🔅 #پندانه
✍ پر پروازت را کامل کن
🔹عارفی با شاگرد خود زندگی میکرد. روزی شاگرد با اجازۀ استاد خود بهجای عارف بر منبر رفت و موعظه کرد.
🔸چون از منبر پایین آمد، مردم او را بسیار تحسین کردند.
🔹عارف چون چنین دید، در همان مجلس بر سخنرانی او ایراد زیادی گرفت و شاگرد ناراحت شد.
🔸مجلس تمام شد و عارف و شاگرد به منزل برگشتند. شاگرد از دست عارف ناراحت بود.
🔹پس گفت:
استاد! چرا عیبهای بنیاسرائیلی گرفتی و چه ضرورت بود در جمع آنها را بگویی؟ آن هم بعد از اینکه مردم مرا ستایش و تحسین کرده بودند؟! در حالی که مردم بعد از منبر از تو تعریف میکنند و کسی نیست از تو عیب بگوید. چه شد تو را ستایش شهد است و ما را سم؟!
🔸عارف تبسمی کرد و گفت:
ای شاگرد جوان، تو هنوز از مردم نبریدهای و نظر مردم برای تو مهم است.
🔹این تعریفهایی که از تو میکردند درست بود و عیبهای من غلط! ولی من دلیلی برای این کارم داشتم، تا مبادا این ستایش و تعریف مردم، لذت ارشاد برای خدا و علم را از تو بگیرد و از فردا در منبر بهجای اینکه سخنی گویی که خدا را خوش آید، سخنی گویی که مردمان خدا خوششان آید.
🔸اما آنچه مردم از من ستایش میکنند برای من مهم نیست. چه ستایش کنند و چه سرزنش، هر دو برای من یکی است. چون سنی از من گذشته و حقیقت را دریافتهام.
🔹من مانند پرندهای هستم که پَر درآوردهام و روزی اگر مردم شاخهای را که بر آن نشستهام ببُرند، به زمین نمیافتم و پرواز میکنم ولی تو هنوز پَرِ پروازت کامل نشده است.
🔸این مردم تو را بالای سر بُرده و بر شاخۀ درختِ طوبی مینشانند؛ اما ناگاه و بیدلیل شاخۀ زیر پای تو را میبُرند و سرنگونت میکنند.
🔹این مردم امروز ستایشت میکنند و تو را نوش میآید و فردا ستایش نمیکنند و تو را از منبر و سخنرانی بیزار میکنند.
🔸به ناگاه شاگرد دست استاد را بوسید و گفت:
استاد! الحق که نادانِ نادانم.
🔅 #پندانه
✍ چهارچرخ زندگیتان از رحمت الهی کم و زیاد نشود
🔹در آخرین روز درس فیزیک، معلم قبل از خداحافظی نهایی گفت:
بگذارید از علم فیزیک که علم حرکت و سکون اشیاست برای شما علمی در دنیا به یادگار بیاموزم و قانون حرکت در زندگی را به شما یاد دهم.
🔸سپس روی تختهسیاه یک چرخ کشید و گفت:
امیدوارم در زندگی هرگز تکچرخ نباشید، چون تکچرخ باری نمیتواند برد و کسی که در زندگی تکچرخ برود ثانیهای بعد بیشک بر زمین خورده و هلاک میشود. زندگی با تکچرخ نشان فلاکت و بدبختی است.
🔹بعد روی تختهسیاه چرخی کنار آن کشید و گفت:
اگر در زندگی دوچرخ باشی باید همیشه حرکت کنی. چون اگر بایستی بر زمین میخوری. همیشه در خطر فقر هستی و اگر روزی کار نکنی، گرسنه میمانی.
🔸چرخ دیگری کنارشان کشید و گفت:
وقتی ماشین زندگیات سهچرخه شد، باید آرام بروی که واژگون نشوی. از طبقه متوسط لرزانی هستی که باید به احتیاط خرج کنی و در برآوردهکردن خواستههایت هرگز خطر نکنی تا با ورشکستگی واژگون به فقر نشوی.
