شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_پانزدهم خانم علیمی خواست بره که یاسمن پرید جلوش و گفت: نه اتفاقا نرو کجا می خوای بری؟ وایسا ب
#قسمت_شانزدهم
با عجز رو به خانم علیمی گفتم: خواهش می کنم شما بفرمایید من ازتون معذرت می خوام.
این زن روانیه بدبخت شده دست خودش نیست.
انقد شک کرده که تمام روحش سیاه شده.
من از شما عذر می خوام...
با زور خانم علیمی رو راضی کردم تا بره از اتاق بیرون.
یاسمن داشت مثل زنای کولی جیغ می زد و به سر و صورتش می کوبید.
کی انقد عوض شده بود که نفهمیده بودم؟! کی انقد بد شده بود؟ مگه من چیکار کرده بودم؟ همونطور زل زده بودم بهش.
خونم به جوش اومد با عصبانیت داد زدم: خفه شو یاسمن!
وقتی خانم علیمی رفت رفتم سمت یاسمن بازوش رو گرفتم کشون کشون آوردمش سمت میز.
در اتاق رو بستم و رو به بقیه که جلوی کانکس جمع شده بودن گفتم: برید سر کارتون!...
یاسمن داشت مثل ابر بهار اشک می ریخت و من، دیگه قار و قور شکمم یادم رفته بود.
رفتم جلو بدجور قاطی کرده بودم با ناراحتی گفتم: این چه کاریه یاسمن؟ تو از من چی دیدی که اینطوری می کنی؟ مگه من هرزه ام که انقد بهم شک کردی؟ صادقانه دوستت دارم همه ی هستیمو ریختم به پات خیلی واسم سنگینه که اینطوری داری درباره ام قضاوت می کنی و آبرومو می بری. از زندگی ناامیدم کردی...
یاسمن با نفرت نگاهم کرد و گفت: این غذاها چیه؟ با هم داشتید می خوردید؟ فرزاد تو به من خیانت کردی مگه من چی کم گذاشتم؟...
دستاشو گرفتم و گفتم: این غذا به این دلیله که از دیروز گرسنم.
به هر چیزی که قبولش داری قسم تو تنها زن زندگی منی جز تو به هیچ زنی تا حالا فکرم نکردم چرا چند روزه شکاک شدی ......
@azsargozashteha💚
#ادامه_دارد
#پند و #حکمت
🌹🌷مردی نابینا زیر درختی نشسته بود! پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت:قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟» پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت:آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟ سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید: احمق،راهی که به پایتخت می رود کدامست؟ هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد. مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید:برای چه می خندی؟
نابینا پاسخ داد:اولین مردی که از من سووال کرد، پادشاه بود. مرد دوم نخست وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود.
مرد با تعجب از نابینا پرسید:چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟ نابینا پاسخ داد: «رفتار آنها … پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد…
ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد.
طرز رفتار هر کس نشانه شخصیت اوست... نه سفیدی بیانگر زیبایی است.. و نه سیاهی نشانه زشتی..
کفن سفید اما ترساننده است..و کعبه سیاه اما محبوب ودوست داشتنى است..
شرافت انسان به اخلاقش است 💜
.@azsargozashteha💚
#تجربه_اعضا
سلام و عرض ادب
همسر من یه فرشته اس
از نظر اخلاق و احساسی که خرج منو بچه ها میکنه..
از نظر دست و دل بازی..
آدمای پولداری نیستیم ولی خداروشکر در حد توان برامون مایه میذاره
حسابی پشت منه جلوی همه
از محبت کردن گرفته تا احترام
هیچ مشکلی بین ما نیست
واقعا به لطف خدا یه شوهر فهمیده گیرم اومده که البته اینارو مدیون خوش رفتاری خانواده شم
چون الگوی اول بچه پدر و مادرش هستن.
همه چیز بین ما عالیه حتی آخرای هفته شروع میکنه به نظافت خونه
با کمک هم جارو میکنیم
تی میکشیم و گردگیری و خرید کلی برای خونه.
به یاد ندارم تنهایی کارای خونه رو انجام داده باشم
نمیذاره بفهمم خستگی یعنی چی.
تنها مشکل سر راه زندگی ما که مشکل کوچیکی هم نیست اینه که شوهر من یکم در روابط با دوستان ساده اس.
مهربانی زیاد که منجر به سو استفاده میشه.
چند وقت پیش اومد بهم گفت
اگه خونمونو ازمون بگیرن چکار میکنی؟
گفتم یعنی چی؟
گفت همینطوری میپرسم
گفتم سکته میکنم چون آیندمون تحت شعاع قرار میگیره و با درآمد های الان نمیشه صاحب خونه شد.
