eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
29.5هزار عکس
24.1هزار ویدیو
705 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
ختم نهج البلاغه در ۱۹۲ روز (10).mp3
12.34M
🔈 ختم گویای در ۱۹۲ روز. 🌷 تقدیم به ارواح پاک و مطهر همه شهدا از صدر اسلام تا کنون 🔷 سهم روز صد وسی و هفتم : ختم نهج البلاغه، خطبه ۱۵۲ تا خطبه ۱۵۱
6.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴رضایت حضرت زهرا سلام الله علیها https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
7.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
"قطره ای از کوثر _ جلسه 3 _ خطبه 27 نهج الابلاغه" ⚔چگونه بایددرمقابل دشمن تجهیز شویم؟ 😭7بلایی که به سراغ تارک جهاد می آید ادامه👇... وَ جُنَّتُهُ الْوَثيقَةُ. ، و سپر مطمئن خداست. فَمَنْ تَرَكَهُ رَغْبَةً عَنْهُ اَلْبَسَهُ اللّهُ ثَوْبَ الذُّلِّ وَ شَمْلَةَ الْبَلاءِ، هر کس آن را از باب بی‌ اعتنایی‌ ترک کند خداوند بر او جامه ذلت بپوشاند، و غرق بلا نماید، وَ دُيِّثَ بِالصَّغارِ وَالْقَماءَةِ، وَ ضُرِبَ عَلى قَلْبِهِ بِالاِْسْهابِ، و به ذلّت و خواری‌ و پستی‌ گرفتار آید، بر دلش پرده های‌ بی‌ عقلی‌ زده شود، وَ اُديلَ الْحَقُّ مِنْهُ بِتَضْييعِ الْجِهادِ، وَ سيمَ الْخَسْفَ، وَ مُنِعَ النِّصْفَ. و در برابر ضایع کردن جهادْ حق از او گرفته شود، و محکوم به ذلت و خواری‌، و محروم از انصاف گردد https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
23.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎐 | 📜 در چشمانم نمک می‌ریزم (نامه سردار سلیمانی به دخترشان) 🎐 نشر دهید و همراه ما باشید https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
24.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 شرح حدیثی درباره آخرین گفتگوهای پیامبر اعظم(ص) و حضرت فاطمه زهرا(س). 🔺بیانات در ابتدای درس خارج فقه 🗓 ۱۳۹۸/۱۰/۰۹ https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
5.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این راهکار توصیه شده توسط آیت الله مصباح یزدی (ره) را فقط یک هفته امتحان کنیم... ✍️توسل به فاطمه زهرا سلام الله علیها در همه امور فرهنگی https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
رمانی از عاشقانه های شهدا https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
قسمت 33 : پروتزی برای دستش تجویز کرد که باید تهیه می شد. فهیمه و علی برای تهیه پروتز رفتند و به زحمت آنرا یافتند و سریع به بیمارستان رساندند. بالاخره دست حمید عمل شد در حالیکه بین استخوان هایی که از بین رفته بود پروتز گذاشتند و آنرا گچ گرفتند. عمل چند ساعت طول کشید و در نهایت او را بیهوش به بخش منتقل کردند. چند ساعتی طول کشید تا به هوش آمد.. به محض اینکه چشمش را باز کرد با نگاه بین همه ی خانواده و فامیل به دنبال مادر گشت. تا نگاهش به او افتاد اشک در چشمانش حلقه زد. مادر جلو رفت و دستش را برای نوازش روی صورت او کشید. حمید آهسته لبخندی زد و گفت: ببخشید اذیت تون کردم.” مادر گریه