35.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽🍃👌دعای عهد .......یادش بخیر هر وقت گوش میکردم گریه ام میگرفت سال 1390 ....1391...........
حالا...
منتشر شده در تاریخ ۱۳۹۵/۰۴/۰۱
#انشاالله_کرونای_اسرائیل_را_شکست_میدهیم
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی_عظم_البلا
نماهنگ جدید ویژه دعای فرج الهی عظم البلا با صدای دل نشین علی فانی
#أللَّھُمَ_عجِلْ_لِوَلیِڪْ_ألْفَرَج
#انشاالله_کرونای_اسرائیل_را_شکست_میدهیم
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
📽 علی فانی
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
12.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏠اینجا خانۀ من است
👣راه رفتن در «نیویورک» با «پیاده روی اربعین» چه فرقی دارد؟
🚨پاسخ بانوانی از آمریکا، کانادا و هلند
#یادش_بخیر
🏴🏴🏴
🏴
🏴
#زیارت_اربعین
با نوای ▪️ حاج مهدی سماواتی▪️
🔴 رهبر معظم انقلاب:
روز اربعین از داخل خانه اظهار ارادت کنید، و زیارت اربعین بخوانید و به امام حسین بگویید ما دلمان میخواست بیاییم، نشد. تا یک نظری بکنند، یک کمکی بکنند.
⚫️ التماس دعا
▪️
امان از دل زینب (س)🖤
ای برادر جان رسیده خواهر تو از سفر و
آمدم اما ببین در هم شکسته بال و پر
بعد تو جان برادر روز خوش چشمم ندید
از غم داغت شده موی سر زینب سفید
مانده بر روی تنم از تازیانه بس نشان
زیر این بار گران زینب شده قامت کمان
کوچه و بازار شام آتش زده بر پیکرم
سوخت از زخم زبان شامیان پا تا سرم
از خجالت مانده ام با تو چه گویم یار من
مانده یک داغ از سفر بر روی قلب زار من
در خرابه لاله ات پر پر شده ای هست من
جسم پاک دخترت ماند روی هر دو دست من
🕯صد نوا خیزد
🖤ز نای نینوایت یا حسین
🕯نغمه های عشق باشد
🖤در نوایت یا حسین
🕯می زند آتش به قلب
🖤دوستانت دم به دم
🕯داستان جانگداز کربلایت
🏴 یا حسین
🏴اربعین حسینی تسلیت باد🏴
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#معجزه
#قسمت_نود_و_یکم
" سرنوشت ما یعنی همان چیزی که در تقدیراتمان نوشته شده و جز با دعا و تضرع نمی توان تغییرش داد. هیچکس از ثانیه های بعدش خبر نداره. هیچکس نمیدونه عمرش کی و کجا به پایان می رسه. اما مهم اینه که آدم عاقبت بخیر از این دنیا چشم ببنده.
یکی از مهمترین زمان هایی که دعا تاثیر بسزایی در سرنوشت ما میذاره، شب قدره. در این لحظات سرنوشت ساز باید دست های خالی رو بالا برد و برای یک عمر از خدا عاقبت بخیری خواست. باید تقوا خواست، العاقبة للمتقین. باید از گناهان برگشت. باید درِ باز توبه را که در این شب ها گشوده شده غنیمت شمرد. ان الله یحب التوابین... "
انَّ الله یحب التوابین! هرچند با تمام وجودم پشیمان بودم و بارها خودم را ندامت کرده بودم اما هیچوقت ننشستم با خدا اختلاط کنم که بیا و مرا ببخش و از آن گذشته ی تاریک رهایم کن. آن شب در تک تک دعاها و العفوها از ته دلم ابراز ندامت کردم و از خدا خواستم که یکبار دیگر در حق من و زندگی ام معجزه کند. بدون اغراق حالم درست مثل زمانی بود که خبر فوت آقابزرگ را فهمیده بودم. تمام وجودم بخاطر از دست دادن سیدجواد می سوخت. مثل پرنده ی بی جانی که پرهایش کنده شده، دیگر نه توانی برای صبر کردن داشتم و نه انگیزه ای برای ادامه ی زندگی. به اندازه ی تمام عمرم خسته بودم. وقتی به خانه برگشتیم به اصرار ملیحه با قرص خواب آور خوابم برد.