🔹چرخ چهارم را که بر تخته کشید، گفت:
وقتی چرخ زندگیات از رحمت خدا چهار چرخ شد، یعنی به رفاه و آسایش رسیدهای و اگر بایستی به زمین نمیخوری. ضرری کنی، واژگون نمیشوی و میتوانی جبران کنی. پس حرکت کن و نترس؛ چون هر وقت بخواهی میتوانی بایستی، هر وقت خواستی میتوانی با سرعت مطلوب بهسمت هدف حرکت کنی.
🔸سپس چرخ پنجم را کشید و گفت:
کنار هر چهارچرخی، چرخ پنجم مازاد است و هیچ وسیلهای پنجچرخ نیست.
🔹وقتی چرخ ششم را کشید، یک علامت مثبت کنار آن گذاشت و گفت:
گمان میکنید اگر چرخ زندگی از ۶ چرخ بالاتر رود، زندگی چقدر بهتر میشود؟
🔸همه گفتند:
کاش تا هجدهچرخ برسد و چرخ زندگی بر وفق مراد کامل ما بچرخد.
🔹معلم پاسخی بر خلاف انتظار ما داد و همه ما را در سکوت برد.
🔸او گفت:
اگر چرخ زندگیتان را بیش از چهار چرخ کنید، چرخهایتان همیشه در کوه و بیابان خواهد چرخید و ذهنتان با چرخهایتان درگیر ترس خواهد شد.
🔹بدانید دیگر هیچکدام از این چهارچرخها برای شما نخواهد چرخید. باربر و حمالی برای بردن بار سنگین دیگران خواهید شد که برای رساندن بار عیش و لذت دیگران خود را به زحمت انداختهاید.
🔸پس هرگاه به چهارچرخ زندگی از رحمت الهی رسیدید، افزودن بر چرخهای زندگی را بس کنید و هرگز دنبال افزودن چرخی بر چرخهای زندگی خود نباشید. چون بارتان برای خودتان به مقصد نخواهد رسید.
➜ ჻ᭂ࿐
🔆#پندانه
جواب آن عده از کسانی که به اسلام تهمت میزنند و میگویند در موضوع تقسیم ارث به زنان اجحاف و ظلم شده است
🔹مرد: از ارث دو سهم میبره = ۲+
🔸زن: از ارث یک سهم میبره = ۱+
🔹مرد: موقع ازدواج مهریه میده = ۱-
🔸زن: موقع ازدواج مهریه میگیره = ۱+
🔹مرد: مجبوره خرج خونوادشو بده = ۱-
🔸زن: مجبور نیست خرج خونوادشو بده = ۱+
🔹مرد: مجبوره حقوقشو برای زنش خرج کنه و همه نیازهای زنشو تامین کنه = ۱-
🔸زن: اگه کار کنه مجبور نیست حقوقشو برای شوهرش یا خونه صرف کنه = ۱+
🔹مرد: جمع کل؛ ۱-
🔸زن: جمع کل؛ ۴+
━━💞🍃🍂💞━━
🔅 #پندانه
✍ صبر جمیل داشته باش
🔹استاد فرزانهای بهخوبی و خوشی با خانوادهاش زندگی میکرد. زنی بسیار وفادار و دو پسر عزیز داشت.
🔸زمانی بهخاطر کارش مجبور شد چندین روز از خانه دور بماند. در آن مدت هر دو فرزندش در یک تصادف اتومبیل کشته شدند.
🔹مادر بچه ها در تنهایی رنج فقدان فرزندانش را تحمل کرد. از آنجا که زن نیرومندی بود و به خدا ایمان و اعتقاد داشت، با متانت و شجاعت این ضربه را تحمل کرد.
🔸اما چطور میتوانست این خبر هولناک را به شوهرش بدهد. شوهرش هم به اندازه او مؤمن بود، اما او مدتی پیش بر اثر بیماری قلبی در بیمارستان بستری شده بود و همسرش میترسید خبر این فاجعه، باعث مرگ او بشود.
