: “منو نخندون درد دارم نکن.” ولی علی از عمق فاجعه خبر نداشت. کارش که تمام شد دکتر حبیبی آمد تا او را آماده ی عمل کند با تعجب پرسید: “کی ریش اونو زده؟ من که نگفتم شما بزنین! اون درد داره. فکش خورد شده. چرا این کارو کردین؟ وقتی بی هوشش می کردیم خودمون میزدیم و خطاب به حمید گفت: “تو دیگه می خوای چقدر درد تحمل کنی؟ پسر جان چرا گذاشتی این کارو باهات بکنن؟” علی دستپاچه شد و گفت: “خودش گفت بزن من نمی دونستم” “اگه دست به فکش بزنیم از درد مغزش میره رو هوا…. دکتر پرسید: چیزی نگفت؟ ناله نکرد؟ نگفت درد داره؟ ناله اش در نیومد؟” علی با شرمندگی “چرا رو کاغذ نوشت درد دارم.” و دکتربا کلافگی گفت: خوب حاضر باش برای عمل و زیر لب گفت نمی فهمم این دیگه کیه مگه یک آدم چقدر صبر داره.” ساعت هشت صبح حمید را به اتاق عمل بردند. علی و مجید و فهیمه و دایی کنار مادر و آقاجون بودند. همه در پشت اتاق عمل بالا و پایین می رفتند. ولی مادر دیگر آن دلشوره ی لعنتی را نداشت. آرام شده بود. احساس می کرد خدا پسرش را به او بخشیده و با خود استدلال می کرد اگر می خواست اتفاقی بیفتد این طور معجزه نمی شد پس حمید خوب می شود. و چون این بار خیلی طول می کشد پس مدتی به جبهه نمی رود. و این برایش کافی بود . عمل حمید از آنچه فکر می کردند بیشتر طول کشید نزدیک به شش ساعت و این برای همه طاقت فرسا بود. ساعت دو خبر دادند که عمل تمام شده و حمید در ریکاوری است و حدود سه بعد از ظهر او را آوردند در حالیکه او بیهوش بود. مادر یک اتاق خصوصی گرفت تا بتواند از جگر گوشه اش خوب پرستاری کند. دکتر از زیر چانه برش بزرگی داده بود و استخوانها را سر جایش قرار داده بود بعد فک بالا و پایین را با پلاتین بهم بسته بود و سُند را برداشته و حتی آنرا بخیه زده است https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
قسمت 44 : پرستار سرم را وصل کرد و چند آمپول در آن ریخت. و حالا نوبت مادر است. سر شب حمید کم کم به هوش آمد و به محض اینکه چشمش را باز کرد مادر با قطره چکان از کنار لبش آب به دهانش ریخت. وقتی مقداری آب به او داد خودش یک لیوان آب را سر کشید. او بیست و چهار ساعت بود که آب نخورده بود دلش نمی آمد آب بخورد وقتی پسرش تشنه است. کم کم آب میوه و آب کمپوت را از آبی سیمها به خورد حمید می داد هر چقدر مادر این کار را انجام می داد حمید با میل قورت می داد و با نگاه تشکر می کرد. مثل این بود که سیر نمی شود و بشدت گرسنه است. صبح مادر حمید را به فهیمه سپرد و به کرج رفت فورا با ماهیچه برایش سوپ درست کرد آنرا میکس کرد و از صافی عبور داد و با سرعت به بیمارستان برگشت طوری که ساعت یک آنجا بود. حمید هر قاشقی از سوپ که از آبی سیمها وارد دهانش می شد علامت رضایت و خشنودی در چهره اش نمایان می شد. وقتی سوپ تمام شد با همان دهان بسته اش گفت: “آخیش خیلی دلم غذا می خواست.” هشت روزی که حمید در بیمارستان بود فهیمه هر روز برای حمید همین کار را می کرد و نهار و شام او را حاضر می کرد …. بالاخره دکتر حبیبی آمد و گردن او را بست تا فکش تکان نخورد و او را مرخص کرد. شادی حمید از دیدن پسر نو رسیده ی علی بسیار دیدنی بود با همان حالش او را بغل کرد و با محبت به خود فشرد ….