از کرخه تا شام
#کلام_شهید «من مانند کسی هستم که سوار تاکسی شده و به مقصد می رسم ولی پولی ندارم، از خدا خجالت می کش
#خاطرات_شهدا
کارهای اعزامش جور نمی شد، احساس من این بود که همه یک جوری دست به سرش می کنند از این موضوع خیلی ناراحت بود، یکبار گفت: دیگر به هیچ کس برای رفتن به سوریه رو نمی زنم.
آن روز وقتی به حرم حضرت رضا (ع) وارد شدیم حال عجیبی داشت. چشم هایش برق خاصی داشت. وارد صحن که شدیم رو به حرم سلام داد، تا پنجره فولاد گریه کنان با حالت تند راه می رفت، خودش را چسباند به پنجره فولاد، از قسمت خانم ها می دیدمش که زار می زد و می گفت: ببین آقا دیگه سرگردون شدم، برای دفاع از حرم آواره ی شهرها شدم، رسوا شدم، تو مزار شهدا انگشت نما شدم.
طاقت نیاوردم رفتم داخل حرم، دلم خیلی برایش سوخت، یک زیارت نامه از طرف خودم برایش خواندم. آمدم داخل صحن دیدم کمی آرام شده است.
🔹نشسته بود رو به روی پنجره فولاد، نزدیکش شدم بهم لبخند زد، تعجب کردم، گفت: حاجتم را گرفتم تا ماه دیگر اعزام می شوم، شک نکن. محکم شده بود. گفت: امام رضا (ع) پارتی ام شد. درست ماه بعد اعزام شد همانطور که امام رضا (ع) بهش گفته بود.
به روایت همرزم شهید
#شهید_حسین_محرابی
#سالروز_ولادت
ولادت : ۱۳۵۶/۶/۳۰ نیشابور
شهادت : ۱۳۹۵/۹/۱۰ حلب
@azkarkhetasham
در پی اصرارهای بسیار خانواده اش در امر ازدواج، شرط کرده بود، تنها همسری خواهد گرفت که حضور همیشه او را در جبهه بپذیرد. پس از ازدواج در حالی که فقط سه یا 4 روز از ازدواجش گذشته بود به جبهه برگشت. در جبهه هرگاه با اعتراض همرزمانش رو به رو می شد که چرا به خانواده ات تلفن نمی زنی؟
پاسخ میداد: چون هر وقت با خانواده تماس می گیرم، بخشی از فکر مرا که باید تماما در خدمت جنگ باشد، مشغول می کند، به همین خاطر تماس نمیگیرم تا این حالت از بین برود.
📎جانشین لشگر ۵ نصر
#شهید_ولیالله_چراغچی
#سالروز_ولادت
ولادت : ۱۳۳۷/۷/۱ مشهد
شهادت : ۱۳۶۴/۱/۱۸ بیمارستان شهدای تجریش ، تهران
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#رسم_خوبان
روزی جلسه مهمی داشتیم۰
دیدم حاج عباس با یک دختر بچه کودک وارد جلسه شد۰
برای همه سوال شده بود که این بچه کیست و در این جلسه چه می کند۰
حاج عباس عاصمی بعضا نظر این طفل کوچک را هم در مورد آن جلسه مهم می پرسید و می گفت نظر شما چیه؟؟؟
آخر مجلس ازش پرسیدیم، حاجی این بچه کیه؟؟؟
گفت همسایه ما مقداری کار بنایی داشت این بچه رو آورد منزل ما و من هم گفتم برای اینکه بتونند راحت کارشون رو انجام بدند دخترشون رو آوردم بیرون تا خیالشون بابت بچه راحت باشه۰
#شهید_عباس_عاصمی
#سالروز_ولادت
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
دلنوشته ای از همرزم شهید