🔹تنها کاری که از دست زن برمیآمد، این بود که به درگاه خدا دعا کند تا بهترین راه را نشانش بدهد.
🔸شبی که قرار بود شوهرش برگردد، باز هم دعا کرد و سرانجام دعایش اجابت شد و پاسخی گرفت.
🔹روز بعد، استاد به خانه برگشت. با همسرش سلام و احوالپرسی کرد و سراغ بچهها را گرفت.
🔸زن به او گفت فعلا نگران آنها نباشد و حمام بگیرد و استراحت کند.
🔹کمی بعد، نشستند تا ناهار بخورند. زن احوال سفر شوهرش را پرسید و او هم برای همسرش از لطف خدا گفت و باز سراغ بچهها را گرفت.
🔸همسرش با حالت عجیبی گفت:
نگران بچهها نباش، بعدا به آنها میرسیم. اول برای حل مشکلی جدی، به کمکت احتیاج دارم.
🔹استاد با اضطراب پرسید:
چه اتفاقی افتاده؟ به نظرم رسید که مضطربی، بگو در چه فکری، مطمئنم به لطف خدا میتوانیم هر مشکلی را با هم حل کنیم.
🔸زن گفت:
در مدتی که نبودی، دوستی سراغمان آمد و دو جواهر بسیار باارزش پیش ما گذاشت تا نگه داریم. جواهرات بسیار زیباییست! تا حالا چیزی به این قشنگی ندیدم.
🔹حالا آمده تا جواهراتش را پس بگیرد و من نمیخواهم آنها را پس بدهم. خیلی دوستشان دارم. چهکار باید بکنم؟
🔸استاد گفت:
اصلا رفتارت را درک نمیکنم! تو هیچوقت زن بیتعهدی نبودهای.
🔹زن گفت:
آخر تا حالا جواهری به این زیبایی ندیدهام! فکر جداشدن از آنها برایم سخت است.
🔸استاد با قاطعیت گفت:
هیچکس چیزی را که صاحبش نباشد، از دست نمیدهد. نگهداشتن این جواهرات یعنی دزدیدن آنها، جواهرات را پس میدهیم و کمکت میکنم تا فقدانش را تحمل کنی. همین امروز این کار را با هم میکنیم.
🔹زن گفت:
هرچه تو بگویی عزیزم، جواهرات را برمیگردانیم. در واقع، قبلا آنها را پس گرفتهاند. این دو جواهر ارزشمند، پسران ما بودند. خدا آنها را به ما امانت داد، وقتی تو در سفر بودی، آنها را پس گرفت.
🔸استاد قضیه را فهمید و شروع به گریه کرد.😭😭😭😭😰😰😰😪😪😪😥😢😭😭😭😭😭😭😭😭
او پیام را دریافته بود و از آن روز به بعد، سعی کردند فقدان فرزندانشان را باهم تاب بیاورند.
💠 فَاصْبِرْ صَبْرًا جَمِيلًا؛
صبر جمیل داشته باش (و جزع و فزع و یأس و نومیدی به خود راه مده).
⚡️ ✨✨
✵◈❀🍃🌺🍃❀◈✵
ذڪر بڪَو وازڪَناهان برحذر باش...
«اَستغفرُ اللّه»
✨غُفْرَانَكَ
✨ غُفْرَانَكَ
✨ غُفْرَانَكَ
✨ غُفْرَانَكَ
✨ غُفْرَانَكَ
«غُــــــــفْـــــــرَانَــــــــکـــــَـــــــ»
✅»الهی!از تو آمرزش میطلبم.
#آیہ_گرافی
وَاللَّهُ يَعْلَمُ مَا تُسِرُّونَ وَمَا تُعْلِنُونَ ..🍃
و خدا آنچه را كه پنهان مى داريد و آنچه را كه آشكار مى سازيد مى داند..
