eitaa logo
ازخاک تاافلاک
272 دنبال‌کننده
1هزار عکس
415 ویدیو
9 فایل
مهدیا (عج)! سرِ ّعاشق شدنم لطف طبیبانه ی توست ورنه عشق تو کجا این دل بیمارکجا؟! کاش درنافله ات نام مراهم ببری که دعای تو کجاعبدگنهکارکجا! 🌷"تقدیم به ساحت مقدس آخرین ذخیره الهی؛ امام عصر ارواحناه فداه"🌷 آیدی جهت انتقاد و پیشنهاد: @noorozzahra313
مشاهده در ایتا
دانلود
گل پسرها امیرعلی و امیر مهدی از کرمان😍 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هم اکنون سردار حاجی زاده در حلقه مردم شعار مردم: سردار انقلابی تشکر تشکر
فاطمه سما خانم از کرج😍 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
#پروفایل #گل ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
یادت ... نرگس شیرازست میان زمستانم... ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_59 _تو حرف زدی من شنیدم، حاال من میگم تو بشنو. گی
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان کو گوشِ شنوا ،اگر حرفی میزد ،میسوخت، میسوزاندنش مگر کسی در این خانه برای حرفهای گیسو تره خُرد میکرد؟! با بی حوصلی پله ها را پایین رفت به انتهای مهمانخانه رسید به جمعشان ملحق شدو سالم گفت کنارِ سبحان نشست ،تنها کسی که گیسو در کنارش احساس آرامش میکرد.... بعداز شام در جمع کردن وشستن ِ ظرف به مادرش و گیتی کمک کرد ،همیشه چای دم کردن برعهده ی گیسو بود ،چای دارچینی که دم میکرد همیشه خواهان داشت،جعبه ی دارچین را از داخلِ کابینت برداشت درَش را باز کرد عطرِ دارچین که در بینی اش پیچید ناخودآگاه یادِ آذین اُفتاد لبخندی زد، چه کارِ بچه گانه ای انجام داده بود، جعبه ی دارچین را باال گرفت و نزدیکِ بینی اش نگه داشت ،خنده ی آرامی کردو زیرلب گفت:»اخه کَ ج سلیقه دارچین به این خوش عطری ،حساسیتت دیگه چه سیقه ای ؟؟«ناگهان لبخند روی لبهایش خشک شد. خودش هم نمیدانست چرا این روزها انقدربه آذین فکر میکند...هروقت هم فکرِ این پسر از ذهنش عبور میکرد ناخودآگاه لبخندی مهمانِ لبهایش میشد...حسی جدید را تجربه میکرد، حسی غریبه و نا آشنا... افکاری که به آذین مربوط میشد را پس زد ذهنش را متمرکز کرد امشب باید با خانواده اش در میان میگذاشت که پاسخش به خواستگاریِ آذین مثبت است... چای دم کردو فنجان های پُر شده را در سینی قرار دادو به سمتِ مهمانخانه قدم برداشت خونسردانه حرکت میکرد...چای را یکی یکی تعارف کرد به میعاد که رسید اخمی کرد وبعداز اینکه فنجانش را برداشت ،به سرعت رد شد وسینی را روی میز گذاشت، کنارِ مادرش نشست...سکوتِ عجیبی برپا شده بود ،انگار همه منتظر بودند یکی سرِ صحبت را باز کند... باالخره حاج رضا این سکوت را شکست ورو به گیسو گفت: _خُب دختر جوابت به خانواده ی مودّت چیه؟! میدونی که فردا زنگ میزنن و از ما جواب میخوان... گیسو نگاهی به جمع انداخت و گفت: _ مجبورم االن اینجا بهتون بگم؟! گیتی پوزخندی زدو گفت: _غریبه ای اینجا نیست که بخوای جوابت رو تو خلوت به اقاجون بگی؟! گرچه معلومه جوابت چیه احتیاج به گفتن نیست. قبل از اینکه گیسو جواب پُرچانگیِ های گیتی را بدهد حاج رضا با لحنی قاطع رو به گیتی گفت: _دختر توکی میخوای یاد بگیری تا کسی ازت چیزی نپرسیده ،عینِ قاشق نشسته نپری وسط و حرف نزنی؟؟