یادت هست، اسمت را گذاشته بودند «پیشکسوت تفحص قم» و خودت می گفتی: «نه بابا. ما بیل و کلنگ و عمله ایم.» نقطه های صفر مرزی را، خاکریزها را، همه محورهای زیر خاک و رمل رفته را، مثل کف دست بلد بودی. پاهایت آشنا شده بودند با همه سنگرها و محورها. مقر تفحص را یادت هست؟ ۲۶ فروردین ۱۳۸۰، همان روز اول ورودم به اطاق فرماندهی مقر دعوتم کردی. مدارکم را که دیدی، برگ مأموریتم را روبه رویم گذاشتی و شروع کردی به گفتن تذکرات، آن قدر جدی و آرام و خلاصه و ساده که ترس وجودم را گرفت. «شاید نتوانم؟» و تو آرام امید دادی و من تازه می فهمیدم: «فضل الله المجاهدین علی القاعدین اجرا عظیما درجات منه و مغفره و رحمه»(۹۵ و ۹۶ نساء) یعنی چه؟
تو روز و شبت را گذاشته بودی برای یافتن پیکر شهدا و همسر و تنها فرزندت یعنی روح الله را در شهر تنها گذاشته بودی، نه آنکه دوستشان نداشتی؛ داشتی، از همه آدم های رمانتیکی نسل آهن و سیمان امروز هم بیشتر، اما دنبال چیزی بودی که من با همه سلول هایم، در کنار تو درکش کردم. «و لهدیناهم صراطا مستقیما و من یطع الله و الرسول فاولئک مع الذین انعم الله علیهم من النبیین و الصدیقین و الشهداء و الصالحین و حسن اولئک رفیقا»( ۶۸ و ۶۹ نساء) و اصلا صراط مستقیمی جز مسیر پیامبران و راستگویان و شهدا و نیکوکاران مگر هست؟ و چه زیبا تو و دوستانت در آن قرار داشتید؛ رفیقانی بهتر از همه عالم.
یادت هست روزی روی صندلی مخصوص خادمان حرم مطهر نشسته بودی که به شوخی بهت گفتیم:«حاج عباس این جا که شهید نیست! این جا دنبال چه میگردی؟»
و با همان لبخند همیشگیات، پاسخی حکمت آمیز دادی: «این جا دنبال شهید نمیگردم، این جا دنبال شهادت میگردم.»
📎فرماندهٔ اطلاعات سپاه قم و مسئول تفحص لشگر ۱۷ علی ابن ابیطالب
#شهید_عباس_عاصمی
#سالروز_ولادت
ولادت : ۱۳۴۶/۷/۷ قـم
شهادت : ۱۳۹۱/۴/۳۰ درگیری باگروهک پژاک ، غرب کشور
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#رسم_خوبان خواهرش پیراهن برایش فرستاده بود. من هم یک شلوار خریدم، تا وقتی از منطقه آمد، با هم بپوشد
#خاطرات_شهدا
پیش از عملیات خیبر، با شهید زین الدین و چند تا از دوستان دیگر رفتیم برای بازدید از منطقه ای در فکه. موقع برگشتن به اهواز، از شوش که رد می شدیم، آقا مهدی گفت: «خوب، حالا به کدام میهمانخانه برویم؟!»
گفتیم: «مهمانخانه ای هست بغل سپاه شوش که بچه ها خیلی تعریفش را می کنند.»
رفتیم. وضو که گرفتیم، آقا مهدی گفت: «هر کس هر غذایی دوست داشت سفارش بدهد.»
بچه ها هم هر چی دوست داشتند سفارش دادند. بعد رفتیم بالا، نماز جماعتی خواندیم و آمدیم نشستیم روی میز.آقا مهدی همین طوری روی سجاد نشسته بود، مشغول تعقیبات. بعضی از مردم و راننده ها هم در حال غذا خوردن و گپ زدن بودند. موی بدنمان سیخ شد. این مردم هم با ناباوری چشمهاشان متوجه بالکن بود که چه اتفاقی افتاده است!
شاید کسانی که درک نمی کردند، توی دلشان می گفتند مردم چه بچه بازیهایی در می آورند!
