eitaa logo
این عمار
3.1هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
22.8هزار ویدیو
614 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️❌میخواین پاسخ بعضی شبهاتتونو بشنوی❓ خوب گوش بدین... https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*امروز ميخوایم تا آخر شب حداقل 2 میلیون نفر به امام حسين سلام بدن ...* *خودم شروع ميکنم:* *السلامُ عَلَیکَ یا اباعَبْدِاللّه* *وَ عًلی الاَرواح الّتی حَلَت بِفنائک عَلَیکَ مّنی سلامُ اللّه ابداً"* *ما بَقیتُ وَ بَقیَ اَلیلِ وَ النهاروَ لا جَعَلَه اللّهَ آخِرَ اَلعَهدِ منی لزیارَتکُم* *اَلسلامُ عَلی الحُسین* *و َعَلی علی بن الحُسین* *و َعَلی اُولاد الـحسین* *و عَلی اَصحاب الحُسین.* *به اندازه ارادتت ارسال کن* *اجرتون با سیدالشهدا(ع)* https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🎬 💢 منبر شب دوم محرم سال 99 📌 برگرفته از شب دوم محرم هیئت محترم ریحانة الحسین سلام الله علیها سال 99
27.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🎬 💢 منبر شب سوم محرم سال 99 📌 هیئت محترم سلام الله علیها سال 99
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩بفرماییدروضه حضرت علی اکبرعلیه السلام😭🤲 🔰حجه الاسلام والمسلمین یاسینی پارسا 🔹روزهشتم 🔹قسمت اول.. https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰حجه الاسلام والمسلمین یاسینی پارسا 🔹روزهشتم 🔹قسمت دوم.. 🌸تولی وتبری چیست؟ موسیقی⁉️ ❓چگونه خدارابشناسیم؟ 🍃آیه 268 بقره ❌کاردشمن انحراف درافکار ❌چراقمه زنی حرام است؟ 🍃راه رسیدن به آرامش 🌸راه رسیدن به امام 🌸یونس بن عبدالرحمن که بود؟ ... https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
42.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽10 درس سبک زندگی قرآنی از جزء 3 قرآن / استاد حاج ابوالقاسم این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تحدیر (تند خوانی قرآن) جزء 3 قاری معتز آقایی 🍃حدود30 دقیقه باخدا 🍃💐🍃دور قرآن کریم هدیه به و۷۲تن یارصدیق ایشان ومادرمان ، حضرت مادرمکرمه امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف حضرت ✅جهت سرنگونی استکبارجهانی ✅ازبین رفتن صهیونیسم ✅ نجات قدس ازبحرتانهر ✅وظهورمنجی عالم بشریت https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی_عظم_البلا نماهنگ جدید ویژه دعای فرج ‎الهی عظم البلا با صدای دل نشین علی فانی این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
35.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽🍃👌دعای عهد .......یادش بخیر هر وقت گوش میکردم گریه ام میگرفت سال 1390 ....1391........... حالا... منتشر شده در تاریخ ۱۳۹۵/۰۴/۰۱ این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
پیامبر‌اکرم(صلّی اللّه علیه و آله): «مَن ماتَ و لَمْ یَغْزَ و لَمْ یُحَدِّثْ نَفْسه بِغَزوٍ ماتَ علیٰ شُعْبةٍ مِن‌ نِفاقٍ»(کنزالعمال٬ ج۴ ٬ ص۲۹۳ ٬ ح۱۰۵۵۸) «هر کس بمیرد و در جنگ شرکت نکند و به فکر جنگ نباشد٬ بر شعبه‌ای از نفاق مرده است.» عزاداری که روح از دشمنان امام‌ حسین(علیه السّلام) و به خصوص حسین زمان یعنی مهدی موعود(عج) را ندارد٬ طبق فرمایش پیامبر‌اکرم(صلّی اللّه علیه و آله) نه تنها عزادار حقیقی نیست٬ بلکه گرفتار نوعی نفاق است. 📚عزادار حقیقی. محمّد شجاعی
