eitaa logo
از کرخه تا شام
162 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
57 ویدیو
1 فایل
زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست. (امام خامنه ای) کپی برداری از مطالب با ذکر صلوات بلا مانع است. منتظر نظرات-پیشنهادات و مطالب شما هستیم. ارتباط با خادم کانال @abozeynab0
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگینامه شهید نادر حمید 👇👇 @azkarkhetasham
زندگینامه خاطرات شهید مدافع حرم آل الله نادر حمید دیلمی  شهید نادر حمید دیلمی از بسیجیان متولد دهه ۶۰ استان خوزستان است که برای دفاع از حرم آل الله عازم سوریه می شود و پس از رشادت های فراوان در جریان درگیری شدیدی که بین رزمندگان اسلام و تکفیری ها در منطقه القنیطره روی می دهند از ناحیه صورت و نخاع مجروح شده و چند روز بعد در اثر شدت جراحات به تاریخ ۲۶ مهر ماه سال ۱۳۹۴ در یکی از بیمارستان های دمشق به دوستان شهیدش ملحق می شود. شهید نادر حمید دیلمی از اهالی اهواز بود و اصالتش به شهر ویس از توابع شهرستان باوی بر می گردد. شهید نادر حمید اولین شهید مدافع حرم شهرستان باوی به شمار می رود. حمید به روایت دوست وهمرزمش دوستی ما از سال ۱۳۸۵ شروع شد، نادر روحیات خیلی خاصی داشت و آن اوایل ارتباط من با او بیشتر در رابطه با مداحی بود و چون خودم هم مداح هستم او را در مراسم‌های مختلف می‌دیدم و در زمینه‌های شعر و سبک صحبت‌های زیادی با هم داشتیم، بیشتر بچه‌ها وقتی خود شهید یا عکسش را می‌دیدند یاد مسجد علی‌ بن مهزیار می‌افتادند چون ایشان یکی از مداحان ثابت و خادمان حرم بود، شهید نادر حمید به عنوان بسیجی تمام‌ وقت وارد سپاه شد و از نیروهای فعال بود و بدون خستگی کار می‌کرد، در برنامه‌های مختلف با شهید حمید دیدار داشتم و ملاقاتش می‌کردم. حتی بعضی شب‌ها که کار طول می‌کشید تا صبح پیش بچه‌ها می‌ماند و به خانه نمی رفت، در زمینه کار خیلی پرجنب‌ و جوش بود و حضوری فعال داشت، در تمام مراسم ملی مذهبی نقشش کاملاً پررنگ بود. به یاد دارم زمانی که بحث ورود ضریح امام حسین(ع) به اهواز مطرح شد ایشان از بدو ورود ضریح به شهرستان‌های اطراف اهواز تا زمانی که ضریح را به مرز شلمچه رساندند و وارد عراق کردند یکی از افراد فعال بود که با حضورش کنار ضریح هم مداحی می‌کرد و هم مواظب امنیت ضریح تا مرز بود. @azkarkhetasham
🌹بسم رب الشهدا و الصدیقین🌹 🍃حالا که حرفی از مجید زدم باید از این بردار بیش تر بگویم . مجید پسر دوست داشتنی فامیل زین الدین بود . کوچک ترین بچه ی خانواده بود . قیافه نورانی داشت . مهدی پای مجید را به منطقه باز کرده بود ، گردان تخریب . هر جا می رفت مجید را هم با خودش می برد . همدیگر را خوب می فهمیدند . بعضی وقت ها می شد مهدی هنوز حرفی را نگفته مجید می گفت " می دونم چی می خوای بگی . " و می رفت تا کار را انجام دهد . در یکی از عملیات ها مجید مجبور شده بود دو سه روز در نی زارها قایم شود . وقتی آقا مهدی او را به خانه آورد . از شدت مسمومیت همه ی بدنش تاول زده بود . 