ساعاتی بعد ناگهان با کابوس وحشتناک و نامفهومی فریاد زدم و از خواب پریدم. هوا تاریک بود. چشمان تارم را مالیدم و نگاهی به ساعت انداختم. عدد شش را نشان می داد. اما نمیتوانستم تشخیص بدهم که شش صبح است یا شش غروب. از جایم بلند شدم. تلو تلو میخوردم. تلویزیون را روشن کردم و با دیدن زیرنویسی که نوشته بود " 38 دقیقه مانده به اذان مغرب" جواب سوالم را گرفتم. دنبال ملیحه گشتم و صدایش زدم اما پیدایش نبود. با خودم فکر کردم لابد برای خرید نانِ افطاری به نانوایی رفته. کتری را روشن کردم و چای را دم گذاشتم تا ملیحه برسد. اذان مغرب تمام شد اما ملیحه نیامد. یک ساعت منتظرش ماندم تا بیاید و باهم افطار کنیم اما نیامد. کم کم دلم شور افتاد. هرچه به موبایلش زنگ زدم خاموش بود. در این اوضاع بهم ریخته فقط همین را کم داشتم که ملیحه هم گم و گور شود. چند ساعت گذشت اما خبری از ملیحه نشد. میخواستم به فرزانه زنگ بزنم و موضوع گم شدن ملیحه را بگویم. اما او تازه به سفر ده روزه ی مشهد رفته بود و بجز نگران شدن کمک دیگری از دستش بر نمی آمد. به پلیس زنگ زدم و گزارش گم شدن ملیحه را دادم. هنوز گوشی تلفن را قطع نکرده بودم که دوباره سنگی شیشه ی پنجره ی خانه ام را پایین آورد. سوز سرمای پاییزی در خانه پیچیده بود. از میان خرده شیشه ها به آرامی سنگ را برداشتم. کاغذی به آن بسته شده بود که داخلش نوشته بود:
" اگه جون ملیحه برات مهمه ساعت 10 باغ سلیمان کنار چرخ و فلک باش. اگه جون خودت برات مهمه کسی رو نیار"
ضربان قلبم بالا رفته بود. دلم میخواست تمام این اتفاقات فقط یک کابوس باشد و همین حالا از این خواب آشفته بیدار شوم. اول یک لیوان آب قند خوردم و سپس به سرعت راهی باغ سلیمان شدم. با سختی فراوان یک تاکسی دربست گرفتم و با پرداخت هزینه ی دوبرابر خواهش کردم که مرا به باغ سلیمان برساند. چندبار به سرم زد که به پلیس اطلاع بدهم اما بخاطر تهدید داخل کاغذ میترسیدم که جان ملیحه به خطر بیفتد. تنها کاری که کردم این بود که یک پیام برای سیدجواد فرستادم و در آن نوشتم :
" امشب شیشه ای که جا زدیم دوباره شکسته شد.
ملیحه رو دزدیدن. یه نامه هم به سنگ بستن و ازم خواستن ساعت 10 برای نجات جون ملیحه برم به باغ سلیمان.
شاید دعاهای دیشب من، تقدیر و سرنوشتم رو جوری رقم زد که دیگه ندیدمت. فقط ازت میخوام که حلالم کنی. من هیچوقت نخواستم فریبت بدم. فقط همین."
صدای گوینده ی رادیو با صدای ضربه های شلاقی باران مخلوط شده بود. راننده تاکسی که خستگی از چهره اش می بارید صدای ضبط را کم کرد و گفت...
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#معجزه
#قسمت_نود_و_دوم
راننده تاکسی که خستگی از چهره اش می بارید صدای ضبط را کم کرد و گفت:
_ واسه چی این وقت شب میخوای بری باغ سلیمان خانم؟ خطر داره ها.آنقدر حالم بد بود که نمیتوانستم دهن باز کنم و حرف بزنم. از آینه ی ماشین نگاهش کردم و گفتم :
_ دلیلش شخصیه.
