#چله_حدیث_کساء
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌷به توکل نام اعظمت بسم الله الرحمن الرحیم🌷
☘اخرین شب
شب #چله_حدیث_کساء به نیت:
🌹تعجیل درظهور وسلامتی صاحب الزمان(عج)
🌹سلامتی و رفع بلا
🌹عاقبت بخیری
🌹حاجتروایی اعضای شرکت کننده
☘☘☘☘🍀🍀🍀🍀🍀🍀☘☘☘
به نیابت شهید حامدبافنده
تقدیم به :
🌸شهدای جنگ خندق
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌷14مرتبه استغفرالله ربی واتوب الیه
🌷5مرتبه ذکریونسیه(لا الهَ الّا اَنت سُبحانَکَ اِنّی کُنتُ مِن الظالِمین)
🌷یک مرتبه اَللهم صَل علی مُحَمَد وآل محمد و عَجل فَرَجَهُم)
🌷حدیث کساء
🌷یک مرتبه (اَللهم صَل علی مُحَمَد وآل محمد و عَجل فَرَجَهُم)
🌷یک مرتبه صلوات حضرت فاطمه سلام الله(اللهُمَّ صَلّ علی فاطِمَه وَ اَبیها وَبَعلِها وَ بَنیها وَ سِرِّالمُستَودَع فیها بِعَدَدِ ما اَحاطَ به عِلمُک)
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
چله اصلی حدیث کسا هست اگه دوست داشتید با دعاهای کوتاهی که گذاشتم بخونید
🌷🍃🍃🌷🍃🍃🌷🍃🍃🌷🍃🍃🌷
استغفار از گناهان-صلوات ابتدا و اخر دعا (طبق روایات دعای وسط دو صلوات رد نخواهد شد)و...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بعد نماز مغرب و عشاء همه باهم بخوانیم
اگر نتونستید ساعتی که خودتون فراغت دارید ومیتونید با توجه بخونید.
ایدی جهت ارتباط
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠 💟 #عقیق_62 بابا محمد هم لیوان به دست از آشپزخانه بیرون آمد و پد
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_63
خود ابوذر نمیفهمید ولی تاثیر امیر حیدر بر او شاید بیشتر از بابا محمد بود! این که چه چیز در وجود این رفیق شش دانگه دیده بود را خدا
عالم است !ولی ماشاهد معرفت عین برادر امیرحیدر بودیم! درست که پنج سال از ابوذر بزرگتر بود
ولی به قول ابوذر امیرحیدر بود!
لبخندی زدم ...چقدر این روزها اوضاع بروقف مراد برادرم بود!
زنِ خوب! رفیق شش دانگه! کوکِ کوک بود و به سامان اوضاعش!
خدایا شکرت... چه خوب خدایی میکنی ....
درِ کارگاه مامان عمه را باز میکنم و با اخم میگویم: علیک سلام حاج خانمها! یه وقت یه سلامی به من ندید؟ انگار نه انگار آیه ای هم اومده!
مامان عمه و پریناز هر دو میخندد و پریناز عزیز میگوید: ببخش عزیز دلم اصلا متوجه نشدم....
سلام به روی ماه نشسته ات ...
مامان عمه هم در حالی که با مانتو خوش دوخت را سر دوز میکند عمه وار میگوید: سلام باز تو چشمت به ننه بابات افتاد لوس شدی؟
دستم را دور گردن پریناز حلقه میکنم و محکم گونه اش را میبوسم و میگویم: چیه؟ حسودیت شد نازکش دارم؟
صورتش را جمع میکند و با لحن خندی داری میگوید: آره واقعا حسودی کردن هم داری!
نگاهی به مانتو خوش دوخت در دستش می اندازم و با ذوق میگویم: بالآخره دوختینش؟
پریناز با عشق میگوید: آره خدا رو شکر همش نگران بودم به پنجشنبه و بله برون نرسه ولی خدا
رو شکر تموم شد...
چشمهایم را گرد میکنم و میگویم: بله برون؟ پری جون چه دل خجسته ای داری شما! بله برون؟
بذار جواب مثبت بهت بده حالا!
پریناز مثل هر مادر هواخواه پسر دیگری پشت چشم نازک میکند و میگوید: خیلی هم دلش بخواد!