خدا شاهد است که من از ذهنم نمی رود آن اشکها و گریه ها و «الهی العفو» گفتن های عاشقانه آقا مهدی که دل آدم را می لرزاند.
شهید زین الدین توی حال خودش داشت می آمد پایین. شبنم اشکها بر نورانیت چهره اش افزوده بود با تبسمی شیرین آمد نشست کنارمان. در دلم گفتم: «خدایا! این چه ارتباطی است که وقتی برقرار شد، دیگر خانه و مسجد و مهمانخانه نمی شناسد!»
غذا که رسید، منتظر بودم ببینم آقا مهدی چی سفارش داده است. خوب نگاه می کردم. یک بشقاب سوپ ساده جلویش گذاشتند. خیال کردم سوپ چاشنی پیش از غذای اصلی است! دیدم نه؛ نانها را خرد کرد، ریخت تویش، شروع کرد به خوردن....
از غذا خوری که زدیم بیرون، آقا مهدی گفت: «بچه ها طوری رانندگی کنید که بتوانم از آنجا تا اهواز را بخوابم.»
بهترین فرصت استراحتش توی ماشین و در ماموریتهای طولانی بود!
📎فرمانده لشگر ۱۷ علیابن ابیطالب
#شهید_مهدی_زینالدین
#سالروز_ولادت
ولادت : ۱۳۳۸/۷/۱۸ تهران
شهادت : ۱۳۶۳/۸/۲۷ سردشت
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
در اوج جنگ که ما نیاز مبرمی به موشک داشتیم، اولین محموله موشکی اسکاد B، شامل ۸ فروند موشک به دستمان رسید اما حسن ۲ فروند از این ۸ فروند را جدا کرد و برای مهندسی معکوس برد.
خب این مسئله برای ما جا نیفتاد که چرا الان که ما به این موشک ها نیاز داریم و مردم در نمازجمعه شعار "موشک جواب موشک" می دادند، او این کار را کرد اما در جلسه ای که خدمت آقا (که آن زمان رییس جمهور بودند) رفتیم، ایشان هم بر موضوع خودکفایی تاکید کرده و حتی به وزیر سپاه ایراد گرفتند که چرا ساخت این موشک ها را شروع نکردید. آنجا بود که ما به حکمت آن تصمیم پی بردیم.
این تصمیم، تصمیم بسیار مهمی بود و با راه انداختن گروههای مختلف در وزارت سپاه، تا روز آخر راهبری آنها را خودش به عهده گرفت که نتیجه آن را امروز در بومی شدن صنعت موشکی در انواع بردها از 300 کیلومتر تا 2هزار کیلومتر می بینیم.
#شهید_حسن_تهرانیمقدم
#سالروز_ولادت
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#خاطرات_شهدا
بعد از فتح المبین این شهید بزرگوار، توپخانه سپاه را راه اندازی کرد. منظور اينكه یک جوانی نوزده بیست ساله، اول سال ۱۳۶۰ به جبهه آمده و اول سال ۱۳۶۱ توپخانه سپاه را راه اندازي کرده؛ شهید حسن طهرانی مقدم بنیانگذار توپخانه سپاه است. .
یکی از کارهای ظریف ایشان با تجهیزاتی که از عراقی ها گرفته شده بود، این بود که مي دانست اين تجهیزات نیاز به تخصص دارد. خاطرم هست ايشان مقری در اهواز داشتند كه دبستان یا مرکز دیگری بود و به دليل اينکه مردم، شهر را ترک کرده بودند تعطیل شده بود.
شهيد مقدم از آن فضا به عنوان مقر اولیه توپخانه سپاه يا یکی از مقرهای آموزشی توپخانه سپاه استفاده می كردند. حتی یادم است ایشان رفته بودند از بین اسرای عراقی كمك مي گرفتند، چون بعضی از اسرا به زور و تهدید به ميدان جنگ آورده شده بودند. بعضی از اسرا هم عمدتاً مسلمان و از شیعيان علاقه مند به حضرت امام(ره) و انقلاب بودند.
