❲🖇😌❳
#شهادت . . ."!"
شهادٺفقطدرخون
غلطیدننیسٺ . . ."!"💛✨
شهادٺهنگامےرخمےدهد
ڪهـ دلٺاززخمِڪنایهـ وتڪه
پراڪنےدیگرانبگیرد . . . :(
و خونهمان
اشڪےسـت
ڪهـ از آه دلٺجارےمےشود . . . :(
وآنهنگامڪهـ مردانبهـ دنبال
راهےبراے شهادٺهسٺند
ٺواینجاهرروزشهیدمےشوے
شهیدهےحجاب . . ."!"😌
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورےღ
.#اربابدلم♥️
"حُــر"ڪن مـرا
ڪه جان من از شرم پر شده ؛
"مـن"راڪهراهنیستبهجمع" #حـبیب "هــا ...
••
آسمۅݩ قݪبمۅݩۍ،اݥاݦ حـ❥ـسیݩ جآݩـــ :)
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت125 وارد خونه شدم مامان و ب
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت126
دراتاق باز شد و امیر وارد اتاق شد
قیافه شرمندگی گرفته بود
امیر: آیه باور کن من اصلا در جریان کارای سارا نبودم
-باشه مهم نیست بعدا تلافی میکنم
امیر: من از دست شما دوتا سربه بیابون نزارم خوبه
بعد رفتن امیربه نوشته هام نگاه کردمو گذاشتم داخل یه
پاکت که سریه فرصت مناسب به علی بدم
تایه هفته سارا تو دانشگاه دور و برم نبود ، دیرتر وارد
کلاس میشد و زوتراز کلاس بیرون میرفت ،تایه هفته هم
خونه تو سکوت مطلق بود امیرم بیشتر موقع ها میرفت
خونه سارا اینا
منم زیاد علی رو نمیدیدم
تنها دلم به اخر هفته ها خوش بود که پنجشنبه غروب علی
می اومد دنبالم میرفتیم خونشون صبح جمعه هم با هم
میرفتیم تپه نور شهدا
روزبه روز به علی وابسته تر میشدم
توی دانشگاه هم به بهانه های مختلف میرفتم سمت اتاق
بسیج و میدیدمش و کمی حرف میزدیم
تا دلم آروم بگیره
نزدیک اتمام دوره صیغه امون بود
به اصرار من قرار شد عقدمون تو حرم امام رضا باشه
ولی به خاطر مشغله کاری علی مجبور شدیم چند روزبعد
ازاتمام صیغه عقد راهی مشهد بشیم
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️⃟⃟🕊
در تکیهی او تکیه به اغیار نکردیم
دلگرمیما تکیه به دیوار حسین است...
🎞|↫#استورے
♥️|↫#اربابدلم
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷 #جانممۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_78 با شنیدن صدای اذان صبح مهیا کتاب را بست س
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷
#جانممۍࢪۅد🍂
#نـاحـلـــــہ💜
#قسمت_79
ــــ مهیا بابا! زود باش الان اذان رو میگند.
ـــ اومدم!
مهیا، کش چادر را روی سرش درست کرد.
کیفش را برداشت و به سمت در رفت.
امروز برای اولین بار با مهلا خانم و احمد آقا، برای نماز مغرب و عشا به مسجد می رفت.
در نزدیکی مسجد، شهین خانم و محمد آقا، را دیدند.
با آن ها احوالپرسی کردند.مهیا، سراغ مریم را گرفت که شهین خانم گفت.
ـــ مریم سرما خورده. بدنیست بهش سر بزنی... این چند وقت، کم پیدات شده!
مهیا، سرش را پایین انداخت. نمی توانست بگوید، که نمی تواند نبود شهاب را در آن خانه، تحمل کند.
به سمت مسجد رفتند. بعد از وضو، داخل شدند و در صف نماز ایستادند.
ـــ الله اڪبر...
ـــ الله اڪبر...
فضای خوش بو و گرم مسجد، پر شد از زمزمه های نمازگزاران...
بعد از پایان نماز، مهیا به طرف مادرش رفت.
ـــ مامان! من میرم کتابفروشی کنار مسجد یه سر بزنم...
ـــ باشه عزیزم!
از شهین خانم خداحافظی کرد، و از مسجد خارج شد.