سوره النحل 19
🌺
✿رَبِّ ابنِ لِی عِندَکَ بَیتًا فِی الجَنَّةِ✿
پروردگارا! خانه ای برای من نزد خودت در بهشت بساز😢
(تحریم ۱۱)🌹
زن فرعون، قصر زیبا را رها کرد
و به سوی خدا شتافت
اما....
ما، سر گشته و حیران دنیاییم!!!😕
انگار نه انگار، روزی باید این کهنه دیار فانی را ترک کنیم😔
🌌 #پندانه
✍ دستت را به خدا بده
🔹گفته:
«یَدالله فَوقَ أَیْدِیهِم»
🔸یعنی بنده من نگران فردایت نباش.
🔹از افعال آدمها دلگیر نشو. کاری از آنها برنمیآید.
🔸دستت را به من بده.
🔹تا من نخواهم، برگی از درخت نمیافتد.
🆔 لطفاًکانال رابه برادران وخواهران ایمانی، معرفی فرمایید.
🌸💐🌸💐🌸💐🌸
((« #جملات_قشنگ »))
🔹هر بار که به قضاوت دیگران مینشینم،
درحال آشکار ساختن بخشهای شفا نیافتهی خویشتن هستم...
🔹"اگر احساس می کنید چیزی برای شکرگزاری ندارید ، نبض خود را بررسی کنید ."
🔹زبان را مگردان به عیب کسان …
که خود عیب داری و مردم زبان
🔹آن چیزی که شما به عنوان شانس می شناسید
درواقع همان لطف خداوند است
که دربهترین زمان درزندگی شما نمایان می شود
🔹حتی اگر مطمئن شدی که هیچوقت دستت رو نمیشه بازم خیانت و بدی نکن
هیچی زیباتر از این نیست که آدم پیش وجدان خودش سربلند باشه..
🔹از زیباترین افراد که واژهی انسانیت برازندشونه،
کسایی هستن که میدونن ممکنه
محبتشون جبران نشه،
ولی بازم محبت میکنن...
🌺💐🌸
«إِن یَنصُرْکُمُ اللَّهَ فَلَا غَالِبَ لَکُمْ»
اگر خدا شما را یاری کند، محال است کسی بر شما غالب آید.😔😔🤍
• آل عمران آیه ¹⁶⁰
🤍🖇️✨
*میدانید چرا وقتی دعا میکنیم چشمان خود را میبندیم؟*
*چون زیباترین چیزها در زندگی با دل احساس میشوند نه با چشم ..*
عصرتون بخیر❤️
•••♡{🕊}♡•••
❣هیچ مصیبتی از گم کردن خدا بزرگتر نیست
🌼🍃وَلَا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنسَاهُمْ أَنفُسَهُمْ ۚ أُولَٰئِكَ هُمُ الْفَاسِقُونَ
🌼🍃و همسان کسانی نباشید که خدا را از یاد بردند، و خدا هم خودشان را از یاد خودشان برد! آنان بیرون روندگان (از حدود شرائع الهی) و خارج شوندگان (از دائرهی ایمان) هستند.
❣سوره حشر آیه 19
🔅#پندانه
✍ از بزرگی اسم مشکل نترسید
🔹شخصی ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ.
🔸ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁنجا ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽﺭﺳﯿﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪﺳﻤﺖ خانهاش ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ.
🔹نزدیک خانه، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪﺍﺵ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:
چطور ﯾﮏ شیر ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩای؟!
🔸آن شخص ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﺷﯿﺮ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻏﺶ ﮐﺮﺩ. ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ، ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ است.
🔹ﻭﻗﺘﯽ به هوش آمد از او پرسیدند:
برای چه از حال رفتی؟
🔸گفت:
فکر کردم حیوانی که به من حمله کرده یک سگ است!
🔹بیچاره ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ یک سگ به او حمله کرده. وگرنه ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ ﻣﯽﺷﺪ.
🔸ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ.
🔅 #پندانه
✍ اگر خدا را داشته باشی، هر آنچه از آن خداست، داری...
🔹شبی پادشاهی همه تاج و تخت و پادشاهیاش را برای رسیدن به خدا از دست داد و درویشی بیاباننشین شد.