شانه اش را بالا انداخت و دوباره صدای رادیو را زیاد کرد. کم کم از شهر خارج می شدیم. نگران بودم. مدام دستانم را به هم می فشردم و سعی می کردم نفس عمیق بکشم. آن شب باران سیل آسا می بارید. تمام وجودم از ترس می لرزید. یعنی چه بلایی سر ملیحه آمده بود؟ این شب شوم و نحس دیگر چیست؟ سر و کله اش از کجا پیدا شده؟ شاید هزار بار بیشتر خودم را لعن و نفرین کردم. هر اتفاقی که برای ملیحه افتاده باشد تقصیر من است. بعد از طی کردن چند کیلومتر جاده ی خاکی در حومه ی شهر از تاکسی پیاده شدم و به سمت باغ رفتم. باد و بارانِ شدید درِ میله ای سبز رنگ باغ را مدام باز و بسته می کرد. جلوی در روی یک تابلوی آهنی با رنگ سفید نوشته بود "باغ سلیمان" . قبلا اسمش را از بچه های دانشکده شنیده بودم. می گفتند قدیم ها محل زندگی اجنه بوده. خدا می دانست داستان هایشان راست بود یا دروغ اما ماجرای آن شب هرچه بود از چشم سینا آب می خورد. تا آن شب باور نداشتم که عمیقا دچار بیماری روانی است. پیشانی ام عرق سردی زده بود. صدای زوزه ی سگ می آمد. نور چراغ های شهرداری روشنایی مختصری به باغ می داد اما برای من که از شدت ترس چشمانم تار شده بود کافی نبود. کاغذی را که برایم فرستاده بودند باز کردم و دوباره خواندم :" اگه جون ملیحه برات مهمه ساعت 10 باغ سلیمان کنار چرخ و فلک باش. اگه جون خودت برات مهمه کسی رو نیار"وارد باغ شدم و چند قدم جلو رفتم. ناگهان صدای جیر جیر چرخیدن چرخ و فلک را از دور شنیدم. از صدایش معلوم بود یک چرخ و فلک کوچک قدیمی و زنگ زده است. چشم هایم را ریز کردم تا پیدایش کنم اما چیزی ندیدم. صدا از سمت راست باغ بود. به همان سمت حرکت کردم. شاخ و برگ درختان انبوه به صورتم می خورد. صدا نزدیک و نزدیک تر می شد. در همان لحظه تمام باغ تاریک شد. برق آن منطقه کلا قطع شده بود. هیچ جا را نمی دیدم. دندان هایم به هم می خورد و صدا می داد. به زور چانه ام را که از ترس می لرزید کنترل کردم. دستم را به سمت کیفم بردم تا با چراغ موبایلم نور بیاندازم و زیر پایم را ببینم که ناگهان صدای جیغ های ممتد ملیحه را شنیدم. انگار شکنجه می شد. پشت سر هم و با تمام وجودش جیغ می کشید. تمام بدنم بی حس شده بود. فلج شده بودم. فقط خدا را قسم می دادم که به دادم برسد تا از پا نیفتم. در تاریکی مطلق زیر پایم خالی شد و از حال رفتم.
آن شب بدترین شب زندگی ام بود. آنقدر تلخ و وحشتناک که حاضر بودم می مردم اما زندگی ام به آن ساعت و آن نقطه نمی رسید. نفهمیدم چه مدت زمانی بیهوش بودم اما وقتی چشمانم را باز کردم در بنای مخروبه ای که نیمی از سقفش ریخته بود به یک صندلی بسته شده بودم. نمیتوانستم دستانم را حرکت بدهم. سرم گیج می رفت و استخوان پای شکسته ام تیر می کشید. سفتی طناب دور دستانم آزارم می داد. همه جا تاریک بود و چیز واضحی دیده نمی شد. بجز صدای باران شدید چیزی به گوشم نمی رسید. نه خبری از فریادهای ملیحه بود و نه زوزه ی سگ. سعی کردم چند قدم خودم را با صندلی حرکت بدهم اما ضعف شدید و درد پایم مانعم بود. با کشیده شدن پایه های صندلی ام روی موزاییک های بنای مخروبه ناگهان ریسه های چراغانی شده ای در بالای سرم روشن شد. عکسهایی بسیار قدیمی با نخ های درازی از ریسه ها آویزان شده بودند که با وزش باد تکان می خوردند و می چرخیدند. چشمانم درست نمی دید اما بنظرم رسید تصویر زنی که در عکسهای بالای سرم وجود دارد برایم آشناست. دقایقی گذشت که ناگهان از پشت سرم صدای قدم های کسی را شنیدم که به من نزدیک می شد. نمی توانستم پشت سرم را ببینم. صدای ضربان قلبم در گوشم می پیچید. چشمانم را بستم و به هم فشردم. ناگهان صدای سینا را شنیدم که در گوشم گفت :
_ حسابی ترسیدی نه؟
چشمانم را باز کردم و با خشم و ترس به او خیره شدم. لبخند مرموزی زد و گفت:
_ دلم برات تنگ شده بود. خیلی وقت بود اینجوری نگاهم نکرده بودی._ تو یه روانی هستی.
