فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
🎬حسین حقیقی
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 توصیه های امام حسن عسگری علیه السلام
#حجت_الاسلام_والمسلمین_عاملی
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
🇮🇷این عمار🇮🇷
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
نام رمان: #به_توان_تو
براساس واقعت دلاوری ها و رشادتهای شهدای #مدافع_حرم
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
May 11
#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_پنجاه_پنج
با حانی ازش خدافظی کردیم
با دیدن علی یاد کتاب دختر شینا افتادم
و برداشتم با حانی رفتم سمت همون جایی ک فاطمه حالت کتابخونه درست کرده بود
هنوز ی ساعت ب شروع کلاس مونده بود!
رفتم با فاطمه سلام و علیک کردم و بابت معرفی کتاب ازش تشکر کردم چشماش سرخ بود منم تصمیم گرفتم بینم قضیه چیه تو اون دور و ور کسی نبود
فقط من و فاطمه و حانی
من:گریه کردی؟
فاطمه:تو هم ک گریه کردی!
~راست میگفت😔چشمام همه چی رو لو میده!
من:من عشقی رو از دست دادم بخاطر همین...اما تو چی؟حتمابازبه حجابت گیر دادن یا بهت گفتن کلاغ سیاه درسته؟
فاطمه:هی ارزو خانم فکر نکن فقط این شمایی ک عاشق شدی!این اشک هایی ک من میریزم واسه دلتنگی و بدبختی مه!
تازه هیچ وقت فراموش نکن ک مذهبی ها عاشق ترن!
من:دوست دارم بشنوم!
شما ک حلقه تو دستته!با عشقت نامزد نکردی مگه؟اون کسی ک دوسش داشتی و یا داری کی هستش؟
فاطمه:مگه میشه ادم ی پسر عمویی داشته باشه ب نام هادی اما عاشقش نشه!
ما هم بازی بچگی بودیم!
وقتی 16سالم بود زنگ زدن و قرارخاستگاری رو گذاشتن...من از تعجب شاخ درآوردم!!!با خودم میگفتم:هادییییییی فکر میکردم با اون دختر خاله هایی ک داره اصلا نگاه ب من هم نمیکنه!فکر نمی کردم ک منو دوست داشته باشه! پشت تلفن زن عموم ب مادرم گفته بود ک هادی خاطر فاطمه رو میخاد!
خیلی خلاصه میگم اونا اومدن و نشستن
و ما رفتیم تو اتاق تا حرف بزنیم هر دو سکوت کرده بودیم
من از شدت خنده داشتم میترکیدم و سرخ شده بودم هادی فکر کردش ک من خجالت میکشم
هیچ وقت یادم نمیره بهم گفت: فاطمه خانم ازمن خجالت نکش من همون پسر عموتم همون همبازی بچگی هات....
بزور خنده مو خوردم گفتم:خجالت چیع اخه
بعد زدم زیر خنده و هادی هم خندید
خلاصه میگم باز اونشب بله رو دادیم
و یه صیغه هم شدیم
قرار شد ک ب بقیه فامیل هم خبر یدیم
ک بیان برای تعیین مهر و این حرفا
ما اون زمان تهران نمیشستیم قم میشستیم
اونشب تا صبح خابم نبرد و تا خود صبح خداروشکر کردم ک منو ب عشقم رسونده
فردا ماماناهماهنگ کردن و رفتیم حرم
روی نیکمت حرم داشتیم حرف میزدیم
مامان هامون هم کمی با فاصله از ما نشسته بودن
ک یهو پسر خالم علی اومد و ما رو دید
ما هم هنوز ب کسی نگفته بودیم این جریانات و اینا و خلاصه بگم علی خیلی ناراحت شد و رگ غیرتش باد کرد و یقه هادی گرفت و گفت:ببین اقا خوشتیپه اینجا حرمت داره اینجا ی جای خیلی مقدسیه
اینجا قرارنیس بیایی با ناموس ما خوش و بش راه بندازی!بی حیا!بی ناموس!
و یکی محکم زد تو دل هادی
من رفتم جلو گفتم:چته چیه رم کردی!افسار پاره میکنی!درست صحبت کن علی با شوهر من!
علی:هان چی شوهرت!
من:اره بله شوهرم شک داری؟
رفتم مامانمو خبر کردم و توضیح داد و اومدن خاستگاری و محرم شدن و این حرفا
علی خیلی خجالت کشید از هادی و مادرش عذر خاهی کرد و سرش انداخت پایین و رفت....
اگه می دونستم اونروز اخرین روزیه ک نفس میکشه اونطور باهاش حرف نمیزدم!