گفتم چیزی شده؟
گفت به خدا ۶ ماهه دارم خودمو میخورم پیر شدم دیگه نمیتونم دروغ بگم و ازت قایم کنم
#ادامه_دارد👇
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#تجربه_اعضا سلام و عرض ادب همسر من یه فرشته اس از نظر اخلاق و احساسی که خرج منو بچه ها میکنه.. از ن
#ادامه
انگار آب یخ ریختن روم
گفتم تو رو خدا بگو چی شده
گفت با سند خونه ضامن علی شدم اونم گذاشته رفته
خونه ما رو دیر یا زود ازمون میگیرن
گفتم علی که آدم کثیفیه
گفت دلم به حال زن و بچش سوخت
گفتم دلت به حال زن و بچه خودت نسوخت؟
نمیخوام ببینمت برو یکی دو روز یه جایی
من قلب و مغزم با هم درد گرفت
مگه ۱۱ سال پیش ضامن وام ازدواج وحید نشدی پولشو نداد و یه لیوان آبم روش… ؟
به خدا تو خیلی بی فکری که رو خونت قمار کردی
با همه عشقی که بهش داشتم
احترامی که براش قائل بودم
بخاطر بی فکریش تو دل من مرد
خونمونو ازمون گرفتن
با فروش طلا و ماشین با بدبختی رفتیم یه جا رو رهن کردیم
یعنی بعد این همه سال جون کندن تازه شدیم مستاجر
دارم آتیش میگیرم
دستمونم از نظر قانونی به جایی بند نیست
اون آدمم آب شده رفته تو زمین
معلوم نیست کجای ایرانه
یا اصلا خارجه
خواستم بگم دوره زمونه دلسوزی نیست
بخدا نمیگم بد باشین
فقط منطقی ریسک کنین
نه مثل ما که به خاک سیاه نشستیم..
@azsargozashteha💚
4_452715601975052295.mp3
1.13M
سوره #بقره❤️
صفحه ی ۲۹🌹
@azsargozashteha💚
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
#قسمت_شانزدهم با عجز رو به خانم علیمی گفتم: خواهش می کنم شما بفرمایید من ازتون معذرت می خوام. این
#قسمت_هفدهم
مگه از من چی دیدی که انقد عوض شدی؟...
سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت. دلم خیلی گرفته بود چرا یاسمن اونطوری میکرد؟
بدون اینکه چیزی بگه از اونجا رفت. من موندم و غذایی که یخ کرده بود و اشتهایی که کور شده بود.
آهی کشیدم و تا غروب فقط به اون آبروریزی فکر کردم.
به اینکه الان می گفتن عروس جوونش اونطور اومده سر کار پس حتما ریگی به کفششه و تو ذهن همه تبدیل شده بودم به یه آدم کثیف.
با این رفتاراش کم کم داشتم ازش سرد می شدم. اصلا مات و مبهوت بودم یعنی چی دلیل این کارا؟
چند روز تو قهر موندیم و اصلا لام تا کام باهاش حرف نمی زدم. هیچی درست نمی کرد و منم بیرون غذا می خوردم.
سر هیچ و پوچ داشت زندگیم میپاشید از هم. یه شب تصمیم گرفتم برم خونه باهاش حرف بزنم تکلیفمو روشن کنم نمی شد که این ظلمو تحمل کرد آخه مگه چیکار کرده بودم؟
یه شاخه گل گرفتم رفتم خونه. یاسمن تو حموم بود تصمیم گرفتم تا میاد زنگ بزنم پیتزا بیارن تا کنار هم شام بخوریم و تموم شه این بچه بازیا.
همین که اومد دید اومدم رفت تو قیافه رفتم جلو با مهربونی گل رو گرفتم طرفش و گفتم: عزیزم خواهش می کنم تموم کن این دوریو من که کاری نکردم اینطوری مجازاتم می کنی.
تو آبرومو بردی ولی خب مهم نیست بیا همه چیزو فراموش کنیم. بیا تموم کنیم این مسخره بازیا رو...
یاسمن چیزی نگفت و سکوت کرده بود. باز هم جای شکرش باقی بود که بلوا به پا نکرد.
پیتزا رو آوردن یاسمن رو صدا زدم و گفتم: بیا شام رسید...
اومد بیرون نگاهی به پیتزا انداخت و نشست کنارم.
یه تیکه دادم دستش و گفتم: بخور عزیزم. اخماتو وا کن دیگه... با بغض گفت: من چقد برات مهمم فرزاد؟...
بغلش کردم و گفتم: این حرفو نزن دیوونه تو همه چی منی نمی تونم جز تو هیچ کسو دوست داشته باشم.. سرشو انداخت پایین و گفت: اگه من نباشم زود ازدواج می کنی مگه نه؟...
نوک دماغش رو کشیدم و گفتم: دیگه اینطوری نگو. همون یاسمن قبل باش. اصلا می خوام بریم مسافرت، یکم حال و هوامون عوض شه.
نظرت چیه؟...
سرشو تکون داد. از اینکه داشتیم مثل سابق خوب می شدیم خوشحال بودم.
