اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷 #جانممۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_33 مهیا با دیدن پنج تا بسیجی ڪه دوتا از آن ها
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷
#جانممۍࢪۅد🍂
#نـاحـلـــــہ💜
#قسمت_34
ــــ منظوری نداشتم خانم رضایی
آروم زیر لب گفت
ـــ بله اصلا ڪاملا معلوم بود
رو به مریم گفت
ـــ مریم جان من خستم اگه کاری نداری من برم
ــــ نه عزیزم زحمت ڪشیدی
بعد از خداحافظی به طرف خانه رفت در طول راه به این فڪر می کرد که چطور توانست اینقدر راحت با این جماعت صحبت ڪند با اینڪه همیشه از آن ها دوری مے ڪرد
به خانه رسید خانه غرق در سڪوت بود
به اتاقش رفت از خستگی خودش را روی تخت انداخت
زندگی برایش خسته ڪننده شده بود هر چه فڪر می کرد هدفی برا خود پیدا نمیڪرد اصلا نمی داند مقصدش
ڪجاست
دوست داشت از این پریشانی خلاص شود
روزها می گذشت و مهیا جز دانشگاه رفتن و طراحی پوستر ڪار دیگه ای نمیڪرد
امروز هم از همان روزهای
خسته ڪننده ای بود ڪه از صبح تا غروب ڪالس داشت و مهیا را از نفس انداخته بود
مهیا خسته و بی حال وارد کوچه شد نگاهی به درمشکی رنگ خونه ی مریم انداخت
با شنیدن صدای داد مردی و
گریه زنی قدم هایش را تندتر کرد
به آن ها که نزدیک شد
آن ها را شناخت همسایشان بود عطیه ومحمود
محمود دست بزن داشت و همیشه مهیا از ڪتڪ خوردن عطیه عصبی می شد
بدو به طرفشان رفت
ــــ هوووووی داری چیکار میکنی
محمود سرش را بلند کرد با دید مهیا پوزخندی زد.مهیا دست عطیه را گرفت و به طرف خودش کشید
ـــ خجالت نمی کشی تو خیابون سر زنت داد می زنی
ـــ آخه به تو چه جوجه زنمه دوست دارم
مهیا فریاد زد
ـــ غلط ڪردی دوس داشتی مگه شهر هرته هاا
عطیه برای اینکه می دانست همسرِ معتادش اگر عصبی بشه روی مهیا هم دست بلند می کند سعی در آروم کردن
مهیا کرد
ــــ مهیا جان بیخیال عزیزم چیزی نیست
مهیا چشم غره ای به عطیه رفت
ــــ تو ساڪت باش همین حرفارو میزنی که این از اینی که هست گستاختر میشه
محمود جلو رفت
ــــ زبونت هم که درازه نزار برات ببرمش بزارم کف دستت
ـــ برو ببینم خر کی باشی
محمود تا می خواست به مهیا حمله کند با صدایی ڪه آمد متوقف شد
ــــ اینجا چه خبره...
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷 #جانممۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_34 ــــ منظوری نداشتم خانم رضایی آروم زیر لب
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷
#جانممۍࢪۅد🍂
#نـاحـلـــــہ💜
#قسمت_35
شهاب در حیاط قدم می زد و با تلفن صحبت می کرد
ڪشن
ـــ بله حاج آقا ان شاء الله فردا صبح سبزیارو میارن خونمون اینجا خواهرا زحمت پاڪ کردنشو میڪشن
ــــ قربان شما یا علی
چشمانش را بست نفس عمیقی کشید ولی با شنیدن داد وبیدادی چشمانش را باز کرد به سمت در رفت با دیدن
محمود همسایه اشان که قصد حمله به دوتا خانمو داشت زود به طرفش رفت
ـــ اینجا چه خبره
همه به طرف صدا برگشتن شهاب با دیدن مهیا شوکه شد
ــــ آق شهاب بیا به این دختره بگو جم کنه بساطشو بره دعوا زن و شوهریه دخالت نکنه
مهیا پوزخندی زد
ـــ دعوا زنو شوهری جاش تو خونه است تو که داشتی وسط کوچه می زدیش بدبخت معتاد
محمود دوباره می خواست به طرفشون بیاید که شهاب وسطشان ایستاد
ـــ آروم باش آقا محمود زن حرمت داره نمیشه که روش دست بلند کرد اونم وسط کوچه
محمود که خمار بود با لحن خماری گفت
ـــ ما که کاری نکردیم آق شهاب این دختره است که عصبیم میکنه یکی نیست بهش بگه به تو چه جوجه
مهیا بهش توپید
ـــ خفه شو بو گندت کشتمون اصلا سید این مگه حالیش میشه حرمت چی هست
شهاب با اخم نگاهی به مهیا انداخت
ـــ خانم رضایی آروم باشید لطفا
مهیا اخمی کرد و رویش را به طرف عطیه که در حال گریه زاری بود چرخاند نگاهی به مردمی که اطرافشون جمع
شده بودند انداخت مریم و مادرش وسط جمعیت بودند
شهاب داشت محمود را آروم می کرد ولی محمود یک دفعه ای عصبی شد و به طرف عطیه حمله کرد که مهیا جلوی
عطیه ایستاد محمود که به اوج عصبانیتش رسیده بود مهیا را محکم روی زمین هل داد مهیا روی زمین افتاد و سرش
به زمین برخورد کرد شهاب سریع محمود را کنار کشید و فریاد زد
ــــ داری چیکار میکنی
مهیا با کمک مریم و مادر شهاب سر پا ایستاد پیشونیش زخم شده بود
ـــ بدبخت معتاد تو جات اینجا نیست اصلا باید بری تو آشغالدونی زندگی کنی
شهاب صدایش را بالا برد
ـــ مهیا خانم لطفا شما چیزی نگید...