🍃یک هفته ازش پرستاری کردم آن قدر سردی بهش بستم که حالش خوب شد . همان جا او را خوب شناختم . با مهدی هم که دیگر حسابی صمیمی شده بودم ، ولی باز هم به روش خودمان . وسط اتاقمان رخت خواب ها را چیده بودم و اتاق را دو قسمت کرده بودم . پشت رختخواب ها اتاق مهدی بود . بعضی شب ها که از منطقه بر می گشت ، می رفت می نشست توی قسمت خودش و بیدار می ماند . من هم سعی می کردم وقتی او آن جا است زیاد مزاحمش نشوم ، راحت باشد . 🍃زن خانه بودم و باید به کارهایم می رسیدم ، ولی گوشم پیش صدای دعا خواندن او بود . یک بار هم سعی کردم وقتی دعا می خواند صدایش را ضبط کنم . فهمید گفت " این کارها چیه می کنی ؟ " 🍃بعد از چند روز آقا مهدی تلفن زد گفت " آماده شوید می خواهیم برویم مشهد . " گفتم " چه طور ؟ مگر شما کار ندارید ؟ " گفت " فعلاً عملیات نیست . دارند بچه ها را آموزش می دهند . " برایم خیلی عجیب بود . همیشه فکر می کردم این ها آن قدر کار دارند که سفر کردن خوش گذارنی ِ زیادی برایشان حساب می شود . آن قدر سؤال پیچش کردم که " حالا چه شده می خواهی بری مسافرت ؟ " گفت " مدت ها دنبال فرصت بودم که یک جایی ببرمت . فکر کردم چه جایی بهتر از امام رضا ، که زیارت هم رفته باشیم . " با راننده اش ، آقای یزدی ، آمدیم قم و دو خانواده همراه یکدیگر رفتیم مشهد . مشهد خیلی خوش گذشت . رفت و برگشتنمان چهار روز طول کشید . 🍃بعد از مشهد رفتن ، و بر گشتنمان به اهواز مهدی تغییر کرده بود . دیگر حرف زدنهایمان فقط در صحبت های پنج دقیقه ای پشت تلفن خلاصه نمی شد . راحت تر شده بود . شاید می دانست وقت چندانی نمانده ، ولی من نمی دانستم . 🌸شادی روح شهدا و تعجیل در فرج امام زمان صلوات🌸 @azkarkhetasham
جای "شهید همت" خالی که خانمش میگفت:همیشه به شوخی بهش میگفتم اگه بدون ما بری بهشت،گوشتو👂 میبرم... اما وقتی جنازه رو اوردن دیدم که اصلا سری در کار نیست.... 🔅🔅🔅🔅🔅🔅 جای شهید"چمران" خالی که یه روسری به همسر لبنانی اش غاده جابر هدیه داد و گفت:بچه های یتیم دوست دارن شمارا با حجاب ببینن..... 🔅🔅🔅🔅🔅🔅 جای شهید "باکری" خالی که همسرش به او میگفت:به چشم من خوشگلترین پاسدار روی زمین بود.... 🔅🔅🔅🔅🔅 جای شهید" زین الدین "خالی که میگفت:در زمان غیبت به کسی منتظر گفته میشود که منتظر شهادت باشد.... خانمش میگفت:هنوزم که هنوز است صدای کمیل خواندنش را میشنوم....آیا باورتان میشود؟ 🔅🔅🔅🔅 جای شهید"عبادیان"خالی که خانمش در مرثیه ای غم انگیز خطاب به همسر شهیدش نوشت✍: بس نیست این همه دوری و نرسیدن...؟ تا وقتی تو بودی از این شهر به آن شهر رفتن و آوارگی بود وقتی هم رفتی در به دری و بی کسی... پس کی نوبت من میشود...؟ 🔅🔅🔅🔅 جای شهید "دقایقی"خال که تو وصیتنامه خطاب به همسرش نوشت✍: اگر بهشت🏞 نصیبم شد منتظرت میمانم... حال خانمش میگوید: بچه هارا بزرگ کردم و نگذاشتم آب توی دلشان تکان بخورد...زندگی است دیگر... و حالا منتظر نوبتم نشسته ام تا اونقدر پشت درهای بهشت انتظارم را نکشد.... البته بد هم نیست..بگذار یکبار هم او مزه انتظار را بچشد.... 