🌼بیا گـل نرگس جهان جای توست
🌺دو صد ترانه به لبها،همه برای توست
🌼بیا گل نرگس به جان تشنه عشق
🌺دعا دعای ظهور است، و همه برا توست
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
سه #توبه از سه پیامبر
🌷۱. حضرت آدم ع گفت:
ربنا ظلمنا انفسنا وان لم تغفرلنا وترحمنا لنکونن من الخاسرین...۲۳ اعراف
🌷۲. حضرت موسی ع گفت:
رب آنی ظلمت نفسی فاغفرلی...۱۶ قصص
🌷۳.حضرت یونس ع گفت:
لا اله الا انت سبحانک آنی کنت من الظالمین..
۸۷ انبیاء
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
❤️✨❤️
#همسرداری 💑
💖 زمانی که شریک💑 زندگیتان اشتباهی مرتکب میشود، نباید آن را تبدیل به دعوا و مشاجره 🌪کنید.
گاه کلماتی که در این شرایط به زبان میآورید، تاثیری همیشگی دارند.❌
❌ به عنوان مثال بگویید:
_تو در هر شرایطی برایم عزیزی♥️
_اعصابتو خرد نکن❌
_ بهت حق میدم🌺
_نبینم غصه بخوری😔
معنای واقعی این جملات این است:
«با وجود اشتباهاتی که مرتکب شدهای، من هنوز هم #دوستت_دارم » ♥️
تفکّر برای ساختن این جملات زیبا و بهکارگیری آنها به شما کمک میکند تا در مقابل منفیبافی و کینهورزی مبارزه کنید.☺️
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
❤️✨❤️ #همسرداری 💑 💖 زمانی که شریک💑 زندگیتان اشتباهی مرتکب میشود، نباید آن را تبدیل به دعوا و م
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
سلام مهربونا 🍃
یه چیزی لازمه بگم🤔
علاوه بر تفکر درمورد جملات مشابه جملات بالا
باید بسنجید که این جملات تو چه زمینه هایی و در چه موقعیت هایی استفاده درست داره. 🤔
ممکنه این کار اشتباه که انجام شده درمورد یه شخص دیگه باشه😢
وبا تایید ما تشویق میشه برای ادامه❌
اینجا میتونید از این تکنیک استفاده کنید 🍃
همینطور که به 💑همسرتون میگید که ♥️دوست دارم نکات مثبت ایشون رو هم گوشزد کنید و غیرمستقیم اون اشتباه رو تذکر بدین🌺
همیشه یک تذکر ----بین چند خصوصیت خوب همسرتون♥️
زندگیتون قشنگ☺️🌺
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
⚠️ #تلنگر
✂️گاهی از من "مذهبی"؛
تنها یک تیپ مذهبی باقی می ماند؛😔
🔎گاهی من "مذهبی" آنقدر درگیر پست ها و متن هایم در صفحات مجازی📱 می شوم؛
که از خواندن روزانه چند خط قرآن یا کتب روایی،غافل میشوم؛
🖇و در پایان روز،میبینم که حتی یک دهم وقتی که در فضای مجازی
بودیم،در فضای قرآن و حدیث نفس نکشیدم....😔
📱آنقدر که آنلاین بودم و اولین نفر پست های دیگران را تائید کردم؛
به فکر نماز اول 📿وقت نبودم...
🔎آنقدر درگیر جذب حداکثری شدم که فراموش کردم "اخلاص" و "عبودیت" رمز #برکت در کارهایمان است...
❌آنقدر که به فکر آبروی خود، و برانگیختن تشویق دیگران و تائید کردن هایشان بودم،
به فکر رضایت #صاحب_زمانمان نبودم ...😔
🌺ظــهور نزدیــک است،از قافله جا نمونی🌺
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
1_5105220517137219739
5.26M
#کلیپ
فقط گوش دل ♥️بسپاریم و فکر کنیم🤔
و ما هنوز نفهمیده ایم که دوران غیبت حجت خدا ، دوران ظلمت و تباهی و نکبت است .😔
بیش از پیش او را بخواهیم . رحمت خدا را طلب کنیم تا از ادامه غیبتش چشم بپوشد. 🌺
#غایب بودن امام ، نشانه ی بی معرفتی و عدم احساس نیاز ماموم به امام است😔
و خوشا بحال آن ماموم که امامش بر او غایب نیست .