بعدها هم همين گروه، لشکر بدر را تأسیس کردند. یعنی عراقی هایي که به اسارت درآمده بودند، بعدا یک لشکر به نام بدر تشکیل دادند و خودشان با عراق شروع به جنگیدن کردند و در این راه شهیداني هم دادند. یادم هست شهيد مقدم رفته بودند امکانات اینها را شناسایی کرده بودند.
حالا ما چقدر بخواهیم وقت بگذاریم تا سردر بیاوریم كه كار با این تجهیزات چطوری است! شهید طهرانی مقدم از بعضی از اسرا که چنین زمینه هایی داشتند استفاده کرده و آنها را آنجا آورده بودند و به خوديها آموزش می دادند. یعنی ايشان یک مجموعه پراکنده و نامنظم بدون تشکیلات و امکانات و سلاح کم را شروع به سازماندهی کردند.
حاج حسن آقا فرمانده موشکی بود. اصلاً موشک، عشقش بود؛ هر جا موشک بود، ایشان را می توانستی پیدا کنی. همیشه به من می گفت: باید بدني قوی داشته باشیم. چون اشتغال به موشک با همه کارهای دیگر فرق می کند. وقتی می خواهید یک کابل موشک را بالا بکشید، اگر توان نداشته باشید، مهره ها بلافاصله جابجا می شوند. چه بسا که خیلی ها هم مهره ها یشان جا به جا شد و خیلی ها زانودرد گرفتند.
بنابراین چون این کار، سنگین است، افراد باید اینقدر توان داشته باشند و توان رزمی شان بالا باشد که بتوانند به راحتی اینها را حمل کنند و کارهایشان را انجام دهند، راحت بتوانند کار تعمیرات را انجام دهند. می دیدم که فراهم آوردن همة امکانات ورزشی برای آمادگی جسمانی جوانها لازم است و ما باید امکانات رشته مورد علاقه کارکنان را مهیا کنیم و همه اینها از طریق خود سردار مقدم انجام شد.
میگفت :این كارهایی كه من به سرانجام رساندم، به امکانات گسترده نیازی ندارد. من فقط از توانمندی های موجود کشور استفاده کردم. آن چه را که در پایان كار می خواستم از ابتدا هدف گیری كردم، كار را در حوزه های مختلف تقسیم كرده؛ میان اهل دانش و فن توزیع کردم. سپس با کنار هم قرار دادن نتایج و خروجی این بخشها، به هدفی كه تعیین كرده بودم، رسیدم و از این راه توانستم توفیقات زیادی را فراهم کنم.
به روایت سردار امیرعلی حاجی زاده
📎فرماندهٔ سازمان جهادخودکفایی سپاه پاسداران
#شهید_حسن_تهرانیمقدم
#سالروز_ولادت
ولادت : ۱۳۳۸/۸/۶ تهران
شهادت : ۱۳۹۰/۸/۲۱ پادگان مدرس ، ملارد
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
رفتار مهدی در خانه خیلی خوب بود. بعد صرف غذا دست مرا می بوسید و پسرم امیر محمد را هم تشویق میکرد که این کار را انجام دهد. که این عمل بابت قدردانی از من بابت خانه داری و تربیت فرزند بود.
رابطه عاطفی خاصی با فرزندانش داشت. هنگام نماز خواندن، از رکعت اول تا آخر،امیر محمد روی شانه پدرش آویزان می شد. مهدی درجواب این رفتار به من میگفت دوست دارم بچه ام به نماز و تاثیری که در اخلاق میگذارد پی ببرد و نسبت به نمازگذار حسن ظن داشته باشد..