ناسالمتی ازدواج کردی یه خونه رو اداره میکنی... بعدشم مگه علم غیب داری که میدونی جوابِ این بچه چیه؟ گیتی سرش را از روی شرمندگی پایین انداخت و »ببخشید«آرامی گفت. دلِ گیسو خنک شده بود از اینکه دماغش توسط حاج رضا آنهم جلوی میعاد سوخته بود... دوباره صدای پدرش را شنید: _بگو دختر جان...جوابت چیه ؟! همه سکوت کرده و به گیسو چشم دوخته بودند،انگار همه ی زندگیشان درگروِ پاسخیست که قرار است از دهانِ گیسو بشنوند...بی شک تمامِ نفس ها در سینه حبس بود... مِن مِنی کردو گفت: _من...حرفی...ندارم...جوابم مثبته اقاجون. معصومه خانم که کنارِ گیسو نشسته بود سرش را میانِ دو دستانش گرفت و بوسید زیرِ گوشش گفت: _مبارکت باشه مادر، بهترین انتخاب رو کردی مطمئنم این پسر خوشبختت میکنه ،بعد قطره اشکی که از چشمش بر روی گونه ی تُپُل و برجسته اش جاری شده بود را پاک کرد ،این روزها گیسو رفتارهای عجیبی از مادرش میدید،نه اینکه مادرش بد بوده باشد و مادری نکرده باشد نه!! اما خُب انقدر خونسرد بود که گاهی گیسو را عاصی میکرد و حرص میخورد خیال میکرد هیچ چیز در این دنیا برای مادرش مهم نیست..ولی چندماهیست که مادرش از این رو به آن رو شده آنهم در موردِگیسو! مهربانانه تر برخورد میکند انگار...همینش عجیب بود... صدای حاج رضارا شنید به سمت او سر چرخاند و نگاهش... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 انتشار مطالب کانال صدقه جاریه است. ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_60 کو گوشِ شنوا ،اگر حرفی میزد ،میسوخت، میسوزاندنش
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان کرد باز تسبیحش در بینِ دستانِ مردانه اش اسیر بود ،دانه هایش را یکی یکی با انگشت شصت پایین میفرستاد : _مبارکه دخترم، خودت که میدونی خوشبختیت برام مهمه ،از اونجایی که خیلی یک دنده هستی و معموال از سرِ لج و لجبازی تصمیمات اشتباه میگیری ،مجبور شدم اون شرط رو بزارم، از من دلخور نباش من صالحتو میخوام دختر جان... پوزخندی زد در دل گفت:»آره اینو نگی چی بگی، منم که گوشام درازه، حاج رضایی که تو باشی ،اگه آذین رو انتخاب نمیکردم به زور هم که شده ،طناب مینداختی گردنم و مینشوندیم سرِ سفره ی عقدِ خواهر زاده ی تُحفه ات« اینبار با شنیدنِ صدای میعاد نظری به او انداخت لبخندِ چندش آوری زدو گفت : _مبارک باشه گیسو خانم ،خوشبخت بشین ان شااهلل.. ان شااهلل را چنان به عربی تلفّظ کرد، که کم مانده بود گیسو همانجا اوق بزند، مردکِ پاچه خوارِ دودوزه باز... باز در دل گفت:»کی میشه دستِ تو یکی رو بشه...خودم دستتو، رو میکنم حاال ببین«.....این دختر با هیچکدام از اعضای این خانواده سرِ صُلح و سازش نداشت...هیچوقت هم نخواهد داشت مطمئناً. »آذین« به همراهِ آرمین وارد خانه شد،آنقدر دویده بودند که نایِ ایستادن نداشتند،برنامه ی هر صبحِ جمعه شان پارک رفتن و بی وقفه ورزش کردن بود، سالهاست عادتشان شده و قصدِ ترک آن را نداشتند،بُطری آب معدنی کوچکی که در دست داشت را درونِ سطلِ اشغال نزدیک به درِ ورودی انداخت ،کتانی اش را از پا بیرون آوردو وارد شد ،به محضِ ورود پدرش را دید که گوشی به دست راه میرود و صحبت میکند،بی تفاوت خواست از کنارش عبور کند تا دوشی بگیردو خستگی در کند که با شنیدنِ نامِ خود از زبان پدرش ایستاد و گوش هایش تیز شد: _بله ،این نظرِ لطفتونه ،آذینِ من هم مثلِ پسر شما...