شب عملیات بود حسین به نیروها گفت: خوب گوش کنید دشمن تازه بیدارشده وفهمیده از کجا ضربه اصلی را خورده.
ننه من غریبم بازی در نیارید اگه کسی میخوادبره، تا درگیری نشده بره،
برسیم چزابه محشر به پا میشه
قبل عملیات هم به شما گفتم جنگِ ما از وقتی شروع میشه که برسیم چزابه
امشب وفردا باید عاشورایی بجنگیم
بند پوتین هاتون رو محکم ببندین مهمات نداریم اسلحه نداریم قبول نیست...
چقدر این کلمات آشناست
انگار برای این روزهای ماست که غرق مشکلات زندگیمان شدیم...
گرانی بیکاری بیماری شده بهانه ی ما تا هرطور خواستیم جانبداری دشمن کنیم
و ولایت را تنها بذاریم وبگیم ما نیستیم.
بی بصیرتی آتشیست برجان ملت ها
به خاطر شهدایی که پوتین هاشون رو محکم بستن وبا همه مشکلات دشمنان رو به خاک نشوندن ماهم باید عزممون رو جذم کنیم تا با انتخاب درستمون دشمن رو به خاک بنشونیم و ایرانمون رو بسازیم
╭─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╮
『⚘@khademenn⚘』
╰─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╯
#خاطراتشهدا🥀
➕گفتـــم:👇
ببیــــنمتوےدنــیاچهآرزویـےداری🤔⁉»
➕قدرےفڪرڪردوگفتـ :
«هیچی🤭»
➕گفتم:
یعنےچـ🙄ـۍ؟
➕مثلاًدلتنمیخوادیهڪارهاےبشۍ👨💻
ادامہ تحصیلبدے✍
➕یاازاینحرفهادیگہ🙂⁉️
🍃گفت:👇
«یهآرزودارم☝️
ازخـ♡ـداخواستـ🤲ـم
تاسنمڪمہ😅
وگناهم ازاینبیـشترنشدھ 😬
شہیدبشم》
پ.ن:
شهیداختری۱۴سالشبودکهشهیدشد💔
#شہیدنوراللہاخترے🌱
『⚘@khademenn⚘』
10.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#رهبرانه😍
╭─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╮
『⚘@khademenn⚘』
╰─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╯
#بیوگࢪافے🌱
حـــــالمنباٺَنَفُسدࢪهـــوایبینالحــرمین
خوشمیشــــــــــہ:|🦋
ʝơıŋ➘
╭─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╮
『⚘@khademenn⚘』
╰─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╯
∞♥∞
⚠️ #تـــݪنگـــرامـــروز
نوشتهای تأمل برانگــیز در حاشیه
مراسم شهید حاج قاسم سلیمانی:
هر چقدر گشتیم عکس #پشـتمـیز
تو را پیدا نکردیم یا در میدان جنگ
بودی یا میان مـردم، یاد بگــــــیرند
مـسئولین بی کفایت!
#والپیپر
╭─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╮
『⚘@khademenn⚘』
╰─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╯
#دخٺࢪونھ☘
ʝơıŋ➘
╭─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╮
『⚘@khademenn⚘』
╰─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╯
9.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مگه کسی میتونه؟!🍃
°•°•°•🍃💎🍃•°•°•°
#استوری
#آرامش🙃
#آیه_گرافی📲
┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄
╭─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╮
『⚘@khademenn⚘』
╰─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╯
ترتیل+جزء+ششم+قرآن+با+قرائت+استاد+شاطری.mp3
45.46M
جزءششمقࢪآن🌸
باصداےاستادشاطرے🌱
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷 #جانممۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_19 مریم مادرش را روی صندلی نشاند و شانه هایش ر
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷
#جانممۍࢪۅد🍂
#نـاحـلـــــہ💜
#قسمت_20
مهیا با تمام جزئیات برای مامور توضیح داد حالش اصلا خوب نبود. وسط صحبت ها گریه اش گرفته بود.
ـــ شما گفتید که رفتید تو پایگاه.
