ا یـنــ حــــجـــابــــ هـــا بــــوحــــضـــࢪتــــ زهـــࢪا "سلام الله علیها" نـــمـــے دهــــنــــد😢💔
#شهیدهادیذوالفقاری
📚کتابپسرکفلافلفروش📚
『⚘@khademenn⚘』
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت76
چند روزی گذشت تا تصمیممو گرفتم برگردم خونه
تا کی فرار کردن از واقعیت
گوشیمو برداشتم و شماره امیر و گرفتم ،بعد از چند تا بوق جواب داد
- الو امیر
امیر: جانم
- میای دنبالم ،میخوام بیام خونه
امیر: آیه جان تا تعطیلات تمام شه بمون خودم میام دنبالت
- نه نمی خوام ،دیگه خسته شدم ،اگه نمیای خودم با آژانس بیام
امیر: باشه ،خواهریه دنده من ،آماده باش یه ساعت دیگه میام دنبالت
- باشه
کوله و ساکمو از داخل کمد بیرون آوردم
کتاب ها و لباسامو گذاشتم داخلشون
لباسمو پوشیدم و رفتم داخل پذیرایی
وسیله هامو کنار در ورودی گذاشتم
دنبال بی بی گشتم توخونه نبود
رفتم داخل حیاط ،دیدم بی بی کنارباغچه نشسته رفتم نزدیکش
- خسته نباشی بی بی جون
بی بی: سلامت باشی مادر
بی بی برگشت و نگاهم کرد: جایی میری مادر
- میخوام برگردم خونه
بی بی بلند شد وبا لبخند نگاهم کرد: میدونستم این تصمیمو زود می گیری کاره خیلی خوبی کردی
صدای زنگ در و شنیدم
رفتم در و باز کردم
امیرپشت دربود
امیر:یعنی یه دنده ترازتو دخترپیدا نمیشه
- ععع راست میگی ،یعنی از سارا هم یه دنده ترم
امیر: تو دست اونم ازپشت بستی
خندیدم و گفتم: حالا بیا برو وسایلمو بیاربزارتو ماشین
امیر:باشه
رفتم سمت بی بی بغلش کردمو گونه اشو بوسیدم: بی بی جون ممنونم بابت همه چی
بی بی: آیه جان ،مواظب خودت باش،بازم بیاپیشم
- چشم
امیر هم اومد با بی بی احوالپرسی کرد و با هم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
به کوچه که نزدیک می شدیم تپش قلب می گرفتم
زیرلب هی می گفتم «الا بذکرالله تطمئن القلوب »ولی بازم انگارتاثیری نداشت
به خونه رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم
امیر هم ساک و کوله امو از ماشین برداشت
یه دفعه در خونه عمو اینا باز شد
『⚘@khademenn⚘』
#بدونتعارف🖐🏻❗️
بزاریدراحتتوونکنم...
هیچدشمنی
یهجوونعلافِبیکاردرسنخونِ
نمازقضاشدهِیطبلتوخالیِفقطشعاردهندهرو
ترورنمیکنه!چونگلولهگرونه...
خیلیگرون
پسیاازشهادتدمنزنیاخودتوبساز…!!
『⚘@khademenn⚘』
مابسیجیشدهینهضتروحاللهایم!🇮🇷✌🏻
_همانفاتحانقدس..!🇯🇴✌🏻
___________________
دختران چادری✨♥️
🆔
『⚘@khademenn⚘』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جااااان😍😍🤩🤩
به این میگن دعوت👌😊
وقتی خواهرشهیدپلارک ، دعوت به حجاب میکنن😍👌
نبینید ضرر کردید ...
#حجاب_مهربانی_ها
__________
🆔
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷 #جانممۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_28 ـــ همینجا پیاده میشم پول تاڪسی را حساب ڪر
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷
#جانممۍࢪۅد🍂
#نـاحـلـــــہ💜
#قسمت_29
ــــ خسته نباشید
همه ار جایشان بلند شدند
مهیا وسایلش را تند تند جمع ڪرد و همراه نازی و زهرا به سمت بیرون رفتند
ــــ دخترا آرایشم خوبه ??
مهیا نگاهی به صورت نازی انداخت
ـــ خوبه، میخوای برے جایی؟؟
زهرا تنه ای به نازی زد
ـــ ڪلڪ کجا دارے میری؟؟
ـــ اه چته زهرا تیپمو بهم ریختی من رفتم.
مهیا و زهرا به رفتن نازی نگاه می کردند
ـــ واه مهیا این چش شد؟
ــــ بیخیال ولش ڪن بریم
ـــ مهیا جانِ من بیا بریم کافی شاپ.