🔸روزی گرم در تابستان به میدان شهر رفت تا او را شاید کسی برای لقمهای نان به کارگری برد.
🔹آنقدر گرسنگی بر تن خود داده بود که بسیار لاغر و نحیف شده بود و کسی او را برای کارگری هم نمیبرد.
🔸جوانی دلش به حال او سوخت. او را با خود به مزرعهاش برد و بیل به دستش داد تا زمین را شخم زند.
🔹پادشاه از فرط گرسنگی و ضعف زمین خورد ولی از خدای خود شرم کرد که لقمهای نان از او بخواهد.
🔸جوان گرسنگی او را چون دید، لقمهای نان به او داد و چون پادشاه قوت گرفت، به سرعت کار کرد.
🔹نزدیک غروب، جوان دستمزد او حاضر کرد اما پادشاه نگرفت و گفت:
دستمزد من لقمهای نان بود که خوردم و تا دو روز مرا سرپا نگه میدارد.
🔸جوان گفت:
با این حال نحیف در شگفتم در حسرت این باغ من نیستی؟
🔹پادشاه گفت:
به یاد داری ۲۰ سال پیش این باغ را چه کسی به تو هدیه داد؟ آن کس امیر لشگر من و تو سرباز او بودی و این باغ یکی از دهها هزار باغهای پادشاه بود و من همان پادشاه هستم.
🔸زمانی پادشاهی داشتم ولی خدا را نداشتم، هرچه سرزمین فتح میکردم، سیر نمیشدم چون میدانستم برای من نیست و روزی کسی که مرا سرنگون میکند همه آنها را از من خواهد گرفت. نفسم هرگز سیر نمیشد.
🔹اکنون که همه باغ و ملک و تاج و تخت را رها کردهام و خدا را یافتهام، هر باغ و کوهی را که مینگرم آن را از آنِ خود میدانم.
☝بدان! هرکس خدا را داشته باشد هرچه خدا هم دارد از برای اوست و هرکس خدا را در زندگیاش ندارد، اگر دنیا را هم فتح کند سوزنی از آن، مال او نیست.
⚪️✨
❣#داستان_کوتاه_آموزنده
🌼🍃در زمان هاي قديم شخصي براي خريد كنيز به بازار برده فروشان رفت و مشغول گشت و تماشاي حجره هاشد.به حجره اي رسيد كه برده اي زيبا در آن براي فروش گذارده و از صفات نيك و توانايي هاي او هم نوشته بودند و در آخر هم نوشته بودند، اگر بهتر از اين را هم بخواهيد به حجره بعدي مرا جعه فرماييد.
🌼🍃در حجره بعدي هم كنيزي زيبا با خصوصيات خوب و توانايي هاي بسيار در معرض فروش بود و ضمنا بر بالاي سر او هم همان جمله قبلي كه اگر بهتر از اين را مي خواهيد به حجره بعدي مراجعه نماييد.
آن بندۀ خدا كه حريص شده بود از حجره اي به حجره ديگر مي رفت و برده ها را تماشا مي نمود و در نهايت هم همان جمله را مي ديد.تا اينكه به حجره اي رسيد كه هر چه در آن نگاه كرد برده اي نديد.
🌼🍃فقط در گوشه حجره آينه ي تمام نماي بزرگي را نهاده بودند خوب دقت كرد و ناگهان خودش را تمام و كمال در آينه ديد.دستي بر سر و روي خود كشيد.چشمش به بالاي آينه افتاد كه اين جمله را بر بالاي آينه نوشته بودند:
❣چرا اين همه توقع داري؟ قيافه خودت را ببين و بعد قضاوت كن...
✨﷽✨
#پند_و_حکمت
🔸 گویند : صاحب دلى ، براى اقامه نماز به
مسجدى رفت. نمازگزاران ، همه او را شناختند ؛
پس ، از او خواستند که پس از نماز ، بر منبر رود
و پند گوید.... پذیرفت ... نماز جماعت تمام شد.
