eitaa logo
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
337 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
26 فایل
باعشق‌اۅسټـ‌هࢪڪہ‌بہ‌جایےࢪسیدھ‌اسټـ ♥️ برای حمایت و تبادل لینک کانال گذاشته شود↯ https://harfeto.timefriend.net/17200402623512
مشاهده در ایتا
دانلود
🎤پـدر شهید: 🌱یڪی از خصوصیات اخلاقی سجاد این بود وقتی که به مرخصی می‌آمد و من و مادرش هرجا و در بین هر چند نفر بودیم، خم می‌شد و دستمان را می‌بوسید، من به او می­گفتم: 💢 آقا سجاد این کار را نکن اما او می­گفت: این کار وظیفه است و شاید مثل نماز واجب باشد. و این بارزترین نمونه اخلاق اسلامی پسرم بود:) ʝơıŋ➘ |❥ 『⚘@khademenn⚘』
شهید سجاد طاهـرنیا♥️ تاریخ تولد: 1364/05/23🌺 محل تولد:رشٺ🌺 تاریخ شهادت: 1394/08/01🌹 محل شهادت: حلب - سوریه🌹 وضعیت تاهل: متاهل با 2 فرزند🌱 محل مزار شهید: گلزار شهدای رشت🌸 ʝơıŋ➘ |❥ 『⚘@khademenn⚘』
هادی بر ابراهیم 10 محبت پدر راست ميگفت. محبت پدرمان به ابراهيم، محبت عجيبي بود. هر چند بعد از او، خدا يك پسر و يك دختر ديگر به خانواده ما عطا كرد، اما از محبت پدرم به ابراهيم چيزي كم نشد. ٭٭٭ ابراهيم دوران دبســتان را به مدرســه طالقاني در خيابان زيبا رفت. اخلاق خاصي داشت. توي همان دوران دبستان نمازش ترك نميشد. يكبار هم در همان ســالهاي دبســتان به دوستش گفته بود: باباي من آدم خيلي خوبيه. تا حاال چند بار امام زمان )عج( را توي خواب ديده. وقتي هم كه خيلي آرزوي زيارت کربلا داشــته، حضرت عباس سلام الله علیها را در خواب ديده كه به ديدنش آمده و با او حرف زده. زماني هم كه سال آخر دبســتان بود به دوستانش گفته بود: پدرم ميگه، آقاي خميني كه شاه، چند ساله تبعيدش كرده آدم خيلي خوبيه. حتــي بابام ميگه: همه بايد به دســتورات اون آقا عمــل كنند. چون مثل دستورات امام زمانه)عج( می مونه. دوســتانش هم گفته بودند: ابراهيم ديگه اين حرفها رو نزن. آقاي ناظم بفهمه اخراجت ميكنه. شــايد براي دوســتان ابراهيم شــنيدن اين حرفها عجيب بود. ولي او به حرفهاي پدر خيلي اعتقاد داشت. 『⚘@khademenn⚘』
هادی بر ابراهیم 11 (این داستان) 👇 روزي حلال خواهر شهيد پيامبراعظم سلام الله علیها ميفرمايــد: »فرزندانتان را در خوب شدنشــان ياري كنيد، 1 زيرا هر كه بخواهد ميتواند نافرماني را از فرزند خود بيرون كند.« بر اين اساس پدرمان در تربيت صحيح ابراهيم و ديگر بچه ها اصلاً كوتاهي نكرد. البته پدرمان بسيار انسان با تقوائي بود. اهل مسجد و هيئت بود و به رزق حلال بسيار اهميت ميداد. او خوب ميدانست پيامبر اکرم سلام الله علیها ميفرمايد: . 2 »عبادت ده جزء دارد كه نه جزء آن به دست آوردن روزي حلال است« براي همين وقتي عده اي از اراذل و اوباش در محله اميريه)شاپور(آن زمان، اذيتش كردند و نميگذاشتند كاسبي سالاری داشته باشد، مغازهاي كه از ارث پدري به دست آورده بود را فروخت و به كارخانه قند رفت. آنجا مشــغول كارگري شد. صبح تا شــب مقابل كوره ميايستاد. تازه آن موقع توانست خانهاي كوچك بخرد. ابراهيــم بارها گفته بود: اگر پــدرم بچه هاي خوبي تربيــت كرد. به خاطر سختيهائي بود كه براي رزق حلال ميكشيد. هــر زمان هم از دوران كودكي خودش يــاد ميكرد ميگفت: پدرم با من حفــظ قرآن را كار ميكرد. هميشــه مرا با خودش به مســجد ميبرد. بيشــتر وقتها به مسجد آيت الله نوری پائين چهارراه سرچشمه ميرفتيم. 1( -نهجالفصاحه حديث370) 2( -بحار االنوار ج 103ص 7) 『⚘@khademenn⚘』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ ⃟ ⃟❁ و‌مظلومانہ‌شھید‌مےشوند...':)🕊✨ | °°°•🌸•°°°•🦋•°°° 『⚘@khademenn⚘』 °°°•🦋•°°°‌•🌸•°°°
