eitaa logo
این عمار
3.2هزار دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
23.2هزار ویدیو
638 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار فرصت‌ها در رمضان چگونه می‌توان قدر ماه مبارک رمضان را بهتر دانست؟ ماه رمضان در بین ماه‌های سال، فرصتی برای انسان است که «در میان انواع عوامل و موجبات غفلت از خدا و از راه او محاصره شده... فرصتی پیدا کند که در آن بتواند روح را به سمت عروج و اعتلا سوق دهد و به خدا تقرب جوید.»۶۹/۱/۱۸ لذا از این جهت «شروع ماه مبارك رمضان، در حقيقت عيد بزرگى براى مسلمانان است و جا دارد كه مؤمنين، ورود اين ماه را به هم تبريك بگويند.»۶۹/۱/۱ https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک فصل مهدوی ست... 🌙ماه عسل ما و امام زمان (عج) ست... ❓چطور از این ماه استفاده کنیم؟ https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬حمله به سه نفر در صحن جامع رضوی با چاقو؛ شهید شدن یک نفر https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🔴اطلاعیه روابط عمومی آستان قدس رضوی درباره حمله به دو طلبه در صحن پیامبر اعظم حرم رضوی 🔹روابط عمومی آستان قدس رضوی:همزمان با سومین روز ماه مبارک رمضان، ساعتی پیش دو طلبه حاضر در صحن پیامبر اعظم(ص) بافردی که هویت آن در دست بررسی است با ضربات چاقو مورد حمله قرار گرفتند. 🔹با هوشیاری زائران و تلاش عوامل انتظامات و یگان حفاظت حرم مطهر ضارب بلافاصله بازداشت و تحویل مقامات انتظامی شد و مصدومان به سرعت به بیمارستان منتقل شدند. 🔹آستان قدس رضوی ضمن محکومیت این تعرض به ساحت مقدس حضرت رضا علیه السلام و روحانیت معزز، موضوع را تا حصول نتیجه و شناسایی عوامل پیگیری خواهد کرد و گزارش آن را متعاقبا به اطلاع مردم عزیز خواهد رساند. https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬آخرین وضعیت طلبه‌های مضروب‌ حادثه حرم مطهر رضوی از زبان دکتر مسعود خانی، مسئول تیم درمان https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
☑️تصاویر روحانیونی که مورد حمله قرار گرفتند 🚨 دقایقی قبل حجت الاسلام پاکدامن دومین طلبه مضروب در حرم مطهر رضوی به شهادت رسید. https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
⭕️ این چهره را به خاطر داشته باشید. تصویر ضارب حمله به ۳ طلبه در حرم مطهر رضوی که منجر به شهادت یک طلبه شد. فردا براندازان و رسانه‌های ضدانقلاب از همین چهره یک قهرمان می‌سازند و هشتگ آزادی اش را ترند می‌کنند و برخی سلبریتی‌ها هم با این موج همراه می‌شوند. 🔻این ۳ طلبه از طلاب جهادی و مخلصی بودند که سالهاست برای محرومیت زدایی حاشیه شهر مشهد مشغول خدمت هستند 🔻آنها در راه جلسه گروه‌های جهادی حاشیه شهر مشهد برای هماهنگی فعالیتهای ماه رمضان بودند. 🔻یکی از طلاب با زبان روزه بعد از زیارت حضرت رضا در صحن جامع به شهادت رسید و دو نفر دیگر در بیمارستان هستند. https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 لحظه دستگیری ضارب دو شهروند در حرم مطهر رضوی https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
