eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫
164هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.4هزار ویدیو
13 فایل
داستان زندگی آدمها👥 شما فرستاده ایید⁦👨‍👩‍👧‍👦⁩📚⁦ کانال تعبیر خوابمون 👇🤍 https://eitaa.com/joinchat/1319240024C241ce5aee0 تبلیغات پربازده👇✅ https://eitaa.com/joinchat/3891134563Cf500331796 ادمین گرامی کپی از مطالب کانال حرام و پیگرد دارد❌❌❌
مشاهده در ایتا
دانلود
🛑💉جایگزین در طب اسلامی 👈🏻1.حجامت هر ساله 👈🏻2.بازی با خاک 👈🏻3.استشمام دود اسفند و کندر هرهفته 👈🏻4.خوردن سیر هر هفته پخته یا خام 👈🏻5.مصرف سرکه طبیعی در غذا 👈🏻6.مصرف نمک دریا قبل و بعد غذا 👈🏻7.مصرف انجیر 👈🏻8.مصرف روغن زیتون در غذاها 👈🏻9.مصرف زیتون روزی 7عدد 👈🏻10.مصرف عسل روزانه یا هفتگی 👈🏻11.استشمام گل نرگس 👈🏻12.تربت الحسین در ابتدای تولد 👈🏻13.روغنمالی بدن با روغن زیتون 👈🏻14.مداومت به خوردن سیب 👈🏻15.مصرف شلغم و سویق آن 👈🏻16.انگشتر عقیق جزع یمانی 👈🏻17.همراه داشتن رقعه الجیب 👈🏻18.قرائت آیه الکرسی و معوذتین 👈🏻19.پرهیز از خوراکی‌های صنعتی 👈🏻20.پرهیز از امواج منفی مثل وایفای و موبایل و.. 👈🏻21. داروی امام کاظم علیه السلام
۱۸ مرداد ۱۴۰۳
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد♨️🚫
#داستان_زندگی ❤️🍃 مریم سلام عشقا حالتون خوبه میخام یکمی از داستان زندگیمو براتون تعریف کنم میخام
🌸🍃 دختری از دیار غریب سلام داستان زندگی دارم که حقیقته وامیدوارم هم درس عبرت بشه برای دیگران هم پندی از جناب دوستان برای من این داستان با این عنوان شروع میشه ....دختری از دیار غریب .... دختری هستم که پدر به چشم ندیده ام واژه پدر برای من گنگ نامفهومه چون تاچشم باز کردم مادرم قهرمان من بود ما چهار خواهر ودو برادریم یادم می یاد فقط عروسی یه خواهر ویه برادرم یادمه دوخواهر ویه برادر بزرگم اصلا یادم نیست فکر کنم خیلی کوچک بودم که اونها ازدواج کردن زندگی فقیرانه داشتیم مادرم خیاطی می کرد وخرج ما رادر می‌آورد واون زمان هم از بهزیستی ۳۰۰۰ تومان ماهیانه دریافت می کرد مادرم زن مهربان بود بااین که بی سرپرست بود ولی گاهی وقط ها از از خانواده های فقیر پول خیاطی نمی گرفت همیشه توکلش به خدا بود وبااین که عموی ثروتمندی داشتیم هرگز دستش جلوی نرفت ولی بااین خیاطی بهترین لباس وخوراک برامون فراهم می کرد مادرم فرشته ای بود که بال نداشت یه خونه کاه گلی که هرسال برای عید مادرم تمام دیوار هایش را باید گل مالی می کرد که برای عید نو نوابشه تا اونجایی که من یادمه برادر بزرگم وهر دو خواهرام به شهر رفتن وانجا زندگی کردن برادر دیگه هم سربازی رفته بود وخواهر دیگه ام که ۳ سال ازم بزرگتر بود با پسر عموی سومم ازدواج کرده بود که اونم توی ده زندگی می کردآخه من سه تا عمو داشتم که در همسایگی ما بودن خلاصه من موندم ومادرم مادر باز خیاطی می کرد وتا من توزندگیم از هم کلاسی هایم عقب نباشم اما باز گاهی موقع ها کم می آورد اما خدا را گوشه گوشه خانه حس می کردیم یک روز که از مدرسه بهمون گفتن که ۴۰۰ تومان بیارید برای مدرسه