کار او بسیار خانواده دوست بود و یکایک خواهر زاده ها و برادر زاده هایش را بشدت دوست می داشت و به نوعی با آنها ارتباط احساسی بر قرار می کرد. او به عکاسی علاقه ی خاصی داشت و نود در صد عکسهای آلبوم های همه ی خانواده عکسهایی هست که او انداخته بود. او در زمان نوجوانیش هم از خودش عکس می انداخت. حمید علاقه اش را با انداختن عکس از بچه ها و چاپ آنها نشان می داد. چند روزی از آمدن حمید نگذشته بود که احساس می کند دهانش بو گرفته است. به علی گفت از دهنم بوی چرک می آید. همان شب حمید تب کرد. تبی که با پاشویه هم پایین نمی آمد. مادر تب بر را توی آب حل کرد و از لابلای سیم ها وارد دهانش کرد، ولی فایده ای ندارد تب او پایین نیامد. فردا صبح او را نزد دکتر حبیبی بردند. دکتر پانسمان زخمش را باز کرد و گفت: “زخمش چرک کرده باید بستری شود”. دوباره حمید بستری شد. دکتر تجویز آمپول آموکسی سیلین کرده بود و آن هم کمیاب بود و پیدا نمی شد. تا بالاخره علی آنرا در داروخانه ی بنیاد کرج پیدا کرد. حمید همچنان در تب می سوخت که آمپول ها را زدند. سه روز طول کشید تا حالش رو به بهبودی رفت و او را به خانه آورند. تا چند روز قبل مادر به ناهید زنگ زد و ماجرای مجروح شدن حمید را گفت ناهید نمی دانست که چه اتفاقی برای برادرش افتاده سراسیمه خودش را به تهران رساند مادر نگران دخترش هم بود می دانست او در شهر غریب بسیار اذیت می شود او می آید برادر عزیزش را در آغوش می گیرد می بوسد و می بوید و حالا که به او رسیده این تنهایش نمی گذارد. https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🚫 خیلےهامون ممکنه بگیم من ڪه به چشم برادری بهش نگاه میڪنم، فلانی جای خواهرمه چه ایرادی داره باهاش حرف بزنم؟ همکلاسیمه رابطه من بخاطر درسه،، دلش گرفته چی میشه ڪمڪش ڪنم؟؟! 🤚🏻⛔️ اینا همش بهانست هرڪاری مقدمه ای داره… مقدمه دوستی 👫 همین چت هاس…❌ همین صحبت های بی مورد با نامحرمه. عزیزم یادت باشه پسر خاله،پسرعمو،پسر دایی، پسرعمه، شوهر خواهر،شوهر خاله،پسر همسایه ، همکلاسے... همه نامحرم هستند.🖇👌 📛کم کم چتهاتون زیادترمیشه.... کم کم صبحتاتون زیاد میشه... ❣کم کم بهش وابسته میشی😞.... اگه نشی،بایدبری دکتر! 👈چون این غریزه ما ادماس👌 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
میگفت رفیق: ٺواگہ‌موقع‌گناه‌ڪردن . . یادِهمین‌یه‌جملہ‌بیوفتی‌مطمئن‌باش اون گنـاه‌ڪوفتٺ میشــہ!☝️ هر گناه . . یہ‌سیلی‌به‌صورٺ‌امام زمان(عج)!💔 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
دعا بکن ؛ ولی اگر اجابت نشد با خدا دعوا نکن میانه‌ات با خدا به هم نخورد چون تو جاهلی و او عالم و خبیر ... 👤حاج اسماعیل دولابی ═══✼🍃🌹🍃✼══ https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