تازه نمیدونی که چه برقی تو چشمای مامانه بود! من مطمئنم نه نمیگن!خب این طبیعی بود! ما خانوداه داماد بودیم و معلوم بود حرفی از ترشی ماستی به نام ابوذر نمیزدیم!
ولی خب آدم از لحظه بعدش اینقدر مطمئن حرف نمیزد که ما در خصوص آینده با این قاطعیت نظر میدادیم ...
پریناز با خوشی تکیه اش را به صندلی میدهد و بعد میگوید: خدارو هزار مرتبه شکر! این از ابوذر
...تو رو هم بفرستم خونه بخت دیگه تا کمیل و سامره یه چند وقتی خیالم راحته!
به خنده ام انداخت این لحن پریناز .... توت خشکی را که روی میز مامان عمه بود به دهان
میگذارم و میگویم: پری جون یه جوری با بیچارگی این حرفو زدی خودم دلم برای خودم سوخت!!!
بابا من هنوز نترشیدم! داره بیست و پنج سالم میشه درست ولی این سن ترشیدگی نیستا!
پریناز اخمی میکند و میگوید: تو با همین وضع پیش بری باید برات یه دبه سفارش بدم!
البته نمیذارم!خانم مشایخ پریروز یه چیزایی میگفت! حاال بزار قضیه ابوذر درست شه با بابات صحبت میکنم قرار میزاریم!
بهت زده نگاهش میکنم و توت خشک را به زور قورت میدهم و میگویم: ما هم که بوق!
مامان عمه میخندد و پریناز جدی میگوید: آیه ازت خواهش میکنم این مسخره بازی رو تمومش کن!
با لبخند میگویم: کدوم مسخره بازی گلم؟
_همین مسخره بازی که راه انداختی! یعنی همه آدمها بدن تو فقط خوبی؟ رو هرکی میاد یه عیبی
میزاری
_خب مادر من آدم که با هرکسی نمیتونه بره زیر یه سقف
_تو بزار بیان! دو کلوم باهاشون حرف بزن بعد بگو بدن یا خوب....
کنارش مینشینم و میگویم: ببین عزیزم من واقعا الآن قصد ازدواج ندارم
_چرا دختر ۱۸ ساله ای؟
_نه ولی ۴۱ ساله هم نیستم! من خودمو بهتر از تو میشناسم عزیزم....
✍نیل۲
ازخاک تاافلاک
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠 💟 #عقیق_63 خود ابوذر نمیفهمید ولی تاثیر امیر حیدر بر او شاید بی
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_64
کلافه دستی به صورتش میکشد و میگوید: نمیدونم! واقعا نمیدونم چی بگم! اون محمد هم که هیچی بهت نمیگه!
_قربون بابای چیز فهمم!
_یعنی من نفهمم؟
_چرا ترش میکنی نازنین! شما تاج سری
مامان عمه بشکاف را برمیدارد تا جای دگمه ها را باز کند و در همان حال میگوید: بسه بسه جمع
کنید حالم بهم خورد تو هم پریناز این عتیقه رو ولش کن ببینم با این بالا بالا پریدنا میخواد به کجا برسه !
میخندم و خدا را شکر میکنم از این نگرانی ها!
میدانی؟ گاهی فکر میکنم خوب است یک عده در زندگی ات باشند مدام گیرت بدهند!
مدام روی اعصابت رژه بروند ...مدام دست بگذارند روی حساسیت هایت! یا چیزهایی بگویند به حد انفجار برسی!
یا کاری کنند که تو خوشت نیاید ...ضد ضربه ات میکنند اینجور آدمها! صبورت میکنند اینجور
آدمها....ته تهش که نگاه کنی حق و حقدار همین ها هستند! اما خب یک منیتی این میان است که
همیشه حق را برای خودش میداند!
دارد مادری میکند برایم.... یادم نرود سر فرصت یک گوشه گیرش بیاورم و دستهایش را ببوسم
... دارز بکشم سر روی پاهایش بگذارم موهایم را نوازش کند و بی مقدمه بگویم:
ممنونم که مادری کردی برایم پریناز...
ممنونم که حرص زدی برایم
همسری کردی برای پدرم...
ابوذر کمیل سامره شیرین زبان را به زندگی مان آوردی
ممنونم که رفیق و همزبان مامان عمه بودی
ممنونم که بد نبودی!نا مادری نبودی!
ممنونم که هستی...