🔅🔅🔅🔅 جای شهید "اصغری خواه"خالی که یه روز یکی از همرزمانش به او گفته بود: محمد!من دلم به حال تو میسوزه با ان قد و قامت رشیدت،آخه هیچ جعبه ای پیدا نمیشه که تو رو توش بزارن...همه تابوت های جبهه از قدت کوتاهترند... خانمش گفت:پیکر محمد رو نیاوردن.... به همرزم شوهرم گفتم:فقط بگید چرا نیاوردینش؟ آقای عابد پور همرزم شوهرم گفت: فکر نکن من اینقدر بی غیرت بودم که خودم برگردم و محمد رو نیارم... مرتب میزدند و نمیذاشتند تکون بخوریم... همون بالای کوه گذاشتیمش. 🔅🔅🔅🔅 جای شهید"آبشناسان" خالی که همسرش در تشییع جنازه به پسرهایش گفت: کف پای بابا را ماچ کنید.. پای بابا خیلی خسته است... و پسرها هم کف پای پدر را میبوسیدند... همسرش گفت: لباس های خونی همسرم را گذاشته بودند داخل یک کیسه پلاستیک.... روز سوم که خانه خلوت تر شد رفتم کیسه را اوردم ... خون هم اگر بماند بوی مردار میگیرد. با احتیاط گره اش را باز کردم و لباسهارا اوردم بیرون.... بوی عطر پیچید توی خانه... عطر گل محمدی🌺... بوی عطری که حسن میزد.. گاهی فکر میکنم کاش از آن لباس عکس میگرفتم... اما فایده ای ندارد.. توی عکس📷که معلوم نیست خانه چه بویی گرفته بود. جای شهید"علمدار" خالی که میگفت:برای بهترین دوستان خود آرزوی شهادت کنید و در اخر دعا کنید شهید شویم که اگر شهید نشویم باید بمیریم. 🔅🔅🔅🔅 یاد شهید "بابایی"بخیر که یکی از دوستانش تعریف میکرد که!دیدم صورتشو پوشونده و پیرمردی رو به دوش کشیده که معلوله...شناختمش رفتم ببینم چه خبره که فهمیدم پیر مرد رو برای استحمام میبره. 🔅🔅🔅🔅 یاد شهید"خرازی" بخیر که قمقمه آبش رو در حالیکه خودش تشنه بود به همرزمانش میداد و خودش ریگ توی دهانش گذاشت که کامش از تشنگی به هم نچسبه... 🔅🔅🔅🔅 یاد شهید"باکری"بخیر که انباردار به مسئولش گفت:میشه این رزمنده رو به من تحویل بدی چون مثل سه تا کارگر کار میکنه طرف میگه رفتم ملو دیدم فرمانده لشکر مهدی باکریه که صورتشو پوشونده کسی نشناسدش و گفت چیزی به انبار دار نگه!!! 🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅 🔅🔅🔅🔅🔅🔅🔅 آره یاد خیلی از شهدا بخیر که خیییییلی چیزها به ما یاد دادند که بدون چشم داشت و تلافی کمک کنیم و بفهمیم دیگران رو اگر کاری براشون میکنیم فقط واسه رضای خدا باشه و هرچیزی رو به دید خودمون تفسیر نکنیم!! ✨یاد همه شهدا با صلوات✨ @azkarkhetasham
🌹بسم رب الشهدا و الصدیقین🌹 🍃بعد از مدتی آقا مهدی گفت " منطقه ی عملیاتی من دیگر جنوب نیست . دیگر نمی توانم بیایم اهواز . " گفت " دارم می روم غرب آنجا ها نا امن است و نمی توانم تو را با خودم ببرم . وسایلتان را جمع کنید تا برویم و من شما را بگذارم قم . " وسایل زیادی که نداشتیم . 🍃آقا مهدی باکری با مهدی صحبت کرده بود که همسر بردارش ، حمید حالا که حمید شهید شده ، نمی خواهد ارومیه بماند . خانم شهید همت هم بعد از سه چهار ماه تصمیم گرفته بود بیاید قم . با آقا مهدی صحبت کرده بودند که شما که با قم آشنایید یک جایی برای ما پیدا کنید که مستقل باشیم . بعد آقا مهدی به من گفت " اگر موافقی یک جا بگیریم ، شما هم وسایلت را یک گوشه آن جا بگذاری . " بعد از دو سال دوره کردن شب های تنهایی در گرما و غربت اهواز ، دوباره به قم برگشتم . 