علی داستان من قلب درد شدید داشت خبر ازدواج من شوکه عجیب و سنگینی بش بود...از توی دوربین مخفی مغازه ای دیدیم ک علی رفت تو ی کوچه ای دستش رو قلبش بود و نشست روی پله ای و همونجا تموم کرد!
اخرش فهمیدیم ک مشکل قلبی بدی داشته و آخرش هم با همین دردو همین شوک فوت کرده😔وقتی خبر مرگش رو برامون اوردن فقط میخاستم ی لحظه بمیرم
اون لحظه نمیدونستم ک علی بخاطر چی فوت کرده!
تو مراسم خاکسپاری گریه میکردم
علی مث داداشم بود داداش هرگز نداشتم
هرگز علی رو جز داداش چیز دیگه ای ندیدم ولی اون دیده بود حالا اینو از کجا بنظرتون فهمیده بودم؟از توی نامه ای ک علی برام نوشته بود
تو ی نامه ای ک پشتش نوشته بود فقط فاطمه بخونه
وقتی فوت کرد خانواده اش داشتن وسایل هاشو جمع میکردن اینم پیدا کردن و دادن من بخونم خاله م با اه و ناله بهم داد و گفت:ازدواجت با هادی مبارک باشه فاطمه جان اما خودم و پسرم خیلی دوست داشتیم ک تو عروسمون بشی ک اینم قسمت نشد
نامه رو خوندم و فقط زار میزدم
تو مراسم ختم روز سومش اینقدر گریه کردم حالم بد شد ی چن روز رفتم بیمارستان هادی هم چون میدونست ک علی برام مث داداشم هس چیزی نمیگفت و حساس نشد و ولی خیلی نگران اوضاع و احوالم بود
خانواده ش هم همینطورولی احساس کردم پدرش کمی سرد شده گذشت و گذشت تا بعد چهلم علی
من تو خونمون بودم ک دیدم صدای زنگ میاد رفتم در رو باز کردم و دیدم هادی بود چادرمو سر کردم رفتم دم در هادی اومد تو
من رو دید و زد زیر گریه دفعه اول تو زندگیم بود ک گریه هادی رو میدیدم
خیلی تعجب کردم و هادی گفت ک انگار ی نفر اومده زیر اب تو زده و ب بابام گفته ک فاطمه عاشق علی بوده ک اینطور حالا فوت کرده داره براش عزا داری میکنه
و پسر تو هم برای فراموش کردن علی میخواسته چون علی فاطمه رو نمیخاسته
انگار اب جوش روی سرم خالی کردن
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂
#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_پنجاه_شش
نشستم
روی زمین حیاتمون فقط جیغ زدم
گریه کردم تا از حال رفتم
خیلی اون زمان ضعیف شده بودم و خیلی لاغر کرده بودم
رفتم بیمارستان باز و تا حالم جا اومد فهمیدم ک بابای هادی ینی عموم خیلی کارا کرده!
اول اینکه رفته صیغه محرمیت مارو باطل کرده
هادی اون موقع کنکورشو داده بود و ننیجه ش اومده بود و بورسیه شده بود دانشگاه خارج توی اتریش....و فرستادش بزور اتریش......
من رو ب موت بودم
نمیدونم اون کی بود ک زندگی مارو خراب کرده بود و این حرفارو زده بود ب عموم و عموم هم داغ کرده بود
از اون روزا خیلی میگذره
ولی هر وقت یادش میوفتم گریه میکنم
من فقط 16سالم بود ولی علائم افسردگی داشتم باکسی حرف نمیردم چیزی نمیخوردم درس نمیخوندم کلا انگار بعد هادی و اون جریانات از زندگی بریده بودم
بابام حال و روز من و دید و از کارش انتقالی گرفت و اومدیم تهران برای اینکه شاید محیط عوض شه یادم بره اخه اون زمان هر جا میرفتم بوی هادی رو استشمام میکردم خیلی سخت بود با خانواده عموم هم کاملا ارتباطمون رو قطع کردیم
و اونام همینطور
الان چن سال میگذره و من موندم
ی هادی ک رفت اونجا با ی دختر خارجی ازدواج کرده
من موندم با یه قبری که توش ی علی خوابیده اونم بخاطر اینکه من و با هادی دیده!
احساس حقارت میکردم احساس عذاب وجدان
ب خودم لقب قاتل رو داده بودم
من قاتل علی هستم!!!!
خیلی داغون بودم خلاصه
الان ی یک سالی میشه ک با داداش کوچیکه علی نامزد کردم
اون همه جریانات رو میدونه ولی بازم اومد خاستگاری من....