⭕️امروزسالگرد شهادت کنت لوکا گائتانی لاواتلی فرزندمالک کارخانه‌های شراب ایتالیا و دوست بسیارصمیمی ادواردوآنیلی است که مسلمان وشیعه شداما بعدها مانند ادواردو بطرز مشکوکی به قتل رسید. https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
تناقضات شیعه انگلیسی صادق شیرازی خودش رو ولی فقیه خونده اما پسرش قبلاً گفته بود ولایت فقیه، همان برده داری فرعونه https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کریم استاد معتز آقایی حدود۳۰دقیقه دور بیست وششم وسلامتی امام خامنه ای مدظله العالی ورفع مشکلات مسلمین https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🔰برای حفظ سلامتی، این دعا را هر صبح و شب بخوانید: 🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌸 🌼اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِي دِرْعِكَ الْحَصِينَةِ الَّتِي تَجْعَلُ فِيهَا مَنْ تُرِيدُ. (سه ‌مرتبه)🌼 🍃🌛خداوندا، مرا در زره نگهدارنده و قوی خود _ که هر کس را بخواهی در آن قرار می‌دهی _ قرار بده!🌜🍃 🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌸 🔰بهجت‌الدعاء، ص ٣۴٧ ( مجموعه ادعیه، اذکار و دستورالعمل‌های عبادی مورد توصیه حضرت قدس‌سره) https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌿🌛راهکارهای زندگی جزءچهارم🌜🌿 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
✅دعای روز چهارم ماه مبارک https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
رمان عشق گمنام پارت ۲۸ در را پشت سرم میبندم نمیدانم چرا تپش قلب گرفتم . ویدا :بیا بشین اینجا حرف بزنیم . کنارش مینشینم از فرصت استفاده میکنم فکر کنم الان وقت مناسبی باشد که از ویدا بپرسم . من:ویدا میخوام یچیزی بهت بگم ویدا نگاهی به من میکند وبعد یک سیب از میوه خوری مخصوصش بر میداردگاز میزند ، میگوید :بپرس اول گوشی ام رو از جیب مانتو ام بیرون می آورم وظبط کننده ی گوشی را روشن میکنم . میخواهم بدانم ویدا هم آرمان را دوست دارد یا نه .بخاطر همین میگویم :قرار برای آرمان بریم خواستگاری . ویدا از سیب خودنش دست میکشد با یه حالتی میگوید :خو...خوا...ستگاری من:آره نمیدونم چقدر خوشحالم . ویدا با صدای لرزانی که سعی میکند ان را مخفی کند میگوید: مبارک ....با..شه من:همین ؟نمیخواهی بدونی کیه ؟چه شکلیه ؟کی انتخابش کرده ؟، ویدا بازم با صدای لرزانی میگوید : مامانت انتخابش کرده که برین خواستگاری یا آقا ...آر..ما..ن ؟ از سر به سر گذاشتن ویدا دارم لذت میبرم الان فهمیدهم که ویدا هم آرمان را دوست دارد بد بخت ویدا که من میشوم خواهر شوهرش . من:معلومه داداشم نمیدونی آن شب که اومد گفت آوا با مامان صحبت کن بریم خواستگاری چقدر خوشحال شدم . دلم میخواست الان قاه قاه بزنم زیر خنده ولی بخاطر نقشه ام نزدم . ویدا این دفعه با حالت بغض آلودی گفت : دختره هم دوسش داره ؟ من:آره امروز فهمیدم چقدر دوسش داره . یک قطره اشکی از چشم ویدا ریخت پایین ویدا سریع پاکش کرد که من متوجه نشوم .ولی فهمیدم . میخواستم یجروری قضیه رو هم برای آرمان غمگین کنم هم ویدا بعد هم برم یه جای خلوت شروع کنم به بلند بلند خندیدن . بخاطر همین به ویدا گفتم :حالا قضیه آرمان رو ولش کن قضیه پسر رجایی چی شد ؟ نفهمیدم چی شد که دقیقا همان جوابی که من می خواستم ویدا داد . با صدای خشن جدی گفت:میخوام بهش جواب مثبت بدم . برای اینکه ضایع بازی در نیارم گفتم :وااا چرا اصلا جواب مثبت نده بد بختت میکنه . ویدا:نه نمیکنه . من:خب حالا اصلا از این قضیه ها بیاییم بیرون . من برم بیرون دستامو بشورم میام پیشت . گوشیم رو برداشتم وظبط کننده رو خاموش کردم و از اتاق خارج شدم . ادامه دارد .....🥀 نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