خودتون که دیگه میشناسینش. نمیدانست پدرش با چه کسی اینگونه سخن میکند،برایش جالب شد جلو رفت و به پدرش نزدیک شد سرش را تکان دادو به پدرش عرض ادب کرد،پدرش با لبخند مانندِ خودش پاسخش را داد...بعداز چند دقیقه خداحافظی کردو تماس را قطع کرد،در این بین آرمین و فاطمه خانم هم به آنها اضافه شدند،قبل از اینکه آذین زبان در دهان بچرخاند و از پدرش چیزی بپرسد،فاطمه خانم پیش دستی کردو همانطور که پشتِ چشمی نازک میکرد گفت: _چیشد؟!منکه قلبم اومد تو دَهَنَم...اخرشم نفهمیدم چه جوابی بهت داد از بس هی سر تکون دادی و بله بله کردی... آذین اصال سر درنمی آورد ،مادرش از چه چیزی حرف میزند. _آره دیدم ،از تو آشپزخونه گوش تیز کرده بودی و ،هی سَرک میکشیدی خانم جان!!! _ _پس از قصد اونطور رمزی حرف میزدی آره؟! با این حرفِ مادرش هرسه نفر زدند زیرِ خنده اما فاطمه خانم همانطور دست به کمر ایستاده بود و بااخم به پسران و همسرش نگاه میکرد، خوشبختی همین چیزهای کوچک است دیگر!! همینکه با چیزهای ساده بخندی و بخندانی مگر نه؟! پس قطعاً این خانواده خوشبخت هستند بی هیچ شکّی... باالخره آذین بعداز خنده نسبتاً طوالنی اش گفت: _چیشده بابا،بگین ماهم بدونیم دیگه.. پدرش دستش را روی شانه ی پسرِ رشیدش گذاشت و گفت: _حاجی سماوات بود پسرم.. همین یک جمله کافی بود ،قلبش در سینه ناگهان فرو ریخت ، خودش هم نمیدانست چرا؟؟؟ قرار مدارهایش را که با گیسو گذاشته بود میدانست قضیه از چه قرار است پس این فرو ریختنِ قلبش چه معنی میدهد،؟ قبل از اینکه چیزی بگوید فاطمه خانم پُراسترس پرسید: _وای خدا مُردم از دستِ این مرد ،بگو و خالصمون کن دیگه ،بخدا که تو همین چند دقیقه کُلی چربی سوزوندم از بس که حرص خوردم از دستت... حاج اقا چشمانش را ریز کردو گفت: _بدم نشدااا،پس واجب شد نگم شما حسابی چربیات بسوزه ، رژیم و بزاری کنار مُردیم از بس علوفه خوردیم.... فاطمه خانم دستش را مُشت کردو مقابلِ دهانش گرفت و گفت: _عه عه عه یعنی من چاقم؟؟؟بدِ به فکرِ سالمتی تونم؟؟ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: اعظم ابراهیمے ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 انتشار مطالب کانال در جهت معارف اسلامی صدقه جاریه است. ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
نگاهم کردی و باران یک ریز غزل آمد نگاهت کردم و رنگین کمانی از خدا دیدم تو را در شمع‌ها، قندیل‌ها، در عود، در اسپند دلم را پَرزنان در حلقه پروانه‌ها دیدم تو را پیچیده در خون، در حریر ظهر عاشورا تو را در واژه‌های سبز رنگ ربنا دیدم السَّلامُ عَلیْڪ° یااَباعَبدِاللهِ الْحُسینِ عَلیہِ السَّلام انتشار مطالب کانال در جهت معارف اسلامی صدقه جاریه است. ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
1_190673485.mp3
2.02M