🍃دقیقاً روز عاشورا بود که آمدیم قم . مهدی فردا همان روز برگشت . آدم بعدها می گوید که به دلم آمده بود که آخرین باری است که می بینمش . ولی من نمی دانستم . نمی دانستم که دیگر نمی بینمش . آن روز خانه ی پدرشان یک مهمانی خانوادگی بود . من هم آن جا بودم . مهمان ها که رفتند ، من آن جا ماندم . یک ساعت بعد مهدی آمد . من رفتم و در را برایش باز کردم . محرّم بود و لباس مشکی پوشیده بودم . آمدم داخل و تا مهدی با خواهر و مادر و پدرش از هر دری حرف می زد ، از پیروزی ها ؛ از شکست ها . من تند تند انار دانه کردم . ظرف انار را بردم توی اتاق و کنارش نشستم و لیلا را گذاشتم بینمان . دم غروب بود . چند دقیقه همه ساکت شدند . حرف نزدن او هم مرا اذیت کننده نبود . لبخند همیشگی اش را بر لب داشت . دوتایی لیلا را نگاه می کردیم . بالاخره مادرش سکوت بینمان را شکست . به مهدی گفت " باز هم بگو ! تعریف کن . " مهدی با لحنی بغض آلود گفت " مادر دیگه خسته شده ام . می خواهم شهید شوم . " بعد رو کرد به من و لبخند زد . 🍃یعنی که این هم می داند . همه فکر کردیم خوب دلش گرفته خوب می شود . فردا صبح دوتایی قبل از اذان بیدار شدیم و رفتیم زیارت . خنکی هوای دم سحر و رفتن او هوای حرم را برایم غمگین کرده بود . وقتی داشتیم بر می گشتیم ، توی یکی از ایوان های حرم دو تا بچه ی پنج شش ساله ی عبا به دوش دیدم که با پدرشان نشسته بودند و جلویشان کتاب سیوطی باز بود . 🍃مهدی رفت و با پدر بچه ها صحبت کرد . بچه ها هم برایش از حفظ دو سه خط قرآن خواندند . بچه های جالبی بودند . مهدی آمد و مرا رساند دم خانه و رفت . این آخرین باری بود که دیدمش .. 🌸یاد شهدا با ذکر صلوات🌸
🌹بسم رب الشهدا و الصدیقین🌹 🍃خانه ای که برایمان گرفته بود کنار سپاه بود . یک خانه ی دو اتاقه که مهدی هیچ وقت فرصت نکرد شب آن جا بخوابد . به من گفت که " خودت برو آن جا . مجید را می فرستم بیاید سر اسباب کشی کمکت کند . " مجید آمد و وسایلمان را جا به جا کرد . موقع رفتن گفت " من دارم می روم منطقه . با آقا مهدی کاری ندارید ؟ " گفتم " سلام برسان . " گفت " سلام لیلا را هم برسانم ؟ " گفتم " سلام لیلا را هم برسان . " مجید موقع رفتن واقعاً قیافه اش نورانی شده بود . 🍃اول که به آن خانه رفتم ، خانم باکری قرار بود دو - سه ساعت بعدش برود ارومیه ، خانم همت ، را از قبل ، از اردوی تحکیم می شناختم . ولی ژیلایی که الآن می دیم با آن دختر پر شر و شور سابق خیلی فرق داشت . شکسته شده بود . با خانم باکری هم کم کم آشنا شدم . سعی می کردم جلوی آن ها جوری رفتار کنم انگار که من هم شوهر ندارم . فکر می کردم زندگی آن ها بعد از رفتن آدم هایی که دوستشان داشته اند چه قدر سخت است . فکر کردم خُب ، اگر برای من هم پیش بیاید چه ؟ اگر دیگر مهدی را نبینم …. فکر می کردم حالا من پدرو مادرم توی قم هستند آن ها چه ؟ ولی روحیه ی سرزنده و شوخشان را که می دیدم ، می فهمیدم توانسته اند خودشان را نگه دارند . بعضی وقت ها هم آن قدر به سر نوشت خانم همت و باکری فکر می کردم که یادم می رفت من هم شاید روزی مثل آن ها بشوم . 🍃بین راه هوا بارانی بوده و دیدشان محدود . مجبور بودند یواش یواش بروند . که به کمین ضدّ انقلاب بر می خورند . آن ها آرپی جی می زنند که می خورد به در ماشین و مجید همان جا پشت فرمان شهید می شود . آقا مهدی از ماشین پایین می آید تا از خودش دفاع کند 🍃یک شب گفتند " حالا ببینیم قمی ها چطور غذا درست می کنند . " من هم خواستم که برایشان نرگسی درست کنم . داشتم غذا درست می کردم که یک خانمی آمد در زد و یک چیزی به آن هاگفت . به خودم گفتم " خب ، به من چه ؟ " شام که آماده شد هیچ کدام لب به غذا نزدند . گفتند " اشتها نداریم " سیم تلویزیون را هم در آورند . 🌸پايان قسمت چهاردهم داستان زندگي 🌸 @azkarkhetasham
🌸🍃 #یامولا_مهدی شب جمعه است، بیا حال مرا بهتر کن فکر دلواپسیِ قلب منه مضطر کن این شب جمعه اگر مقصد تو کرببلاست نزد ارباب دعایی به منه نوکر کن 🌸🍃 @azkarkhetasham
°🌱•| می گفت « دوست دارم شهادتم در حالی باشه که در سجده هستم » یکی از دوستانش می گفت : در حال عکس گرفتن📸 بودم که دیدم یک نفر به حالت سجده پیشانی به خاک گذاشته ...😟 فکر کردم نماز می خونه ؛ اما دیدم هوا کاملاَ روشنه و وقت نماز گذشته ، همه تجهیزات نظامی رو هم با خودش داشت جلو رفتم تا عکسی در همین حالت ازش بگیرم 👌 دستم رو که روی کتفش گذاشتم ، به پهلو افتاد . دیدم گلو له ای از پشت بهش اصابت کرده و به قلبش رسیده ،😨 آروم بود انگار در این دنیا دیگه کاری نداشت|😌| صورتش رو که دیدم زانوهام سست شد به زمین نشستم . با خودم گفتم : «این که یوسف شریفه ». @azkarkhetasham
|بسم_رب_الشهداء_و_قلوب_الصابرین در تمام زندگی بیست ساله اش، یک بار برات کربلا را گرفت. هر چند پایان عمر این دنیایی اش، مصادف شد با سر گذاشتن بر دامن مادر سادات (س) و شب زیارتی حضرت سیدالشهداء (ع) و مهمانی ارباب در کربلا. ماه مبارک رمضان سال نود بود که بین الحرمینی شد برایمان... حرکت ساعت نُه صبح بود ما احتمال می دادیم که به تعویق افتد، لذا سحری خوردیم... از همان ابتدای سفر در اتوبوس، با اینکه هم سفرها را نمی شناخت، ملحق شد به جوانهای ته اتوبوس. دیگر اول اتوبوس پیدایش نشد. حدود ساعت یازده صبح بود که از حد ترخص گذشتیم. همان موقع بود که از ته اتوبوس آمد کنار مادر و گفت: «خب دیگه! وقت افطاره!» - محمد! ما سحری خوردیم! لااقل بذار وقت ناهار بشه! _ «نه دیگه! حد ترخص گذشت. خدا اجازه داده بسه دیگه! شما طولانیش نکن!» و شروع کرد به افطاری خوردن! یکی از ویژگی های بارزش همین بود؛ فقط از یک نفر خجالت می کشید، از یک نفر به طور کامل اطاعت می کرد، محدودیت های یک نفر را بی چون و چرا می پذیرفت و واقعا به آن پایبند بود. وقتی در کاری جواز از پروردگارش داشت، محدودیتهای سخت گیرانه ی سایرین را قبول نمی کرد. وقتی شرع به او اجازه ی کار درستی را می داد، برای عرف و نگاه مردم، خواست بقیه ارزش قائل نبود. _ «از خدا جلو نزنید!!!» ✍ به قلم خواهر 💚 @azkarkhetasham