یادم نرود ببوسمش و بعد یک دل سیر در آغوشش گریه کنم! بی دلیل این روزها دلم حسابی گرفته ...دروغ چرا...این روزها عقیقم همانی که مادرم جفتش را دارد بیشتر مرا به یاد او می اندازد!
دروغ چرا این روزها کمی (مادر) میخواهم با تمام قربان صدقه های تنگش!
آیه را الکی بزرگ کردند! وگرنه آیه هم دل دارد شاید کوچکتر و ظریف تر از دل سامره کوچولویش!!!
آیه را الکی بزرگ کرده اند وگرنه او هم حسرت اینکه شبی نیمه شبی بترسد و به اتاق مادرش
برود و درآغوشش آرام شب را صبح کند هنوز هم که هنوز در دلش هست
پریناز و مامان عمه با تمام اینها با تمام این محبت ها (مادر) من نبودند!
آیه مادر میخواهد!!!
.
.
.
برعکس آنچه که پریناز فکر میکرد و عجله داشت آخر همان هفته کار تمام نشد! شب قبل خانواده
صادقی زنگ زده بودندو موافقت نسبی خود را اعالم کرده بودند.
حاال قرار بود زیر نظر خانواده ها آن دو باهم رفت و آمدی داشته باشند و در چند جلسه بیشتر باهم
آشنا شوند! محمد مدام به پریناز میخندید و میگفت: از بس هولی خانم که اینجوری خورده تو ذوقت دیگه! کی سر یه هفته دختر شوهر میده که این بندگان خدا بدن!؟
خود حاج صادق هم میدانست از لحاظ اخلاقی زهرا خواهانی بهتر از ابوذر نداشت...هرچه نگرانی بود همان اختلاف مالی و طبقاتی بود و بس!
زهرا سر از پا نمیشناخت وسواسی تر شده بود این روزها .... مانتو آجری رنگ زیبا و خوش دوختی
را انتخاب کرد یادش نمیرفت چقدر آن روز سامیه اصرار کرد تا آن را بخرد! روسری زیبایی که هماهنگ با مانتو اش رو را از کمد برداشت و به عادت همیشگی لبنانی سر کرد. گل های درشت
آجری با آن زمینه کرم تاثیر فوق العاده ای روی زیبایی اش گذاشته بود. عباس همان برادر
باغیرت قصه مامور شده تا زهرا را همراهی کند. میشد از چهره اش فهمید چندان هم راضی به این وصلت نیست نه به خاطر ابوذر بیشتر به خاطر زهرا و زود شوهر کردنش!.....
✍نیل۲
ازخاک تاافلاک
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠 💟 #عقیق_64 کلافه دستی به صورتش میکشد و میگوید: نمیدونم! واقعا ن
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_65
پارک خلوت و دنجی را انتخاب کرده بودند که نه نزدیک خانه سعید بود نه صادقی. ابوذر اینطور خواسته بود تا ماجرا پیش همسایه های دو خانواده برمال نشود بیشتر هم محض خاطر زهرا بود که همچین نظری داشت به هر حال او یک دختر بود.
بعد از جلسه اول این کاملا حس میشد که جلسات بعدی به خشکی جلسه اول نبودند. واضح تر حرفها بیان میشدند و بی رو در وایستی تر خواسته ها و توقعات مطرح میشد!
طی این یک هفته خیلی چیزها برای زهرا روشن شده بود.
ابوذر آن مرد خشک و جدی تصوراتش نبود. در عین مهربانی محکم بود .مسئولیت پذیر بود و خود ساخته. عیب داشت خوب میدانست بی عیب فقط خداست اما میشد کنارش خوشبخت بود!
ابوذر هم خیلی چیزها در مورد زهرا فهمید. زهرا دختر بود که میتوانست راحت محبت کند آرامش را هدیه دهد .با وجود بزرگ شدن در یک خانواده متمول دختر بسازی بود و لوس نبود! توقعات خاص خودش را داشت اما خوب شرایط را درک میکرد. عیب داشت خوب میدانست بی عیب خدا است اما میشد کنارش خوشبخت بود!
**
حاج رضاعلی مقابل آیینه ایستاد. عطر یاس رازقیاش را برداشت و خودش را خوش بو کرد. تمام اهل محل محل عبور حاج رضا را با همین عطر دوست داشتنی تشخیص میداند
تناسب عجیبی با شخصیت آرام و متواضعش داشت. شانه را برداشت و موها و ریش های یک
دست سفید و پر پرشتش را شانه کرد.