•◌🌿🦋🌿◌• یادت‌نرهـ‌بانـو... هر‌بار‌که‌ا‌زخانه‌‌‌پا‌به‌بیرون‌میگزاریـ!! گوشه‌چـادرت‌ر‌ادست‌‌بگیر؛ و‌آرام‌زیر‌لب‌بگـو: هـذه‌‌امانتڪ‌یافاطمة‌الزهراء این‌امانـت‌زهراستـ! :) 👀🦋•↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 『⚘@khademenn⚘』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ ⃟ ⃟❁ باید‌بـٰاچادࢪٺ‌سپڕعمہ‌جون‌باشے...😎👊🏻 | °°°•🌸•°°°•🦋•°°° 『⚘@khademenn⚘』 °°°•🦋•°°°‌•🌸•°°°
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسم‌ࢪبّ‌شھـــــدا🌷 #جانم‌مۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_17 در سالن بیمارستان گوشه ای نشسته بود نیم ساع
🌷 🍂 💜 مریم اولین شخصی بود که به دکتر رسید. ــــ آقای دکتر حال داداشم چطوره؟؟ ــــ نگران نباشید با اینکه زخمشون عمیق بود ولی پسر قویی هست خداروشکر خطر رفع شد . مادر شهاب اشک هایش را پاک کرد .: ــــ میتونم پسرمو ببینم ـــ اگه بهوش اومد انتقالش میدن بخش اونجا میتونید ببینیدشون. مریم تشکری کرد ،مهیا نفس آسوده ای کشید رو صندلی نشست ،مریم نگاهی به مهیا که از ترس رنگ صورتش پریده بود انداخت.: ـــ نگا مهیا جان برای اتفاقی که افتاده خودت رو مقصر ندون، هر کی جای تو بود، شهاب حتما اینکارو می کرد .اصلا ببینم خونوادت میدونن که اینجایی؟ مهیا فقط سرش را به دو طرف تکان داد. ـــ ای وای میدونی الان ساعت چنده ؟؟الان حتما کلی نگران شدن. شمارشونو بده خبرشون کنم . گوشی که به سمتش دراز شده بود را گرفت و شماره مادرش را تایپ کرده. مریم دکمه تماس را فشار داد و از جایش بلند شود و شروع کرد صحبت کردن با تلفن. اتاق عمل باز شد و تختی که شهاب بیهوش روی آن خوابیده بود بیرون آمد. تخت از کنارمهیا رد شد . مهیاچشمانش را محکم بست نمی خواست چیزی ببیند. چشمانش را باز کرد مادر شهاب با گریه همراه تخت حرکت می کرد و پسرش را صدا می کرد... 『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسم‌ࢪبّ‌شھـــــدا🌷 #جانم‌مۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_18 مریم اولین شخصی بود که به دکتر رسید. ــــ
🌷 🍂 💜 مریم مادرش را روی صندلی نشاند و شانه هایش را ماساژ می داد: ـــ آروم باش مامان باور کن با این کارایی که میکنی هم خودت هم بقیه رو اذیت می کنی آروم باش. ــــ خانم مهدوی؟ مریم نگاهی به دو مامور پلیس انداخت، چادرش را درست کرد. ـــ بله بفرمایید؟ ـــ از نیروی انتظامی مزاحمتون شدیم . برادرتون مجروح شدن درست؟؟ ـــ بله. ـــ حالشون چطوره؟ ــ خداروشکر خطر رفع شد ولی هنوز بهوش نیومده. ـــ شما میدونید چطور برادرتون چاقو خوردن؟ ــ نخیر بیمارستان با ما تماس گرفت ولی ایشون همراشون بود . و با دست اشاره ای به مهیا کرد. مهیا از جایش بلند شد. ـــ س سلام ـــ سلام .شما همراه آقای مهدوی بودید؟ ــ بله . ـــ اسم و فامیلتون؟ ـــ مهیا رضایی. ـــ خب تعریف کنید چی شد ??? و به سرباز اشاره کرد که گفته های مهیا را یاداشت کنه... 『⚘@khademenn⚘』