eitaa logo
ازخاک تاافلاک
272 دنبال‌کننده
1هزار عکس
415 ویدیو
9 فایل
مهدیا (عج)! سرِ ّعاشق شدنم لطف طبیبانه ی توست ورنه عشق تو کجا این دل بیمارکجا؟! کاش درنافله ات نام مراهم ببری که دعای تو کجاعبدگنهکارکجا! 🌷"تقدیم به ساحت مقدس آخرین ذخیره الهی؛ امام عصر ارواحناه فداه"🌷 آیدی جهت انتقاد و پیشنهاد: @noorozzahra313
مشاهده در ایتا
دانلود
🎯راه گشایش... 📜اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ يُرْسِلِ السَّمَاءَ عَلَيْكُمْ مِدْرَارًا 📖از پروردگارتان طلب آمرزش کنید، سپس به سوی او بازگردید، تا (باران) آسمان را پی در پی بر شما بفرستد. 🕋آیه ۵۲ سوره هود 📝حضرت آیت‌الله بهجت قدس‌سره با یاد‌آوری این مطلب، توصیه به کثرتِ استغفار داشت، تاآنجاکه به کسی که در پی رهایی از گرفتاری‌هایی در زمینه اشتغال و ازدواج بود،‌ چنین فرموده بود: «زیاد از روی اعتقاد کامل بگویید: 🙏«أستغفرالله». 💠هیچ چیز شما را منصرف نکند غیر از ضروریات و واجبات تا کلیه ابتلائات رفع شود، بلکه بعد از رفع آنها هم بگویید، برای اینکه امثال آنها پیش نیاید. و اگر دیدید رفع نشد، بدانید یا ادامه نداده‌اید یا آنکه با اعتقاد کامل نگفته‌اید». #کلام_بزرگان #قرآن_بخوانیم
جای شرم هست ڪہ هنوزم نشدیم ... ✨۳۱۳نفر ✨ اصلا این به کنار ... یعنی ... کسی به اندازه یک جرئه آب هم تشنه آمدݩ مولا نیست مشکل از دل است 🌿 هنوز ... حــــــُـــــــــــــــــــــر مولا نشـــدهـ...🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عزیزان این مدل ها چهره آرایش کرده دارن و از اینترنت گرفته شده این ویدیو جهت آموزش مدل روسری برای علاقمندان به حجاب ارسال شده است. ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سر صبحی هوس نام حسن زد بِسرم شاه بی لشکری و من به فدایت بشوم...
♥️🌱 | میگفـت..، یه کاري کن آقا امام زمان بهت بگہ + تو یکے غصہ‌نخور؛ تو رو قبول دارم...|•♥️ |•🦋•
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 خوشــــــــا آن گل کہ دستانټ معطـر کرده عطرش را 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
💠🔸 💠🔸 ای ابتداۍ عشق که پایان پذیر نیست! ای ماجراۍ عشق که جریان گرفته است! با قطره‌هاے روشن باران که می‌رسی باید نوشت از تو... که باران گرفته است...
ازخاک تاافلاک
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_صد_و_شصت_و_پنجم مهیا با تمام ک
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 مراسم با همه سختی ها و خستگی ها گذشت اما این خستگی ها چقدر لذت بخش بود. هوا تاریک بود و آقایون روی تخت نشسته بودند و در حال حساب و کتاب بودند،مریم و شهین خانم هم در قسمتی از حیاط نشسته بودند و در مورد مراسم صحبت میکردند. مهیا با سینی چایی به طرف آقایون رفت . محمد آقا لبخندی زد و گفت: ـــ یعنی به موقع بود مطمئنم این چایی همه خستگیامو در میکنه. مهیا در برابر مهربانی های محمد آقا لبخندی زد و آرام گفت: ــ نوش جان. محسن هم تشکری کرد،سینی را به سمت شهاب گرفت شهاب چایی را برداشت و گفت : ــ خیلی ممنون حاج خانم. مهیا آرام خندید و گفت: ــخواهش میکنم حاج آقا. از آن ها دور شود و به سمت شهین خانم و مریم رفت سینی را وسط گذاشت و کنارشان نشست. کم کم متوجه موضوع بحث شد و خودش هم وارد بحث شد و هر سه گرم صحبت شدند. مهیا به خودش آمد و نگاهی به ساعت انداخت از جایش بلند شد و گفت: ــ من دیگه باید برم ــ کجا دخترم؟ هنوز زوده ــ شهین جون خیلی دوست دارم بمونم ولی فردا کار دارم میرم یکم استراحت کنم. ــ باشه عزیزم هرجور تو راحتی .