رمان مذهبی و بسیار زیبای
🌟🌟🌟🌟 📕 💠قسمت صد و یکم💠 ✍️ وقتی چشم وا کردم دوباره فاطمه مقابلم بود. سرم هنوز درد میکرد. ولی دیگه سردم نبود. فاطمه چشمهاش از گریه پف کرده بود. _رقیه سادات؟؟ بیدارشدی؟؟ تو که منوکشتی آخه! رفت بیرون. دقایقی بعد با یک پرستار برگشت. پرستار فشارم رو گرفت و حالم رو پرسید. گفت: خداروشکر الان دیگه خیلی بهتری. . تبتم که پایین اومده. !! چت شده بود دختر؟ تازه همه چیز به خاطرم اومد. گفتم:خوبم. فاطمه از پرستارپرسید: الان یعنی جای نگرانی نیست؟ پرستار گفت:خداروشکر همه چیزش خوبه. ولی باز بهتره تا صبح صبر کنید از سرش یه اسکنم بگیریم بفهمیم علت اصلی تشنج فقط تب بوده یا دلایل دیگه ای هم داشته! اونها از چی حرف میزدند؟؟؟ تشنج؟مگه من چه اتفاقی برام افتاده بود؟! پرستارکه بیرون رفت از فاطمه پرسیدم:چه اتفاقی افتاده برام؟ فاطمه دستم و گرفت. _یادت نمیاد؟! گرفتی خوابیدی. . ده دیقه بعدش تنت شد کوره ی آتیش! همش تو خواب هزیون میگفتی. جیغ میکشیدی. . من که دیگه داشتم سکته میکردم. زنگ زدم به حامد ببریمت دکتر. ولی اینقدر حالت بد بود مجبورشدیم زنگ بزنیم اورژانس. . اینا بهت اکسیژن وصل کردن . . کلی بهت رسیدگی کردن تا الان تبت یکم پایین اومده. با صدایی گرفته گفتم:یجیزایی یادمه. . ولی اسکن دیگه برای چی؟ _چمیدونم. !! لابد میخوان خیالشون راحت شه. تو به این چیزا فک نکن. فقط استراحت کن. من اینجا هستم. پرسیدم:ساعت چنده؟ _نزدیکای چهار. . با شرمندگی گفتم:تو هم تو زحمت انداختم! برو خونه بگیر بخواب. من حالم خوبه. _نه من خوابم نمیاد. خیلی خوشحالم که الان هوشیاری. فک کردم دیگه هیچ وقت. . چشمش پراز اشک شد. کمی خودم رو بالا کشیدم. _معذرت میخوام اگه اذیت شدی. . من تابحال اینطوری نشده بودم! گفت:دکتر میگفت شوک عصبی به این روزت انداخته. آهی کشیدم و دوباره خاطره ی شوم دیشب از خاطرم رد شد. پرسیدم:الان آقا حامد کجاست؟ _بیرون با حاج مهدوی نشسته! قلبم هری ریخت. گفتم:حاج مهدوی اینجا چیکار میکنن؟ گفت:وقتی که من به حامد زنگ زدم حاج مهدوی کنارش بود. حاجی وقتی فهمید بیمارستانیم خودشونو رسوندن . من تا حالا هیچ وقت حاجی رو اینقدر عصبانی ندیده بودم اون زن باحرفهایی که زده خیلی حاجی رو ریخته به هم. . مخصوصا وقتی فهمید بخاطر اون چه بلایی سرت اومده! گلوم از شدت ناراحتی و بغض میسوخت. سرم رو به طرفی دیگر برگردوندم تا فاطمه متوجه حالم نشود. فاطمه گفت:حاجی گفت اگه بیدارشدی بهشون خبر بدم تا ببینتت. الان حالت خوبه؟بهشون بگم بهوش اومدی؟ نمیدونستم چی بگم. همه چیز مثل کابوس بود. با اتفاقات اخیر روی دیدن حاج مهدوی رو نداشتم. چشمم رو بستم و آهسته اشک ریختم. تلفن فاطمه زنگ خورد. او به حامد خبرداد که بهوش اومدم. و جمله ی آخرش این بود:هرطور خودشون صلاح میدونن. فاطمه خطاب به من گفت:حاج آقا مصمم هستن باهات صحبت کنن. خواهش میکنم با آرامش به حرفهاشون گوش کن. من از اتاق بیرون میرم که راحت باشی. دستش رو گرفتم. با بغص گفتم: چیکارم دارن؟ او اشکام رو پاک کرد و مهربانانه گفت:نمیدونم. گفتم:من روم نمیشه نگاهشون کنم. فاطمه با خونسردی گفت:خب نگاهشون نکن. همانموقع حاج مهدوی با یک یا الله بلند وارد اتاق شد وفاطمه از اتاق بیرون رفت. من با قلبی نا آروم و چشمی بارونی صورتم رو به سمت مخالف ایشون متمایل کردم. و ملافه رو روی سرم انداختم. حاج مهدوی روی صندلی کنار تخت نشست و با یک بسم الله شروع کرد به حرف زدن. _میدونم الان وقت مناسبی برای صحبت کردن نیست ولی شاید حرفهای حقیر یک التیام کوچیک باشه واسه دل شکسته ی شما! الان حالتون بهتره؟ سرم رو تکون دادم. _خب الحمدالله. او نفسی عمیق کشید و با صدایی زیبا و دلنشین گفت: امشب با دیدن حال و روز شما خیلی از خودم ناراحت وعصبانی شدم. شاید عملکرد اشتباه من منجر به این اتفاق شد. اول اینکه سیده خانوم ملاک برتری و مقیاس ایمان هرکسی برمیگرده به اینکه چه جایگاهی پیش خدا داره نه خلق خدا. خلق خدا رو هیچ رقمه نمیتونی راضی نگه داری حتی اگه خوب وکامل باشی! و. . نکته ی دیگه اینکه شما درمورد من دچار سوتفاهم شدید. هرگز قصدم این نبوده که شما رو از مسجد و بسیج، اون هم به دلایلی که خودتون فرمودید بیرون کنم. اتفاقا بالعکس از نظر من شما یک سادات بزرگوار و متدین هستید که البته بنده براتون احترام خاصی قائلم. ولی ظهر همان روزی که بهتون عرض کردم در بسیج این ناحیه نباشید حرفها وحدیثهایی به گوشم رسید که یقین کردم پخش شدنش در مسجد به ضرر شماست. نویسنده: ف-مقیمی این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌟🌟🌟🌟 📕 💠قسمت صد و دوم💠 ✍️ ملافه رو از روی صورتم کنار کشیدم و با اضطراب نگاهش کردم. او از حرکتم لبخند خفیفی بر لبش نشست. پرسیدم:چه حرف وحدیثی؟ _شاید درست نباشه بحث رو باز کرد. ولی دوتا اقا اومدن و به بهونه ی مشاوره از من نشونی های شما رو دادند و گفتند که شما احساسات اونها رو به بازی گرفتید و به من خرده گرفتن که چرا من شما رو تو مسجد راه میدم و مواخذه تون نمیکنم. حدس اینکه اون دو جوون کی بودند اصلا سخت نبود. حاج مهدوی گفت:خب بنده حسابی با این بنده خداها جرو بحث کردم و گفتم ما همچین کسی در مسجد نداریم. یک کدومشون با بی ادبی گفت:همونی که همیشه دنبالتون تا دم خونه میاد. . ویک سری حرفها و تهمتها که اصلا جاش نیست درموردش صحبت کنم. ببینید خواهر خوبم. من اصلا دنبال راست یا دروغ حرف اون دونفر نبودم ونیستم. حتی دنبال موقعیت خودمم نبودم . به این وقت وساعت عزیز اگر گفتم دربسیج مسجد ما نباشید فقط بخاطر خودتون بود. چون در چشمهای این دو جوون بذر کینه رو دیدم و حدس زدم اینها هدفشون بی آبرو کردن یک مومنه! اشکهام یکی بعد از دیگری صورتم رو میسوزوند. گفتم:حاج اقا. . بخدا من. . بخدا . . او با مهربانی گفت:نیازی به قسم و آیه نیست. من همه چیز رو درمورد شما میدونم. حتی درموررد پدر خدابیامرزتون. مگه میشه دختر اون خدا بیامرز تو غفلت و بیخبری باقی بمونه؟ روی تخت نشستم و با اشکهای ناباورانه به حاج مهدوی که حالا نگاه محجوب و محترمانه ای بهم میکرد خیره شدم. او لبخندی زد. گفتم: من آبروی پدرم و بردم. هر چقدرم سعی کنم باز لکه ی ننگم دنباله اسم آقامه. . امشب حسابی آقام شرمنده شد. ولی منصفانه نبود که منو به چیزهایی نسبت بدن که نیستم! من همه چیزم رو باختم. . همه چیزمو. آدمهایی مثل من اگه پاشون بلغزه دیگه مثل اول نمیشن. نه پیش خدا نه پیش خلقش! پرسیدم:پس درمورد آقام از مسجدیها پرس و جو کردید؟ فهمیدید آقام کی بود؟ دوباره لبخند خفیفی به لبش نشست. گفت:حوصله میکنید یک قصه ای تعریف کنم؟ آهسته اشک ریختم و سرم رو پایین انداختم. _پدر بزرگ بنده پیش نماز مسجد بودند. من بچه ی سرکش و پرسرو صدایی بودم که هیچ وقت آروم نمیگرفتم! خدا رحمت کنه پدرو مادرشما رو. پدربزرگم هروقت مسجد میرفتند دست منم می‌گرفتند و با خودشون میبردند. من سر نماز جماعت هم دست بردار نبودم. ناگهان خنده ی کوتاه ومحجوبی کرد و گفت: کار من این بود که سر نماز جماعت ،مهر تک تک آقایون رو برمیداشتم و نمازشونو خراب میکردم. اگر نوه ی حاج آقا ابراهیمی نبودم قطعا یک گوشمالی میشدم. یه شب که طبق عادت این کارو میکردم یک دختر بچه وسط نماز با اخم و عصبانیت محکم کوبید پشت دستم و با لحن کودکانه ای گفت:خجالت نمیکشی این کارو میکنی؟اینا مال نمازه. گناه داره. . منم با همه ی تخسیم گفتم :به توچه. !! مسجد خودمونه. دختربچه دست به کمر گفت:مسجد مال همه ست. و رفت مهر همه رو سرجاش گذاشت و دست به سینه واستاد مواظب باشه من دست از پا خطا نکنم. مابین دونماز رفتم سمتش یدونه به تلافی ضربه ی قبلی زدم رو بازوش و گفتم:اصلن تو واسه چی اینجایی؟ اینجا مال مرداست. تو دختری برو اونور. . همونجا پدر اون دختر خانوم که یک آقای مهربون وخوشرویی بودن یک شکلات بهم دادن و گفتن: عمو جون. . این دختره. . لطیفه. . نازکه. . سید اولاد پیغمبره نباید بزنیش. گفتم:خوب میکنم میزنمش. اول اون زد. . قصه ش به اینجا که رسید هق هق گریه ام بلند شد و حضرت زهرا رو صدا کردم. حاج مهدوی صبر کرد تا کمی آروم بگیرم و بعد گفت:منو به خاطر آوردید؟! دنیا خیلی کوچیکه خانوم حسینی. بعد ازاونروز باهم دوست شدیم. قشنگ یادمه چطوری. . شما داناتر از من بودین. من فقط پی شیطنت وخرابکاری بودم. . ههههه یادمه عین مامانا یک بسته چیپس و پفک با خودتون میاوردین و بین نماز به من میدادید بخورم تا حواسم پرت شه شیطنت نکنم. پدر بزرگ خدا بیامرزم خیلی شما رو دوست داشت و همیشه شما رو برای من مثال میزدن. میون گریه تکرار میکردم :باورم نمیشه. . باورم نمیشه. . حاجی با لبخندی محجوب گفت:یه چیزی میگم بین خودمون میمونه؟ با گریه گفتم:بله. . اون روزا، از وقتی رقیه سادات مسجد نیومد منم دیگه دایم به مسجدنرفتم. مسجد بدون رقیه سادات تو بچگیها صفانداشت. _با اشک وآه گفتم:رقیه سادات خیلی خراب کرد حاج آقا. . شما . . شما که نمازگزازها رو اذیت میکردید شدید حاج مهدوی چون سایه‌ی پدرو مادر بالا سرتون بود ولی من که بقول شما دانا تر بودم از خط خارج شدم. . درسته توبه کردم وبه خودم اومدم ولی از خودم و جدم و آقام شرمنده ام. او تسبیح سبز رنگش رو بین انگشتانش چرخوند و با نوایی حزین گفت:هر پرهیزکاری گذشته ای دارد و هر گنهکاری آینده ای. . نامه تون رو خوندم. چندبارهم خوندم. . . نویسنده: ف-مقیمی این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌟🌟🌟🌟 📕 💠قسمت صد و سوم💠 ✍️ نامه م رو که خیلی تمیز با چسب بهم متصل کرده بود از جیبش در آورد و بازش کرد. ضربان قلبم شدت گرفت. دستانم رو جلوی دهانم گرفتم و به نامه ی در دست او خیره شدم. انگار دوباره داشت حرفهامو میخوند. لحظاتی بعد، نامه رو بست و با چشمانی مرطوب از اشک به گوشه ی تختم خیره شد. من هم آهسته اشک میریختم. گفت:شما درمورد من چه فکری میکنید سیده خانوم؟ فکر کردید بنده معصومم؟! من چه کردم با دل و روح شما که این قدر در این نامه دلتون ازم پربود و چه کردم پیش خدا که من گنهکار به چشم شما چنین جایگاهی داشتم؟؟ سیده خانوم من خاک پای همه ی ساداتم. . اگر از من رنجیدید حلالم کنید. من چه میشنیدم؟؟ نکنه باز در خواب بودم؟؟مگه میشه حاج مهدوی یک دفعه بشه همون کودکی که به کلی از حافظه ام پاک شده بود؟! مگر میشد حاج مهدوی با چشم اشک آلود اینجا، کنار من بنشیند و ازمن حلالیت بطلبه؟؟ نه من در خواب بودم. در یک رویای شیرین. نفس عمیق کشیدم و عطرش رو در ریه ام خالی کردم. آخیشششش خیلی وقت بود این عادت رو فراموش کرده بودم. از گوشه ی چشم نگاهی بهش انداختم که با تسبیحش بازی میکرد. شیطنتم گل کرد. _به یک شرط. . او با تعجب پرسید:چه شرطی؟ اشکم رو پاک کردم. گفتم:تسبیحتون برای من. او نگاهی به تسبیحش انداخت و درحالیکه در مشتش میفشرد با صدایی لزون گفت: بسیار خب حتما در اسرع وقت یک تسبیح بهتون هدیه میدم. گفتم:نه. . من همین تسبیح رو میخوام. . او از جابلند شد و یک قدم عقب تر رفت. پرستاری که چندبار در لابه لای صحبتهای ما قصد ورود به اتاق رو داشت و با مشاهده ی حال و روز ما و صحبت هامون داخل نمیومد سرک مجددی به اتاق کشید و باز بی هیچ اعتراضی رد شد. حاج مهدوی با حالتی معذب گفت: راستش این برای خودمه. . جسارتا نمیتونم بهتون بدم. . با شیطنت گفتم: چون یادگار الهامه بهم نمیدید؟! قول میدم براش همیشه با اون تسبیح ذکر بفرستم. . او خنده ی محجوبانه ای کرد.. صورتش سرخ شد. _پس خانوم بخشی بهتون گفتن که این تسبیح یادگار کیه. . دیگه اصرار نکنید خواهرم . گفتم:خودش بهم اون تسبیح و داده حاج آقا. . گفته با اون تسبیح براش تسبیحات حضرت زهرا بخونم. . حاج مهدوی لبخند در لبش خشکید.. با چشمانی باز نگاهم کرد و در حالیکه آب دهانش رو قورت میداد نزدیکم اومد. . و تسبیح رو روی تخت گداشت… وقت رفتن از اتاق با بغض گفت: پس قابلم ندونست… خواستم حرفی بزنم که گفت: التماس دعا مطمئن نبودم کار درستی کردم یا نه. شاید نباید اون تسبیح رو از حاج مهدوی میگرفتم. تسبیح رو از روی تخت برداشتم و به دانه های درشت و زیباش نگاه کردم. عطر حاج مهدوی رو میداد. فاطمه داخل اومد و با دیدن من و تسبیح حیرت زده پرسید: تسبیح حاج مهدوی دست تو چیکار میکنه؟ لبخند کمرنگی زدم، __قبل از اینکه خوابم ببره گفتی خدا منو در آغوشش گرفته و نباید بترسم. . چون اون داره از این مسیر عبورم میده. . اونم درحالیکه محکم بغلم کرده تا بلایی سرم نیاد…راست گفتی. . من احمق بودم که توی یک همچین آغوش امنی احساس خطر میکردم… فاطمه دستش رو روی پیشونیم گذاشت. با نگرانی گفت: دوباره تنت داغ شده…رقیه سادات خوبی؟؟! نگاه زیبایی بهش کردم چون دنیا رو زیبا میدیدم…آهسته گفتم: آره دارم میسوزم. . اما بهترین حال دنیا رو دارم. . او اخم کرد:حاج آقا چی بهت گفتن که این شکلی شدی؟؟ مشکوک میزنی. . تسبیح رو در دستم مشت کردم و روی قلبم گذاشتم. همه چیز رو برات میگم…فقط بزار امشب تو حال خودم باشم…میخوام برم خونه. . او با دلواپسی از تغییر حالت من گفت :نمیشه. . مگه نشنیدی گفتن میخوان ازسرت اسکن بگیرن گفتم:من خوبم فاطمه. . همونموقع پرستار داخل اومد. با دیدنش گفتم:من میخوام برم خونه. پرستار نزدیکم شد و دستش رو روی سرم گذاشت. _ظاهرا هنوز تب داری. . بهتره بیشتر بمونی با اصرار گفتم: من خوبم. نهایت یک مسکن میخورم. . پرستار فهمید که تصمیمم جدیست. گفت:مسئولیتش پای خودت! و از اتاق خارج شد. از روی تخت پایین اومدم و دست در دست فاطمه به طرف بیرون سالن حرکت کردم. حامد وحاج مهدوی با دیدن ما جلو اومدند. فاطمه قبل ازطرح هر سوالی از جانب این دو گفت:خانوم قبول نمیکنه تا صبح بستری شه. . میگه خوبم. . در حالیکه دکتر گفت باید از سرش اسکن بگیریم. . حامد گفت:خب لابد خودشون میدونن خوب هستن دیگه. . سخت نگیرید. ان شالله فردا میبریمشون اسکن! حاج مهدوی انگار یک چیزی گم کرده بود و بدون تسبیح بی قرار به نظر می رسید. باورم نمیشد به همین راحتی تسبیحی که همیشه در دستان او بود الان در کیف من باشه. نویسنده: ف-مقیمی این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌟🌟🌟🌟 📕 💠قسمت صد و چهارم💠 ✍️ سوار ماشین حامد شدیم. فاطمه اصرار داشت من به خانه ی پدریش برم تا اونجا ازم مراقبت کنه. اما من میدونستم که تنها یک هفته تا عروسی او زمان باقیه و نمیخواستم به هیچ صورتی برای او مزاحمتی ایجاد کنم. گفتم: خوبم. . وخونه ی خودم راحت ترم. حاج مهدوی گفت: شمادر اطرافتون آشنایی، کس وکاری یا احیانا همسایه ای ندارید که امروز مراقبتون باشند؟ فاطمه بجای من جواب داد: نه حاج آقا ایشون بعد از خدا فقط مارو دارند. حاج مهدوی گفت: همون خدا کافیست. . به دم آپارتمان رسیدیم. هوا هنوز تاریک بود. فاطمه هم با من پیاده شد. گفت :بزاربیام پیشت بمونم خیالم راحت شه. برخلاف میلم گفتم: من خوبم. تو برو به کارهای عروسیت برس وقت نداری. حاج مهدوی وحامد هم از ماشین پیاده شدند. نمیدونستم باچه رویی از اونها تشکر کنم. ازشون عذرخواهی کردم و یک نگاه مظلومانه به حاج مهدوی انداختم وگفتم:شما رو هم از نماز جماعت انداختم. حلالم کنید. . حاج مهدوی سرش پایین بود. محجوبانه گفت: خواهش میکنم. ان شالله خدا عافیت بده. . فاطمه رو در آغوش کشیدم و خداحافظی کردم و وارد آپارتمانم شدم. تا ساعات گذشته لبریز از حس مرگ بودم. ولی الان بهترین احساسات عالم در من جمع شده بود. حاج مهدوی بالاخره با من حرف زد. از خودش گفت. دیگه با نفرت به من نگاه نمیکرد. او منو دلداری داد. . تسبیح سبز رنگ رو از کیفم در آوردم و به سینه ام فشردم: ممنونم ازت الهاااام… نفهمیدم کی خوابم برد. وقتی بیدارشدم از ظهر گذشته بود. از دیشب تا به اون لحظه به اندازه ی ده سال خاطره داشتم. خاطرات تلخ و هولناکی که بخاطرش تب کردم و اتفاقی شیرین ورویایی که جراحت روحم را کمی التیام بخشید. فاطمه بهم زنگ زد. نگرانم بود. پرسید:داروهاتو خوردی؟! شوخی نگیری تبت رو. تنم هنوز داغ بود و سرم درد میکرد ولی روحم آرام بود. گفتم:خوبم نگرانم نباش. اوهنوز نگران بود. پرسید:دیگه گریه نکردی که؟؟ خندیدم:نه گفت:قول بده دیگه وقتی خونه تنهایی گریه نکنی. وقول بده اگه دیدی حالت داره بدمیشه به یکی از همسایه هات خبر بدی. . دلم گرفت. گفتم:همسایه های من مدتیه برعلیه من شدن. اونا از خداشونه من نباشم. فاطمه گفت:این حرفونزن. واسه چی باید این آرزوشون باشه؟!!! اصلا چرا باید برعلیهت بشن؟ دستم رو لای موهام بردم و جمجمه ام رو فشار دادم. _نمیدونم!! خودم هم گیج شدم. . از وقتی توبه کردم همه چی ریخته به هم. عالمو آدم برعلیهم شدن جز تو. . فاطمه سکوت کرد. فکر کردم قطع شده. . پرسیدم:هنوز پشت خطی؟ گفت:ببینم همسایه هات قبلن رابطشون باهات چطوری بود؟! گفتم:رابطه ای با هیچ کدومشون نداشتم. البته سالهای اول همسایه ی واحد اول یک پیرمرد پیرزن بودند که با اونها خیلی خوب بودم ولی اونا رفتن تبریز. . اینم بگم من اصلن هیچ وقت خونه نبودم که بخوام کسی رو بشناسم! آدرس خونمم فقط نسیم داشت که اونم سالی چندبار بیشتر نمی اومد. فاطمه گفت:بنظرت یک کم عجیب نیس؟ چرا همه دارن یهو باهات چپ میفتن؟!همسایه هات که میگی بهت شناختی هم ندارن پس چرا باید برعلیهت شن؟ برای فاطمه ماجرای اونروز همسایه و حرفهای نیمه کاره ش رو تعریف کردم و گفتم: من خیلی وقته که متوجه این جریان عجیب شدم وفکر میکنم جوابشم میدونم. . فاطمه با تردید گفت:یعنی بنظرت کار کامرانه؟ گفتم: نه مطمئنم کار مسعود یا نسیمه. مسعود یه روز اومد اینجا و گفت اگه به کار قبلم برنگردم نمیزاره راحت و با آبرو تومحل زندگی کنم. همون موقع هم یکی از همسایه ها دیدش و اون به عمد برام بوسه فرستاد که منو خراب جلوه بده. فاطمه با ناراحتی گفت:الله اکبر.. یعنی دنبالت میکردن تامسجد؟! گفتم:آره فاطمه اهی کشید: چی بگم والله. خدا عاقبت ما رو بااین قوم الظامین بخیر بگذرونه. پس حالا که این شک وداری نباید بیکار بشینی. باید اعتماد همسایه ها ومسجدیها رو به خودت جلب کنی باتعجب گفتم: چرا باید همچین کاری کنم؟؟بزار اونا هرچی دوست دارن فکر کنن. برای چی باید خودمو بهشون اثبات کنم؟مهم خداست!! فاطمه با مهربانی گفت:حرفت درست ولی به هرحال اونجا خونته. . باید برای آرامش وامنیت خودتم که شده یک حرکتی کنی. . نجوا کردم:چشم آبجی... نویسنده: ف-مقیمی این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌟🌟🌟🌟 📕 💠قسمت صد و پنجم💠 ✍️ شب فاطمه، کارت عروسیش رو آورد. همدیگر رو در آغوش گرفتیم. گفت: امیدوارم روزی تو بشه. آه از نهادم بلند شد:بعید میدونم! _قرار شد دیگه آه نکشی. ! من سر قولم هستما. هرشب دارم برات نماز شب میخونم. تا خدا به حاجتت هم نرسونت کوتاه بیا نیستم. گفتم:ممنونم دوست خوبم. اگه من عروسیت نیام ناراحت میشی؟ فاطمه اخم کرد. _معلومه که ناراحت میشم. تو صمیمی ترین وبهترین دوست من هستی باید باشی! سرم رو پایین انداختم و آهسته گفتم:آخه توی عروسیت همه ی مسجدی ها هستن. . روم نمیشه بیام. فاطمه دستم رو به گرمی فشرد. _کاملا درکت میکنم ولی نباید میدونو خالی کنی. نگران نباش. امشب وقت نکردم برم مسجد ولی اعظم وباقی بچه ها میگفتن حاج مهدوی درمورد افتضاح دیشب سخنرانی تند وکوبنده ای کرده. چشمم گرد شد. _جدی؟؟؟!”چی گفته؟ _هنوز دقیق اطلاعی ندارم. ولی میگفت سخنرانیش خیلی تو مسجد صدا کرده و حساب کار دست همه اومده. امروز هم حاج آقا زنگ زدن به من جویای حالت شدن. بغض کردم. فاطمه دستش رو روی صورتم گذاشت و آروم گفت: و اینکه گفتن بهت بگم مسجد و بخاطر یک تهمت ترک نکنی! بغضم رو قورت دادم و نگاهش کردم. فاطمه نگاه معناداری کرد و گفت: _تسبیح و چطوری کش رفتی؟؟! اشکم جاری شد ولبهام خندید! مغزم هم دیگر به خوبی فرمان نمیداد!! گفتم:حاج اقا خواستن حلالشون کنم منم گفتم به یک شرط… فاطمه اخم کرد:بدجنس!!! اون تسبیح یادگار الهام بود. . لبم رو کج کردم! _بالاخره اینطوری شد خواهر… _چی بگم والاااا …رقیه ساداتی دیگه! گونه ام رو بوسید و عاشقانه نگاهم کرد. _لباس خشگلاتو آماده کن. . اگرم نداری لباس نو بخر. میخوام اولین کسی رو که میبینم تو سالن، تو باشی! خدایا چرا وقتی اسم این مرد میاد ضربان قلبم تند میشه. چرا دلم میخواد اون لحظه دورو برم خلوت شه و دستمال گلدوزی شده رو روی صورتم بزارم؟! از این حال خوب و رویایی بیزارم چون یادم میندازه که چقدر گنهکارم و چقدر از او دورم. من من کنان پرسیدم: اون نامه. . حاج آقا اون نامه رو خونده بودند. فاطمه با دلخوری گفت:الان مثلن حرف وعوض کردی که باز از زیر عروسی اومدن در بری؟ معلومه که نه!! من فقط وقتی اسم حاج مهدوی میاد نمیتونم رو مطلب دیگری متمرکز بشم! خنده ی شرمگینانه ای کردم وگفتم. _چشم عزیزم. حتما میام. فاطمه خندید:جدی؟؟! همون که پاره ش کردی؟؟ توش حرف بدی نوشته بودی؟ فکر کردم:نه گمون نکنم. . نمیدونم! ! روز عروسی شد. تنها دلیل رفتنم به عروسی فقط و فقط شخص فاطمه بود و ترسی عجیب نسبت به دیدار باقی هم محلیها داشتم. فاطمه در لباس عروسی مثل یک فرشته، زیبا و دوست داشتنی میدرخشید. با همه ی مهمانها میگفت ومیخندید و این قدر عروسی رو یک تنه شاد کرده بود که شاد ترین عروسی زندگیم رو رقم زد. او با خوشحالی به سمت میز ما که اکثرمون دخترهای مجرد بودیم اومد و با ذوق وشوق کودکانه والبته شوخ طبعانه ای خطاب به ما گفت: _بچه هاااا بالاخره شوهر کردم چشمتون درآد! بچه ها هم میخندیدند ومیگفتن کوفتت بشه. . ایشالا از گلوت پایین نره. . فاطمه هم با همان حال میگفت:نوووش جونم! میدونید چقدر دخیل بستم نترشم؟! شما هم زرنگ باشید جای حسادت از خدا شوهر بخواین. . اونم خوبشو. . دل ندید به دعاتون یه وقت مثل اون محبوبه ی بخت برگشته میشید شوهرتون عملی از آب در میادا!!! بچه ها هم خنده کنان میگفتن به ما هم یادبده دیگه بدجنس! فاطمه میون خنده های اونها از پشت منو محکم در آغوش کشید و گفت:همتون یکی یه شب برید خونه رقیه سادات دورکعت نماز بخونید یک کمم براش های های و وای وای بخونید بعد ظرف چهل وهشت ساعت شوهر دم در خونتونه! بچه ها با تعجب یک نگاهی به من و فاطمه کردن و درحالیکه باقی مونده های قطرات اشک رو از چشمشون پاک میکردن گفتن. جدی؟!! فاطمه گفت:د . . کی!!! مگه شوخی دارم باهاتون. ! همین دیگه. . همه چی رو به شوخی میگیرین دارین میترشین دیگه. . !!بشتابید بشتابید که میگن وقت ظهور هر یه مرد چهل تا زنو میگیره ها. . حالاهی دست دست کنید تا اون موقع از راه برسه مجبورشید هووی هم شید. ما به حدی از بیان شیرین فاطمه وشوخ طبعیهای دلنشینش غرق ریسه رفتن بودیم که میزهای اطراف از خنده ی ما میخندیدند! . من که شخصا فکم از خنده ی زیاد دردم گرفته بود. شاید اگر کسی فاطمه رو نمیشناخت ازشوخیهاش ناراحت میشد ولی ما همه میدونستیم که فاطمه شیرین ترین و خیرخواه ترین دختر عالمه!😍😊 نویسنده: ف-مقیمی این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2