این روزا سخت نفس میکشم
خودمو با درس و کتاب و دانشگاه مشغول میکنم ک یادم بره ک من همه چی مو از دست دادم......
~از فاطمه خدافظی کردیم
رفتیم ب کلاس رسیدیم وهمش فکرم مشغول بود
حواسم همه جا بود جز درسم
بعد تموم شدن درس هم رفتم خونه
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_پنجاه_هفت
(راوی)
حانیه سوار ماشین معین شد
معین آهنگی گذاشت:
اینجا ته خطه خداحافظ
این واقعیته خداحافظ
حرفی نداریم ما با هم دیگه
هیچی نمیخوام بشنوم دیگه
عشقت اگه منم پس اون کیته؟
چرا همش چشات ب گوشیته؟
خودت کنارمی...دلت بااون
به جای منه او دلت یا اون؟
دلیلی نداره دیگه بمونم
حالا ک با اون راحتی
لعنت ب تو
ب عشق تو
به تو اون گوشی لعنتی
حانیه:معین....معینم...
معین:جانم؟
حانیه:این دیگه چ آهنگی هس ک گذاشتی
تو چِت شده هان...
معین:جون معین اگه قصدی داشته باشم
شرمنده ی لحظه حواسم پرت شد
اصلا دیگه گوشش نمیدم باشه؟
حانیه روشوکرد اونور گفت:باشه
رفتن داخل یک رستوران
غذا رو اوردن و مشغول خوردن شدن
معین: میدونی چیه حانیه الان دلیل اینکه من و تو اینجاییم حرفی هس ک میخام بهت بزنمه...
حانیه:عه چ جالب منم میخام بهت حرفی بزنم خیلی مهم....
معین:خانما مقدمن...بفرمایید اول شما
حانیه:میدونم تو این دو سال برا ی دست اوردن من خیلی تلاش کردی
میدونم حالا ک ناپدریم اجازه داده ک کارا عروسیمونو بکنیم....اما.....
معین:اما چی....چی میخوای بگی....
حانیه: میخوام ازت ک فعلا کارای عروسی رو متوقف کنی
معین:اخه برای چی؟!
حانیه:تو مگه ب من اعتماد نداری؟
اگه اینطوره نمیخوام دیگه حرفی بشنوم تا یک ماه دیگه در مورد عروسی
معین:باشه دست شما درد نکنه
تا حالا ندیده بودم با من اینطور حرف بزنی
حانیه:همینی ک هست....مشکلیه معینم؟
معین:چی بگم وقتی ک خدا از اول خلقتم منو زن ذلیل افریده
حانیه:دلتم بخاد😑
تازشم عقد رویا و پدرام نزدیکه باید ی لباس و ی کادو خوب هم بگیرم
معین:ای ب روی چشم دیگه چی!
حانیه:همین...حالا تو بگو...حرفت چیع ک تا اسمش اومد اینطور سست شدی و رنگ ات سرخ و سفید شد...و انگار کل بدنت دارع میلرزه😣
معین:خب....چیزه....من حانی....من...من.....
من باید برم....
~معین از جاش بلند شد و ب سمت روشویی رفت و ب صورتش آب زد
معین به این فکر میکرد ک آیا میتونه حقیقتی رو ک چندین ساله مخفی کرده و ی شبه آشکار کنه؟
و حالا حانیه داشت به اینده فکر میکرد و ترس ازینکه دیر بشه...ویا از سوی معین بخشیده نشه....و یا اینکه اخر سرنوشت خودشو عشقش ب کجا میرسه .....راستی معین چی میخاست بگه؟؟؟
~ معین ب سر میز غذا بر گشت اما نتونست حرفشو بزنه و ب حانیه قول داد ک بعد از عقد رویاو پدرام ببرتش ی مسافرت ی روزه ک از درساش هم عقب نیفته
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_پنجاه_هشت
(راوی)
امیر شمع های روی کیک تولدش رو فوت کرد و باز ارزو کرد ک اسم خانم حاتمی توی شناسنامه ش بیاد
همه کسایی ک دور میز کافی شاپ کنارش نشسته بودن براش دست زدن
و دونه دونه کادو باز شد و پسندیده شد
کی فکرشو میکرد ک وقتی حانیه و معین میخاستن برن مسافرت امیر وارزو ورویاو پدرام هم باهاشون راه بیفتن بیان مسافرت😜
از قضا تولد امیر هم افتاد تو اون ی روز مسافرت کاشانشون ک شبش رفتن بعد شام ی کافی شاپ و تولد مانندی گرفتن عین تولد سبی...