با صدای بلندی قه قهه زد و گفت :
_ یه چیز جدید بگو. اینو که همه میدونن.نفس هایم کوتاه و بریده شده بود. گفتم :_ چه بلایی سر ملیحه آوردی؟
_ عجله نکن. به اونم می رسیم.
یکی از عکس ها را از بالای سرم کشید و در مقابل صورتم گرفت. زنی که در عکس بود شباهت زیادی به من داشت. انگار خودم بودم اما مدل سی سال قبل. به عکس اشاره کرد و گفت :
_ اینو ببین. خیلی نازه نه؟
به من خیره شد و گفت :
_ مثل خودت. موهاشو نگاه کن. موهای صافش همیشه تا کمرش می رسید. هر روز صبح وقتی که بیدار می شد اول موهاشو شونه می کرد.دستش را دراز کرد، عکس دیگری را از ریسه ها کند...
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
#معجزه
#قسمت_نود_و_سوم
عکس دیگری را از ریسه ها کند و ادامه داد :
_ ببین اینجا هم موهاش همونجوریه. میبینی؟ مشکی و یکدست.
به عکس دوم نگاه کردم. زنی که در تصویر بود یک پسر بچه کوچک را در بغل داشت و دست پسربچه ی دیگری را گرفته بود. عکس را کنار صورتش گذاشت، انگشت اشاره اش را به سمت خودش و کودکی که در بغل زن بود تکان داد و گفت :
_ شناختی؟
فهمیدم بچه ای که در بغل آن زن بود خود سیناست و آن زن هم احتمالا مادر اوست. گفتم :
_ بچگی های توست؟
_ فهمیدنش که سخت نبود ؟
از ته ساختمان یک صندلی کشید و روبرویم نشست. دستهایش را زیر چانه اش گذاشت، به من خیره شد و گفت :
_ از همون روز اولی که اومدی توی دانشگاه و از من آدرس کلاست رو پرسیدی از شدت شباهتی که با مادرم داشتی انگشت به دهن مونده بودم.
از جایش بلند شد، مشتش را به دیوار کوبید و گفت :
_ آخه لامصب چرا انقدر شبیه اونی؟؟؟ چرا؟؟؟
در مقابلم زانو زد، دستش را نزدیک صورتم آورد اما من رویم را برگرداندم. دستش را پایین انداخت و گفت :
_ ولی نترس عزیزم. من مثل اون عوضی نیستم که بخوام تورو اذیت کنم. از من نترس. باشه؟ من میخوام تو مال من باشی، ولی نمیخوام ازم بترسی. از من نترس. قول بده. باشه؟
نمیدانستم در مواجهه با رفتارهای متضادش باید چه واکنشی نشان بدهم که بیماری اش بیشتر عود نکند. سکوت کردم و چیزی نگفتم. دوباره روی صندلی اش نشست و ادامه داد :
_ اسم مادرم سهیلا بود. من عاشق مادرم بودم. طلعت خانم، کارگرمونو میگم همون که بزرگم کرده، همیشه برام تعریف می کرد و میگفت از وقتی که به دنیا اومدم به مامانم وابسته بودم. میگفت یه لحظه هم ازش جدا نمی شدم. هرجا میخواست بره منم میرفتم. حتما میدونستم عمرش چقدر کوتاهه که انقدر پاپیچش می شدم تا تنهام نذاره.
