eitaa logo
این عمار
3.4هزار دنبال‌کننده
29.3هزار عکس
23.9هزار ویدیو
701 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🏴 🏴 شهادت جانگداز سید الساجدین، امام زین العابدین علیه السلام را تسلیت می گوییم. 🔖 🔖 🇮🇷 🖇 👌 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
نام رمان: براساس واقعت دلاوری ها و رشادتهای شهدای https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 من_نیلوفر اونجا رو نگاه... نیلوفر_کجا؟ من_دم در. نیلوفر هم از دیدن اغوان و فربد شوکه شد. نیلوفر_ارغوان؟! با فربد؟! اینجا؟!! وارد سالن شدند و از چند نفر سراغ عکاس نمایشگاه را گرفتند. پس بگو... نمی‌دانستند اینجا نمایشگاه من است... اگر می دانستند مطمئنم نمی آمدند. ارغوان مشغول دیدن عکس ها بود اما فربد... انگار مثل همیشه سنگینی نگاهم را حس کرد. سرش که سمتم چرخید، نگاهش که با نگاه هم تلاقی کرد، لحظه استوپ خورد. ناباورانه سرتاپایم را نگاه کرد و دستان ارغوان را کشید. ارغوان که نگاه خیره فربد را دید مسیر نگاهش را گرفت که به من و نیلوفر رسید... این ارغوان همان ارغوان چند سال پیش بود... با همان نقاشی های جیغ صورتش، رنگ موهای مد روزش و آن لباس های مد روز اما غربی و بی سر و ته... ارغوان انگار میلی به روبرویی شدن با ما نداشت اما فربد چرا... سوئیچ را به دست ارغوان داد و خودش به سمت ما آمد. روبرویم که ایستاد حس کردم این فربد چقدر لاغر شده! کجاست آن فرد با هیکل ورزیده که همه پسرهای خاندان حسرتش را می خوردند؟ ایلیا که به پایم چسبید و مامان مامان گفتنش را شروع کرد انگار شوک دوم به فربد وارد شد. فربد_مامان؟! شوک سوم هم وقتی وارد شد که علی از پشت سرش آمد و بدون توجه به او گفت: ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 علی_ خانومم چندتا غریبه اومدن نمایشگاه. من حواسم به وروجکمون هست برو می خوان صاحب اثر رو ببینن. رو که برگرداند تازه فربد را دید. فربد_ یه ماه تنهات گذاشتم برگشتم دیدم شدی یه بهار دیگه... چادر و حجاب و نماز... اولین اشتباهم این بود که تنهات گذاشتم و متاسفانه دوباره این اشتباه رو تکرار کردم. قول دادی تحمل کنی ولی نکردی. این دفعه یه هفته رفتم، برگشتم گفتن رفتی. گفتن ازدواج کردی. بهار گفتی داداشتم. رو حرفت نموندی! حتی اگه به اندازه یه برادر برات ارزش داشتم، صبر میکردی برگردم بعد... خوشحالم که خوشبخت میبینمت. خداحافظ. و رفت و این دست مطمئن بودم این فربد، برگشتنی نیست. این دیدار، آخرین دیدار من با پسر عمویم بود... * بابا_ صبحانت رو کامل خوردی؟ من_ آره بابا. بریم دیگه دیرم شد. بابا_ صبر کن فربد بیاد دیگه! با سبک شدن یکهویی دوشم ترسیدم... برگشتم که فربد را دیدم با کوله من روی دوشش. فربد_بریم. سوار ماشین شدیم دهانم از تعجب باز ماند... بابا آدرس کامل و دقیق خانه ریحانه را بلد بود و تمام آمار خانواده‌شان را هم داشت! پس بگو چرا در این مدت ساکت بود! برایم به پا گذاشته بود... ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 تا خانه ریحانه کمی چرت زدم. با توقف ماشین، چشم هایم را باز کردم و بعد خداحافظی مجدد با بابا و فربد پیاده شدم که فربد اصرار کرد که خودش کوله ام را میاورد. کوله ام را روی دوشش گذاشت و دم در ایستاد. دست دراز کردم که زنگ بزنم که در مثل دفعه پیش زودتر از زنگ زدن من باز شد. سید با سری پایین مبلغی را داخل کیف پولش می‌گذاشت. انگار سایه فربد را حس کرد. کیف را داخل جیبش گذاشت و سرش را بالا آورد. سید_ سلام علیکم. بفرمایید؟ فربد_سلام من_سلام مرا که دید انگار تازه فهمید فربد کیست. سید_ بفرمایید داخل. فربد_نه مرسی. و در یک حرکت کوله ام را انداخت بقل سید و رو برگرداند. فربد_ دیگه سفارش نکنم. مراقب خودت باش. من_ باشه. خداحافظ. و خواستم کوله ام را از سید بگیرم که دیدم کوله را روی ایوان گذاشته. لبخند محوم را سریع پاک کردم و وارد حیاط شدم. خواستم ریحانه را صدا کنم که صدای علی زودتر از من بلند شد. سید_ ریحانه؟ آبجی؟ خانم شریفی اومدن. و باز هم با همان فاصله معین همیشگیش از کنارم گذشت و در آخرین لحظه، خدانگهدار آرامی هم گفت که گمان می کنم خودش هم نشنید اما من چرا... ریحانه در حالی که با کش چادرش درگیر بود، وارد ایوان شد و سلام داد. ریحانه_ سلام بهاری. صبحت بخیر. من_ سلام عزیزم. صبح تو هم بخیر. آماده‌ای؟ ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 ریحانه_بعلــــــــه متوجه تغییری در صورت ریحانه شدم... کمی که دقت کردم، متوجه شدم روسری اش را لبنانی نبسته... فقط دسته اش را دور گردنش پیچانده و گوشه ای گره زده. چقدر با این مدل روسری زیبا میشد! به خاطر فرم خاص و کشیدگی صورتش این مدل خیلی بیشتر از لبنانی به چهره اش می امد. من_ریحان! روسری تو این مدلی بسته خیلی ماه شدیا! گونه های مخملی اش گل انداختند... ریحانه_واقعا؟ من_اره کوله اش را کشان کشان روی ایوان اورد و کنار کوله من گذاشت. مشغول چک کردن لبه روسری بودم صدای عطیه خانوم بلند شد... عطیه خانم_ سلام دختر خوشگلم. خوبی مادر؟ خوش اومدی. ریحانه تو نباید یه تعارف بزنی بهار بیاد بالا؟ طفلکی مونده زیر آفتاب! بیا بالا مادر بیا بالا . من_ سلام عطیه خانم. خوب هستین. قربونتون برم ممنون من همینجا راحتم. ساعت نزدیک هفته. داره دیر میشه. شما نمیاین؟ عطیه خانم_ نه قربونت. این اردو مال جووناست. چشمم به ویلچری خورد که از در خانه بیرون می آمد. حس کردن موجی از سرما از بدنم رد شد. حس عجیبی بود... اولین بار بود که یک مجروح جنگی را از نزدیک می‌دیدم... همیشه فکر می‌کردم جانبازها باید صورتی ترسناک و سوخته یا مچاله شده داشته باشند اما پدر علی و ریحانه تمام تصوراتم را به هم ریخته بود... مردی چهارشانه با موهای یک دست و پر پشت و مرتب چوگندمی و ریش کوتاه و مرتب. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🦋✨🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋 🦋 ‹ ﷽ › 🕊 عجیب شبیه علی بود! چشمش که به من خورد لبخند زد... _ سلام دخترم. خوبی بابا؟ خوش اومدی. آب دهانم را قورت دادم تا گلوی خشکم کمی تر شود... به این مرد چه باید می گفتم؟ سجده هم برایش کم بود نه؟ من_ سلام آقای طباطبایی. حرفم نمی آمد... نکنه لال شده ام؟! آقای طباطبایی_ ریحانه جان بابا... و سرفه امانش را برید... عطیه خانم دوید و رفت داخل خانه و چند ثانیه بعد با اسپری آبی رنگ برگشت. سید که از هوای اسپری تنفس کرد انگار نفسش برگشت. سرفه ای کوتاه کرد و گفت: آقای طباطبایی_ بابای مراقب خودتو دوستت و داداشت باش. باشه بابا؟ ریحانه خم شد و خودش را در آغوش پدرش پنهان کرد. ریحانه_ بابا نبینم مامانمو اذیت کنیا. میدونی که تک سرفتم مامان و میکشه و زنده میکنه... حواست به خودت باشه. خندید و ارام گفت: آقای طباطبایی_ ما که هر روز عطیه بانو رو زحمت میدیم ولی خب... ریحانه از آغوش پدرش بیرون آمد و گونه اش را بوسید. ریحانه_ دوستت دارم بابا. و بعد خداحافظی با مادر و پدرش هر دو کوله به دوش به سمت مسجد به راه افتادیم. از دور که مناره های بلند مسجد را دیدم، لحظه چشمم پر و خالی شد... " خدایا من چه جوری تونستم این همه عظمتتو اون همه سال فراموش کنم؟ خدا خیلی دوستت دارم..." داخل هیئت مسجد که رفتیم زهرا و نیلوفر را دیدیم. ✍به قلم بهار بانو سردار ... 🦋 ✨🦋 🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋 ✨🦋✨🦋✨🦋 🦋✨🦋✨🦋✨🦋 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
7.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖌روایت زیبای کفاشی که با امام زمان(عج) شوخی داشت! (ع) https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
17.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان های عبرت آموز (تلنگر آمیز) داستان بسیار عجیب از آیت الله بهاءالدینی و کرامات ایشون ۱۴۰۲/۰۵/۱۵ - هیئت دانشگاه هنر تهران (ع) https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─