حاج خانم همسرش پشتش ایستاد و مثل همیشه کمک کرد تا حاج رضا عبایش را بپوشد از آینه به چشمهایش نگاه کرد و گفت: خضروی شده جمالتون آقا!
حاج رضاعلی با لبخند عمامه سفیدش را بر سر گذاشت و گفت: اغراق میفرمایید .... شاگرد مکتب قنبر کجا و جمال خضروی کجا!
این حاج رضا علی بود. از چه چیز به چه چیز میرسد!؟
زنگ در به صدا در می آید. حاج رضا علی دنپایی آخوندی هایش را میپوشد .حاج خانم تا دم در بدرقعه اش میکند و در آخر قبل از خارج شدنش میگوید: امشب تونستید زود بیاید خونه بچه ها خودشونو دعوت کردند.
حاج رضا میخندد و در حالی که در را باز میکند میگوید: قدمشون رو چشم. ان شاءالله اگر تونستم حتما زود میام...
خداحافظی کرد و از خانه بیرون زد...کوچه تنگ بود و ابوذر نمیتوانست با ماشین توی کوچه بیاید
.... سرکوچه منتظر بود تا حاج رضا علی بیاید...
بادیدنش لبخندی زد و گفت:
_سلام استاد
_سلام آقا ابوذر راضی به زحمت نبودیم...
ابوذر با خوشرویی مثل پارکابی ها در را برایش باز میکند و میگوید: شما رحتمی حاجی
بعد خودش سوار میشود و ماشین را روشن میکند سمت فرودگاه راه میوفتد. شاید بیشتر از خودِ امیرحیدر ذوق دارد برای دیدنش
حاج رضا علی خیره به خیابان میگوید: چه خبر جاهل؟ بر وقف مراده اوضاعت؟
بلوار را میپیچد و میگوید: خدا رو شکر حاجی خوبه ...
حاج رضا پنجره را پایین میکشد و میگوید: از صبیه حاج صادق چه خبر؟
_این هفته تقریبا هر روز باهم صحبت داشتیم. خدا رو شکر داریم به یه چیزای خوبی میرسیم
با خنده میگوید:خوب توفیق اجباری نصیبت شده با دختر مردم دل و قلوه رد و بدل میکنی!
ابوذر بلند میخندد و میگوید: نفرمایید حاجی من دل پاک تر از این حرفهام!
حاج رضا علی هم با لحن معنی داری میگوید: بله ..بله...استغفرالله من السوءالظن!
فرودگاه شلوغ بود.ابوذر و حاج رضا و گروهی از طلبه ها همراه خانواده جابری دسته گل به دست
منتظر امیر حیدر بودند! شوقی وصف ناپذیر در دل ابوذر خانه کرده بود
رفیق فاب و ناب تمام زندگی اش داشت برای همیشه برمیگشت و خدا میدانست چه علاقه
مجهولالجنسی بین این دو بود! پچ پچ های قاسم و خنده های بچه ها را میشنید اما رغبت
نمیکرد لحظه ای چشمش را از آن پله برقی ها بگیرد!
قاسم را دید که جلو تر از همه رفته و پلاکارد به دست گرفته به فارسی روی آن نوشته شده:
(مهندس ولکام تو یور هوس)!
😂😂😂
✍نیل۲
ازخاک تاافلاک
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠 💟 #عقیق_65 پارک خلوت و دنجی را انتخاب کرده بودند که نه نزدیک خا
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_66
احدی نبود که آن را ببیند و نخندد مخصوصا آن کاریکاتور مسخره پایین نوشته ها هر بیننده ای را به خنده وا میداشت!
نزدیک قاسم شد و گفت: جمعش کن مسخره عمو ذوالفقار ببینه ناراحت میشه !
قاسم بی خیال میگوید: ببین سید! گیربازار راه ننداز دیگه! فحش که ننوشتم خوش آمد گوییه!هوای حاجیمونم داشتم با همون زبان خارجکی که بهش عادت داره نوشتم یعنی مضمون خارجکیه خط و ریشه فارسیه الاصول ....
داشت برای ابوذر فلسفه میبافت که احمد روی شانه ی ابوذر زد و گفت: اومد اومد
ابوذر هول نگاهش را به پله ها می دوزد و از دور جوان قد بلند و خوش سیما با ریش پرپشت و گوش شکسته ی آشنایی را میبیند...