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_صد_و_ششم سلام نمازش را داد و به
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸
🌸
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود
#قسمت_صد_و_هفتم
نگاهی به ساعت انداخت. با دیدن عقربه ها که ساعت دو بامداد را نشان می داد، شروع به غر زدن کرد...
ــ آخه چرا الان به جای اینکه روی تخت نازنینم خواب باشم؛ باید بشینم طراحی بکنم؟؟
با شنیدن صدای ماشینی کنجکاو از جایش بلند شد.
ــ نکنه شهاب برگشته؟!
سریع به سمت پنجره رفت. با دیدن شهاب که با دوستش خداحافظی میـکرد؛ لبخندی زد☺️. اشک در چشمانش جمع
شد.
ــ بی معرفت چقدر دلم برات تنگ شده.
مهیا، منتظر ماند که دوست شهاب برود.
پنجره را باز کرد و شهاب را صدا کرد.
شهاب می خواست، به طرف خانه برود؛ که با شنیدن صدا ایستاد. اول فکر کرد که از بس به مهیا فکر کرده و دلش
برایش تنگ شده، خیالاتی شده... اما با شنیدن دوباره صدا، به طرف پنجره برگشت.
ــ شهاب...
شهاب با دیدن مهیا، بدون روسری؛ اخمی کرد و با تشر گفت:
ــ این چه وضعیه برو تو...
مهیا، تا یادش آمد که بدون روسری سرش را بیرون برده؛ خاک به سرمی گفت، و زود پنجره را بست و روی تخت
نشست.
ــ وای مهیا خاک بر سرت کنن... الان میکشتت!
باشنیدن صدای موبایلش به سمت آن حمله ور شد.
پیام از طرف شهاب بود.
ــ بیا پایین!
مهیا، سریع مانتو و شالی پوشید و از اتاق بیرون رفت. سریع از پله ها پایین آمد و در را باز کرد. شهاب سریع وارد
شد و در را بست. مهیا لبخندی زد، ولی با دیدن اخم های شهاب، لبخندش را جمع کرد.
ــ س...سلام!
شهاب اخمی کرد.
ــ علیک السلام! این چه وضعی بود؛ هان!؟مگه من بهت نگفتم این پنجره رو باز نکن. چرا حرف گوش نمیدی، باید
بیام با آجر و سیمان ببندمش؟!
ــ ببخشید... اینقدر خوشحال شدم، که حواسم نبود.
شهاب با دیدن قیافه ی معصوم مهیا و دلتنگی خود، احساس کرد؛ دیگر کافی است به اندازه کافی تنبیهه شده است.
ــ دلم برات تنگ شده بود؛ خانومی!
مهیا با تعجب به حرف های شهاب گوش می داد.
ــ وای شهاب این خودتی؟! یعنی دیگه قرار نیست اذیتم کنی؟!
ــ مگه من اذیتت کردم؟!
ــ پس به نظرت اون کارات خوشحالم می کرد؟!
ــ اشکال نداره کوچولو! یکم تنبیهه لازمت بود؛ تا دیگه چیزی ازم پنهون نکنی!
ــ خیلی بدی شهاب!
هردو روی پله نشستند.
ــ خیلی دلم برات تنگ شده بود شهاب...
ــ نه به اندازه ی من!
مهیا لبخندی زد.
شهاب، دستان مهیا را در دستش گرفت. که با دیدن دست مهیا بانگرانی گفت:
ــ دستت چشه؟!
مهیا، دلیلی برای گفتن حقیقت، نداشت.
ــ هیچی با چاقو برید. از بس به تو فکر میکنم، هوش و حواس نمونده برام.
ــ چرا اینجوری پانسمانش کردی؟! خیلی بد بریدی؟!
ــ نه مامان پانسمانش کرده. میدونی که... خیلی حساسه!!
ــ یعنی من نمیتونم تورو چند روز تنها بزارم؟! باید یه بلایی سر خودت بیاری!!
