eitaa logo
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
337 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
26 فایل
باعشق‌اۅسټـ‌هࢪڪہ‌بہ‌جایےࢪسیدھ‌اسټـ ♥️ برای حمایت و تبادل لینک کانال گذاشته شود↯ https://harfeto.timefriend.net/17200402623512
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 ➕گفتـــم:👇 ببیــــنم‌توےدنــیاچه‌آرزویـےداری🤔⁉» ➕قدرےفڪرڪردوگفتـ : «هیچی🤭» ➕گفتم: یعنےچـ🙄ـۍ؟ ➕مثلاًدلت‌نمیخوادیه‌ڪاره‌اےبشۍ👨‍💻 ادامہ تحصیل‌بدے✍ ➕یاازاین‌حرفهادیگہ🙂⁉️ 🍃گفت:👇 «یه‌آرزودارم☝️ ازخـ♡ـداخواستـ🤲ـم‌ تاسنم‌ڪمہ😅 وگناهم ازاین‌بیـشترنشدھ 😬 شہیدبشم》 پ.ن: شهیداختری‌‌‌‌۱۴سالش‌بودکه‌شهید‌شد💔 🌱 『⚘@khademenn⚘』
10.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😍 ╭─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╮ 『⚘@khademenn⚘』 ╰─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╯
🌱 حـــــال‌من‌باٺَنَفُس‌دࢪ‌هـــوای‌‌بین‌الحــرمین خوش‌می‌شــــــــــہ:|🦋 ʝơıŋ➘ ╭─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╮ 『⚘@khademenn⚘』 ╰─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╯
‌∞♥∞ ⚠️ نوشته‌ای تأمل برانگــیز در حاشیه مراسم شهید حاج قاسم سلیمانی: هر چقدر گشتیم عکس تو را پیدا نکردیم یا در میدان‌ جنگ بودی یا میان مـردم، یاد بگــــــیرند مـسئولین بی کفایت! ╭─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╮ 『⚘@khademenn⚘』 ╰─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╯
☘ ʝơıŋ➘ ╭─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╮ 『⚘@khademenn⚘』 ╰─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╯
9.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مگه کسی میتونه؟!🍃 °•°•°•🍃💎🍃•°•°•° 🙃 📲 ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ╭─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╮ 『⚘@khademenn⚘』 ╰─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╯
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسم‌ࢪبّ‌شھـــــدا🌷 #جانم‌مۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_19 مریم مادرش را روی صندلی نشاند و شانه هایش ر
🌷 🍂 💜 مهیا با تمام جزئیات برای مامور توضیح داد حالش اصلا خوب نبود. وسط صحبت ها گریه اش گرفته بود. ـــ شما گفتید که رفتید تو پایگاه. ـــ بله ـــ چرا رفتید؟ میتونستید بمونید و کمکشون کنید. مامور چیزی را گفت که مهیا به خاطر این مسئله عذاب وجدان گرفته بود : ـــ خودش گفت .منم اول نخواستم برم ولی خودش گفت که برم ـــ خب خانم رضایی طبق قانون شما باید همراه ما به مرکز بیاید و تا اینکه آقای مهدوی بهوش بیان و صحبت های شمارا تایید کنه. شوک بزرگی برای مهیا بود. یعنی قرار بود بازداشت بشه !؟ نمی توانست سر پا بایستد،سر جایش نشست. ـــ یعنی چی جناب .همه چیو براتون توضیح داد برا چی می خوای ببریش؟ محمد آقا پدر مریم به سمت دخترش آمد.شهین خانم با دیدن همسرش آن را مخاطب قرار داد: ــــ محمد آقا بیا یه چیزی بگو ،می خوان این دخترو ببرن با خودشون .یه کاری بکن. محمد آقا نزدیک شد: ـــ سلام خسته نباشید من پدر شهاب هستم .ما از این خانم شکایتی نداریم. ـــ ولی .. مریم کنار مهیا ایستاد: ـــ هر چی ما راضی نیستیم. ــــ هر جور راحتید ما فردا هم مزاحم میشیم ان شاء الله که بهتر بشن. ـــ خیلی ممنون. مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت انتظار برخورد دیگه ای از این خانواده داشت ولی الان تمامیه معادلاتش بهم خورده بود . ـــ مهیا مادر؟ مهیا با شنیدن اسمش سرش را بلند کرد، مادرش همراه پدرش به سمتش می آمدن. پدرش روی ویلچر نشسته بود،دلش گرفت بازم باعث خرابی حال پدرش شده بودن چون هر وقت پدرش ناراحت یا استرس به او وارد می شد دیگرتوانایی ایستادن روی پاهایش را نداشت و باید از ویلچر استفاده می کرد. مهیا با فرود آمدن در آغوش آشنایی که خیلی وقت است احساسش نکرده بود به خودش آمد... 『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسم‌ࢪبّ‌شھـــــدا🌷 #جانم‌مۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_20 مهیا با تمام جزئیات برای مامور توضیح داد حا