به طرف مغازه ای که نزدیک مسجد بود؛ حرکت کرد.
سرش را بالا آورد و به تابلوی بزرگش، نگاه کرد. نامش را زمزمه کرد:
ــــ کتابفروشے المهدی...
وارد مغازه شد
سلام کرد.به طرف قفسه ها رفت.
نام های قفسه ها را زیر لب زمزمه می کرد.
با رسیدن به قفسه مورد نظر، به طرف آن ها رفت.
ـــ کتب دینی و مذهبی...
مشغول بررسی کتاب ها بود. بعد انتخاب دو کتاب از استاد پناهیان، به طرف پیشخوان رفت.
دختری کنار پیشخوان بود.
ـــ ببخشید آقا، کاغذ گلاسه دارید.
مهیا با خود فڪر ڪرد، چه چقدر صدای این دختر برایش آشناست؟!
دختر، بعد از حساب پول کاغذ ها برگشت.
مهیا با دیدنش زمزمه کرد:
ـــ زهرا...
زهرا، سرش بالا آورد. با دیدن مهیا شوڪه شد. در واقع اگر مهیا دوست چندین ساله اش نبود، با این تغییر،
هیچوقت او را نمی شناخت.
ـــ م...مهیا؟! تو چرا اینطوری شدی؟!
ـــ عجله نداری؟!
زهرا که متوجه منظورش نشد، گنگ نگاهش کرد.
ـــ میگم...وقت داری یکم باهم بشینیم حرف بزنیم؟!
ـــ آهان...آره! آره!
مهیا، به رویش لبخندی زد.
به طرف پیشخوان رفت.
ـــ بی زحمت حساب کنید!
ـــ قابل نداره خانم رضایی!
ـــ نه..؟خیلی ممنون علی آقا!
به طرف زهرا رفت. دستش را گرفت و از کتابفروشی خارج شدند.
با بیرون آمدن، آنها چشم در چشم مهلا خانم و احمد آقا شدند.
احمد آقا، با مهربانی به زهرا سلام کرد.
ـــ بابا! منو زهرا میریم بستنی فروشی... یک ساعته برمیگردیم.
مهلا خانم که از دیدن زهرا ترسیده بود که دخترش دوباره به آن روز های نحس باز گردد؛ می خواست اعتراضی کند
که احمد آقا پیش دستی کرد.
ـــ به سلامت بابا جان! مواظب خودتون باشید. دخترم زهرا، به خانواده سلام برسون!
زهرا، سلامت باشید آرامی گفت.
احمد آقا و مهلا خانم از آن ها دور شدند...
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
~🌼💛~
#استوری📸
#امامزمانم💚
غفلت از یار گرفتار شدن هم دارد 🌼🕊
✨أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ الفَرَج✨
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
*سلامـ امامـ زمانمـ !* 💚
اندر دل من درون و بیرون همہ اوست💓
اندر تن من جان و رگ و خون همہ اوست
#اللہـم_عجـل_لولیـڪ_الفرجـــ 🤲🏻
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°🌿🕊🌿°
« #استوری📲»
جوونـا...
شمـاهـااُمیـدهایامامزمانید!♥️:)
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
☁️⃢💙↫ #سرداردلم🕊
•••❀•••
فـࢪاز؎ازوَصیتنـٰامہۍحـٰاجے(:
عزٺدستِخداست؛
وبدانیداگـࢪگمنـٰامتࢪینهمباشید
ولے...
نیتِشمایاࢪ؎مࢪدمباشدمےبینیدخدٰاوند؛
چقدࢪبـٰاعزتوعظمتشمآࢪا
دࢪآغوشمےگیࢪد...🙂♥️
#همینقدرقشنگ(:
#کلامشهدا💚
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اے کاش ..{☔️}
آخر{🌸🌱}
تمام اخبارهای {💭}
رادیو و تلویزیون {📺} و
فضاے مجازے{📲}و روزنامهها{🗞}
درباره #ڪرونا{🌡}
بہ...↓
#اللهمعجللولیکالفرج{😍⛓}
پیوند میخورد{🎈}!!
ای کاش ...{☔️}
درکنار درد {🤕}
از #درمان هم حرفے بود{💔}
#یاصاحبنا💛✨
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