تصمیم گرفتم بریم کیش تا هم کلی خرید کنه و هم حال و هواش عوض شه و بگرده.....
@azsargozashteha💚
#ادامه_دارد
⚜️⚜️⚜️⚜️
از زمزمه دلتنگیم، از همهمه بی زاریم
نه طاقت خاموشی ،نه تاب سخن داریم
آوار پریشانی ست،رو سوی چه بگریزم؟
هنگامهٔ حیرانی ست خود را به که بسپاریم؟
تشویش هزار "آیا" وسواس هزار "امّا"
کوریم و نمی بینیم ،ورنه همه بیماریم
دوران شکوه باغ،از خاطرمان رفته است
امروز که صف در صف،خشکیده و بی باریم
دردا که هدر دادیم ،آن ذات گرامی را
تیغیم و نمی بُرّیم ،ابریم و نمی باریم
ما خویش ندانستیم،بیداری مان از خواب
گفتند که بیدارید ، گفتیم که بیداریم !
من راه تـو را بسته، تـو راه مرا بسته
امّیدرهایی نیست، وقتی همه دیواریم.
#استاد_حسين_منزوى
@azsargozashteha💚
#داستان_زندگی❤️
سلام. با آرزوی سلامتی برای شما خانم مهربون.
میخوام داستان زندگیمو بگم شاید بتونم تلنگری به بقیه بزنم و بتونم کمکشون کنم سعی کنن بیشتر از زندگیشون لذت ببرن.
من ۸ ماهم بوده که پدر و مادرم از هم جدا شدن و من به مامانم واگذار شده بودم که بابام رفته منو دزدیده و آورده بوده…!
مادرمم دیگه سراغمو نگرفته بود که بچه ۸ ماهه چی شد؟ کجاست؟
چی میخوره؟ کی ازش مراقبت میکنه؟
من یه پدر و مادربزرگ دارم که حکم فرشته تو زندگیم دارن و من عقیدم اینه مهر و محبتی که تو دل اینا نسبت به من هست یه مهر خداییه و خیلی خاص و کم پیداس.. طوریه که من از نظر عاطفی چیزی کم نداشتم اما مشکل مالی داشتم.
هر آدمی ۱۰ تا ویژگی خوب داره ۲ تا بد.. مادربزرگ من با تمام عشق و علاقش به من یه اخلاقی داشت یکم سخت پول خرج میکرد.
خلاصش کنم خیلی سختی کشیدم
من بیشتر موقع ها خونه عمه هام میموندم چون پدربزرگم کشاورزی داشت و باید میرفت روستا.
وسط تابستون خونه عمه هام مانتو و روسری سرم بود و همیشه با یه حس سنگینی سر سفرشون بودم.
زیاد حالم خوش نبود.
رفتم سرکار توی رستوران خوب.
واسه صندوق داری انتخاب شدم
شیفت شب ساعت ۱ شب میومدم خونه.
خیلی تلاش کردم..
خیلی پشتم حرف میزدن همیشه بهم میگفتن تو بی مادری کی دختر بی مادر میگیره
اما تمام این آدما الان دلشون میخواد زندگی منو داشته باشن
من هیچوقت رنگ پدر و مادر درست حسابی ندیدم
پدرم پر از گرفتاری بود و من بین گرفتاریاش جایی نداشتم و ازش توقعی نداشتم من اینو پذیرفتم
من مسئول زندگی خودم هستم
و واسه زندگیم برنامه ریزی کردم
واسه لحظه به لحظه اش…
الان ازدواج کردم و خیلی حالم خوبه
نمیگم مشکل ندارم تو زندگیم
چرا دارم اما من آدمیم که راه کنار اومدن با پایین بالای زندگیو با سن کمم پیدا کردم
چون بچه طلاق بودم نمیخواستم خودمم طلاق بگیرم یه وقت
تو زمینه ازدواج خیلی مطالعه کردم خیلی سوادموتو این زمینه بالا بردم تونستم آدم مناسبی هم انتخاب کنم.
زندگی هر انسانی دست خودشه
الان مدرس و مترجم زبانم
خیلی علاقه داشتم به زبان
از ۹ سالگی کلاس رفتم
یکم بابام یاد میداد
از وقتیم یارانه دادن یارانه هام پول کلاسام میشد و بعدشم خودم کار کردم و جمع کردم
از خیلی چیزا زدم
در عین حال همیشه هم خوشتیپ و به روز میچرخیدم
من میتونستم زندگیو واسه خودم زهرمار کنم
روزی ۲۰ بار خودمو سرنوشتمو لعنت کنم اما سرنوشت من این بود.
پس تصمیم گرفتم جلو برم
نرم سمت منفی راه درست رو پیش بگیرم
#ادامه_دارد
4_452715601975052303.mp3
1.38M
سوره #بقره❤️
صفحه ی ۳۰🌹
@azsargozashteha💚