رمان عشق گمنام پارت ۲۹ به محض بستن در اروم اروم شروع کردم به خندیدن به طرف آشپز خانه قدم برداشتم .تا پامو گذاشتم آشپز خانه خنم بیشتر شد وای خدا چقدر حال میده باکسی همچین شوخی بکنی . همینجور داشتم می خندیدم که کسی از پشت سرم گفت : آوا خانم چرا گریه میکنید . اوووو گندش در اومد بخاطر اینکه متوجه خندم نشه رفتم طرف ظرف شویی شیر آب رو باز کردم وبه صورتم پاشیدم از اون ور علی آقا گفت :تو اتاق ویدا گریه میکنه اینجا هم شما ببخشید مشکلی پیش اومده . نمی خواستم رومو کنم طرفش چون اگه رومو میکردم طرفش قطعا میفهمید دارم میخندم . بخاطر همین گفتم :نه چیزی نشده . اونم رفت . باورم نمیشه ویدا داره بخاطر حرفا ی من گریه میکنه . فقط منتظرم تا آرمان بیاد بهش بگم جواب ویدا رو . نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم ساعت ۶ رو نشان میداد وای چقدر زود گذشت برام جالبه که چرا خاله فیروزه اینجا نیست . از آشپز خانه خارج شدم خدارو شکر خندم وایستاد هنوز هم که به حرف های توی اتاق فکر میکنم خندم میگیره ،علی آقا رو دیدم که داره تلویزیون نگاه میکنه . من:ببخشید علی آقا خاله فیروزه کجاست ؟ علی آقا :با خالم رفتم اصفهان خواستگاری پسر خالم . کنجکاو شدم حالا چرا رفتن اصفهان ولی چیزی نپرسیدم . به طرف اتاق ویدا قدم برداشتم در زدم وبعد وارد اتاق شدم . ویدا چشمانش قرمز شده بود .ولی گریه نمی کرد . خودم رو به هوای پرتی زدم گفتم ویدا راستی خاله کجاست . ویدا سرش را پایین انداخت گفت :برای پسر خالم رفتن خواستگاری اونم اصفهان من:حالا چرا اصفهان ؟ ویدا:پسر خالم اونجا دانشگاه میره عاشق یکی از همکلاسی هاش شده . من:اها ویدا دیگر نه بغض داشت نه چشماش قرمز بودن نه دیگه شاد بود خشن شده بود . وای آرمان نیستی ببینی چیکار کردم با ویدا خانم . ویدا پشت میز تحریرش نشسته بود داشت چیزی رو مینوشت .که موبایلش زنگ خورد . گرفت طرف من با حالت کشداری گفت :بفرمایید آقا آآآآآرمانه خندم گرفت از حرکتش تماس رو وصل کردم :بله داداش ارمان:سلام آوا من پشت در خونه خاله فیروزه ام بیا بریم . من:باش روبه ویدا گفتم :آرمان اومده . ویدا با صدای لرزانی گفت «آقا ...آرمان . وسایلم رو برداشتم وبه طرف حیاط راه افتادم .علی آقا جلوی در داشت با آرمان حرف میزد . من:سلام آرمان آرمان نگاهی بهم انداخت گفت :سلام ماشین رو داخل خونه پارک کردم پیاده میریم . حرفش که با علی آقا تموم شد به طرف خونه راه افتادیم . رسیدیم خونه از پله داشتم میرفتم بالا که گفتم :داداش به ویدا گفتم . آرمان :جدی گفتی ؟ من:آره بعدا میام لهت میگم سریع رفتم داخل اتاقم درو قفل کردم چون میدونستم اجل نمیده . اول گوشیم رو برداشتم صدای ظبط شده ی ویدا رو اوردم برشش زدم چون اول صدا هاش بغض ،لرز داشت . آرمان زرنگ میفهمید دارم گولش میزنم . از اتاق اومدم بیرون رفتم تو اتاق آرمان از بس استرس داشت .