4_452715601975052289.mp3
1.6M
سوره #بقره❤️
صفحه ی ۲۳🌹
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
قسمت #اول داستان جذابمون از امروز شروع میشه حتما دنبالش کنید و لذت ببرید❤️😍👇👇 #قسمت_اول سلام اسم
#قسمت_پنجم
روز عروسی گردنبند رو گذاشتم توی جیب کتم و با خودم گفتم بعد از رقص عروس میندازم گردنش.
عروسی خیلی خوبی برگذار کردیم همه چیز به بهترین شکل ممکن بود، بعد از رقص ،از فیلمبردار خواستم لحظه ی غافلگیر شدن یاسمنو ثبت کنه. گردنبندو از جیبم دراوردم و کنار گوش یاسمن گفتم یه سورپرایز ویژه برات دارم ،یاسمن با تعجب نگام کرد و گفت همه ی عروسی برام سوزپرایز بود دیگه
خندیدم و گفتم نه هنوز مونده چشماتو ببند
گردنبندو جلوی چشمام گرفتم و آروم گفتم ،خب حالا میتونی چشماتو باز کنی ،یاسمن با ذوق نگاهی بهش انداخت چند لحظه ماتش برده بود،برق زیبای اون چشم همه رو گرفته بود.
زن داداش یاسمن اومد جلو و با ذوق گفت وااای باورم نمیشه تو کل زندگیم چیزی به این قشنگی ندیده بودم خوش به حالت یاسمن اقا فرزاد خیلی دوست داره ها.
یاسمن محکم بغلم کرد و گفت ممنون بابت هدیه ی قشنگت خیلی خوشحالم کردی .
زن داداشش یهو گردنبندو از دستم بیرون کشید و اجازه نداد که برای اولین بار یاسمن اونو لمس کنه و بندازم گردنش .با تعجب نگاش کردم ،داشت به گردنبند مات و مبهوت نگاه میکرد با ذوق و حسادت گفت خیلی قشنگه مبارکت باشه،یاسمن چشم غره رفت و گفت ممنون،گزدنبند رو گرفتم و انداختم گردنش .چقدر روی پوستش میدرخشید
@azsargozashteha💚
#ادامه_دارد
ماجرای حضور مادر بزرگم و برکت وجودش برای من و خانوادم❤️👇👇👇
@azsargozashteha💚
سلام ادمین عزیز
میخاستم از خیر و برکتی که قدیمیا به خونه ی ادم میدن بگم بهتون.
شوهر من کارمند ساده ای بود توی بانک با درامد مشخص و محدود
منم خانه دار.
یه شب با بچه هام رفتیم خونه عموم که به مادربزرگم سر بزنیم اخه شیفتی نگهش میدارن یک ماه خونه ی هر کدوم بصورت چرخشی
ما رفتیم اونجا و شوهرم خیلی ناراحت شد از رفتار خانواده ی عموم با مادر بزرگم. با بی احترامی باهاش حرف میزدن و رفتار میکردن.
با اون زانو درد ،زنموم گذاشتش بغل سینک ظرف بشوره من دیدم حالم بد شد
گفتم ننه جان از شما سالمتر نبود کسی ظرف بشوره؟؟؟ یواشکی در گوشم گفت اینجا کار نکنم یه روزم نگه نمیدارن منو.
برگشتیم خونه با حال گرفته،شوهرم که اهل غیبت نیست گفت نسترن نظرت چیه یه مدت مادربزرگو بیاریم پیش خودمون
گفتم چطور مگه؟؟؟ گفت بدت نیاد ولی عموت اینا عین کلفت باش رفتار میکردن انگار اضافس،دلم سوخت به خدا
مام این روزا رو داریم .
گفتم باشه بیاد من که حرفی ندارم.
مادربزرگمو به زور و التماس اوردم خونم برای یه هفته بش قول دادم ولی الان چهارساله کنارمونه
کاری ندارم که تو ماه اول شوهرم به پیشنهاد دوستش از بانک اومد بیرون ،تو یه سال اول وضعمون زیر و رو شد،کارگاه ام دی اف زدن
برای سرمایه ی اولیه مجبور سدیم ماشینو مغازه رو بفروشیم که خدارو شمر بعدش دوباره خریدیم
به قدری این زن تو زندگیم خوش قدم بود بعد ها فهمیدم چقدر بچه هاش بهش ظلم میکردن ،فقط از پدر مادر من راضی بود و دعاشون میکرد
شوهرم نمیزاشت مادربزرگم بره میگفت باید بمونی
اونم میگفت شما جوونید درست نیس من خونتون باشم مزاحمتون میشم
ولی شوهرم زیر بار نمیرفت
من حتی یه بارم از شوهرم نخاستم بذاره مادربزرگم بمونه یا بره
گفتم تو قراره خرجی بدی
ولی نه تنها وجودش برام سختی نداشت بلکه کمک حالمم بود
بمیرم الهی برای اینکه حس سربار بودن نکنه میره حبوباتو برنجمو میاره پاک میکنه هر چی میگم اینا تمیزن میگه نه من کار نکنم مریض میشم
نمیدونم از برکات وجودش چی بگم
من یادم نمیره مادربزرگم جوان که بود برای ماها چیکارا میکرد
به خدا نون تازه و صبحانه ی ارگانیکش از سفره ش جمع نمیشد برامون
دخترام عاشقشن و دعای هممون اینه که خدا از بلا حفظش کنه و برامون نگهش داره
@azsargozashteha💚
#پند_نامه
🍀🌷 داستان جریح عابد
در بنی اسرائیل عابدی بود که او را جریح می گفتند در صومعه خود عبادت خدا می کرد. روزی مادرش به نزد او آمد در وقتی که نماز می خواند، او جواب مادر را نگفت. بار دوم مادر آمد و او جواب نگفت. بار سوم مادر آمد و او را خواند جواب نشنید.