چشم ها همه به سوى او بود مرد صاحب دل
برخاست و بر پله نخست منبر نشست.
بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود.
آن گاه خطاب به جماعت گفت :
👈 مردم! هر کس از شما که مى داند امروز تا
شب خواهد زیست و نخواهد مرد ، برخیزد!
❗️کسى برنخاست .
👈 گفت :حالا هر کس از شما که
خود را آماده مرگ کرده است ، برخیزد !
❗️باز کسى برنخاست.
👈 گفت : شگفتا از شما که به
ماندن اطمینان ندارید ؛ و براى رفتن نیز آماده
نیستید
#نعمت_اسلام
به یک بادیهنشین گفتند: آیا دعای خوب میدانی؟
جواب داد: بله
گفتند: پس برای ما دعا کن
جواب داد: "خدایا تو اسلام را به ما عطا نمودی بدون اینکه از تو درخواست کنیم
پس
ما را از بهشت محروم مگردان در حالی که این را از تو درخواست می کنیم
#داستان_های_اخلاقی
سوزن و دستِ کفش دوز
🔹روزی کفاشی در حال تعمیر کفشی بود، ناگهان سوزن کفاشی در انگشتش فرو رفت.
🔸از شدت درد فریادی زد
و سوزن را چند متر دورتر پرت کرد...
🔹مردی حکیم که از آن مسیر عبور میکرد
ماجرا را دید سوزن را آورد به کفاش تحویل داد و شعری را زمزمه کرد:
درختی که پیوسته بارش خوری
تحمل کن انگه که خارش خوری
🔸حکیم به کفاش گفت:
این سوزن منبع درآمد توست.
این همه از آن فایده حاصل کردی یک روز که از آن دردی برایت آمد آن را دور میاندازی!
💢 نتیجه اینکه اگر از کسی رنجیدیم
خوبیهایی که از جانب آن شخص به ما رسیده را به یاد آوریم،
آن وقت نمکنشناس نبودهایم و تحمل آن رنج نیز آسانتر میشود.
🔅#پندانه
✍ از بزرگی اسم مشکل نترسید
🔹شخصی ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ.
🔸ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺁنجا ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽﺭﺳﯿﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪﺳﻤﺖ خانهاش ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ.
🔹نزدیک خانه، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪﺍﺵ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:
چطور ﯾﮏ شیر ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩای؟!
🔸آن شخص ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﺷﯿﺮ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻏﺶ ﮐﺮﺩ. ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ، ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ است.
🔹ﻭﻗﺘﯽ به هوش آمد از او پرسیدند:
برای چه از حال رفتی؟
🔸گفت:
فکر کردم حیوانی که به من حمله کرده یک سگ است!
🔹بیچاره ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ یک سگ به او حمله کرده. وگرنه ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ ﻣﯽﺷﺪ.
🔸ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ.
❣زنگوله
🌼🍃گویند که : آقا محمد خان قاجار علاقه خاصی به شکار روباه داشته. تمام روز را در پی یک روباه با اسبش میتاخته تا جایی که روباه از فرط خستگی نقش زمین میشده.
🌼🍃بعد آن بیچاره را میگرفته و دور گردنش، زنگولهای آویزان میکرده. در نهایت هم رهایش میکرده. تا اینجای داستان مشکلی نیست.
🌼🍃درست است روباه مسافت، زیادی را دَویده، وحشت کرده، خسته هم شده، اما زنده و سالم است. هم جانش را دارد، هم دُمش را. پوستش هم سر جای خودش است. میماند فقط آن زنگوله!
🌼🍃از اینجای داستان ، روباه هر جا که برود یک زنگوله توی گردنش صدا میکند. دیگر نمیتواند شکار کند ، زیرا صدای آن زنگوله ، شکار را فراری میدهد. بنابراین گرسنه میماند.
🌼🍃صدای زنگوله ، جفتش را هم فراری میدهد ، پس تنها میماند. از همه بدتر ، صدای زنگوله، خود روباه را هم آشفته میکند ، آرامش اش را به هم میزند.