اش گرفت و صورت او را بوسید و گفت: “تو هر کاری بکنی خوبه. مطئنم که همیشه درست رفتار می کنی عزیزم” . حمید با همان شرم نگاهش به مادر گفت: منو نبوس ده روزه که حمام نرفتم همه این حرف را شنیدند ولی هیچ کس نمی توانست باور کند. باور کردنی هم نبود … صورتش برق می زد … مثل اینکه همین الان از حمام در آمده باشد موهایش هنوز بلند بود و چون چهره ی مردانه و زیبایی داشت این مو به او خیلی برازنده بود. همه شروع کردند از او تعریف کردن و پسر دایی ها و خواهر و برادر هایش سر به سرش می گذاشتند و می خندیدند. حتی پرستارها و کسانی که برای ملاقات رزمنده ها می آمدند، به او خیلی نگاه می کردند یک بار هم عده ای خانم که برای ملاقات رزمنده ها به بیمارستان آمده بودند، دور تخت حمید جمع شدند. یکی از آنها از حمید پرسید: “وقتی تیر خوردین چه احساسی داشتین؟” حمید همین طور که سرش پایین بود گفت: “احساس کردم تیر خوردم” و همین جواب باعث شد آنها بروند. و این تنها پاسخی بود که او در تمام زندگی اش به کسی داد. حمید با کسی مصاحبه نمی کرد او حتی یک عکس در جبهه نداشت. یک روز مادر از او پرسید: “چرا تو جبهه عکس نمی گیری؟” حمید خندید و گفت: “برای اینکه مجبور نشم دو تا انگشتمو بالا بگیرم” همه خندیدند. چون با نحوه ی شوخی کردن حمید آشنا بودند. ولی این بار مجید در فکر فرو رفت که واقعا چرا حمید در جبهه عکس نمی اندازد؟ مجید این گفتگو را شنید و وقتی با او تنها شد از او پرسید: “حمید این که مامان گفت ذهن منو مشغول کرده … راستی تو چرا عکس نمی گیری؟ یا اصلا نمیگی چیکار می کنی؟” و حمید پاسخ داد: “داداش برای چیزایی که تو فکر می کنی نیست. مثال ریا نشه یا تواضع کنم. “چیه لطفا به من بگو دوست دارم بدونم” و او گفت: “یک کلمه… مهار نفس! بعد از اینکه آنها رفتند، حمید از علی خواست تیغ بیاورد و موهای او را کوتاه کند. همین طور هم شد و او موهایی که خیلی دوستش داشت و تا بحال نگه داشته بود بالاخره کوتاه کرد. صدای خنده و شوخی از اتاق حمید می آمد همه به خاطر سلامتی او خندان بودند که به یک باره همه چیز به غمی سنگین و عمیق و جبران نا پذیر برای حمید و خانواده اش تبدیل شد https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
قسمت 34 : خبر شهادت یار قدیمی حمید و دوست و همراهش جواد را آوردند. یک ترکش کوچک به پشت سرش خورده بود و وارد مخچه شده و او را به شهادت رسانده بود. حمید با شنیدن این خبر کمی مکث کرد و بشدت قرمز شد چشمانش پر اشک شد و بی اختیار روی گونه اش روان شد ولی خیلی زود خودش را جمع و جور کرد از جا بلند شد و لباسش را خواست. او تازه عمل سختی انجام داده بود و حرکت کردن برایش بسیار خطر داشت ولی هیچکس نتوانست جلوی او را بگیرد. حمید لباس پوشید و راه افتاد و همه ی خانواده به دنبال او با چند ماشین بطرف خانه ی جواد حرکت کردند. شهید جواد رودبارانی، جوان بسیار پاکی بود که از دوران راهنمایی با حمید دوست بود. او حمید را مثل یک مراد دوست داشت و روی حرف حمید حرف نمی زد. هر کجا می رفت جواد هم با او بود. اغلب می نشست تا حمید از عقایدش و فلسفه ی زندگی بگوید. او دستش را به حمید داد و تا آخرین لحظه رها نکرد و این حمید بود که با تیر خوردنش او را رها کرده بود و حالا بدون حمید شهید شده بود “یک بار من شاهد صحبت های جواد با حمید و دوست دیگر هم رزمشان شهید میاسری بودم. میاسری می گفت من دوست ندارم با یک تیر کوچیک بمیرم. اگر قراره شهید بشم دوست دارم همه ی بدنم از هم پاشیده بشه این طوری ابهتش زیاد تره. و جواد سری تکون داد و گفت چه فرقی می کنه؟ با یک تیر کوچیک که بهتره آدمو سالم دفن می کنند ولی حمید فقط نگاه کرد و خندید… و همین طور شد جواد با یک تیر کوچک و میاسری با خمپاره ای که فقط یک دست و یک پایش سالم بود به شهادت رسیدند و حمید که خندیده بود… وقتی به در بیمارستان رسیدند، باز هم خبر رسید امیر را موج انفجار گرفته و او را به مشهد برده اند. حمید وقتی توی ماشین نشست گفت: “امیر رفوزه شد، من تجدید شدم، جواد یک ضرب قبول شد” و بعد ساکت شد و تا خانه ی جواد حرفی نزد. بغض داشت ولی سعی می کرد نشان ندهد. در منزل جواد قیامتی بر پا بود حمید جلو و خانواده اش پشت سر او وارد شدند. مادر جواد به محض اینکه حمید را دید از جا پرید و خودش را به او رساند و بی اختیار او را بغل کرد: “یار جوادم اومد. مراد جوادم اومد. عزیز جوادم، بوی جوادم اومد …” همه گریه می کردند ول وله ای به پا شد شاید مادر می خواست آتشی که در وجودش شعله می کشید خاموش کند ولی نشان می داد که او می داند پسرش چقدر به حمید علاقه داشته است. دست حمید بشدت درد گرفته بود او همچنان قرمز بود و نمی شد فهمید از درد دستش است یا ناراحتی برای از دست رفتن جواد. به هر حال دوباره به بیمارستان برگشتند و حمید بستری شد. چند روز بعد حمید مرخص شد. علی به جبهه رفت و ناهید هم به مشهد بازگشت. و حالا او بیشتر اوقاتش را در خانه می گذراند ولی طاقت نداشت. خبر های جنگ را پی گیری می کرد و از اینکه عملیات فتح المبین به خوبی پیش رفته است و دشمن عقب نشینی کرده خوشحال بود. شاید برای اینکه خودش راضی شود مرتب این خبر ها را برای همه تعریف می کرد، ولی بی قرار بود مثل پرنده ای که در قفس باشد بال بال می زد. همه می فهمیدند که او می خواهد برود و بالاخره آن روز خیلی زود رسید. https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
قسمت 35 : حالا با شنیدن آزاد شدن خرمشهر که خودش می گفت می بایست او هم آنجا می بود بی قرارتر شده بود . ناهید خواهرش تعریف می کند دلم تنگ بود برای حمید می خواستم قبل از اینکه دستش خوب بشه و دوباره برره جبهه برم اونو دل سیر ببینم ولی وقتی رسیدم حمید فردای اونشب قصد داشت عازم جبهه بشه “خیلی ناراحت شدم. با گریه ازش گله کردم. کنارم نشست و انگشتش را زیرگلوی من گذاشت. محبت کرد. توضیح داد و آنقدر این کار را ادامه داد که خودم به او گفتم برو. و او قول داد تا من نرفتم بر گرده . ولی وقتی آمد من رفته بودم. چند روز بعد از اینکه از جبهه برگشت راهی مشهد شد. من مشغول کار خانه بودم که زنگ در به صدا در آمد. در را باز کردم و در میان حیرت و ناباوری حمید را دیدم. خشکم زده بود. نمی توانستم باورکنم که این آهوی گریزپا در چهار چوب خانه ی من ایستاده باشد. او آمد، آرام و خونسرد. و من دستپاچه، فکر می کردم حتما فردا خواهد رفت. سریع برایش غذای مورد علاقه اش قورمه سبزی درست کردم. او با میل خورد و تعریف کرد و شب برایش زبان گوسفند تدارک دیدم ولی اصلا لب نزد. فقط نون و ماست خورد هر چه اصرار کردم قبول نکرد. گفت بعد از غذا میگم چرا…..