آنکه
از
شرم
گُنه
باید
کند
غیب
منم❗️🍃😔
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج |•🦋•|
#شب_جمعه_حرمت_قبلگه_امت_شد
شب جمعه ز حرم موج کرم می آید
باز از کرب و بلا شیون و غم می آید
امشب انگار هوای دگری خواهم داشت
فاطمه با کمری خم به حرم می آید
ازخاک تاافلاک
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_صد_هفتاد_و_یکم شهاب با شنیدن ص
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸
🌸
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_دوم
شهاب و مهیا روبه روی دکتر نشسته بودند و منتظر بودند دکتر عکس های دست مهیا را دوباره چک کند.
مهیا به دستش که برای بار دوم تو گچ رفته بود نگاهی انداخت،کمی به سمت شهاب خم شد و آرام در گوشش گفت:
ــ میگم شهاب، یعنی دیگه نمیتونم بیام دانشگاه کمک؟
شهاب با اخم نگاهی به او می کند ؛
ــ با این دستت میخوای بیای؟
مهیا خواست اعتراضی کند، که شهاب اجازه نداد وگفت:
ــ اعتراض نکن ،به اندازه کافی از دستت عصبیم .
ــ خب به من چه؟
ــ خیلی پرویی مهیا !!
با سرفه ی دکتر به خودشان آمدند:
ــ این دستتون قبلا آسیب دیده بود ؟
ــ بله یه بار شکست
دکتر سری تکان داد :
ــ استخون دستتون خیلی ضعیف بود و با ضربه ای که بهش وارد شد به راحتی شکست ، ممکنه این بار خیلی طول بکشه تا جوش بخوره، نباید زیاد تکونش بدید ،چیز سنگین بلند کنید و استراحت مطلق.
و نسخه ای که همزمان که تذکرات را می گفت، نوشت را به طرف شهاب گرفت.
شهاب تشکری کرد و به مهیا کمک کرد که بلند شود.
از بیمارستان خارج شدند و به طرف ماشین رفتند، به محض اینکه ماشین حرکت کرد مهیا به سمت شهاب چرخید
که صدای جیغش بلند شد شهاب نگران به سمتش چرخید؛
ـــ چی شد؟؟
ــ هیچی حواسم نبود دستم خورد به در.
ــ مهیا درست بشین از جات هم تکون نخور .
ــ باشه.میگم شهاب الان به مامان بابام چی بگم ؟؟اینجوری ببینن منو سکته میکنن.
شهاب نگاه ترسناکی بهش انداخت و گفت:
ــ دیگه مجبورم خودم دست گلی که دخترشون به آب داد رو توضیح بدم.
مهیا لبخندی زد و سرش را به صندلی تکیه داد خیلی خسته بود و شکستن دستش و دردی که کشید باعث ضعف
کردنش شده بود!
ــ شهاب خوابم میاد .
ــ بخواب رسیدیم بیدارت میکنم
و چشمان مهیا کم کم گرم شدند.
#ادامه_دارد....
✍نویسنده: #فاطمه_امیری
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🌸
🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
ازخاک تاافلاک
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_صد_و_هفتاد_و_دوم شهاب و مهیا ر
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸
🌸
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_سوم
مهیا چشمانش را آرام باز کرد و اطراف را بررسی کرد ،چشمانش را محکم روی هم فشرد تا بفهمد چه شده !!
کم کم یادش آمد که شهاب او را به خانه آورده بود و با کلی دردسر احمدآقا و مهال خانم را قانع کرد که افتاده و
تصادفی در کار نیست...
در اتاق باز شد و مهال خانم وارد اتاق شد؛
ــ صبح بخیر مادر .
ــ صبحت بخیر مامان.
ــ پاشو داروهاتو بخور،شهاب دارو هاتو آورد اما خواب بودی،رفت!
مهیا روی تخت نشست و نگاهی به داروها انداخت؛
ــ چشم الان می خورم .
گوشی را از روی پاتختی برداشت و اسم شهاب را لمس کرد و منتظر ماند تا شهاب جواب دهد:
ــ بله خانوم .
ــسلام آقا کجایی ؟اطرافت خیلی شلوغه.