🎤| | 🎼 صوت‌شهیدابراهیم‌هادے‌کہ‌یک‌شب قبل‌ازعملیات‌وپنج‌روز‌قبل‌از‌شهادتــ ضبط‌شده‌وبـا‌دوستانش‌عهد‌‌شفاعت‌می‌بندند 🌸 این صوت در چنین شب هایی یعنی #۱۶بهمن‌ماه‌سال‌۱‌۳‌۶‌۱‌ ضبط‌ شده است ... 🌷 انتشار مطالب کانال صدقه جاریه است. ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
انشا یک کودک با موضوع ازدواج نام : کمال کلاس :دوم دبستان موزو انشا : عزدواج! هر وقت من یک کار خوب می کنم مامانم به من می گوید بزرگ که شدی برایت یک زن خوب می گیرم. تا به حال من پنج تا کار خوب کرده ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است. حتمن ناسرادین شاه خیلی کارهای خوب می کرده که مامانش به اندازه استادیوم آزادی برایش زن گرفته بود. ولی من مؤتقدم که اصولن انسان باید زن بگیرد تا آدم بشود ، چون بابایمان همیشه می گوید مشکلات انسان را آدم می کند. در عزدواج تواهم خیلی مهم است یعنی دو طرف باید به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر خاله مان خیلی به هم می خوریم. از لهاز فکری هم دو طرف باید به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فکر ندارد که به من بخورد ولی مامانم می گوید این ساناز از تو بیشتر هالیش می شود. در زدواج سن و سال اصلن مهم نیست چه بسیار آدم های بزرگی بوده اند که کارشان به تلاغ کشیده شده و چه بسیار آدم های کوچکی که نکشیده شده. مهم اشق است ! اگر اشق باشد دیگر کسی از شوهرش سکه نمی خواهد و دایی مختار هم از زندان در می آید من تا حالا کلی سکه جم کرده ام و می خواهم همان اول قلکم را بشکنم و همه اش را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان نروم. مهریه و شیر بلال هیچ کس را خوشبخت نمی کند. همین خرج های ازافی باعث می شود که زندگی سخت بشود و سر خرج عروسی دایی مختار با پدر خانومش حرفش بشود. دایی مختار می گفت پدر خانومش چتر باز بود.. خوب شاید حقوق چتر بازی خیلی کم بوده که نتوانسته خرج عروسی را بدهد. البته من و ساناز تفافق کرده ایم که بجای شام عروسی چیپس و خلالی نمکی بدهیم. هم ارزان تر است ، هم خوشمزه تراست تازه وقتی می خوری خش خش هم می کند! اگر آدم زن خانه دار بگیرد خیلی بهتر است و گرنه آدم مجبور می شود خودش خانه بگیرد. زن دایی مختار هم خانه دار نبود و دایی مختار مجبور شد یک زیر زمینی بگیرد. میگفت چون رهم و اجاره بالاست آنها رفته اند پایین! اما خانوم دایی مختار هم می خواست برود بالا! حتمن از زیر زمینی می ترسید. ساناز هم از زیر زمینی می ترسد برای همین هم برایش توی باغچه یک خانه درختی درست کردم. اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش شکست. از آن موقه خاله با من قهر است. قهر بهتر از دعواست. آدم وقتی قهر می کند بعد آشتی می کند ولی اگر دعوا کند بعد کتک کاری می کند بعد خانومش می رود دادگاه شکایت می کند بعد می آیند دایی مختار را می برند زندان! البته زندان آدم را مرد می کند.عزدواج هم آدم را مرد می کند، اما آدم با عزدواج مرد بشود خیلی بهتر است! این بود انشای من . 😄😄😄😄😄😄 انتشار مطالب کانال صدقه جاریه است. ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