🌼🍃دقیقا این همان بلایی است که انسان امروزی سر ذهن پُرتَنشِ خودش میآورد. دنبال خودش میکند، خودش را اسیر توهماتش میکند. زنگولهای از افکار منفی، دور گردنش قلاده میکند.
❣بعد خودش را گول میزند و فکر میکند که آزاد است، ولی نیست.
🌼🍃در واقع انسان امروزی ، برده افکار منفی خودش است ، هر کجا هم برود ، آنها را با خودش میبرد. آن هم با چه سر و صدایی ، درست مثل سر و صدای تکان دادن پشت سر هم یک زنگوله :
❣الّا عبادک المخلصین
❣مگر بندگان خالص خداوند
🌼🍃چرا که آنها 👆 یقین دارند بدون إذن خدا برگی از درخت نخواهد افتاد و ایمان. دارند که :
🌼🍃اگر كمترين زيانى به تو برسد برطرف كننده ی آن ، كسى جز خدا نخواهد بود ، و اگر خير و بركت و پيروزى و سعادتى نصيب تو شود از پرتو قدرت اوست، زيرا او بر همه چيز تواناست.
❣( انعام / 17 ، 18 )
🌼🍃و میدانند که :
❣خدا بهترین نگهبان است و اوست مهربانترین مهربانان .
❣( یوسف / 64 )
👌به همین خاطر بندگان مخلص و خالص ، از منفی بافیها پرهیز میکنند ...
🔅 #پندانه
✍ قدر نعمتهامون رو بدونیم
🔹مردی که ﻋﻘﺐ تاکسی ﻛﻨﺎﺭ ﻣﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﻮی ﺳﺮﺭﺳﻴﺪﺵ ﭼﻴﺰی ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ میﻛﺮﺩ، ﺳﺮﺭﺳﻴﺪﺵ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﻫﺮچی میدوییم، ﺑﺎﺯﻡ ﻋﻘﺒﻴﻢ.
🔸کسی جوابی ﻧﺪﺍﺩ.
🔹ﻣﺮﺩ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﮔﻔﺖ:
همهاش ﺩﺍﺭﻳﻢ میدوییم، ﺑﺎﺯﻡ هیچی.
🔸زنی ﻛﻪ ﺟﻠﻮی ﺗﺎکسی ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ:
ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺘﻮﻥ.
🔹ﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﻴﺪ:
ﭼﺮﺍ؟
🔸ﺯﻥ ﮔﻔﺖ:
ﭘﺴﺮ ﻣﻦ همهاش ۶ﺳﺎﻟﺸﻪ ﻭلی نمیتونه ﺑﺪﻭئه. ﻫﺮ ﻛﺎﺭی میکنیم نمیتونه.
🔹ﺩﻳﮕﺮ ﻫﻴﭻﻛﺪﺍﻡ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﺩﻳﻢ.
🔸خیلی مواقع نعمتهایی که ما داریم، حسرت دیگرانه. پس قدرشون رو بدونیم و بابتشون سپاسگزار باشیم.
🔅#پندانه
✍ مادری قهرمان
🔹ادیسون به خانه بازگشت و یادداشتی به مادرش داد.
🔸سپس گفت:
این را آموزگارم داد و گفت فقط مادرت بخواند.
🔹مادر در حالی که اشک در چشم داشت، برای کودکش خواند:
فرزند شما یک نابغه است و این مدرسه برای او کوچک است. آموزش او را خود بر عهده بگیرید.
🔸سالها گذشت. مادرش از دنیا رفته بود. روزی ادیسون که اکنون بزرگترین مخترع قرن بود در گنجه خانه خاطراتش را مرور میکرد. برگهای در میان شکاف دیوار او را کنجکاو کرد. آن را درآورد و خواند.
🔹نوشته بود:
کودک شما کودن است. از فردا او را به مدرسه راه نمیدهیم.