~راستی یادتون نرفته ک سبحانو
ی خبرهایی ازش دارم وحشتناک!
انگار دکترا متوجه نشدن ولی توی تصادف نخاعش هم اسیب جدی دیده و...
امیر:جناب راوی وسط تولد من ب چ حقی میرین از یکی دیگه نقل میکنید؟این سبحان کی هست حالا؟
من:ها چی؟هیچکی...
حانیه و معین ی سکه تمام بهار
رویا پدرام هم ی ساعت شیک سرامیکی با کت و شلوار مردونه مارک
ارزو هم ادکلن خریده بود
امیر از همه تشکر کرد و گفت:فکر نمیکردم امسال برای تولدم دو تا ادکلن هدیه بگیرم
ارزو:بله بله یکی از طرف من یکی هم از طرف یار😍
حانیه:به به...ارزو خانم نگفته بودی...
معین:عه داش امیر!ما ینی اینقدر غریبه ایم؟
امیر:نه حالا فعلا...هیچی مشخص نیس...
فعلا اصلا فکر نکنم حتی پیشنهاد ازدواج
منو قبول کنه...
معین:اگه نمیخواستت ک برات ادکلن نمیخرید...
امیر لبخندی زد و گفت امیدوارم...
~از کافی شاپ اومدن بیرون البته بعد از خوردن کیک تولد امیر
قرار شد شب بخابن و سحر راه بیفتن بیان تهران...
حانیه رنگ ب رخساره نداشت سریع رفت و خوابید
اما رویا و ارزو تو اتاق دخترا داشتن حرف میزدند
رویا:وایی مرسی ارزو خیلی خوش گذشت مرسی ک پیشنهاد کردی بیایم کاشان...چی بود اه همش شمال شمال،ی ذره تنوع خوبه ها😊
ارزو: اون که بله ...حالا بگو چ حسی داری
اینکه بعد عقدت فرداش اومدی مسافرت؟
رویا:ی حس خوب عالی...خیلی خوشحالم ک ب پدرامم رسیدم...اما اگر داداش امیر همکاری نمیکرد امکان نداشت...واقعا ازش ممنونم..از مانی و مونا برام بیشتر ارزش داره....امیدوارم ب زودی زودلمس کنه دستای کسی ک عاشقشه .....
ارزو:اره منم امیدوارم ان شاءالله
میگم رویا این صدای چیه میاد؟
رویا :نمیدونم
~امیر داشت تو اشپزخونه سوئیت کاشان دنبال چیزی میگشت و رفته بود تو کابینتی ک توش قابلمه ها بود
ارزو رفت سمت امیر وگفت: امیر داداش داری چکار میکنی
امیر:وای ارزو سرم داره میترکه از درد
نمیتونم با این درد بخوابم دارم دنبال مسکن میگردم شاید کمی اروم بشم
ارزو:ای بابا تو چند روزیه ک سر درد داری
باید ی دکتر بری...در ضمن هم امیر خان تو اونجا دنبال مسکن نمیگردن
امیر بلند شد و گفت:پس کجا دنبال...
یهو سرش گیج رفت و چشماش سیاهی رفت و میخاست بیفته ک ارزو گرفتش و گفت:وایی داداشی من جیگمَل من خاهش میکنم ی دکتر برو...اخه مگه تو دختری ک اینطور غش و ضعف میکنی
امیر:وای ارزو چقدر حرف میزنی مگه نمیبینی از سر درد دارم میفتم!برو ی مسکن جور کن با اب برام بیار
ارزو رفت و براش ی مسکن از کیفش دراورد و با ی لیوان اب براش برد
و رفت خوابید
*
ارزو:حانی...حانی جونم...حانیه...بلند شو دیگه ابجی....بلند شو دیره...میخایم بریم زود برسیم تهران دانشگاه داریما....حانی هوی...کثافت خانم...عنتر خانم...بلند شو دیگه ...
~ارزو میاد سمت حانیه و تکونش میده اما حانیه بلند نمیشه...
ارزو:وای رویا بدنش سرده😱
رویا:عه وای معین...پدراممم...کمک بیایین...
معین اومد تو اتاق دخترا و گفت:چرا داد میزنید چی شده مگه
ارزو بغض میکنه میگه:حانیه بلند نمیشه😔
معین میاد سمت حانیه و نبضشو میگیره و صداش میکنه و تکونش میده اما بلند نمیشه
معین هم بغض میکنه میگه:یا جد سادات
حانیه مممم
*
معین:وای حانی بد فشارت بالا پایین شده بود این اب زرشکه رو خورده بودیا...صد بار نگفته بودم قرصاتو بخور بد بخاب!صد دفعه دکتر نگفته بود ک چیزای ترش برات خوب نیست!
