💔نشد براےِ تو ڪارے ڪنم
ولے آقــا..
💔براےِ این دلِ آلـوده ام
تو ڪاری ڪن
#براے_دل_ناپاڪم_دعا_ڪن😭
شب_ بخیر_مولاےمن🌱🌙
#التماس_دعای_فرج 🙏
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
🔴 #شیخ_رجبعلی_خیاط:
💠 بطری وقتی پر است و میخواهی خالیاش کنی، #خمش میکنی. هر چه خم شود خالیتر میشود. اگر کاملاً رو به زمین گرفته شود سریعتر خالی میشود.
💠 دل آدم هم همین طور است، گاهی وقتها پر میشود از #غم، از غصه، از حرفها و طعنههای دیگران.
💠 #قرآن میگوید: "هر گاه دلت پر شد از غم و غصهها، خم شو و به خاک بیفت." این نسخهای است که خداوند برای پیامبرش پیچیده است: "ما قطعاً میدانیم و اطلاع داریم، دلت میگیرد، به خاطر حرفهایی که میزنند. سر به سجده بگذار و خدا را تسبیح کن"
📖سوره حجر، آیه ۹۸
💕💕💕
❓💭از عارفی پرسیدند....
💬از کجا بفهمم در خواب غفلتیم یانه⁉️
اگر برا امام زمانت کاری میکنی یا تبلیغی انجام میدهی یا قدمی برمیداری وبه ظهور آن حضرت کمک میکنی بدان که بیداری، والا اگر مجتهد هم باشی در خوابِ غفلتی.❗️
#التماس_دعای_فرج 🙏
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
••|🦋|••
بــههمشـونمیـگم ڪ منتورو #دوستداشتم♥️
#استورے📲🔥
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
✍ به وقت شهادت❤️
❣✨عصر با عجله برای رسیدن سروقت به شیفت، وارد دفتر خادمین حرم که شدم اسماعیل گفت: مرتضآ میدونی که هادی خادم مجروح شده، گفتم آره خداروشکر بهتره
❣✨یهو گفت #مهدی_ایمانی صحن صاحب الزمان عج رو یادت میاد گفتم ها
گفت مهدی #شهید شده....😢😢😢
وا رفتم
❣✨یعنی مهدی ایمانی خوش چهره و خوش قلب و خوش سیرت، خادم حضرت معصومه سلام الله علیها آسمانی شد؟
اون رفت و خودش رو فدایی بی بی زینب کرد و ما موندیم و حسرت و خاطره های مهدی....😢😢😢😢
❣✨اسماعیل میگفت بار آخری اومد برا خداحافظی، گفت دعام کن دست پر برگردم، میگفت گفتم شاید حضرت تو رو برای ظهور ذخیره کرده
سرش رو پایین انداخت و گفت ان شاءالله رفتنیَم....
یا حضرت ارباب
🍁مقیم کوی تو تشویش صبح و شام ندارد
☘که در بهشت نه سالی معین است نه ماهی
#شهید_مهدی_ایمانی🌷
#خادم_حرم_حضرت_معصومه_س
#سالروز_شهادت
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 حملههای جهانگیری به آقای رئیسی
✍️ نفاق هر چقدر هم که چند لایه باشد بالاخره گذر زمان آن را افشا خواهد کرد. . .
تنها مشکلی که میماند حافظه تاریخی مردم است که اگر خوب عمل نکند فاجعههای تاریخی هی تکرار خواهند شد.
زمستان گذشت و روسیاهی به ذغال ماند، فقط ای کاش مردم هوشیارتر باشند و دیگر فریب نخورند....
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
🌼دورے از تو پنجره ایسٺ رو بہ اندوه ڪہ هر روز اتفاق می افتد...
🍁خستہ از تڪرارها شده ام
🌼تو بیا و اتفاق خوب من باش!
☘ اے بهترین اتفاق بشری
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
••|عَزیزٌ عَلَیَّ اَنْ اَرَی الْخَلْقَ وَلا تُری،
وَلا اَسْمَعُ لَکَ حَسیساً وَلا نَجْوی|••
✍سخت است برای من اینکه مردم را
ببینم و تو را نبینم و از تو صدایی و
نجوایی نشنوم.😭😔💔
[فرازی از #دعای_ندبه]
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
❣
به وصل خود
دوایی کن
دل دیوانهٔ ما را ...
#سعدی
#یاصاحبَالزمان🌱
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_صد_و_سی_و_هفتم ـــ برو اونور ب
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸
🌸
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود
#قسمت_صد_و_سی_هشتم
مهیا ومریم، با کمک سارا؛ سفره شام را چیدند. صدای محمد آقا، که همه را برای صرف شام، دعوت می کرد؛ در سالن پیچید.