ـــ بله
ـــ چرا رفتید؟ میتونستید بمونید و کمکشون کنید.
مامور چیزی را گفت که مهیا به خاطر این مسئله عذاب وجدان گرفته بود :
ـــ خودش گفت .منم اول نخواستم برم ولی خودش گفت که برم
ـــ خب خانم رضایی طبق قانون شما باید همراه ما به مرکز بیاید و تا اینکه آقای مهدوی بهوش بیان و صحبت های
شمارا تایید کنه.
شوک بزرگی برای مهیا بود. یعنی قرار بود بازداشت بشه !؟
نمی توانست سر پا بایستد،سر جایش نشست.
ـــ یعنی چی جناب .همه چیو براتون توضیح داد برا چی می خوای ببریش؟
محمد آقا پدر مریم به سمت دخترش آمد.شهین خانم با دیدن همسرش آن را مخاطب قرار داد:
ــــ محمد آقا بیا یه چیزی بگو ،می خوان این دخترو ببرن با خودشون .یه کاری بکن.
محمد آقا نزدیک شد:
ـــ سلام خسته نباشید من پدر شهاب هستم .ما از این خانم شکایتی نداریم.
ـــ ولی ..
مریم کنار مهیا ایستاد:
ـــ هر چی ما راضی نیستیم.
ــــ هر جور راحتید ما فردا هم مزاحم میشیم ان شاء الله که بهتر بشن.
ـــ خیلی ممنون.
مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت انتظار برخورد دیگه ای از این خانواده داشت ولی الان تمامیه معادلاتش بهم
خورده بود .
ـــ مهیا مادر؟
مهیا با شنیدن اسمش سرش را بلند کرد، مادرش همراه پدرش به سمتش می آمدن. پدرش روی ویلچر نشسته بود،دلش گرفت بازم باعث خرابی حال پدرش شده بودن چون هر وقت پدرش ناراحت یا استرس به او وارد می شد دیگرتوانایی ایستادن روی پاهایش را نداشت و باید از ویلچر استفاده می کرد.
مهیا با فرود آمدن در آغوش آشنایی که خیلی وقت است احساسش نکرده بود به خودش آمد...
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷 #جانممۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_20 مهیا با تمام جزئیات برای مامور توضیح داد حا
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷
#جانممۍࢪۅد🍂
#نـاحـلـــــہ💜
#قسمت_21
آرامشی که در آغوش مادرش احساس کرد آن را ترقیب کرد که خودش را بیشتر در آغوش مادرش غرق کند.
ـــ آقای رضایی شما اینجا چیکار می کنید؟
همه با شنیدن صدای محمد آقا سر هایشان به طرف ا محمد آقا چرخید.
ــــ سلام آقای مهدوی خوب هستید ؟من پدر مهیام .نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم دخترتون تماس گرفت و مقداری از قضیه رو تعریف کرد ،من مدیون شما و پسرتون هستم.
ـــ نه بابا این چه حرفیه شهاب وظیفه ی خودشو انجام داد ماشاء الله مهیا خانم چقدر بزرگ شدن
مهیا با تعجب این صحنه را تماشا می کرد.شهین خانم روبه دخترش گفت :
ـــ مریم میدونستی مهیا دختر آقای رضاییه ؟؟
ـــ منم نمی دونستم ولی اون روز که حال آقای رضایی بد شده بود منو شهاب رسوندیمش بیمارستان اونجا دونستم .
مهلاخانم با تعجب پرسید:
ــــ شما رسوندینش؟
ـــ بله مهیا پیش ما تو هیئت بود اونجا خیلی گریه کرد و نگران حال آقای رضایی بودن حتی از هوش رفت بعد اینکه حالش بهتر شد منو شهاب اوردیمش
مهیا زیر لب غرید:
ـــ گندت بزنن باید همه چیو تعریف می کردی؟؟!!
اما مهلاخانم و احمد آقا با ذوقی که سعی در پنهانش داشتن به مهیا نگاه می کردند...
『⚘@khademenn⚘』