برای شناسایی رفته بودیم به شرق بصره؛ کانال ماهی.
چند متر مانده به سنگر عراقیها، دیدمش..
گفتم: جای شما اینجا نیست..!
اینجا، جای تیرانداز است، نه فرمانده لشکر..
گفت: مگر من با بقیهی بچههای لشکر چه فرقی دارم که پشت آنها باشم؟
هیچ فرقی بین من و سایر نیروهای لشکر نیست.
#سپهبد_حاجقاسم_سلیمانی
@azkarkhetasham
اینشهــداۍعزیزمون
⇜اولاز #دلشون مراقبتڪردند
⇜بعد #مدافعحرم شدند.
{چون قلب؛ خونهۍخداست}↓
[القلبحرماللهفلاتسڪنحرماللهغیرالله]
ازحرم #خدا دفاعڪردند
ڪهبهشونلیاقتدفاعاز
#حرمحضرتزینب(س)رودادند.
#حاجحسینیڪتا
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#عاشقانه_های_شهدا
۱۸ سالم بود...
كه اومد خواستگاری...
اون جلسه...
قرار بود همو ببینیم...
حجب و حیامون مانع ميشد...
راحت نگاهِ هم كنيم...
شبی رو تعیین ڪردن واسه صحبت ڪردن...
خجالت ميكشيدم...
واسه همين...
از مادرم خواستم جام صحبت ڪنه...
مادرم از طرف من...
تموم حرفامو دقیق بهش
میگفت...
آخرای صحبتاشون بود...
ڪه مادرم خواست از اتاق برم بیرون...!
تو سالن،يهو یادم اومد...
مسئله ای رو نگفتم...
در زدم و رفتم تو اتاق...
با صحنه ی عجیبی روبرو شدم...
ڪه تا آخر عمر فراموش نمیڪنم...
سید سجاد داشت اشڪ میریخت...
پرسیدم:"چی شده...؟!"
مادرم گفت:
"چیزی نیست،ڪاری داشتی...؟"
گفتم:
"مسئله ای رو فراموش ڪردم مطرح ڪنم..."
جوابمو ڪه گرفتم...
از اتاق اومدم بیرون...
دل تو دلم نبود...
ڪه چرا داشت اونطور اشڪ میریخت...؟!
بیرون ڪه اومدن پرسیدم و مادرم جواب داد...
"یه واقعیت مهم زندگیتو بهش گفتم...
گفتم ڪه جگر گوشه من...
نه پدر داره نه برادر...
مسئولیتت خیلی سخته...
از این به بعد باید...
هم همسرش باشی...
هم پدرش... هم برادرش...
میشی همه ڪس و ڪارش...
از حرفم گریه ش گرفته بود و...
قول داد ڪه قطعاً همینطوره و...
جز این هم نمیشه...
همسر عزیزتر از جانم...
بعد ١١ سال زندگی…
یڪباره با رفتنت...
پدرم... برادرم...
بهترین دوستم و همسرم...
رو از دست دادم...
تڪیه گاه امن من...
تو خیلی بیشتر از قولت...
جاهای خالی زندگیمو...
با حضورت پر ڪرده بودی...
از خدا میخوام...
تو فردوس برینش...
بهترین نعمتاشو نصیبت كنه...
ان شاءالله...
(همسر شهيد،سيد سجادحسینی)
@azkarkhetasham
یاد #حاج_احمد_متوسلیان به خیر؛
پاش مجروح شده بود و تو گچ بود. هر روز بین ساعت ۱۱ تا ۱۲ برای تعویض پانسمانش به بیمارستان می رفته
اما یه روز نمی یاد. یکی از رزمنده ها خبر می یاره که حاج احمد از صبح تا عصر توی حمامه.
می رن می بینند نشسته لباسای همه رزمنده ها رو شسته و از انگشتای پاش خون می چکه...
ولی بر می گرده می گه حواسم به گچ پام بود خیس نشه چون #بیت_الماله.
@azkarkhetasham