داشت راه میرفت . تا من اومدم گفت:خب ببینم چی گفت ؟ من:بشین تا برات بگم . نشست بدون مقدمه گوشیم رو در اوردم ظبط رو روشن کردم . من:بیا همچی توی این ظبط هست _ من : حالا قضیه آرمان رو ولش کن قضیه پسر رجایی چی شد . ویدا :میخوام بهش جواب مثبت بدم . من:وااا چرا اصلا جواب مثبت نده بد بختت میکنه . ویدا:نه نمیکنه . آرمان تا این رو شنید چشماش کمی اشکی شد .وبعد سرش گرفت پایین من:داداش غصه نخور درست میشه . آرمان :فکر میکردم جوابش مثبت باشه .آوا تنهام بزار . طبق خواستش از اتاق اومدم بیرون . رفتم تو اتاق خودم شروع کردم به خندیدن وای خدایا . بعد از خندیدن لباسام رو عوض کردم .و خودم رو روی تخت انداختم .وبه اتفاقات امروز فکر کرد. الان دیگه عذاب وجدان ول کنم نبود نگاهی به ساعت انداختم ساعت ۸ بود بلند شدم وضو گرفتم نماز خوند . بعد هم از پله رفتم پایین که یه چیزی برای شام درست کنم . ادامه دارد .....🥀 نویسند: فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
رمان عشق گمنام پارت ۳۰ به طرف آشپز خانه قدم برمیدارم در کابینت را باز میکنم و رشته های ماکارانی را برمیدارم . برای سس ماکارانی هم به سمت یخچال قدم برمیدارم . میخواهم در یخچال را باز کنم که تلفن خانه زنگ میخورد از در یخچال باز کردن میگذرم وبه سمت تفلن خانه قدم برمیدارم .تلفن را جواب میدهم :بله ؟ از صدایی که درون تلفن پیچید فهمیدم مامانه . مامان: سلام آوا جان من:سلام مامان خوبی ؟مامان جون چی ؟ مامان : اره خوبم .مامان جونتم بهتر انشالله فردا میاییم، بجای ما خالت از شیراز میاد . من: خدارو شکر که حالش خوبه . مامان اومدین اینجا آماده باش برای پسرت بریم خواستگاری . صدای شاد مامان در تلفن میپیچد میگوید: راست میگی ؟خودش گفت ؟حالا کی هست ؟ من:دروغم کجا بود .اره پسرت عاشق شده ،دختر خاله فیروزه ست مامان:ویدا رو میگی ؟ من:آره خودت ویدا از اون روزی که برای ویدا رفتن خواستگاری، پسرت کلافه ست . با مامان حدود بیست دقیقه درحال حرف زدن بودیم ماجرای سربه سر گذاشت دوتاشون رو هم به مامان گفتم . مامان: آوا خاک به سرم اینم شوخی بود که تو با این دوتا کردی ؟ میخندم میگویم :خب مامان باید می فهمیدم ویدا آرمان رو میخواد یانه 😁 مامان: همین امشب برو بهشون بگو زجر نده پسرم رو با عروس ایندمو . من:چششششم مامان:خب خیلی حرف زدیم من دیگه برم . کاری نداری مامان جان؟ من:نه مرسی . بعد از پایان تماس دوباره به طرف آشپز خانه میروم ، *** از همین پایین آرمان را صدا میزنم :آررررررررررررررررررمان بیا شام . میشینم مشغول خوردن میشوم بعد از چند دقیقه آرمان با چشمای قرمز از پله ها پایین می آید .ومیشیند پشت میز ومشغول خوردن شام میشود . بعد از اینکه غذام رو تموم میکنم روبه آرمان میکنم میگویم : آرمان بعد از اینکه غذاتو خوردی بالا نرو کارت دارم . آرمان تنها نگاهی به من میکند وبعد دوباره مشغول خوردن ماکارانی میشود . ظرفم را میشورم وبه طرف مبل ها میروم دراز میکشم تلویزیون را روشن میکنم . از صدای ظرف شدن متوجه میشوم آرمان غذاشو تموم کرد ، درست روی مبل مینشینم ومنتظر آرمان می مانم . ادامه دارد .....🥀 نویسنده :فاطمه زینب دهقان 🌻 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─