و بعد تعریف کرد که مجروحی رو بغل می زنه و داخل آمبولانس قرار میده وقتی آمبولانس حرکت می کنه حمید می بینه چیزی جلوی پایش حرکت می کنه اونو بر می داره و متوجه میشه زبان رزمنده ایست که او توی آمبولانس گذاشته . و حالا برای همیشه از این خوراک بدش اومده بود.” “شبها با هم حرف می زدیم او از خاطراتش در حیهه می گفت شهادت جعفر شرع پسند، از مجروحان، از کشتار بی امان دشمن، از حوادثی که به معجزه شبیه بود و از وظیفه اش و از اینکه نمی تواند بی تفاوت بماند.” “چند روز گذشت او صبح به حرم می رفت و نزدیک ظهر بر می گشت با دختر های من بازی می کرد قرآن می خواند تا کار من تمام بشه بعد دوباره به گفتگو می نشستیم ولی اسمی از رفتن نمی آورد و من می ترسیدم چیزی در این رابطه از او بپرسم.” “روز بعد که طبق معمول به خانه آمد، مقداری چوب و چسب و میخ و یک تکه پارچه ی آبی رنگ با خودش آورده بود. آنها را در حیاط گذاشت ” و از من وسایل نجاری خواست.” پرسیدم: میخوای چیکار کنی گفت “برای آناهیتا میز تحریر بسازم جای نوشتنش خیلی بده ….” ” چیزی که برای من مهم بود,, تا میز ساخته نشه اون نمیره ، بلافاصله در حیاط مشغول شد و تا فردا بعد از ظهر یک میز تحریر با کشو با روکش مخمل آبی درست کرد. آن را صیقل داد و رنگ کرد… میز زیبایی که من هنوز آنرا نگه داشته ام. ” “میز تمام شد ولی حمید باز هم اسم رفتن را نیاورد تا روز هفتم وقتی آمد دو جلد کتاب فروغ ابدیت به من هدیه داد از خوشحالی من چشمانش برق می زد. ناهار خوردیم و او دراز کشید. باز خدا را شکر کردم امروز هم اسمی از رفتن نیاورد. ساعت چهار بیدار شد و لباس پوشید.” پرسیدم کجا حمید گفت “وقت رفتن شده دیگه باید برم” “یخ کردم، با اینکه امید نداشتم حتی او این زمان را پیش من بمونه باز هم سیر نشده بودم غم دنیا به دلم نشست بغلش کردم بوسیدم و بویید https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
📌متنے زیبا که هزار بار ارزش خوندن داره💫 مثل خدا باش … خوبی دیگران راچندین برابر جبران کن ! مثل خدا باش ، با مظلومان و درمانده گان دوستی کن … مثل خدا باش ، عیب و زشتی دیگران را فاش نکن … مثل خدا باش ، در رفتار باهمه ی مردم عدالت رارعایت کن … مثل خدا باش ، بدون توقع و چشمداشت نیکی کن … مثل خدا باش ، بدی دیگران را با خوبی و محبت تلافی کن … مثل خدا باش ، با بزرگواری و بی نیازی از مردم زندگی کن … مثل خدا باش ، اشتباهات و بدی دیگران را نادیده بگیر و ببخش ... مثل خدا باش ، برای اطرافیانت دلسوزی کن ... مثل خدا باش ، مهربان تر از همه..❤️🌹🌹 ♡••࿐ •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈• https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
مداحی آنلاین -کوثر - استاد عالی.mp3
3.19M
🏴 ♨️کوثر 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─