🔸ادیسون ساعتها گریست و در خاطراتش نوشت:
توماس آلوا ادیسون، کودک کودنی بود که توسط یک مادر قهرمان به نابغه قرن تبدیل شد.
🔅#پندانه
✍️ ذهنت را از افکار غلط رها کن
🔹ﺑﻮﻣﯿﺎﻥ آﻓﺮﯾﻘﺎ، ﺭﻭﯼ ﺗﻨﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﺣﻔﺮﻩﻫﺎﯾﯽ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﻔﺮﻩﻫﺎ ﮔﺮﺩﻭ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﻧﺪ!
🔸ﻣﯿﻤﻮﻥﻫﺎ ﺑﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮔﺮﺩﻭ، ﺩﺳﺖ ﺭﺍ ﺩﺍﺧﻞ ﺍﯾﻦ ﺣﻔﺮﻩﻫﺎ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﮔﺮﺩﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﺸﺖ ﻣﯽﮔﯿﺮﻧﺪ، ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪ.
🔹ﻣﯿﻤﻮﻥ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺟﯿﻎ ﻣﯽﺯﻧﺪ ﻭ ﺑﺎﻻﻭﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯽﭘﺮﺩ، ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻓﮑﺮﺵ ﻧﻤﯽﺭﺳﺪ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻫﺎﯾﯽ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺩﺍﻡ ﺁﺯﺍﺩ ﺷﻮﺩ ﻭ ﻧﻬﺎﯾﺘﺎً ﺷﮑﺎﺭ ﺷﮑﺎﺭﭼﯿﺎﻥ ﻣﯽﺷﻮﺩ!
🔸ﺍﻓﮑﺎﺭ و باورهای غلطی که بدون فکر قبولش کردهایم، ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﺍﮔﺮ ﺁنها ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﮐﻨﯿﻢ، ﺁﺯﺍﺩ ﻣﯽﺷﻮیم.
🔅#پندانه
✍️ داد از دل پر طمع
🔹كشاورزی هر سال که گندم میكاشت، ضرر میكرد. تا اینكه یک سال تصمیم گرفت با خدا شریک شود و زراعتش را شریكی بكارد.
🔸اول زمستان موقع بذرپاشی نذر كرد كه هنگام برداشت محصول، نصف آن را در راہ خدا، بین فقرا و مستمندان تقسیم كند.
🔹اتفاقاً آن سال، سال خوبی شد و محصول زیادی گیرش آمد. هنگام درو از همسایههایش كمک گرفت و گندمها را درو كرد و خرمن زد.
🔸اما طمع بر او غالب شد و تمام گندمها را بار خر كرد و به خانهاش برد و گفت:
خدایا، امسال تمام زراعت مال من، سال بعد همهاش مال تو!
🔹از قضا سال بعد هم سال خیلی خوبی شد،
اما باز طمع نگذاشت كه مرد كشاورز نذرش را ادا كند.
🔸باز رو كرد به خدا و گفت:
ای خدا، امسال هم اگر اجازہ دهی، تمام گندمها را من میبرم و در عوض دو سال پشتسرهم، برای تو كشت میكنم!
🔹سال سوم از دو سال قبل هم بهتر بود و مرد كشاورز مجبور شد از همسایگانش چند تا خر و جوال بگیرد تا بتواند محصول را به خانه برساند.
🔸وقتی روانه شهر شد، در راہ با خدا رازونیاز میكرد:
خدایا، قول میدهم سه سال آیندہ همه گندمها را در راہ تو بدهم!
🔹همین طور كه داشت این حرفها را میزد، به رودخانهای رسید.
🔸خرها را راند تا از رودخانه عبور كنند كه ناگهان باران شدیدی بارید و سیلابی راہ افتاد و تمام گندمها و خرها را یكجا برد.
🔹مردک دستپاچه شد و به كوہ بلندی پناہ برد و با ناراحتی داد زد:
خدایا! گندمها مال خودت، خر و جوال مردم را كجا میبری؟
◽هرکه را باشد طمع، اَلکَن شود
◽با طمع کی چشمودل روشن شود