『⚘@khademenn⚘』
#بیاناتمادرشهید🎙
بابک به ظاهرش می رسید اما از باطنش غافل نبود...🙃
مادر شهید نوری با بیان اینکه فرزندم از کودکی بسیار زرنگ بود و مدرسهاش را به موقع میرفت، اظهار کرد: بابک وقتی کارشناسیاش را گرفت، در مقطع ارشد در تهران قبول شد.👨🎓📔
وی با بیان اینکه بابک هنگام ورزش نوحه زینب زینب را می گذاشت، افزود: همیشه به فرزندم می گفتم تو جوانی یک آهنگ شاد🎧 بگذار چرا این نوحه را در موقع ورزش میگذاری، می گفت مامان اینطوری نگو من این آهنگ را دوست دارم😍
مادر شهید با بیان اینکه بابک به ظاهرش می رسید اما از باطنش غافل نبود، گفت: مشارکت در مشارکت های اجتماعی و عام المنفعه مانند هلال احمر یکی از فعالیت های بابک است
وی با بیان اینکه بابک مسجدی، هیئتی، ورزشکار🤾♂ بسیجی و ... بود، تصریح کرد: من و پدرش و کل خانواده بابک را پس از شهادتش شناختیم.
گفتنی است؛ شهید بابک نوری هریس متولد 21 مهر سال 1371 بود که در 28 آبان 96 در منطقه البوکمال به دست تکفیری های داعش به شهادت رسید و در یکم آذرماه در رشت تشییع و تدفین شد💫☘
『⚘@khademenn⚘』
#تلنگـــر💥
میگُف:
•همیشـہ تویِ عبـادت
•متوجـہ باش . . . !
#خدا↓
•عاشـق مےخواد
•نـہ مشترےِ بهـشت :)
『⚘@khademenn⚘』
#خاطراتشهدا 🌱
🕊✨🕊
ساده پوش بود دو تا پیراهن بیشتر نداشت.
گاهی اوقات ما اعتراض میکردیم و میگفتیم: خب! یه دست لباس نو بگیر اینا خیلی کهنه شده...
میگفت: دلیلی نداره❗️
همین که تمیز و مرتب باشه،خوبه، هنوز قابل استفاده است...
#شهیدمجیدپازوکی
#یادشهداباذکرصلوات
『⚘@khademenn⚘』
ای مهربان بیمنت!
ما را چنان نگران خودت کن
که هیچ جاذبهای و دغدغهای
نگاهمان را از تو نگیرد♥️
『⚘@khademenn⚘』
🦋✨
#مــــنبرمجــازے🌿
هـــــیچگناهـــےرو
بـــــدونِ
اســــتغفار••
ولنڪـــــن...
خـــــرابیشمیمونـــہ!•.
[#اســـتادپـــناهیان🎙]
『⚘@khademenn⚘』
•|💎🎈|
•
-عاشقانہشهدا
در مخاطبیݧ،،،📲
بہ نام «ڪربلاے من»،
اسم همسرش را ذخیره ڪرده بود...♥
مےگفت تو مثل ڪربلایے برام....🕊💞
💠←#شهیدحمیدسیاهکالیمرادۍ
『⚘@khademenn⚘』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے 🌸
خوبہ حالم آقا❤️
ولے خب ڪربلا…😭
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
‹💙🚙›
-
جھانبہاعتبارخندھتوزیباست
حضرت؏ـشق…!^^
-
-
ـــــــــ ــہـ۸ــہـ۸ـہـ۸ــہـــــــــــــــــ
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
💛|□|🦋¦⇢ #رهبرانه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ❀❥•••
🌹|☆|🌷¦⇢ #عاشق_صاحب_الزمان
✧┅┅═❁💞❁═┅┅✧
『⚘@khademenn⚘』