"قطره ای از کوثر _ جلسه 6 _ خطبه 27 نهج الابلاغه ادامه...👇 فَيا عَجَباً عَجَباً! وَاللّهِ يُميتُ الْقَلْبَ، وَ يَجْلِبُ الْهَمَّ اجْتِماعُ عجبا عجبا! به خدا سوگند که اجتماع اینان بر باطلشان، و پراکندگی‌ شما از حقّتان هؤُلاءِ الْقَوْمِ عَلى باطِلِهِمْ، وَ تَفَرُّقُكُمْ عَنْ حَقِّكُمْ. فَقُبْحاً لَكُمْ دل را می‌ میراند، و باعث جلب غم و غصه است.رویتان زشت و قلبتان غرق غم باد وَ تَرَحاً حينَ صِرْتُمْ غَرَضاً يُرْمى، يُغارُ عَلَيْكُمْ وَ لاتُغيرُونَ، که خود را هدف تیر دشمن قرار دادید، آنان شما را غارت کردند و شما چیزی‌ به دست نیاوردید، وَ تُغْزَوْنَ وَلا تَغْزُونَ، وَ يُعْصَى اللّهُ وَ تَرْضَوْنَ. فَاِذا اَمَرْتُكُمْ بِالسَّيْرِ جنگیدند ولی‌ شما نجنگیدید، خدا را معصیت می‌ کنند و شما خشنودید. در تابستان شما را اِلَيْهِمْ فى اَيّامِ الْحَرِّ قُلْتُمْ: هذِهِ حَمارَّةُ الْقَيْظِ، اَمْهِلْنا يُسَبَّخْ عَنَّا دعوت به جهاد آنان می‌ کنم گویید: هوا گرم است، مهلت ده تا گرما الْحَرُّ. وَ اِذا اَمَرْتُكُمْ بِالسَّيْرِ اِلَيْهِم فِى الشِّتاءِ قُلْتُمْ: هذِهِ صَبارَّةُ الْقُرِّ، برود. و در زمستان شما را می‌ خوانم گویید: هوا سرد است، مهلت ده اَمْهِلْنا يَنْسَلِخْ عَنَّا الْبَرْدُ. كُلُّ هذا فِراراً مِنَ الْحَرِّ وَالْقُرِّ. فَاِذا كُنْتُمْ مِنَ تا سرما بنشیند. همه این بهانه ها برای‌ فرار از گرما و سرماست. شما که از گرما الْحَرِّ وَ الْقُرِّ تَفِرُّونَ فَاَنْتُمْ وَاللّهِ مِنَ السَّيْفِ اَفَرُّ. و سرما می‌ گریزید پس به خدا سوگند از شمشیر گریزان تر خواهید بود ادامه دارد... https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🔴حاجی‌زاده: هزینه میلیاردی دشمن را بی‌ارزش کردیم فرمانده نیروی هوافضای سپاه: ▪️حمله همه‌جانبه و ۳۶۰ درجه به هدف و مانورپذیری موشک‌های بالستیک را از برجستگی‌های مرحله نهایی رزمایش بود‌. ▪️جهت دادن به موشک‌های بالستیک و این‌ که از جهات مختلف حرکت کرده و قدرت مانور داشته باشند پدیده و قابلیتی است که به همت متخصصان توانمند ایران اسلامی حاصل شده‌ است و کار دشمن را بسیار سخت می‌کند. ▪️با این اقدام صدها میلیارد دلار هزینه‌های دشمنان ما دیگر ارزشی ندارد به دلیل این‌که دیگر نمی‌توانند درست پیش‌بینی کنند که این موشک‌ها از چه جهتی و در چه نقطه‌ای می‌آیند. https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬فرمانده سپاه در آخرین روز برگزاری رزمایش پیامبر اعظم (ص) : تغییر زاویه موشک‌ها، فاصله بین عملیات واقعی و رزمایش میدانی است/ این رزمایش هشدار میدانی به صهیونیست‌ها بود https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
خشم انگلیس از شلیک موشک‌های بالستیک در رزمایش پیامبر اعظم ۱۷ 🔹پرتاب همزمان شانزده موشک بالستیک در رزمایش پیامبر اعظم ۱۷، وزارت امور خارجه انگلیس را به خشم آورد. https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─