وتا اون روز آخرین مهلت بود من گریه می کردم وبه مادر میگفتم من خجالت میکشم نمی رم مدرسه اگر پول بهم ندی ومادر عزیزم هم نداشت وغصه می خورد ودست به دعا میشد یهو دیدم صدای در آمد رفتم در راباز کردم کسی نبود تمام کوچه راهم نگاه کردم کسی نبود موقع برگشتن توی خونه یه پاکت دیدم که روی تمام پاکت باخط کوفی نوشته بود یاعلی یاعلی ویاعلی یعنی باور کنید صد بار نوشته بود یا علی رفتم نشان مادرم دادم با گریه درش باز کرد دیدم دقیقا ۴۰۰ تومان توی پاکت بود خودم مادرم خیلی گریه کردیم خیلی ومادرم بهم گفت بیا خدا پول را برامون رسوند که محتاج غیر خودش نشیم و من رفتم مدرسه... کلاس چهارم بودم ولی سنم وقد وهیکلم از هم کلاسی هام کوچک تر بود آخه موقعی که به دنیا آمدم شناسنامه مرا سه سال بزرگ تر گرفتن نمی دونم چرا .یه روز صبح با جیغ وگریه از خواب بیدار شدم خانه ما همون طور که گفتم کلنگی بود وعقرب ومار داشت مادرم به سرعت پیشم آمد ومن فریاد زنان که پام درد میکنه ویه چیزی مثل سوزن رفته بود توی پام تقریبا بالای ران پام بود مادرم شلوارم در آورد وبا دمپایی محکم روی شلوارم زد وقتی نگاه کردیم یه عقرب سیاه بود ومرده بود اون روز یه کم پام درد می کرد ولی باز رفتم سر چشمه با دبه آب می آوردم خونمون لوله کشی بود ولی فقط صبح ها آب می آمد وما که تانکر آب نداشتیم باید با دبه از سر چشمه آب می‌آوردیم همسایه مون هم گفته بود به من نوشابه سیاه بده تا زهر عقرب گرفته بشه ومن تا آخر شب بی جون شدم وحالم بد شد رفتم دست شویی دیدم یه خون سیاه به جای ادرار دیدم ویحو بی هوش شدم مادرم با کمک پسر عمو منا با مینی‌بوس به شهر آوردن وبه بیمارستان بردن دکتر ها وقتی وضعیت منا دیدن به مادرم گفتن شاید دوام نیاره واگر تا فردابتونه زنده بمونه امیدی بهش هست در غیر اینصورت متاسفم من زنده موندم ولی شش روز بی هوش بودم یه دکتری از هندوستان اون موقع توی بیمارستان بود به اسم دکتر توماس خدا خیرش بده ومن تا کامل خوب بشم ۱۵ روز بستری بودم ولی از اون موقع به بعد بدنم ضعیف تر شده بود یک ماه بعد هم عقرب نیشم زده بود ولی انگار پادزهری که از عقرب قبلی توی بدنم بود دیگه بهم اثری نداشت ولی هنوز هم که هنوزه جای نیش عقرب روی ران پام هست عموی بزرگم مردی مهربان بود وقتی وضع مارا میدید ناز مون می کرد وخیلی باهام مهربون بود خیلی دوستش داشتم چون از بقیه عمو هام مهربون تر بود ولی در حد محبت کردن چون مادرم هرگز اجازه نمی داد کمک مالی ازشون بخایم روزها گذشت ومن بزرگ بزرگ تر شدم تا به سن ۱۵ سالگی رسیدم خصوصیات خودم بگم من یه دختر گندمی پوست چشم بزرگ وابروهای پیوسته وبینی نسبتن بزرگ بود زیبا زیبا نبودم ولی زشت هم نبودم من همیشه اگر صبحی بود مدرسه ام بعد از ظهر سر چشمه می رفتم وآب می آوردم با چند تا از دخترهای همسایه ها وگاهی وقط ها هم لباس هاراهم می بردیم وسر چشمه می شستیم
۱۸ مرداد ۱۴۰۳
🦢🪶 شهید علی محمد اربابی💜
۱۸ مرداد ۱۴۰۳