لبخندی که ریشه در عمق وجودش دارد میهمان لبهایش میشود. امیر حیدر هم با کمی چشم چرخاندن پیدایشان میکند! کمتر کسی است که
پلاکارد(مهندس ولکام تو یور هوس) را نبیند
با خواندنش سرش را پایین انداخت و شروع به خندیدن کرد! لحظه ای با خود اندیشید چطور
اینهمه سال توانسته از این خاک و این آدمها و این آب و هوا دور باشد؟
.
.
.
عمو مصطفی را ندیدم ترجیح دادم دم ظهر بیایم و نرگسها را بگیرم. پاتند کردم و وارد بخش شدم. سالم کرده و نکرده به اتاق مخصوص پرستارها رفتم و لباسهایم را عوض کردم.
برای مینا عروسکی خریده بودم و ذوق داشتم زودتر به دستش برسانم. دکتر تجویز کرده بود دو هفته ای بعد از عمل بستری باشد تا با خیال راحت ترخیصش کنند!
عروسک به دست و خندان به سمت اتاق 210 رفتم. نازنین با چهره گرفته ای به دخترکش خیره شده بود.
با نشاط به او سالم کردم. سرش را به سمتم برگرداند و لبخندی زد که بیشتر شبیه تلخند بود. آرام سر مینا را بوسیدم و گفتم: تو باز غمبرک زدی؟ دیگه چته؟ دخترت هم که سر و مر و گنده خوابیده حالشم خوبه!
با غم گفت: دیشب دوباره حالش بد شد.
نگران پرسیدم: چی شده؟
آهی میکشد و میگوید: آخرای شب بود که دو سه باری بالا آورد و همش میگفت سرم گیج میره.
دروغگو نبودم خوشبین چرا: چیزی نیست عزیزم عوارض عملشه
_دکتر یه سری آزمایش دیگه براش نوشت.آیه اونم یه جوری نگاه میکرد گمون نکنم فقط عوارض بعد از عمل باشه
دست و پایم میلرزید خودم را میزنم به آن راه و میگویم: تو چرا اینقدر بدبینی؟ توکل کن به خدا
هیچی نیست ان شاءالله
مینا چشمهایش را باز میکند و من از جایم بلند میشوم و کنارش میروم: سلام مینا خانم
آرام آب دهانش را قورت میدهد و میگوید: سلام خاله آیه
_احوال خانم خانما؟ شنیدم دیشب حسابی خودتو برای مامانت لوس کردی؟هوم؟
مظلومانه میگوید: لوس نکردم خاله همش اتاق دورم میچرخه
دلم خون میشود از این درد و دل صادقانه: خوب میشی خاله قربونت بره یه ذره دیگه تحمل کنی خوب میشی
بعد عروسک را رو به رویش میگیرم و با هیجان میگویم: دا را را رام! اینم یه کادوی خوشکل برای یه دختر قوی و شجاع!
خوشحال میشود دست دراز میکند و با ذوق میگوید:مرسی خاله.خیــلی خوشکله
عروسک را میگیرد و آرام آرام آن را از جعبه اش بیرون میکشد.نازنین با لبخند خسته ای نگاهش
میکند مینا چشم از عروسک میگرید و آرام میگوید:مامان
_جانم
_من شکلات میخوام
_صبر کن بزار دکترت بیاد ازش اجازه بگیرم برات میخرم......
✍نیل۲
✅#تلنگرانه
چند ثانیه به این متن فکر کن!🤔
"امیدوارم هر جا که میروی؛
یک نفر مثل خودت سر راهت باشد"🌺
این جمله میتونه زیباترین #دعای خیر یا بدترین نفرین ممکن باشه...😕😢
♥️بنگر که برای تو دعاست یا نفرین...!!؟
💕💕💕
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
6.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅با این فایل میتونید متوجه بشید که چقدر برای ظهور آماده ایم....😍🤔
استاد پناهیان🍃
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🍁آیت الله کشمیری (ره) برای برآمدن #حاجت دنیایی و آخرتی سه چیز را توصیه می فرمود :🤔
1⃣ ذکر استغفار🌹
2⃣ ذکر صلوات☘
3⃣ صدقه دادن🌸
📕 نسخه های شفا بخش ، ص ۹۸
🌹🌹🍃🌹🌹🍃
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