مادر گفت از خدای می خواهم ترا یاری نکند! روز دیگر زن زناکاری نزد صومعه او آمد و در آنجا وضع حمل نمود و گفت: این بچه را از جریح بهم رسانیده ام.
مردم گفتند: آن کسی که مردم را به زنا ملامت می کرد خود زنا کرد. پادشاه امر کرد وی را به دار آویزند.
مادر جریح آمد و سیلی بر روی خود می زد. جریح گفت: ساکت باش از نفرین تو به این بلا مبتلا شده ام.
مردم گفتند: ای جریح از کجا بدانیم که راست می گوئی؟ گفت: طفل را بیاورید، چون آوردند دعا کرد و از طفل پرسید پدر تو کیست؟ آن طفل به قدرت الهی به سخن آمد و گفت: از فلان قبیله، فلان چوپان پدرم است.
جریح بعد از این قضیه از مرگ نجات پیدا کرد و سوگند خورد که هیچگاه از مادر خود جدا نشود و او را خدمت کند
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_پنجم روز عروسی گردنبند رو گذاشتم توی جیب کتم و با خودم گفتم بعد از رقص عروس میندازم گردنش. عر
#قسمت_ششم
این گردنبند فقط لایق یاسمن بود چه خوب که براش گرفتم ،تا اخر مجلس همه مات و مبهوت گردنبندو نگاه میکردن و تعریف و تمجید بود که به گوشم میرسید.
وقتی مراسم تمام شد همه تا جلوی در همراهیمون کردن.دل تو دلم نبود که میخاستم با عشقم زندگیمو شروع کنم
یاسمن به کمک من لباس عروسشو عوض کرد و گردنبندو هم گذاشت روی میز کنار تخت.همه چیز عالی برگذار شده بود و خوشحال بودم و خدارو شکر میکردم.
صبح زود با صدای یاسمن از خواب بیدار شدم داشت کنار گوشم اهنگ میخوند ،چشمامو که باز کردم لبخندی زدم و گفتم سلام صبح بخیر اولین روز زندگیمون مبارک
خندید و گفت صبح بخیر عزیزم باورم نمیشه تو خونه ی خودمون باشیم ،یکمی باهم حرف زدیم و بعدش یاسمن بلند شد و گفت الانه که مامانم برامون صبحانه بیاره
میرم لباسامو عوض کنم ،من هم از جام پاشدم و رفتم توی اشپزخونه کتری رو پر کردم و گذاشتم تا بجوشه
چند لحظه بعد یاسمن از توی اتاق صدام کرد و گفت فرزاد یادت نمیاد دیشب گردنبندمو کجا گذاشتم؟؟؟ نیستش هر چی میگردم....
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_ششم این گردنبند فقط لایق یاسمن بود چه خوب که براش گرفتم ،تا اخر مجلس همه مات و مبهوت گردنبندو
#قسمت_هفتم
بیخیال گفتم همونجا روی عسلی کنار تخت گذاشتی.دوباره صداش بلند شد و گفت هر چی میگردم نیست نمیدونی رو کدوم عسلی گذاشتم؟؟ رفتم توی اتاق و گفتم اونجا گذاشتی دیگه یادت رفته؟؟ خودم از گردنت بازش کردم گذاشتم اونجا
یاسمن سرشو تکون داد و کلافه گفت نمیدونم اصلا یادم نمیاد جایی غیر از اینجا باشه.
صدای زنگ در بلند شد ما هم شروع کرده بودیم تمام اتاقو میگشتیم دنبال گردنبند.
