وقتی نگاهتان به نامحرم می افتد ، بگویید :
💕 یا خیر حبیب و محبوب و صل الله علی محمد و ال محمد 💕
تا نقشی که در قلبتان از دیدن نامحرم افتاده ، پاک شود☝️🏻🌺
『⚘@khademenn⚘』
#شهیدیکهسوختوذوبشد😢
کولهپشتیاش را محکم بسته بود.
کوله سنگین بود.
پر بود از خرج و موشک آر.پی.جی.
داشتیم پشت سر هم به ستون از داخل معبر رد میشدیم.
سنگرهای دشمن در 200 متریمان قرار داشتند.💥
آرامآرام و بی هیچ صدایی جلو میرفتیم. اطرافمان میدان مین بود.💣 کوچکترین صدایی فاجعه به بار میآورد… 😟
ناگهان کولهپشتی علی گلوله خورد.😞
و خرجهای آر پی چی آتش گرفتند… و علی شعلهور شد.🔥
کولهپشتی علی محکم بسته شده بود و خرجها هم خیلی سریع آتش گرفته بودند.🔥
امکان اینکه کولهپشتی علی را باز کنیم نبود. 😥
همه بهتزده داشتند علی را نگاه میکردند. شعلههای آتش لحظه به لحظه بیشتر علی را در کام خودشان میکشیدند 😰و همه هر لحظه منتظر بودند که علی فریاد بزند و دشمن شروع به تیراندازی کند.😨
علی همانطور که داشت میسوخت، نارنجکهایش را از خودش جدا کرد و یک کار دیگر هم کرد.
دستش را گرفت جلوی دهانش و مظلومانه روی زمین افتاد. فقط میشد نگاه کرد😭😭😭.
شعلهها ذره ذره علی را می سوزاندند و علی جلوی چشمهای ما داشت جان میداد. 😓
علی داشت جان میداد ولی جلوی دهانش را محکم گرفته بود.😭💔
آتش کم کم سرد شد. علی که هنوز تهرمقی برایش مانده بود با اشاره از یکی از بچهها تقاضای آب کرد. رزمنده چفیهاش را خیس کرد و گذاشت روی لبهای علی… شاید این حق علی بود که لحظه آخر در میان این همه آتش، طعم آب را بچشد. آبی که برای علی حتماً مراد بود و نوید لحظههایی از بهشت را به این بسیجی 16 ساله میداد. چفیه خیس را که گذاشتند روی لبهایش، نگاهش برای همیشه خیره ماند و شهید شد.🕊🥀
#شهیدعلیعرب🍃🦋
『⚘@khademenn⚘』
از شهدا یاد گرفتیم ✋ :
از ابراهیم هادی ، پهلوانی را ❗️
از حاج همت ، اخلاص را ❗️
از باکری ها ، گمنامی را ❗️
از علی خلیلی ، امر به معروف را ❗️
از مجید بقایی ، فداکاری را❗️
از حاجی برونسی ، توسل را ❗️
از مهدی زین الدین ، سادگی را❗️
از حسین همدانی ، جوانمردی و اخلاق را ❗️
با این همه نمی دانم چرا موقع عمل کردن که می رسد فراموش کار و شرمنده ایم😓
『⚘@khademenn⚘』
مـعــامـلـھ پـࢪ سـودے اسـتـ
شـہـادتـ ࢪا مے گـویـم
فـانـے مـے دہـی و بـاقـے مـے گـیـࢪ
جـسـم مـے دهـے و جـانـ مـے گـیـࢪ
جـانـ مـے دهـے و جـانـانـ مـیـگـࢪ
چـھ لذتـے داࢪد😍♥️
『⚘@khademenn⚘』
ا یـنــ حــــجـــابــــ هـــا بــــوحــــضـــࢪتــــ زهـــࢪا "سلام الله علیها" نـــمـــے دهــــنــــد😢💔
#شهیدهادیذوالفقاری
📚کتابپسرکفلافلفروش📚
『⚘@khademenn⚘』
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت76
چند روزی گذشت تا تصمیممو گرفتم برگردم خونه
تا کی فرار کردن از واقعیت
گوشیمو برداشتم و شماره امیر و گرفتم ،بعد از چند تا بوق جواب داد
- الو امیر
امیر: جانم
- میای دنبالم ،میخوام بیام خونه
امیر: آیه جان تا تعطیلات تمام شه بمون خودم میام دنبالت
- نه نمی خوام ،دیگه خسته شدم ،اگه نمیای خودم با آژانس بیام
امیر: باشه ،خواهریه دنده من ،آماده باش یه ساعت دیگه میام دنبالت
- باشه
کوله و ساکمو از داخل کمد بیرون آوردم
کتاب ها و لباسامو گذاشتم داخلشون
لباسمو پوشیدم و رفتم داخل پذیرایی
وسیله هامو کنار در ورودی گذاشتم
دنبال بی بی گشتم توخونه نبود
رفتم داخل حیاط ،دیدم بی بی کنارباغچه نشسته رفتم نزدیکش
- خسته نباشی بی بی جون
بی بی: سلامت باشی مادر
بی بی برگشت و نگاهم کرد: جایی میری مادر
- میخوام برگردم خونه
بی بی بلند شد وبا لبخند نگاهم کرد: میدونستم این تصمیمو زود می گیری کاره خیلی خوبی کردی
صدای زنگ در و شنیدم
رفتم در و باز کردم
امیرپشت دربود
امیر:یعنی یه دنده ترازتو دخترپیدا نمیشه
- ععع راست میگی ،یعنی از سارا هم یه دنده ترم
امیر: تو دست اونم ازپشت بستی
خندیدم و گفتم: حالا بیا برو وسایلمو بیاربزارتو ماشین
امیر:باشه
رفتم سمت بی بی بغلش کردمو گونه اشو بوسیدم: بی بی جون ممنونم بابت همه چی
بی بی: آیه جان ،مواظب خودت باش،بازم بیاپیشم
- چشم
امیر هم اومد با بی بی احوالپرسی کرد و با هم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
به کوچه که نزدیک می شدیم تپش قلب می گرفتم
زیرلب هی می گفتم «الا بذکرالله تطمئن القلوب »ولی بازم انگارتاثیری نداشت
به خونه رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم
امیر هم ساک و کوله امو از ماشین برداشت
یه دفعه در خونه عمو اینا باز شد
『⚘@khademenn⚘』
#بدونتعارف🖐🏻❗️
بزاریدراحتتوونکنم...
