eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
168.9هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال فروشگاهیمون☘️👇 https://eitaa.com/joinchat/2759983411Cdc26d961b4 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_شصتو_هفت با التماس از پرستار پرسیدم گفت حالش خوبه نگران نباشم. خطی که رو دستش انداخته سطحی ب
پسره که انگار با حرف مادرش حسابی شیر شده بود گفت: غلط کرده دماری از روزگارش دربیارم که حالیش بشه با کی‌ طرفه.. خواست بهم حمله کنه که داداشم اومد ازم دفاع کنه. نزدیک بود دعوا بشه که یوسف داد زد: بس کنید دیگه. تموم کنید! دختر من داره میمیره... سرش رو‌ انداخت پایین و گفت: همه برن بیرون. نمی خوام هیچکسو ببینم. نگین رفت کنارش بشینه که گفت: مخصوصا تو! برو می خوام پیش دخترم تنها باشم.. نگین خواست چیزی بگه که پشیمون شد. یوسف نگاهی بهم انداخت و گفت: وقتی شقایق به هوش اومد بیا کارت دارم. شاید فردا... شاید.. نمی دونم؟!.. همونطور نگاش کردم. این وسط شاید از همه بیشتر اون شکسته شده بود. داغ خواهر جوونشو دید و از اونطرف حالا نوبت دخترش بود‌. به علاوه که پشت همه ی این ماجراها زنش حضور داشت. از بیمارستان همراه داداشم رفتم بیرون و برگشتیم تو همون مسافرخونه ای که قبلا گرفته بودم. داداشم عصبی بود و انگار که مدام می خواست چیزی بهم بگه. آخر سر که رسیدیم مسافرخونه بهش گفتم: داداش اگه گفتم خبرت کنن بخاطر این بود که یکم حالم خوب نبود احتیاج به مراقبت داشتم ولی حالا می بینم خوبم. مزاحم کارت نمیشم برگرد شهر دنبال کارت خانوادت نگران میشن.. چپ چپ نگام کرد و گفت: @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_شصتو_هفت یک لحظه گفتم نکنه تقصیر من بود؟ کاش مهریمو نمیخواستم از اول، کاش میفهمیدم عاشق خواه
چشمامو مالیدم و چیزی نگفتم، گفتم شر درست میشه حالا اونم یکاره رفت بالای سر مهسا و مادرش و با دوتا دستش محکم تکونشون داد که پاشن، مهسا که کامل خواب نبود از جا پاشد و گفت عمه چیه؟ گفت هیچی عمه جان میگم زشته پاشید بیاید تو حال مهمون اومده کلی آدم هست میگن لابد مامانش ناراحت نیست گرفته خوابیده، جلو مردم زشته... مهسا گفت عمه هیچکس غیر تو و خواهرات این حرفو پشت مامانم نمیزنه، نمیبینی صورتشو چقد چنگ انداخته؟... این همه سال با بابام زجرش دادید بسه تونه دیگه، خیلی ناراحتی مامانم نمیاد تو حال.. زشته؟ برا تو مایه آبروریزیه؟ پاشید گورتونو گم کنید بزارید مامانم یکم بخوابه فردا جون داشته باشه عمش گفت بیا و خوبی کن، مهسا خانوم کی داره چایی میده.. حلوا درست میکنه؟ همینا که میگی گورشونو گم کنن، باشه ما دست به سیاه و سفید نمیزنیم و میریم آبرو براتون نمونه.. مهسا نشست و شروع کرد اشک ریختن، نمیخواست اینجوری شه، دستشو گرفتم و گفتم من درستش میکنم.. رو به عمش گفتم الان زنگ میزنم خدمتکار گفت بیا ما خدمتکاریم دیگه آره؟ گفتم واقعا دنبال شرید انگار؟ نه، من خدمتکارم من بیشعورم من برا شوهرم ناراحت نیستم توروخدا ول کنید.. گوشیمو برداشتمو زنگ زدم به خانومی که گاهی میومد خونه مامانمو تمیز میکرد و گفتم هرجا هستی خودتو برسون، عمه هم زد بیرون و محکم درو بهم زد، مهسا گفت خیلی وقت بود تو دلم مونده بود، اینا کم مامانمو آزار ندادن.. آروم دستشو گرفتم و گفتم بیخیال نذار بیدار شه، بیا این کلیدو بگیر درو از تو قفل کن، من برم بیرون دم در این خانمه الان میاد. اون شب به بدترین شکل ممکن گذشت... شقایق که جرات نداشت بیاد دم پر مهسا ولی مدام بهم پیام میداد بگیر بخواب خسته ای دقیقا دو روز بود پلک روی هم نذاشته بودم اما خوابم نمیبرد که نمیبرد، هرچی سعی کردم نمیشد، قیافه سهیل میومد جلوی چشمم و مرگشو نمیتونستم باور کنم..! فردا صبح خونه کیپ تا کیپ آدم بود، مادر سهیلم گوشه پذیرایی اشک میریخت. رسمشون بود جنازه رو بیارن توی خونه... وضعیت بدی بود... روشو کنار زدن که باهاش خدافظی کنیم..، به صورت سهیل نگاه کردم، به پیشونیش که شکسته بود و بخیه شده بود، دقیقا مثل وقتی بود که خواب بود، نمیدونم چی شد... چه حالی شدم که خم شدم و پیشونیشو بوسیدم، سرشو بغل کردم و ضجه زدم، نمیتونستن از جنازه جدام کنن.. دلم برای سهیل با تمام بدی هاش میسوخت، دلم برای ناکام بودنش اینکه با عشق زندگی نکرد اینکه از زندگیش نتونست و نخواست که لذت ببره، هیچوقت بچه دار نشد، برای مادرش.. مادری که تازه بچه هاش بزرگ شده بودن و سرو سامون گرفته بودن و میخواست یه نفس راحت بکشه... @azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_شصتو_هفت +امروز برای زن و بچه ی یعقوب خونه میخرم.. ازشون امضاء میگیریم .. به عنوان رضایت و پ
با صمد به حجره رفتیم .. تمام مدت سکوت کرده بود .. پشت سر من وارد حجره شد و رو به روم نشست.. +ببین صمد من هر چی الان بهت میگم رو ، فقط بخاطر خودته.. وگرنه من خیلی وقته قسم خوردم و کاری به هیچ کس ندارم... تو چشمهاش خیره نگاه کردم و گفتم هیچ وقت مشروب نخور .. مست میشی حرفهایی رو میزنی که نباید... نمیخوام الکی الکی خودت رو ، تو دردسر بندازی.. صمد جوابی نداد لبهاش رو، روی هم فشار داد... +برو پایین با بچه ها مشغول کار شو .. سر خودت رو گرم کن و به هیچی فکر نکن .. صمد چند دقیقه بعد بلند شد .. نزدیک پله ها بود که گفتم صمد ، مبادا با بچه ها صمیمی بشی و همه چی رو واسشون تعریف کنی .. هیچ حرفی نمیزنی .. صمد باشه ای گفت و از پله ها پایین رفت .. همون لحظه اسد از پله ها بالا اومد و با تعجب پرسید صمد رو از کجا پیدا کردی؟ چی رو به کسی تعریف نکنه؟ فهمیدم آخر حرفهامون رو شنیده ... دفتر حسابرسی رو باز کردم و گفتم اتفاقی دیدمش.. اسد دوباره پرسید چی رو به کسی نگه؟ +ماجرای زندگیمون رو ... اسد روی صندلی نشست و گفت خیلی عجیبه .. چطور بعد از این همه مدت دیدیش.. اونم قبول کرده بیاد اینجا .. شاید قصد و غرضی داره .. شاید فهمیده زن گرفتی اومده واسه دشمنی .. یوسف حواست رو جمع کن .. لبخندی زدم و گفتم عوض اینا بهم تبریک بگو ، صنم رو پیدا کردم ... باهاش حرف زدم .. اسد ابروهاش رو بالا داد و گفت حرف زدی؟ +آره .. قراره مرضیه رو راضی کنم تا دوباره صنم رو عقد کنم .. اسد سرش رو تکون داد و با تاسف گفت مرضیه حامله است .. نکن این کارو یوسف .. نکن ... خودمم میدونستم که در حق مرضیه ظلم میشه ولی نمیتونستم از صنم بگذرم .. بحث رو عوض کردم و پرسیدم خونه پیدا کردی؟ _آره .. قرار گذاستم ظهر بریم .. ولی هنور به زن یعقوب خبر ندادم ... +آدرسش رو بنویس خودم میرم .. _تنها؟؟؟ +نه.. با صمد میرم ... اسد کمی دمغ شد و آدرس رو با دلخوری نوشت .. ظهر با صمد به خونه ی یعقوب رفتیم .. زن یعقوب تا منو دید گفت دست بردارید از سرمون .. یعقوب مرده .. اگه هم طلبی ازش دارید موند واسه اون دنیا .. دستهام رو ، توی جیبم فرو بردم و گفتم دیشب اومد تو خوابم .. نگرانتون بود .. میگفت زن و بچه ام سر پناه ندارند و خیلی ناراحت بود .. زن یعقوب بغض کرد و گفت حالا که مرده ، یادش افتاده .. زنده که بود هیچ وقت فکر ما رو نمیکرد +والا منم دل خوشی ازش نداشتم و چند باری باهم زد و خورد داشتیم .. تو خواب بهم گفت زن و بچم رو، راضی کن منم ازت بگذرم .. واسه خاطر این حرفش اومدم .. اومدم شما رو ببرم یه خونه واستون بخرم ولی شما هم تو کاغذ بنویس یا انگشت بزن که از ما راضی هستی و شکایتی نداری.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زن یعقوب چشمهاش رو پاک کرد و گفت واسه خاطر یه خواب میخواهی خونه بخری؟؟ +واسه خاطر یه خواب نیست.. واسه اون دنیام و رضایت خدا میخرم .. سجل داری بردار بریم .. زن یعقوب خیلی زود همراهم اومد و خونه ای که چند کوچه اونورتر ازشون بود رو به نام خودش خریدم و ازش نوشته گرفتم که از من و صمد راضیه و شکایتی نداره .. از خوشحالی چند بار انگشت زد .. باورش نمیشد صاحب خونه شده .. خم شد میخواست دستم رو ببوسه که عقب کشیدم .. کلید رو گرفت و گفت برم اثاثهامون رو بیارم که امشب زیر سقف خودمون بخوابیم .. سوار ماشین که شدیم کاغذ رو جلوی صورت صمد تکون دادم و گفتم خیالت راحت .. این ماجرا بین من و تو میمونه ، واسه همیشه .. نزدیک غروب بود و دیگه به حجره برنگشتیم .. به صمد گفتم میرسونمت .. صمد اجازه نداد و پیاده شد و گفت تا زنت رو راضی نکردی نیا سراغ صنم .. بهش امید میدی دوباره یه اتفاقی میوفته، نمیشه.. اونی که داغون میشه صنمه... +هر روز نه ولی زود به زود به دیدنش میام .. فردای روزی که عده اش تموم بشه عقدش میکنم چه زنم راضی باشه چه نباشه.. به طرف خونه حرکت کردم باید با مرضیه حرف میزدم .. سلطانعلی در رو باز کرد و با احترام زیاد سلام داد زیر لب و آهسته جوابش رو دادم .. از مادر دلخور بودم و نمیخواستم باهاش هم صحبت بشم بخاطر همین به اتاق خودمون رفتم .. چند دقیقه بعد مرضیه با سینی چای وارد اتاق شد و آروم سلام داد .. سینی رو کنارم گذاشت و گفت مادر تنهاست... اجازه بدی من میرم پیش مادر .. استکان چای رو برداشتم و گفتم شامم رو بیار اینجا باهات کار دارم .. مرضیه رفت و یک ساعت بعد با آفت برگشتند .. آفت سینی غذا رو وسط اتاق گذاشت و رفت .. مرضیه سفره رو باز کرد و گفت چیکارم داشتید؟؟ +شامت رو بخور میگم .. ناهار نخورده بودم و با اشتها مشغول خوردن شدم ولی مرضیه فقط با غذاش بازی میکرد ••-••-••-••-••-••-••-•• ~JOIN↴🌸{ @azsargozashteha} ••-••-••-••-••-••-••-••