سپس اخم هایش را در هم گره کرد و با نفرت گفت :
_ ولی همونقدر که سهیلا رو دوست داشتم از منصور متنفر بودم. اگه اون کثافت نبود الان سهیلا زنده بود.
نمی دانستم درباره ی چه کسی حرف می زند. انگشت وسط و شصتش را در دهانش گذاشت و سوت کشید. همان لحظه مردی وارد ساختمان شد و آلبوم کهنه ای را به او داد. سینا صندلی اش را جابجا کرد و کنار من نشست. آلبوم را باز کرد. عکس جنازه ی مادرش با صورتی کبود و در حالی که موهایش از ته تراشیده شده بود از زوایای مختلفی در آلبوم قرار داشت. همانطور که صفحات آلبوم را ورق می زد اشک می ریخت. وقتی عکس ها تمام شد با چشمان خیسش به من نگاه کرد و سیگارش را جلوی صورتم روشن کرد. سرفه ام گرفت. از پشت سرم یک لیوان آب ریخت و جلوی دهانم گرفت. اما می ترسیدم چیزی در آن ریخته باشد و بخواهد به این بهانه به خوردم بدهد. آب را ننوشیدم. هرچقدر صورتم را برگرداندم او هم لیوان را در مقابل دهانم جابجا کرد. با وجود سرفه های پی در پی اما از نوشیدن آب خودداری کردم. سینا عصبانی شد و لیوان را جلوی پایم پرت کرد و شکست. ناگهان کشیده ای به صورتم زد و با فریاد گفت:
_ مگه نمیگم از من نترس لامصب. چرا این آب رو نخوردی؟ من مثل اون عوضی نیستم. من عوضی نیستم. من دوستت دارم. تو نباید از من بترسی. من مثل اون کثافت نیستم که زنشو جلوی چشم بچه ش بکشم. من عوضی نیستم. نیستم... نیستم...
با صدای بلندی زیر گریه زد و همانطور جملاتش را با فریاد تکرار کرد. دقایقی بعد یک لیوان آب خورد و صورتش را پاک کرد. مقابلم نشست، دوباره سیگارش را روشن کرد و گفت :
_ نامرد یعنی من از اون ملا کمتر بودم که بخاطرش منو ول کردی؟
از اینکه درباره ی سیدجواد این لفظ را بکار برده بود عصبانی شدم و بعد از چند ساعت سکوت گفتم :
_ حرف دهنتو بفهم.
_ هان... پس نقطه ضعفت همین یاروئه که حالا بخاطرش زبون باز کردی! اشکالی نداره. حرف بزن. درباره ی هرچی دوس داری حرف بزن. آخه دلم برای صداتم تنگ شده بود.
_ از من چی میخوای؟
_ میخوام پیشم بمونی. باهام بیای بریم یه جای دور که دست هیچکی بهمون نرسه.
_ من شوهر دارم.
_ البته شوهر که نه! نامزدت بود. اونم مهم نیست. دیگه هرچی بوده تموم شده. منم نادیده میگیرمش.
شنیدن این حرف ها قلبم را می فشرد. انگار روی زخمم نمک می پاشید. گفتم :
_ ملیحه کجاست؟ چه بلایی سرش آوردی؟
_ نگران نباش. حالش خوبه. خوابیده.
_ میخوام ببینمش.
_ فعلا نمیشه.
_ اگه منو دوست داری باید بذاری همین الان ملیحه رو ببینم.
لبخندی زد و گفت :
_ پس بالاخره باورت شد که دوستت دارم؟
_ میخوام ملیحه رو ببینم. همین الان.
_ نه، زوده. هنوز کارم باهات تموم نشده. هنوز حرفامو نزدم.
کیفم را از کنار صندلی ام برداشت، زیپش را باز کرد. از داخل جیب شلوارش چند تراول بیرون آورد و در آن گذاشت و گفت :
_ این بجای پول شیشه هایی که شکستم.
دوباره دستش را در کیفم برد و تلفن همراه گِلی و خیسم را بیرون آورد و ادامه داد :
_ بنظرت این روشن میشه یا سوخته؟...
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2