زندگینامه شهید علی محمد اربابی على‏ محمّد در 1344/12/01 در بيدگل و در خانواده‏اى متديّن و مستضعف ديده به جهان گشود . شش ساله بود كه به‏ جاى قدم گذاشتن در مسير مدرسه و تحصيل ، به‏ خاطر وضع نامساعد مالى خانواده ، در كنار پدرش در كوره‏ هاى آجرپزى مشغول كار شد .   علاقه وافر او به تحصيل موجب شد تا در كنار آن كار طاقت‏ فرساى روزانه، تحصيل خود را در دبستان شبانه آغاز كند . سال 57 كه زمان نتيجه‏ دهى مبارزات حق‏ طلبانه ملّت قهرمان ايران به رهبرى امام خمينى  قدس‏ سره بود ، ايشان علاقه زيادى به فعّاليت‏هاى سياسى از خود نشان مى‏ داد .   با پيروزى انقلاب اسلامى و تشكيل نهادهاى انقلابى ، او ضمن ادامه تحصيل در دبيرستان با پايگاه‏هاى بسيج شهر همكارى مى‏ كرد. با شروع جنگ تحميلى ، اوّلين بار در 1360/06/05 به جبهه‏ هاى غرب اعزام و سپس در عمليّات‏ هاى فتح ‏المبين و بيت ‏المقدّس شركت كرد و در همان سال به عضويّت رسمى سپاه درآمد . على‏ محمّد پس از مدّتى فعّاليت در اعزام نيروى بسيج سپاه كاشان به لشكر 8 نجف اشرف اعزام و به‏ عنوان فرمانده گروهان گردان محمّد رسول ‏اللّه  صلى‏ الله‏ عليه ‏و ‏آله در عمليّات شركت نمود . آن بزرگوار سپس در مسئوليّت‏ هاى مختلف لشكر از جمله جانشين و مسئول آموزش نظامى ، مسئول واحد بسيج ، مسئول قرارگاه و پشتيبانى لشكر ، جانشين ستاد لشكر ، مسئول ستاد تيپ زرهى لشكر همكارى كرد و به‏ عنوان فردى مدير و لايق ، مورد توجّه خاصّ فرماندهى لشكر قرار گرفت ؛ به ‏طورى‏ كه تأسيس و راه‏ ندازى هر مجموعه جديدى به ايشان محوّل مى‏ شد .   اواخر سال 1364 درحالى ‏كه با بدنى مجروح در خانه بسترى بود ، بنا به اصرار دوستان و والدين با خانواده ‏اى مذهبى ازدواج نمود ولى چند روزى از اين پيوند نگذشته بود كه به ‏دليل نزديك شدن عمليّات والفجر 8 ، وقتى ضرورت حضورش را در لشكر تلفنى به او خبر دادند با همان بدن مجروح ، خود را به رزمندگان اسلام رساند .   سردار سرلشكر پاسدار شهيد احمد كاظمى فرمانده شجاع لشكر 8 نجف در اين مورد مى ‏گويد : «اربابى هرگاه فراغتى پيدا میکرد در جمع بسيجى‏ ها بود . او به آنها عشق مى ‏ورزيد ؛ لذا سعى مى‏ كرد بيش‏تر وقت خود را با آن‏ها بگذراند . حول و حوش عمليّات والفجر 8 ازدواج كرد ولى سه روز پس از ازدواج ، شنيدم كه مى ‏گفتند ، اربابى برگشته است . من ناراحت شدم و وقتى او را ديدم ، گفتم : چرا آمدى ؟ تو تازه ازدواج كرده‏ اى و بايد چند روز مى ‏ماندى . برگرد ، چند روزى بمان؛ بعد بيا . ولى او اصرار و پافشارى مى‏ كرد كه در جبهه بماند . تحمّلم تمام شد و با تندى گفتم : اربابى ! بايد برگردى ، همين امروز به خانه برو ! او درحالى كه داشت موتورسيكلتش را روشن مى ‏كرد كه با آن نزد بسيجى ‏ها برود ، نگاهى به من كرد ملتمسانه درحالى ‏كه بغضش تركيد ، و اشكش جارى شده بود ، گفت : احمدآقا ! اجازه بدهيد باشم . بگذاريد بين بچه‏ ها بمانم . ديگر نتوانستم مقاومت كنم و سكوت كردم ؛ چون سكوت علامت موافقت است »   آن شهيد قبل از عمليّات كربلاى 4 ، به سمت رئيس ستاد لشكر 8 نجف منصوب شد و با شروع عمليّات كربلاى 4 ، درحالى ‏كه فرمانده لشكر (سردار احمد كاظمى) مسئوليّت پشتيبانى و عقبه لشكر را به او محوّل