مهیا لبخندی زد.
ــ خب تنهام نزار...
شهاب بینی اش را آرام کشید.
ــ نه بابا... امر دیگه ای نداری؟!
ــ فعال نه!
شهاب خندید و سر پا ایستاد.
ــ من دیگه برم.
ــ یکم دیگه بمون شهاب!
ــ نه خانمی نمیشه. الانشم نباید میکشوندمت پایین، ولی دیگه نتونستم.
_شبت خوش!
بیرون رفت و در را بست.
مهیا به اتاقش برگشت. صدای موبایلش آمد.
ــ پرده اتاقتو بکش.
مهیا به طرف پنجره رفت. شهاب بیرون ایستاده بود.
پرده اتاقش را کشید. روی تخت دراز کشید...
که پیام دیگری برایش آمد.
ــ آفرین! دیگه این پنجره رو باز نکن، تا من براش یه فکری بکنم.
مهیا، لبخند عمیقی زد.
آنقدر خوشحال بود، که سریع چشمانش گرم شدند...
#ادامه_دارد....
✍نویسنده: #فاطمه_امیری
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🌸
🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
ازخاک تاافلاک
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_صد_و_هفتم نگاهی به ساعت انداخت.
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸
🌸
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود
#قسمت_صد_و_هشتم
ــ به چی فکر میکنی؟!
مهیا لبخندی به شهاب زد.
ــ قبول باشه!
شهاب کنار مهیا نشست.
ــ قبول حق حاج خانوم! نگفتی به چی فکر می کردی، که اینقدر غرق شده بودی؟!
مهیا، لیوان چایی را برداشت و مشغول ریختن چایی شد.
ــ به این فکر می کردم که آخرین بار با چه آشفتگی، اومدم اینجا؛ و الان با،
چه آرامشی...
لیوان را به سمت شهاب گرفت. شهاب چایی را از دستش گرفت. اما دستش را رها نکرد.
ــ دوست داری بازم تنبیه بشی؟!
مهیا با تعجب به شهاب نگاه کرد.
ــ چیه؟! چرا اینجوری نگاه میکنی! گفتم بازم دوس داری تنبیه بشی؟!
ــ چ... چرا؟! من که کاری نکردم!
شهاب آرام دستش را نوازش کرد.
ــ که باچاقو برید...؟!
مهیا نگاهی به دستش انداخت.
ــ باور کن با چاقو برید!
ــ بعد چون مامانت حساسه، اینجوری برات پانسمان کرده؛ نه به خاطر اینکه رفتی بیمارستان و دستت بخیه خورده!
مهیا، بغض در گلویش نشست. فکر اینکه شهاب با بخواهد با او بد رفتار کند، عذابش می داد.
ــ شهاب! من فقط نمی خواستم نگران بشی...
ــ ولی باید حقیقت رو بهم میگفتی. بهم میگفتی که عمم چه حرفایی بهت زده! تو باید این حرف ها رو به من میگفتی؛ نه مریم!
مهیا سرش را پایین انداخت. شهاب نگاهی به مهیا انداخت. فقط خدا می دانست وقتی مریم برایش تعریف کرده بود؛ چقدر عصبی شده بود و چقدر نگران مهیا شده بود. همسرش تمام زندگیش، بیمارستان بوده و دستش، بخیه خورده بود.
ــ مهیا! خانمی! سرت رو بالا بگیر ببینم.
مهیا، سرش را بالا برد و در چشمان شهاب، خیره شد.
ــ قول بده؛ دیگه از من چیزی مخفی نکنی... تو زن منی! یعنی الان من از همه به تو نزدیکترم. تو هم همینطور. تو
مشکلاتت و اتفاقاتی که برات اتفاق میفته رو، به من نگی؛ به کی بگی؟!
خود من چند بار اومدم و باتو دردودل کردم یادته؟!
مهیا سری تکان داد.
ــ خب؛ من نمی خوام ذهنت رو مشغول کنم. تو سرت شلوغه، کارت سخته...