🌷 🍂 💜 آرامشی که در آغوش مادرش احساس کرد آن را ترقیب کرد که خودش را بیشتر در آغوش مادرش غرق کند. ـــ آقای رضایی شما اینجا چیکار می کنید؟ همه با شنیدن صدای محمد آقا سر هایشان به طرف ا محمد آقا چرخید. ــــ سلام آقای مهدوی خوب هستید ؟من پدر مهیام .نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم دخترتون تماس گرفت و مقداری از قضیه رو تعریف کرد ،من مدیون شما و پسرتون هستم. ـــ نه بابا این چه حرفیه شهاب وظیفه ی خودشو انجام داد ماشاء الله مهیا خانم چقدر بزرگ شدن مهیا با تعجب این صحنه را تماشا می کرد.شهین خانم روبه دخترش گفت : ـــ مریم میدونستی مهیا دختر آقای رضاییه ؟؟ ـــ منم نمی دونستم ولی اون روز که حال آقای رضایی بد شده بود منو شهاب رسوندیمش بیمارستان اونجا دونستم . مهلاخانم با تعجب پرسید: ــــ شما رسوندینش؟ ـــ بله مهیا پیش ما تو هیئت بود اونجا خیلی گریه کرد و نگران حال آقای رضایی بودن حتی از هوش رفت بعد اینکه حالش بهتر شد منو شهاب اوردیمش مهیا زیر لب غرید: ـــ گندت بزنن باید همه چیو تعریف می کردی؟؟!! اما مهلاخانم و احمد آقا با ذوقی که سعی در پنهانش داشتن به مهیا نگاه می کردند... 『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت17 امیر و رضا اومدن. روبه رو
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 دنبال چیزی میگشتم که بزنم توی سرش که چشمم به یه ملاقه روی میزافتاد. ملاقه رو برداشتم زدم تو سرش. امیر: دیونه چیکار میکنی؟! - آهااا..الان همین حرف و به سارا هم میزنی دیگههههه امیر: خدا نکنه اون مثل تو باشه. - دقیقن راست گفتی .مثل من نیست مثل خودته یه تختش کمه... امیر: عع آیه ،،میگم به دوستت این حرف و زدیااا - جنابعالی اول راهکار پیدا کن واسه حرف زدن باهاش بعد هر چی دوست داشتی بهش بگو. ازآشپز خونه داشتم میرفتم بیرون که گفتم:راستی ،جلوش مثل عزرائیل ظاهرنشو که همیشه یه سلاح سرد همراهشه .خدای نکرده دخلتو نیاره. رفتم توی اتاقم دیدم مامان یه لاحافم روی زمین نزدیک تختم پهن کرده بود. لباسمو عوض کردم یه لباس راحتی پوشیدم. موهامو باز کردم و روی تخت دراز کشیدم. چند لحظه بعد بی بی وارد اتاقم شد که نشستم روی تختم و نگاهش میکردم. بی بی کنارتختم دراز کشید و منم به یاد قدیم رفتم کنارش دراز کشیدم. بی بی هم مشغول نوازش کردن موهام شد. بیبی: تو و رضا خیلی بهم میاین. با شنیدن این حرف قندی توی دلم آب شد. بی بی: دختر جان میدونی چشمات خیلی چیزارو لو میده... سرمو بلند کردمو نگاهش کردم. - چیو؟ بیبی: عشقو.. چیزی نگفتم و بی بی هم یه بوسه ای به موهام زد بی بی: امشب که شما ها توی حیاط بودین ،با عموت و بابات صحبت کردم ،قرار شده تا قبل عید بیان خاستگاری تا هر چه زودتر محرم هم بشین ،تو هم اینقدر عذاب نکشی واسه دیدنش. لبخندی زدمو و چیزی نگفتم. یه ساعتی گذشت و بی بی خوابید. من توی رویاهام غرق شده بودم که صدای پیامک گوشیم و شنیدم .نگاه کردم امیربود ،نوشته بود اگه بیداری بیا داخل حیاط. آروم از جام بلند شدمو ازاتاق رفتم بیرون. ازپله هاپایین رفتم و دیدم امیر روی تخت دراز کشیده و به آسمون زل زده .رفتم کنارش نشستم. - به چی نگاه میکنی؟ امیر: آیه ،با سارا صحبت میکنی؟ - درباره چی؟ امیربرگشت با کلافگی نگاهم کرد : انیشتین ،درباره لایه اوزون باهاش صحبت کن ببین نظرش چیه!؟! با حرفش بلند زدم زیر خنده که دستشو گذاشت روی صورتم. امیر: هیییسسس !!میخوای همه رو خبردار کنی؟!! - آخرش که چی ،همه باید بفهمن دیگه. امیر: تا قبل ازاینکه نظر سارارو راجبه خودم ندونستم دلم نمیخواد کسی چیزی بفهمه.. - باشه امیر: صحبت میکنی دیگه؟ - باید ببینم فردا چه جوری از خجالتم در میای. امیر:یعنی باج گیر خوبی هستیااااا 『⚘@khademenn⚘』