ـــ باشه بریم
پاتوق همیشگی مهیا و دوستانش کافی شاپی ڪه رو به روی دانشگاهه بود.
وارد کافی شاپ شدن و روی میزی در گوشه ڪافی شاپ نشستند.
گارسون به طرفشان آمد و سفارش را گرفت
صدای گوشیش بلند شد
بعد ڪلی گشتن گوشی را از کیف درآورد
پیام داشت .همان شماره ناشناس بود جواب پیام را داده بود:
ــــ یڪ دوست
مهیا پیامش را پاک کرد و بیخیال تو کیف انداخت:
ـــ بی مزه بازیش گرفته .
ـــ با ڪی صحبت می کنی تو ؟
ـــ هیچی بابا مزاحمه بیخی
شروع ڪردن به خوردن ڪیڪ
بعد از ربع ساعت از جایشان بلند شدند
مهیا به طرف صندوق رفت تا حساب ڪند
ـــ چقدر میشه؟
ــ حساب شده خانم
مهیا با تعجب سرش را بالا آورد
ـــ اشتباه شده حتما من حساب نڪردم
ـــ نه خانم اشتباه نشده اون آقا میز شمارو حساب کرد
مهیا به جایی ڪه گارسون اشاره ڪرد نگاه ڪرد با دیدن مهران صولتی و آن لبخند و نگاه مرموزش اخم وحشتناڪی به او انداخت و زود پول را از ڪیف پولش در آورد و روی پیشخوان گذاشت و ار کافی شاپ خارج شد
ـــ پسره عوضی
ـــ باز چته غر میزنی
ــــ هیچی بابا بیا بریم
دستی برای تاڪسی تکان داد با ایستادن اولین تاڪسی سوار شدند
ـــ مهیا؟
ـــ جونم
ـــ یه سوال بپرسم راستشو بهم میگی؟
ـــ من کی بهت دروغ گفتم بپرس
ــــ اون دو سه روزی ڪه جواب گوشیتو نمی دادی ڪجا بودی؟
مهیا پوفی ڪرد دوست نداشت چیزی را از زهرا مخفی ڪند
ـــ بهت میگم ولی واویلا اگه نازی یا کس دیگه ای بفهمه
ـــ باشه باشه بگو...
『⚘@khademenn⚘』
ببخشید طول کشید🙏🏻
پارتهای رمان بلند هست طول میکشه درست کنم🌸
یکی از شهدای مدافع حرم بود ،،،
داعشی ها دورش کردن تا تیر داشت با تیر جنگید تیر تموم شد سنگ تموم شد، داعشی ها نیت کرده بودن زنده بگیرنش ...
همون موقع حاج قاسم هم توی منطقه بود ..
خلاصه اینقدری این بچه رو زدن تا دیگه بدنش هم کم آورد و اسیر شد ولی یک لحظه سرشو از ترس پایین نیاورد....
تشنه بود آب جلوش می ریختن روزمین ....
فهمیدن حاج قاسم توی منطقس ...
برا این که روحیه حاج قاسم روخراب کنن بیسیم رضا اسماعیلی گرفتن جلو دهن رضا و چاقو گذاشتن زیر گردنش کم کم برا این که زجر کشش کنن آروم آروم شروع کردن به بریدن سرش و بهش می گفتن حضرت زینب فحش بده پشت بیسیم ... ببین اینقدر یواش یواش بریدن که ۴۵ دقیقه طول کشید ..
ولی از اولش تا لحظه ای که صدای خر خر گلو آمد این پسر فقط چندتا کلمه می گفت .. اصلا من آمدم جونم بدم اصلا من آمدم فدابشم برا حضرت زینب اصلا من آمدم سرم رو بدم یا علی یا مولا یا زهرا .....😭😭😭😭😭
میگن حاج قاسم عین این ۴۵ دقیقه رو گریه می کرد که پشت بیسیم گوش می داد ....
بعدم سر رضا رو گذاشتن جعبه و فرستادن برا حاج قاسم 😓😓
『⚘@khademenn⚘』
›📒🔖»
بدانیدهررأی
کہشمابہصندوقمیریزید
مشتمحکمۍاستکہبہدهان
ضدانقلابودشمنانآمریکایی
می زنیدو یڪقدمآنهارا،وادار بہ عقبنشینۍمۍکنید....👊🏻😎
#شهیدحسنباقري🌸✨
『⚘@khademenn⚘』
[♥]
لحظہایکہتوبینالحرمین🖐🏻
ایستادیوُمیگے:
آمدمتکہبنگرم؛🔗👀
گریہنمیدهدامان...🌱💔
-امانامان✋🏻
『⚘@khademenn⚘』