هیچدشمنی
یهجوونعلافِبیکاردرسنخونِ
نمازقضاشدهِیطبلتوخالیِفقطشعاردهندهرو
ترورنمیکنه!چونگلولهگرونه...
خیلیگرون
پسیاازشهادتدمنزنیاخودتوبساز…!!
『⚘@khademenn⚘』
مابسیجیشدهینهضتروحاللهایم!🇮🇷✌🏻
_همانفاتحانقدس..!🇯🇴✌🏻
___________________
دختران چادری✨♥️
🆔
『⚘@khademenn⚘』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جااااان😍😍🤩🤩
به این میگن دعوت👌😊
وقتی خواهرشهیدپلارک ، دعوت به حجاب میکنن😍👌
نبینید ضرر کردید ...
#حجاب_مهربانی_ها
__________
🆔
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷 #جانممۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_28 ـــ همینجا پیاده میشم پول تاڪسی را حساب ڪر
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷
#جانممۍࢪۅد🍂
#نـاحـلـــــہ💜
#قسمت_29
ــــ خسته نباشید
همه ار جایشان بلند شدند
مهیا وسایلش را تند تند جمع ڪرد و همراه نازی و زهرا به سمت بیرون رفتند
ــــ دخترا آرایشم خوبه ??
مهیا نگاهی به صورت نازی انداخت
ـــ خوبه، میخوای برے جایی؟؟
زهرا تنه ای به نازی زد
ـــ ڪلڪ کجا دارے میری؟؟
ـــ اه چته زهرا تیپمو بهم ریختی من رفتم.
مهیا و زهرا به رفتن نازی نگاه می کردند
ـــ واه مهیا این چش شد؟
ــــ بیخیال ولش ڪن بریم
ـــ مهیا جانِ من بیا بریم کافی شاپ.
ـــ باشه بریم
پاتوق همیشگی مهیا و دوستانش کافی شاپی ڪه رو به روی دانشگاهه بود.
وارد کافی شاپ شدن و روی میزی در گوشه ڪافی شاپ نشستند.
گارسون به طرفشان آمد و سفارش را گرفت
صدای گوشیش بلند شد
بعد ڪلی گشتن گوشی را از کیف درآورد
پیام داشت .همان شماره ناشناس بود جواب پیام را داده بود:
ــــ یڪ دوست
مهیا پیامش را پاک کرد و بیخیال تو کیف انداخت:
ـــ بی مزه بازیش گرفته .
ـــ با ڪی صحبت می کنی تو ؟
ـــ هیچی بابا مزاحمه بیخی
شروع ڪردن به خوردن ڪیڪ
بعد از ربع ساعت از جایشان بلند شدند
مهیا به طرف صندوق رفت تا حساب ڪند
ـــ چقدر میشه؟
ــ حساب شده خانم
مهیا با تعجب سرش را بالا آورد
ـــ اشتباه شده حتما من حساب نڪردم
ـــ نه خانم اشتباه نشده اون آقا میز شمارو حساب کرد
مهیا به جایی ڪه گارسون اشاره ڪرد نگاه ڪرد با دیدن مهران صولتی و آن لبخند و نگاه مرموزش اخم وحشتناڪی به او انداخت و زود پول را از ڪیف پولش در آورد و روی پیشخوان گذاشت و ار کافی شاپ خارج شد
ـــ پسره عوضی
ـــ باز چته غر میزنی
ــــ هیچی بابا بیا بریم
دستی برای تاڪسی تکان داد با ایستادن اولین تاڪسی سوار شدند
ـــ مهیا؟
ـــ جونم
ـــ یه سوال بپرسم راستشو بهم میگی؟
ـــ من کی بهت دروغ گفتم بپرس
ــــ اون دو سه روزی ڪه جواب گوشیتو نمی دادی ڪجا بودی؟
مهیا پوفی ڪرد دوست نداشت چیزی را از زهرا مخفی ڪند
ـــ بهت میگم ولی واویلا اگه نازی یا کس دیگه ای بفهمه
ـــ باشه باشه بگو...
『⚘@khademenn⚘』
ببخشید طول کشید🙏🏻
پارتهای رمان بلند هست طول میکشه درست کنم🌸