ــ دانشگام عزیزم.
ــ وای پس چرا نیومدی دنبالم؟
ــ مهیا با این دستت بیارمت اینجا؟؟مگه یادت رفت دکتر چی گفت؟؟
ــ میای ببینمت .
ــ فردا یادواره است، تا دیر وقت باید بمونیم اما زود برگشتم حتما میام!
ــ باشه پس مزاحم نمیشم.مواظب خودت باش .
ــ چشم خانوم.مهیا وای به حالت اگه بفهمم چیزی بلند کردی یا استراحت نکردی!!!
.ــ چشم حاج آقا، خداحافظ .
ــ بسلامت عزیزم
روی تخت نشست ،حوصله اش سر رفته بود، خدارا شکر می کرد که عصر مریم و سارا و شهین خانم به دیدنش آمده
بودند.
خیلی دوست داشت در کنار بچه ها تو دانشگاه کار می کرد، اما با این دستش کاری از اون برنمی آمد،ولی الان باید به فکر چاره ای باشد تا شهاب قبول کند او راهمراه خود به یادواره ببرد!!
چند تقه به در اتاقش خورد "بفرماییدی "گفت که در باز شد و شهاب در چارچوب در نمایان شد.
ــ اِ سلام،کی اومدی؟
شهاب کنارش روی تخت نشست؛
ــ علیک السلام. همین تازه.
مهیا نگاهی به چهره ی خسته اش انداخت و گفت:
ــ خسته نباشی،کارتون تموم شد؟؟
ــ آره خداروشکر فقط چندتا کار ریز که فردا صبح انجام میدیم ،برا مراسم میای؟؟
ــ خیلی دوست دارم بیام،اما فکر میکردم نزاری که بیام!!
ــ اول هم نمیخواستم بزارم اما دلم نیومد!
ــ چقدر مهربونی تو آخه
شهاب با لبخند به مهیا نگاه می کرد که مهیا ناخوداگاه پرسید :
ــ کی برمیگردی سوریه؟
#ادامه_دارد....
✍نویسنده: #فاطمه_امیری
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🌸
🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
1_71044191.mp3
9.58M
مناجات پایانی شب🌙
وقتی دلت برای شهدا تنگ میشه😔 و تو کارت گره می افته اونوقت تنها امیدت مدد شهداست
#دلتنگی_برای_شهدا
#درد_دل
#آرزو_شهادت
🎤حاج مهدی رسولی
10.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴سردار حاج قاسم سلیمانی به شهادت رسید🖤
قاسم سلیمانی
زادهٔ ۲۰ اسفند ۱۳۳۵، کرمان فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی است.
او در طول جنگ هشت ساله ایران و عراق فرمانده لشکر۴۱ ثارالله کرمان بود.
وی در ۴بهمن۱۳۸۹ درجهٔ سرلشکری دریافت کرد.
سید علی خامنهای، رهبر ایران، در تقدیر از عملکرد سلیمانی، از او بهعنوان «شهید زنده» نام بردهاست.
طبق منابع غربی[الفاظ طفرهآمیز]، سلیمانی نقش مهمی در دادن قدرت نظامی به حزبالله لبنان، عقب راندن اسرائیل از جنوب لبنان، جنگ افغانستان، شکلدهی به فضای سیاسی عراق پس از سرنگونی صدام حسین، تغییر روند جنگ داخلی سوریه و مقابله با داعش در عراق داشتهاست.
وی تا پیش از حضور علنی در جنگ علیه داعش در عراق، از حضور در انظار عمومی پرهیز میکرد؛ ولی حکومت ایران از زمان حضورش در عراق در نبرد علیه داعش و انتشار تصاویر متعددش با مدافعان عراقی، شروع به معرفی و شناساندن چهرهٔ وی کرد.
روحش شاد🖤🖤🖤
شهادت جامهای بود که جز آن برازنده حاج قاسم نبود. اما آمریکا باید بداند بهایی را بابت این حماقت خواهد پرداخت که در مخیله سران کاخ سفید نمیگنجد.
شهادت مالک اشتر علی تبریک و تسلیت باد
إِنَّا مِنَ الْمُجْرِمِينَ مُنْتَقِمُونَ...
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