كرده بود ، با اصرار فراوان در خطّ مقدّم جبهه حضور پيدا كرد و سرانجام در ساعت 1/30 بامداد 1365/10/05 روى اسكله خرّمشهر (روبه‏روى جزيره امّ‏الرّصاص) به آرزوى ديرينه خود نائل آمد . شهيد احمد كاظمى درباره اعلام تاريخ شهادت توسّط شهيد على‏ محمّد اربابى و بى‏قرارى‏هاى او براى عروج عرشى‏ اش حسين مى‏ گويد: «در سال 65 توفيق تشرّف به حجّ ابراهيمى يافتم . هنگامى كه با اربابى خداحافظى مى‏ كردم نامه ‏اى به من داد و سفارش كرد اين نامه را در طول راه بخوانم . گويى زادِ راه سفر مكّه‏ ام بود . نامه را گرفتم و از هم جدا شديم . در طول راه به فكر اربابى و نامه‏ اش افتادم . نامه را باز كردم ، با خطّى زيبا و كلماتى لطيف و دلنشين كه از سويداى قلبش برخاسته بود ، برايم نامه نوشته بود وقتى نامه را خواندم متوجّه شدم چرا اين مطالب را حضورى با من مطرح نكرده بود، چرا مى‏ خواسته در راه مكّه باشم تا نتوانم به درخواستش جواب رد بدهم .   در نامه نوشته بود : در عمليّات آينده (كربلاى 4) اجازه بده در گردان‏هاى رزمى انجام وظيفه نمايم . خواهش مى‏ كنم از حضور من در خطّ مقدم ممانعت نكن . من مى ‏دانم كه تا شش ماه ديگر شهيد خواهم شد . پس اين چند صباح اجازه بده با بسيجى‏ ها باشم .   همين‏طور كه نامه را مى‏ خواندم ، مثل اين‏كه يك سطل آب سرد روى بدنم مى‏ريختند . عرق سردى بر وجودم نشست و لرزيدم .
۱۸ مرداد ۱۴۰۳
خدايا! اگر اربابى شهيد شود، اگر او نيز برود ، چه مى ‏شود ؟ نه ، خدايا ! اربابى را براى لشكر اسلام حفظ كن . دقيقا سرِ موعد مقرّر ، سرِ شش ماه ، در انتهاى عمليّات كربلاى 4 به ديدار يار رفت » .   شهيد بزرگوار احمد كاظمى در مورد خودسازى ، ايمان و درايت شهيد على‏ محمّد اربابى مى ‏گويد : «رزمندگان اسلام به‏ خصوص سرداران شهيد ما ، اكثرا انسان‏ هاى پاك و با لياقتى بودند كه در جبهه‏ هاى جنگ كه به فرموده رهبر بزرگوارمان حضرت امام راحل ، دانشگاه انسان ‏سازى است ، ساخته شدند . جوهره وجودى آنان قابليّت داشت و در محيط جبهه از قوّه به فعل درآمد و ساخته شدند ولى على‏ محمّد اربابى علاوه بر آن‏كه انسانى پاك و با لياقت بود ، قبل از جنگ و حضور در جبهه ، خود را ساخته بود ؛ به همين دليل نهال وجودش در جبهه به ثمر نشست و توانست مسئوليّت‏ هاى مختلفى را كه در طول جنگ برعهده ‏اش مى‏ گذاشتيم ، به‏ خوبى انجام دهد . گرچه در ابتدا سعى مى ‏كرد از پذيرش آن طفره رود . اربابى مى‏ گفت : اين مسئوليّت را به فرد باكفايت ‏ترى واگذار نماييد ، بنده هم در خدمتش هستم و هر كمكى از دستم برآيد ، انجام مى ‏دهم ولى باكفايت ‏تر از خودش كسى نبود . وجودش آن‏چنان مايه بركت بود كه هرجا بود و هر مسئوليّتى برعهده ‏اش بود ، به‏ خوبى از عهده آن برمى ‏آمد ؛ چون خود را در مقابل خدا مسئول و جوابگو مى ‏ديد .   او خيلى زود با جمع هماهنگ مى ‏شد و قابليّت‏هاى فراوانش را به سرعت بروز مى‏ داد . هرگاه كار تخصّصى برعهده‏ اش مى ‏گذاشتيم ، يكى دو روز بعد ، چنان روحيه و استعدادى از خود نشان مى‏ داد كه گويى استادترين فرد در اين فن است ».
۱۸ مرداد ۱۴۰۳