میبینی اقا امیر اینم از خانم ما!،،این همه بی مراعاته
امیر: خداروشکر ک چیزی نشد...فقط فشار شون بالا پایین رفته بود چیزی نیست...
معین:بله درسته
معین تو دلش:«احتمالا😔»
ارزو :وایی امیر تو چرا پشت فرمون نشستی هان؟چرا گاز نمیدی!داره غروب میشه ها
حانیه:از همه تون معذرت میخام امروز بخاطر من از کاراتون افتادین
معین:این چ حرفیه اخه وظیفه شونه
~همه خندیدند
حانیه و معین و ارزو و امیر تو ی ماشین و رویا و پدرام هم تو ی ماشین دیگه بودند و تا بعدازظهر تو بیمارستان بودند برای حانیه
.....
شب اومدم خونتون نبودی راستشو بگو کجا رفته بودی؟
بخدا رفته بودم سقاخونه دعا کنم
شمعی ک نذر کرده بودم واسه تو ادا کنم
دروغ نگو دروغ نگو تروبخدا گولم نزن
تو نارو زدی ب من دیدمت با اون چادر نشسته بودی لب رود
~همه خندیدند
معین:این چیه اخه😂
ارزو:وایی ببخشید
اهنگ زنگ خور منه😜
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
اعجاز شهید گمنام
🌷👇🌷👇🌷👇🌷👇🌷🌷👇🌷👇🌷👇
شهید حمیدرضا ملاحسنی
(یکی از شهدای #گمنام مدفون در بوستان نهج البلاغه تهران)
سالها بود خانواده #شهید ملاحسنی منتظر بودند تا عزیزشان از سفر بازگردد. ۲سال پیش برادران شهید تصمیم می گیرند مقبره ای را به صورت نمادین برایی ایشان برپا کنند ولی شهید به خواب برادر میاید و میگوید دست نگه دارید.
بعد از ۲ سال شبی خواهر شهید در خواب میبیند که در منطقه پونک سردار جنگل #تشییع پیکر شهداست و شهید ملا حسنی هم حضور دارد از او میپرسد شما اینجا چه میکنی؟شهید میگوید من آمده ام #شفاعت کنم…
تمام اینها را… سپس میگوید من حتی کسانی که در پیاده رو راه میروند و برای تشییع هم نیامدند هم شفاعت میکنم….
این خواب برای او بسیار عجیب به نظر می رسد.
خواهر شهید همیشه در مناسبت هابه سر مزار شهید #پلارک در بهشت زهرا میرفته است(شهیدی که از مزارش بوی عطر پراکنده میشود)
در یکی از روزها بر سر مزار شهید پلارک ،در قاب بالای سر در یک عکس برادر خود را کنار شهید پلارک میبیند که بالای سرش علامت ضربدری وجود دارد.
پس ماجرا را از خانواده شهید پلارک جویا میشود خانواده ایشان میفرمایند که شهید پلارک هر کدام از دوستانشان که به فیض #شهادت نائل میشدند بالای سرشان یک ضربدر میزند و معلوم گردید که شهید ملاحسنی از دوستان و همرزمان شهید پلارک بوده..
خواهر شهید ملاحسنی ، شهید پلارک را به بی بی دو عالم حضرت فاطمه زهرا (س) قسم میدهند که به برادرم بگو که یه نشانه ای چیزی از خودش به ما بدهد…
که بعد خواهر شهید خواب میبیندکه شهید میگوید من در بوستان نهج البلاغه در ردیف وسط هستم.
در تاریخ ۱۲ دی سال (۱۳۸۹)هم مراسم تعویض سنگ قبر ایشان انجام شد .
شهید حمیدرضا ملاحسنی در سال ۱۳۴۴ در خانواده ای متدین و #انقلابی در تهران چشم به جهان گشود و تحت تربیت مکتب #عاشورایی امام خمینی (ره) رشد کرد و در سن ۱۷ سالگی عازم مناطق عملیاتی حق علیه باطل شد. وی در #عملیات «والفجر ۴» در حالی که ۱۸ سال از بهار زندگی اش می گذشت به دست دشمن بعثی به #شهادت رسید و پیکر مطهرش مفقود شد.