شهاب به مهیا اشاره کرد، که کنارش بشیند. مهیا چادرش را روی سرش مرتب کرد و آرام، کنار شهاب نشست. نگاه های سنگینی را روی خود حس کرد. سرش را که بالا گرفت؛ با دیدن نگاه غضبناک نرجس، سرش را پایین آورد. و به این فکر کرد، که این دختر کی می خواهد دست از این حسادت هایش بردارد...
تنها صدایی که شنیده می شد؛ صدای برخورد قاشق و چنگال ها بود.
ــ سالاد میخوری؟!
ــ نه ممنون! نمیخورم.
شهاب لیوان مهیا را برداشت و برایش نوشابه ریخت؛ و کنار بشقابش گذاشت.
ــ مرسی...
شهاب لبخندی به صورت مهیا زد.
ــ خواهش میکنم خانمی!
مهیا گونه هایش رنگ گرفت.
ــ زشته اینجوری خیره نشو، الان یکی میبینه...
اما شهاب هیچ تغییری نداد و همانطور خیره مهیا را نگاه میکرد. مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت
ــ اِ شهاب... زشته بخدا!
ــ کجاش زشته؟! کار خلافی که نمیکنم. دارم زنمو نگاه میکنم.
ــ خجالت میکشی با مزه تر میشی!
مهیا با اخم اعتراض کرد.
ــ شهاب!
شهاب خندید و مشغول خوردن غذایش شد.
بعد از تمام شدن شام؛ این بار شهاب و محسن هم به خانم ها در جمع کردن سفره، کمک کردند.
سارا و مریم مشغول شستن ظرف ها شدند. نرجس وسایل را جمع و جور میکرد.
مهیا هم آماده کردن چایی را به عهده گرفت. چایی خوشرنگ و بویی دم کرد و آن ها را در نیم لیوانی های بلوری،ریخت.
چادرش را روی سرش مرتب کرد و سینی را به پذیرایی برد. بعد از تعارف کردن چایی، متوجه نبودن شهاب، شد. با
چشم دنبال او می گشت؛ که شهین خانوم متوجه نگاهش شد.
ــ مهیا جان! میای تو آشپزخونه، کارت دارم.
ــ چشم مامان جون!
مهیا پشت سر شهین خانوم، وارد آشپزخانه شد. نرجس نگاهی به آن دو انداخت و به کارش ادامه داد.
ــ عزیزم شهاب تو اتاقشه. حتما میدونی فردا صبح هم میره! دیگه وقت نداری، بیا الان برو تو اتاق؛ کنارش باش...
مهیا لبخندی زد.
ــ مرسی... چشم!
ــ چشمت بی بلا عزیزم!
مهیا سینی دیگری براشت و دوتا استکان در آن گذاشت و چایی درآن ها ریخت. سینی را بلند کرد و به سمت اتاق
شهاب رفت.
در را زد بعد از شنیدن بفرمایید، وارد اتاق شد.
ــ تویی؟! پس چرا در میزنی؟!
مهیا لبخندی زد.
ــ ادب حکم میکنه، در بزنم!
شهاب خندید و با دست روی تخت زد.
ــ بیا بشین اینجا با ادب...
مهیا روبه روی شهاب نشست و سینی را وسط گذاشت.
ــ به به! چاییش خوردن داره!
ــ نوش جان!
شهاب قندی در دهان گذاشت و استکان را برداشت.
مهیا به کوله و وسایلی که اطرافش پخش بودند، نگاهی انداخت.
ــ اینا چین؟!
شهاب استکان را از لبانش دور کرد و گفت:
ــ دارم وسایلم رو جمع میکنم! صبح باید برم، وقت نمیکنم.
مهیا به طرف کوله رفت.
ــ خودم برات کولتو جمع میکنم...
#ادامه_دارد....
✍نویسنده: #فاطمه_امیری
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🌸
🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
••|🌱🦋🌱|••
🌿اگــر دنیـا 🌏موجب دلگرفتگی💔 توشد
دنبــال دلیل و مقصـر خاصی نباش
تا دنیا🌍 دنیاست وضعیت همین استــ🌪
با دل💔 گـرفته در خانه #خــدا برو
او دنیـا را این گونه آفریده، پس تـو
را تحویل میگیــرد .
بگــو نمیخواهــم
با دنیــا دلگـرفتگیام رابـرطرف ڪنم
میخواهم تو دݪم رابا خودت شاد ڪنی
🍃💌 #علیـرضاپناهیان
🌿🍃⛈🍁🌴🦋☔️🍂
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