به روایت همسربزرگوارشهید
#شهید_مهدی_طهماسبی
#سالروز_ولادت
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
مصطفی به قدری اهل مطالعه بود که ۳ کتاب همراه خود به سوریه برده بود و یکی از کتابها درباره زندگی حاج
#خاطرات_شهدا
میگفت: مادر!اگر راضی شوی به سوریه بروم، آن دنیا را برایت آباد میکنم/برای هر کسی یک روز، روز عاشورا است
روزهای قبل از رفتنتش گوشه ای از اتاق نشسته بود، از من پرسید: «مامان از دنیا چه چیزی میخواهی؟» گفتم: «خواسته خاصی ندارم و و دنیا را با تو میخواهم و دنیای بدون تو برایم معنایی ندارد»، گفت: «زمانی که من نبودم چه کسی را داشتی؟» گفتم: «خدا را داشتم» که در جوابم گفت: «خدا همان خداست، هیچ فرقی ندارد، من هم که نباشم خدا را داری.» ناراحت شدم و گفتم: «از این حرفها نزن.»
بعد از این حرفم، مصطفی گفت: «مامان سعی کن دل بکنی و ببخشی تا دل نکنی به معرفت نمیرسی، از دنیا و تعلقاتش بگذر. برای هر کسی یک روز، روز عاشورا است، یعنی روزی که امام حسین ندای "هل من ناصر" را داد و کسانی که رفتند و با امام ماندند، شهید و رستگار شدند، ولی کسانی که نرفتند چه چیزی از آنها ماند، تا دنیا باقیست، لعنت میشوند.»
در جواب حرفهایش با خنده گفتم: «مگر تو صدای "هل من ناصر" شنیدی» که جوابم داد: «دوست داری چه چیزی از من بشنوی؟» گفت: «مامان می خواهم یک مژده بدهم، اگر از ته قلب راضی شوی که به سوریه بروم، آن دنیا را برایت آباد میکنم و دنیای زیبایی برایت میسازم که در خواب هم نمیتوانی ببینی».
گفتم: «از کجا معلوم میشود که من قلبا راضی شدم» که گفت: «من هر کاری میکنم بروم، نمیشود. علت اصلیاش این است که شما راضی نیستید، اگر راضی شوی خدا هم راضی میشود. اگر راضی نشوی فردای قیامت جواب حضرت زهرا(س) و حضرت زینب(س) را چه میدهی؟ »من در مقابل این حرف، هیچ چیزی نتوانستم بگویم و از ته قلبم راضی شدم. قبل از رفتن، به من میگفت: «خیلی برایم دعا کن تا دست و دلم نلرزد و دشمن در نظرم خار و ذلیل بیاید
به روایت مادربزرگوارشهید
#شهید_سیدمصطفی_موسوی
#سالروز_ولادت
ولادت : ۱۳۷۴/۸/۱۸ ازنا ، لرستان
شهادت : ۱۳۹۴/۸/۲۱ حلب ، سوریه
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#خاطرات_شهید
●یکی از بچه محل های شهید که وضع مالی خوبی نداشت و زیاد معتقد نبود بدون این که بفهمه با هزینهٔ خودش این جوون رو میفرسته کربلا و با رفتار خداپسندانه با این جوون دوست میشه و تاثیرات زیادی روش می گذاره و این بچه الان نماز شب خون شده و هنوز نمیدونه که کی بردتش کربلا...
○ ابوالفضل با قرآن انس گرفته بود همیشه قرآن در دست داشت و مشغول خواندن قرآن بود.
●اگر میخواین مثل ابوالفضل من بشین باید به پدرو مادر احترام بگذارین. ابوالفضل به ما احترام میکرد.
○اگر میخواین مثل ابوالفضل بشین ، نمازشبتون ترک نشه ابوالفضل نماز شب خون بود.
به روایت پدربزرگوارشهید
#شهید_ابوالفضل_راهچمنی
#سالروز_ولادت
●ولادت : ۱۳۶۴/۱۲/۲ تهران
●شهادت : ۱۳۹۵/۱/۱۸ سوریه
@azkarkhetasham