🌹بسم رب الشهدا و الصدیقین🌹 🍃فردا خواهرم آمد دنبالم . گفت " لباس بپوش باید برویم جایی . " شکی که از دیشب به دلم افتاده بود و خواب های پریشانی که دیده بودم ، همه داشت درست از آب در می آمد . عکس مهدی و مجید هر دو را سر خیابانشان دیدم . آقای صادقی که چند ماه بعد از ایشان شهید شد جریان شهادتش را برایم تعریف کرد . آقا مهدی راه می افتد از بانه برود پیرانشهر در یک جلسه ای شرکت کند . طبق معمول با راننده بوده ، ولی همان لحظه که می خواسته اند راه بیفتند ، مجید می رسد و آقا مهدی هم به راننده می گوید " دیگری نیازی نیست شما بیایید . با برادرم می روم . " بین راه هوا بارانی بوده و دیدشان محدود . مجبور بودند یواش یواش بروند . که به کمین ضدّ انقلاب بر می خورند . آن ها آرپی جی می زنند که می خورد به در ماشین و مجید همان جا پشت فرمان شهید می شود . آقا مهدی از ماشین پایین می آید تا از خودش دفاع کند و تیر می خورد . تازه فردا صبح جنازه هایشان را پیدا کرده بودند که با فاصله از هم افتاده بود . 🍃خواب زمان را کوتاه تر می کند . دو سال پیش او را همین جوری خواب دیده بودم . می خواستم همان جوری باشم که او خواسته . قرص و محکم . سعی می کردم گریه و زاری راه نیندازم . تمام مدت هم بالای سرش بودم . وقتی تو خاک می گذاشتند ، وقتی تلقین می خواندند ، وقتی رویش خاک می ریختند . بعضی مواقع خدا آدم را پوست کلفت می کند . بچه های سپاه و لشکرش توی سر و صورت خود می زدند . نمی دانستم این همه آدم دوستش داشته اند . حرم پر از جمعیتی بود که سینه می زدند و نوحه می خواندند . بهت زده بودم . مدام با خود می گفتم چرا نفهمیدم که شهید می شود . خیلی ها گفتند " چرا گریه نمی کند . چرا به سر و صورتش نمی زند ؟ " 🍃وقتی قرار است مرگ گردن بندی زیبا بر گردن دختر زندگی باشد ، در بر گرفتن آن هم مثل نوشیدن شیر از سینه ی مادر است ؛ همان قدر گرم ، همان قدر گشوده به دنیایی دیگر ، پر از شگفتی موعود . 🌸پايان قسمت پانزدهم داستان زندگي 🌸 @azkarkhetasham
🌹بسم رب الشهدا والصدیقین🌹 🍃مدتی در خانه ی آقا مهدی ماندم . بعد برگشتم پیش خانم همت و باکری . حالا من هم مثل آن ها شده بودم . دیگر منتظر کسی و چیزی نبودم . حادثه ای که نباید پیش آمده بود . آن ها خیلی هوایم را داشتند . تجربه های خودشان را به من می گفتند . صبر بعد از مدتی آمد و من آرام تر شدم . می نشستیم و از خاطرات شهدایمان حرف می زدیم . آن روزها آن قدر مصیبت ریخته بود که گریه کردن کار خنده داری به نظر می رسید . 🍃یادگاری های زندگی با او همین خاطرات ریز و درشتی است که بعضی وقت ها یادم می آید و آن مرجان بزرگی هم که آن جاست ، او یک بار برایم آورد . یک قرآن و تسبیح هم به من داد . از دوستش گرفته بود که شهید شده . باز هم انگار اتاق ذهنم دو قسمت شده و او پشت آن دیوار کمیل می خواند . صدای کمیل خواندش را می شنوم . باورتان می شود ؟ 🌸پايان قسمت اخر داستان 🌹هدیه به همه شهدا و تعجیل در فرج امام زمان صلوات🌹