بنا به اظهار تنها خواهر شهید، مدتی قبل از تدفین شهدای گمنام در این محل، هنگامی که ایشان به زیارت قبور مطهر شهدا در بهشت زهرا (سلام الله علیها) رفته بودند، بر سر مزار شهید «سیداحمد پلارک» حاضر شده و عکس برادرش را به همراه این شهید و چند رزمنده دیگر مشاهد می کند و شهید پلارک را به جده اش حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها) قسم می دهند که عنایت بفرمایند خبری از برادر مفقودش برسانند تا خانواده از چشم انتظاری درآیند. چند شب بعد از این توسل، خواهر شهید در رؤیای صادقه مشاهده می کند که شهید حمیدرضا در منطقه پونک با جمعیت زیادی در حال حرکت است، وقتی علت را از ایشان جویا می شود، می گوید «اینها برای تشییع من آمده اند و بنده هم به اذن خداوند همه آنها را شفاعت می کنم».
بر این اساس و طی تحقیقات میدانی از مراجع مربوطه مشخص شد، یکی از شهدای گمنام تدفین شده در بوستان نهج البلاغه با عنوان پیک گروهان شهید باهنر، گردان عمار، لشگر ۲۷محمد رسول الله (صل الله علیه و آله) تحت فرماندهی شهید والامقام محمد ابراهیم همت به همراه پدرش در #جبهه شرکت داشته است، در جریان عملیات «والفجر۴» در منطقه کوهستانی پنجوین عراق، در تاریخ ۱۲ آبان ۶۲ مجروح و به همراه تنی چند از همرزمان به دست نیروهای بعثی افتاده است و طبق اعلام نیروهای اطلاعاتی ایران، بعثی ها مجروحین را به شهادت رسانده و در شهر «سید صادق» عراق به خاک سپرده اند.
در اوایل سال ۱۳۸۹ تعداد ۱۲ شهید معظم در عملیات عمرانی توسعه شهر «سیدصادق» عراق کشف و طی مراسم با شکوهی به جمهوری اسلامی ایران تحویل داده شدند و تعداد ۳ تن از این شهدای عزیز با درخواست شهردار وقت تهران و موافقت ستاد شهدای گمنام کشور با حضور مردم تهران در تاریخ ۱۲ مهر ۸۹ همزمان با سالروز شهادت امام جعفرصادق (ع) در بوستان نهج البلاغه واقع در میدان پونک به خاک سپرده شدند.
شهید بزرگوار پس از آرمیدن در این نقطه، مجدداً طی چند مرحله در رؤیای صادقه به بستگان نسبی (برادر) و سببی (یکی از اقوام) اعلام کرد «من همان شهید قبر وسطی بوستان نهج البلاغه هستم». به این ترتیب صحت تعلق قبر مطهر به شهید بزرگوار «حمیدرضا ملاحسنی» بر اساس تطبیق رویاهای صادقه با اسناد و شواهد موجود اثبات شد.
در روز جمعه ۱۲ آذر ۸۹ این مکان مقدس به قدوم مبارک ولی امر مسلمین حضرت آیت الله العظمی امام خامنه ای (مدظله العالی) متبرک و منوّر شد و معظم له در جریان کرامت و اعلام هویت شهید قرار گرفتند.
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
💠 روایتی عجیب از حاج قاسم سلیمانی درباره #شهید مهدی #زین_الدین:
🔸️هیجانزده پرسیدم: «آقامهدی مگه تو #شهید نشدی؟ همین چند وقت پیش، توی جادهی سردشت...» حرفم را نیمهتمام گذاشت. اخم كوتاهی كرد و چین به پیشانیاش افتاد. بعد با #خنده گفت: «من توی جلسههاتون میام.
🍃🌸
🔸️مثل اینكه هنوز باور نكردی #شهدا زندهن.» عجله داشت. میخواست برود. یك بار دیگر چهرهی درخشانش را كاویدم. حرف با گریه از گلویم بیرون ریخت: «پس حالا كه میخوای بری، لااقل یه پیغامی چیزی بده تا به #رزمندهها برسونم.» رویم را زمین نزد.
✅ قاسم، من خیلی كار دارم، باید برم. هرچی میگم زود بنویس.
🔸️هولهولكی گشتم دنبال كاغذ. یك برگهی كوچك پیدا كردم. فوری خودكارم را از جیبم درآوردم و گفتم: «بفرما برادر! بگو تا بنویسم.»
🍃🌸
✅ بنویس: #سلام، من در جمع شما هستم
🔸️همین چند كلمه را بیشتر نگفت. موقع خداحافظی، با لحنی كه چاشنیِ التماس داشت، گفتم: «بیزحمت زیر نوشته رو امضا كن.» برگه را گرفت و امضا كرد. كنارش نوشت: «سیدمهدی زینالدین» نگاهی بهتزده به امضا و نوشتهی زیرش كردم. باتعجب پرسیدم: «چی نوشتی آقامهدی؟ تو كه سید نبودی!»