ــ مهیا جان! خانمی؛ هر چقدر سرم شلوغ باشه و کارم سخت، سخت باشه؛وظیفمه وقت برای همسرم بزارم. اگه وقتش رو نداشتم؛ هیچوقت جلو نمیومدم وازت خواستگاری نمی کردم. قول بده که چیزی از من مخفی نکنی!
ــ قول میدم!
ــ خداروشکر...
شهاب، مشغول نوشیدن چایی اش شد.
مهیا، ذهنش مشغول اتفاق چند روز پیش بود. نمی دانست در مورد حرف های نازنین چیزی به او بگویید یا نه؟!
میترسید به او نگوید و دوباره اتفاقات قبل پیش بیاید.... او تازه قول داده بود، که چیزی را مخفی نکند.
ـــ شهاب!
ــ جانم؟!
ــ من یه چیزی رو ازت مخفی کردم.
شهاب، اخمی کرد.
ــ نه...نه... یعنی تازه اتفاق افتاده. وقت نشد بگم.
شهاب با دیدن استرس مهیا، دستان سردش را در دست گرفت.
ــ بگو خانمی؟!
ــ چند روز پیش، یکی از دوستام رو، دیدم. دوستم نازنین. نمیدونم میشناسیش یا نه؟!
باآمدن اسم نازنین اخمی بین ابروهای شهاب افتاد.
ــ خب؟!
ــ اون، به خاطر یه اتفاقی، مجبور شد بره کرج! ولی اون رو بهم گفت، که به خاطر نجات زندگی من، اومده بود اهواز!
ــ نجات زندگی تو؟!
ــ آره! اومد کلی چرت وپرت گفت و رفت.
ــ چی گفت؟!
ــ مهم نیست چی گ...
ــ مهیا! چی گفت؟!
مهیا، دوست نداشت، این حرف ها را به زبان بیاورد؛ اما مجبور بود.
ــ گفت که... تو به درد من نمیخوری... تو اون آدمی که نشون میدی نیستی... و از این حرفا...
ــ تو باور کردی؟!
ــ این چه حرفیه شهاب! من فقط کنجکاو شدم که، نازی برای چی این حرفا رو زده؟! اصلا مگه تورو میشناسه؟!
شهاب نفس عمیقی کشید. دستای مهیا را نوازش کرد.
ــ یه روز همه چیز رو برات تعریف میکنم.
مهیا، با نگرانی به شهاب، چشم دوخت.
ــ اینجوری نگام نکن... من بهت نگفتم؛ چون دوست نداشتم ذهنیتت نسبت به دوستت خراب بشه. ولی ازت یه خواهشی دارم؛ مهیا...
ــ چی؟؟
ــ نه جواب تلفن هاش رو بده... نه حضوری ببینش! اصلا نمی خوام باهاش ارتباطی داشته باشی...
مهیا، سرش را به شانه ی شهاب تکیه داد.
ــ خودم هم، دیگه دوست ندارم ببینمش...
#ادامه_دارد....
✍نویسنده: #فاطمه_امیری
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🌸
🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
5.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مدل_بستن_روسری
مدل بستن روسری قواره دار بشکل توربان
تقدیم به بانوان کانال😍
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
﷽
✍حاجاسماعیلدولابے:
استغفارامانگاه انسان است؛
یعنے پناهگاه
وقتی گفتے استغفرالله
در پناه خدا هستے
و کجا امنتر و آرامش بخشتر
از آغوش خـدا
اَستَغفِراللهرَبےوَاتوبالیه
🌹🌷🌷
💠خداوند فرمود:هرچه دیدی هیچی مگو!من هم هرچه دیدم هیچی نمیگم. یعنی تو در مصائب صبور باش و چیزی نگو، منم در خطاهایت چیزی نمیگم.
💠هرچه درد را آشڪارتر ڪنی، دوا دیرتر پیدا میشود.اگر با ادب بودی و چیزی نگفتی راه را نشانت میدهد. باید زبانت را ڪنترل ڪنی ولو اینڪه به تو سخت بگذرد. چون با بیانش مشڪلاتت رو چند برابر میڪنی....
#سخن_بزرگان
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔊 روشی #زیبا در اختلافات زن و شوهری
🔴 #آیتالله_حائری
#کلیپ
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