ولی بهمون سر بزن!!! مهیا بوسه ای برگونه ی شهین خانم می زند ــ چشم حتما به سمت اتاق شهاب می رود و چادر گلی گلی اش را با چار مشکی اش عوض می کند کیفش را برمی دارد و به حیاط برمیگردد. شهاب با دیدنش از جایش بلند می شود و به سمتش می آید ــ داری میری؟ ــ آره ــ باشه میرسونمت مهیا آرام میخندد ــ دو قدمه ها.تو بشین زشته وسط صحبت بری .خودم میرم . شهاب جدی شد و اینموقع اخمی بین دو ابروش جاخوش می کرد. ــ لازم نکرده،همرات میام . مهیا دیگر اعتراضی نکرد از بقیه خداحافظی کرد و همراه شهاب به طرف خانه رفت. ــ فردا میای؟ ــ آره ــ پس ساعت ۸ آماده باش. ــ چشم ــ چشمت روشن خانومی. ــ شب بخیر . ــ شبت بخیر. .... ✍نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯ 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸
ازخاک تاافلاک
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_صد_و_شصت_و_ششم مراسم با همه سخ
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 ــ جانم شهاب. ــ مهیا کجایی؟ ــ اومدم باور کن اینبار اومدم. گوشی را قطع کرد و به طرف در رفت سریع کفش هایش را پا کرد و از پله ها پایین آمد. در را باز کرد شهاب خیره به در بود با دیدن مهیا لبخندی زد،مهیا سریع سوار شد. ــ شرمنده دیر شد ! ــ دشمنت شرمنده عزیزم مهیا سرش را به صندلی تکیه داد و تا رسیدن به دانشگاه به مداحی گوش میداد" با ایستادن ماشین صدای شهاب را شنید؛ ــ رسیدیم مهیا از ماشین پیاده شد. همه کنجکاو به مهیا و شهاب نگاه می کردند،شهاب به طرف مهیا آمد و دستش را گرفت و به سمت سالن آمفی تئاتر رفتند. ــ چرا اینجا شهاب؟ ــ بچه ها گفتن اینجا جمع بشیم. مهیا سری تکان داد،با وارد شدن مهیا و شهاب همه از جایشان بلند شدند. بعد از سلام واحوالپرسی همه مشغول کار شدند ،پگاه و مهیا که مسئولیت طراحی پوستر و بنرهارا به عهده داشتند همانجا بساط خودشان را باز کرده بودند و درحال کار بودند. مهیا سخت مشغول کار بود و هر از گاهی نگاهی به شهاب می انداخت که جدی مشغول کار بود. هر وقت که شهاب بالا می رفت تا چیزی را نصب کند او دست از کار می کشید و نگران نگاهش می کرد تا پایین می آمد. نگاهی به ساعتش انداخت این ساعت با استاد اکبری کلاس داشت. میدانست اگر نرود برایش بد می شود، از جایش بلند شد. ــ من باید برم کلاس دارم اگه استاد اجازه داد میام ولی بعید میدونم . ــ برو عزیزم ما هستیم انجام میدیم کارارو مهیا دستی برای بقیه تکان داد و به طرف کلاس رفت. با دیدن شلوغی کلاس نفس راحتی کشید ،روی صندلی نشست که استاد وارد کلاس شد . همه به احترام استاد سر پا ایستادند استاد اکبری بعد از اینکه مطمئن شد همه سرکلاس هستند شروع به تدریس کرد. مهیا با احساس لرزش نگاهی به گوشیش می اندازد با دیدن اسم شهاب پیام را باز می کند! ــ کجایی خانمی ؟ لبخندی می زد و تند تند برایش تایپ می کند ــ سرکلاسم آقا دکمه ارسال را لمس می کند که با صدای استاد اکبری دستانش روی صفحه گوشی خشک شدند. ــ خانم رضایی الان وقته پیامک بازیه!! .... ✍نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯ 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🎊 ولادت باسعادت 🎈قهرمان فصاحت و بلاغت 🎊و مظهر مهربانی و عطوفت 🎈عقیله ی بنی هاشم 🎊زینب کبری سلام الله علیها 🎈مبارک باد
6.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‍‌‌‌‌‌‌‌‌سلام عزیزان این مدل ها از اینترنت گرفته شده و چهره ها حجاب داره از این بابت معذرت میخوام. رسالت این ویدیو تنها جنبه آموزشی داره. تقدیم به بانوان عزیز ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