🍃🌸
✅ اینجا بهم مقام سیادت دادن.
🔸️از خواب پریدم. موج صدای آقامهدی هنوز توی گوشم بود؛ «سلام، من در جمع شما هستم».
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
Hasan Ataei - Khakam Nakonid-۱.mp3
1.98M
خاکم نکنید دلم فقط آقامو میخواد
#امام_رضا قول داده میاد ...😭💔
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#شهیدانه
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
رفقایی که از #مدارا کردن #نظام با بعضی ها ناراحتن تا آخر این کلیپ رو ببینند و ارسال کنند.
#نسئل_الله_منازل_الشهداء
#شهدا
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
توجه توجه
عزیزانی که فکر می کنند نیروامنیتی کشور داره در برخورد با اغتشاشگرا مماشات و سهل انگاری میکنه، متن زیر را با دقت مطالعه بفرمایند
نیروهای انتظامی-امنیتی مماشات نمیکنند
فقط مثل من و شما فکر نمیکنند و احساسی برخورد نمیکنند
بلکه تمام جوانب رو در نظر میگیرند
سازمان پدافندی
هوافضا
نیروی دریایی
ستادی
همه و همه در حال آماده باش هستند و دارند از داخل و مرز محافظ میکنند که تنشِ خاصی رخ نده
اونوقت ماها داریم میگیم دارند مماشات میکنند
عادت کردیم از روی بی اطلاعی نظر بدیم و نظام رو محکوم کنیم که داره مماشات میکنه و اینمماشات باعث شده حادثه ی شاهچراخ رخ بده
دشمنان در یک شب ۱۲۰ حمله ی سایبری به زیر ساخت های ما انجام دادند که توسط سپاه خنثی شدند
از مردم عادی که توقع نیست
ولی جای تاسف هست که یه عده از خواص سرشناس دارند جو رو ملتهب میکنند و میگن نظام داره مماشات میکنه!!
آخه کدوم مماشات
نظام داره امنیت آفرینی میکنه و برای امنیت آفرینی و جلوگیری از بروز جنگ داخلی
باید تمام جوانب رو سنجید
در طول شبانه روز
صدها حمله ی سایبری انجام میشه که میخوان تاسیسات و پالایشگاه و پتروشیمی ها و ...رو نابود کنند که نیروهای سپاه دارند خنثی میکنند
دشمن برای جنگ داخلی متمرکز شده
یعنی برنامه داره
کل خطوط هوایی
زمینی
ریلی
آبی
و...
رو مورد حمله قرار بده
اسرائیل
آمریکا
انگلیس
فرانسه
آلمان
امارات
عربستان
ترکیه و .... علیه ایران به خط شدند که جنگ داخلی رو رقم بزنند و تمام توانشونُ به کار گرفتند و دارند حملات ترکیبی انجام میدن
ولی تا این لحظه موفق نشدند و نمیشن
حالا شما بفرمائید ما باید با این کشورها بجنگیم و حملاتشونُ خنثی کنیم
یا رو چهارتا بچه ی ۱۴-۱۵ ساله که جو زده شدند متمرکز بشیم؟؟؟؟؟
داعش و جیش الظلم در مرز مستقر شده و میخواد وارد مرز بشه و جنگ داخلی رو رقمبزنه
آیا منطقی هست که ما جو زده و احساسی عمل کنیم و اعدام رو ملاء عام انجام بدیم که منجر به تحریک یه عده بشه و جرقه ی جنگ شهری زده بشه و گروهک ها این جنگ شهری رو به جنگ داخلی سوق بدن؟؟؟؟
اولویت نظام متمرکز شدن رو عوامل خارجی هست نه داخلی
چون تا زمانی که عوامل خارجی فتیله پیچ نشن اوضاع ملتهب خواهد ماند
اگه رو افراد فریب خورده ی داخلی متمرکز بشیم دشمن جری تر میشه و افراد بیشتری رو فریب میده و فرصت پیدا میکنه که جنگ داخلی رو رقمبزنه
ولی ما داریم با دشمنان خارجی مقابله میکنیم که همچین فرصتی رو به دست نیاره
البته مطالبه برخورد با اغتشاشگران، خوب است ولی اینکه فکر کنیم این عزیزان در برخورد با اغتشاشگران مماشات می کنند و به وظیفه شون عمل نمی کنند، اشتباهه. مطالبه کنیم ولی در نهایت به تصمیم نیروی امنیتی کشور اعتماد داشته باشیم
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
🇮🇷این عمار🇮🇷
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
📸 تشییع باشکوه سه شهید مشهدی
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
🇮🇷این عمار🇮🇷
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به شدت فشار داده می شید🔥🔥🔥
🌹تا مهدی عج
#غربال
#آخرالزمان🔥
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
🇮🇷این عمار🇮🇷
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
-1850859775_1479839550.mp3
18.56M
🎙 بشنوید | صوت کامل بیانات امروز رهبر انقلاب در دیدار جمعی از مردم اصفهان.
