یکی از بچه هارو فرستادهبود دنبالم، وقتی رفتم سنگر فرماندهی بهم گفت: دوست دارم شعر "ڪبوتر بام حسین (ع) " رو برام بخونے، گفتم: حاجی قصد دارم این شعر رو برای کسی نخونم، آخه برای هرکسی کہ خوندم شهید شده، گفت: حالا که اینطور شد حتما باید برام بخونی هر چی اصرار کردم که حاجی الان دلم نیست بخونم، زیربار نرفت، شروع کردم به خوندن:
دلم مےخواد کبوتر بامحسین بشم من
فدای صحن حرم و نامحسین بشم من
دلم می خواد زخون پیکرم وضو بگیرم
مدال افتخـارِ نوڪری از او بگیرم.
همینطور ڪه میخوندم حواسم به حاجی بود، حال و هوای دیگهای داشت، صدای گریهاش پیچیـد تو سنگر:
دلم میخواد چو لالهای نشگفته پرپر بشم
شهد شهادت بنوشم مهمان اڪبر بشم.
وقتی گلوله توپ خورد کنارش مهمون علی اکبر امام حسین (ع) شد، همونطوری که میخواست، اونقـدر پاره پاره کہ همه بدنش رو جمـع کردند تو یه ڪیسه کوچیک...
به روایت علی مالکی تژاد
#شهید_حاجاحمد_کریمی
@azkarkhetasham
#مثل_خودش
روایت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی از شهید حسن یزدانی
نوجوان بود.
پشت سرش می ایستادیم به نماز.
رفتارش آنقدر بزرگ تر از سنش بود که بعد از شهادتش فکر می کردم ،آیا آن سالهایی که ما پشت سرش نماز می خواندیم ،او اصلا" به سن تکلیف رسیده بود یا نه؟؟
@azkarkhetasham