یاسمن گریه ش گرفته بود و میگفت من مطمئنم دزد اومده شب که ما خاب بودیم گردنبندمو برداشته برده
عصبی گفتم اخه من خابم اونقدرم سنگین نیس مطمئنم اگه کسی وارد اتاقم میشد میفهمیدم ،از اون گذشته مگه کسی کلید اینجارو داره که بخاد بیاد خونه ی ما؟؟؟
یاسمن با گریه گفت پس میگی چی شده کسی نیومده تو خونمون پس گردنبند به اون گندگی مگه میشه گم بشه؟؟؟
با ناراحتی گفتم حالا برو درو باز کن هلاک شد اونی که پشت دره
با گریه رفت درو باز کرد مادرش پشت در بود وقتی حال و روز یاسمنو دید بیچاره حسابی ترسیده بود با نگرانی اومد و پرسید چی شده؟ دعواتون شده؟؟؟ یاسمن با گریه گفت کاش دعوامون میشد ،گردنبندم نیس مامان،خودم دیشب گذاشتم رو عسلی و حالا انگار آب شده رفته تو زمین ،مادر یاسمن گفت خاک بر سرم گم کردیش؟؟؟
خب فکرتو به کار بنداز ببین کجا گذاشتیش اخع مگه کوچیک بود که به این راحتی گم بشه ؟؟؟
جواب دادم والا تمام اتاقو زیر و رو کردیم حالا وقتشه سالنم بگردیم
مادر یاسمن صبحانه رو روی میز گذاشت و پا به پای ما شروع کرد به گشتن اتاق و سالن
@azsargozashteha💚
#ادامه_دارد
#دردل_اعضا
سلام من باردارم ، مادر بزرگم ۴۰ سال پیش فوت شده، و من اصلا ندیدمش، خواب دیدم بابام و مامانم اومدن خونم و بابام میگه میخوام مادر بزرگتو تو اتاق شما دفن کنم،بعد رفت تو اتاق و با مامانم شروع کردن به کندن قبر گفتم دارین چکار میکنین بابام گفت مادرم وصیت کرده قبرش اندازه ی دو نفر باشه ، به مامانم گفتم من میترسم اینکارو نکنین اینجا .میخوام اینجا رو اتاق بچه کنم ببریدش خونه خودتون، مامانم به بابام گفت و اونام و از خونم رفتن
وحشت زده از خاب بلند شدم و رفتم پیش کسی که تعبیر خواب انجام میده
ذهنم همش درگیر بود که چی قراره بشه این چه خابی بود من دیدم اخه
شوهرم میگفت چون بارداری خاب آشفته دیدی تعبیر نداره نگران نباش انقدر
ولی من حس بدی داشتم و نگران بودم نمیتونستم آروم باشم ،خلاصه رفتم دنبال تعبیر خابم ،اون حاج اقا بم گفت کسی از عزیزانت یا بیمار میشه یا ازدستشون میدی متاسفانه
اینو که شنیدم تمام بدنم یخ کرد داغون شدم انگار و ضعف کردم و همونجا نشستم
نمیدونستم قراره چی بشه و سر کیی بلا بیاد نشستم به گریه کردن تا شب که شوهرم از سر کار اومد
دلداریم داد و گفت صدقه بزار چیزی نیست همه خابا که تعبیر ندارن
ولی من دیگه آروم نمیشدم
یک هفته گذشت
صبح با سر درد بدی از خاب بیدار شدم
هنوز صورتمو نشسته بودم که تلفن زنگ خورد گوشیو برداشتم دیدم خواهر بزرگمه بهم گفت ملیحه خوبی؟ چه خبر؟؟ کسی بت زنگ نزده؟؟؟
گفتم خوبم نه برا چی؟؟ مگه چی شده؟؟
گفت هیچی ،داداش رضا و پسرش رفتن شمال از دیروز زنگ نزدن زنش نگران بود ولی رضا بی ملاحضه س یادش رفته زنگ بزنه نگران نشو
یهو یه چیزی توی دلم کنده شد یاد تعبیر خوابم افتادم گوشیو قطع کردم و سریع شماره ی داداشمو گرفتم زنگ میخورد ولی کسی جواب نمیداد
راست میگفتن رضا بی ملاحضه بود و این چیزا مهم نبود براش ،حتما زنگ میزد
ولی دو روز گذشت و خبری از داداشمو پسرش نشد
و اخر سر هم پلیس جنازه ی برادرمو پسرشو توی چادر پیدا کرد که به خاطر گازپیکنیک خفه شده بودن
و اون خواب نحس تعبیر شد و داغ عزیزامو به دلم گذاشت
برای دلمون دعا کنید که آروم بگیره😔
@azsargozashteha💚
اروم از کنارآقا و ننم بلند شدم که برم دست به آب. چشمم افتاد به نور زردی که از ته حیاط معلوم بود ،اولش ترسیدم فکر کردم تو خاب و بیداری هستم چند بارپلک زدم ولی نه درست میدیدم ،رفتم نزدیک همون چاه .زمزمه ای به گوشم خورد
_منو آزاد کن ،منو آزاد کن
جاخوردم نمیدونستم از ترس چکار کنم ،شاید باورتون نشه ولی با چشمای خودم دیدم که پدرم تو اون چاه گیرافتاده و صدام میکنه نمیدونستم چکار کنم برگشتم سمت اتاق پدرم همونجور زیر پتو خابیده بود .پس این کیی بود، دست انداختم که روکش چاهو کنار بزنم ولی از پشت یکی منو کشید و انداخت کنار
نفسام تنگ شده بود با ترس به کسی که منو پرت کرده بود کنار نگاه کردم
زبونم بند اومده بود،یهو دست انداخت به گوشه ی لباسمو بلندم کرد
https://eitaa.com/joinchat/2188509274C9b8b76b961
این داستان واقعی وجذاب رو دنبال کنید از شدت هیجان مو به تنتون سیخ میشه😰😥🔞