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
🇮🇷این عمار🇮🇷
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
از علی کریمی و ترانه علیدوستی کمترید؟!!
برخی از اعزّه جامعه مدرسین حوزه علمیه قم
برخی از عالیجنابان حزب موتلفه اسلامی
برخی از پدرخواندگان اصولگرایی و نئواصولگرایی
برخی از اساتید برجسته حوزه های علمیه کشور
برخی از شخصیت های مطرح انقلابی
و ...
آیا از علی کریمی، مهناز افشار، ترانه علیدوستی، کتایون ریاحی، علی دایی و ... کمتر هستید؟!!! آنها در دفاع از عقیده باطل خود راسخ هستند و هر اقدامی که میتوانند انجام میدهند اما شما؟!!!!
امیرالمومنین(ع) میفرمودند: «فَیَا عَجَباً عَجَباً وَ اللَّهِ یُمِیتُ الْقَلْبَ وَ یَجْلِبُ الْهَمَّ مِنَ اجْتِمَاعِ هَؤُلَاءِ الْقَوْمِ عَلَى بَاطِلِهِمْ وَ تَفَرُّقِکُمْ عَنْ حَقِّکُمْ فَقُبْحاً لَکُمْ وَ تَرَحاً »؛ (شگفتا، شگفتا! به خدا سوگند قلب را مىمیراند و غم و اندوه را به روح انسان سرازیر مىکند که آنها در مسیر باطل خود، چنین متّحدند و شما، در طریق حقّتان، اینگونه پراکنده و متفرّق! روى شما زشت باد! و همواره غم و اندوه قرینتان باشد!) و در خطبه ای دیگر فرمودند: (رهبر شما از خدا اطاعت مى كند، شما با او مخالفت مى كنيد، امّا رهبر شاميان خداى را معصيت مى كند، از او فرمانبردارند. به خدا سوگند دوست دارم معاويه شما را با نفرات خود مانند مبادله درهم و دينار با من سودا كند، ده نفر از شما را بگيرد و يك نفر از آنها را به من بدهد.)
شما را چه شده که در این آشفته بازار #جنگ_روایتها سکوت پیشه کرده و دست از دفاع از اسلام و انقلاب و ولایت برداشته اید؟!!
وای بر عاقبت شماهایی که در بزنگاهها در پستوی خانه های خود مخفی میشود و در هنگامه ظفر، سهم خواه سفره اسلام و انقلاب میشود!
سید احمد رضوی
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
🇮🇷این عمار🇮🇷
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عملیات شناسایی و دستگیری لیدر مرتبط با خارج کشور جهت سازماندهی اغتشاشات در مناطق تهران
سازمان اطلاعات فراجا
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
🇮🇷این عمار🇮🇷
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
واکنش به شعری که مادر کیان دیروز خوند
اتل متل توتوله
آ سید علی چجوره؟
از نسل پیغمبران
پیر خردمندمان
جانشین خمینی
دشمن کودک کشی
جانباز و باتجربه ست
دلیل آرامش است
در بین گرگ و شغال
شیر ژیان پای کار
حاصل جمع شیعه
منهای هر زندقه
یادگار فاطمه
سید علی خامنه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
🇮🇷این عمار🇮🇷
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
اتل متل توتوله
این زمونه چه جوره
موقع خاکسپاری مادر که داغ میبینه
اینجوری شاد میخونه.
تو مادری یا ماری؟
تو دشمنی یا یاری؟
حیفی که مکتب ما نداد به ما اجازه
تو دهنت بریزیم یه مشت خاک و نخاله.
مکتب ما حسینی است.
خامنه ای خمینی است.
مکتب ما مُداراست.
تا برسه به وقتش.
اونوقت دیگه هیچ کدوم
نمیتونید بخونید
اتل متل توتوله
اتل متل توتوله
حالا برید تو لونه
کار شما تمومه
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
🇮🇷این عمار🇮🇷
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─