eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
611 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
2هزار ویدیو
47 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
5.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حضور قلب در نماز. . .🌱 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 رمان‌بدون‌تو‌هرگز بالاخره يکي از معيارهاي سنجش دخترها در اون زمان، ياد داشتن آشپزي و هنر بود، هر چند روزهاي آخر، چند نوع غذا از مادرم ياد گرفته بودم... از هر انگشتم، انگيزه و اعتماد به نفس مي ريخت. غذا تفريبا آماده شده بود که علي از مسجد برگشت... بوي غذا کل خونه رو برداشته بود... از در که اومد تو، يه نفس عميق کشيد. – به به، دستت درد نکنه... عجب بويي راه انداختي. با شنيدن اين جمله، ژست هنرمندانه اي به خودم گرفتم! انگار فتح الفتوح کرده بودم... رفتم سر خورشت. درش رو برداشتم... آبش خوب جوشيده بود و جا افتاده بود... قاشق رو کردم توش بچشم که... نفسم بند اومد... نه به اون ژست گرفتن هام نه به اين مزه! اولش نمکش اندازه بود؛ اما حاال که جوشيده بود و جا افتاده بود... گريهام گرفت! خاک بر سرت هانيه، مامان صد دفعه گفت بيا غذا پختن ياد بگير، و بعد ترس شديدي به دلم افتاد. خدايا! حاال جواب علي رو چي بدم؟ پدرم هر دفعه طعم غذا حتي يه کم ايراد داشت – کمک مي خواي هانيه خانم؟ با شنيدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسيدم! قاشق توي يه دست... در قابلمه توي دست ديگه... همون طور غرق فکر و خيال خشکم زده بود. با بغض گفتم: نه علي آقا... برو بشين االن سفره رو مي اندازم... يه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد! منم با چشم هاي لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بيرون – کاري داري علي جان؟ چيزي مي خواي برات بيارم؟ با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن؛ شايد بهت سخت کمتر سخت گرفت. – حالت خوبه؟ – آره، چطور مگه؟ – شبيه آدمي هستي که مي خواد گريه کنه! به زحمت خودم رو کنترل مي کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم: نه اصال... من و گريه؟ تازه متوجه حالت من شد... هنوز قاشق و در قابلمه توي دستم بود. اومد سمت گاز و يه نگاه به خورشت کرد. چيزي شده؟ ┄•●❥@azshoghshahadat 🍂 🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 رمان‌بدون‌تو‌هرگز به زحمت بغضم رو قورت دادم. قاشق رو از دستم گرفت... خورشت رو که چشيد، رنگ صورتم پريد! ُمردي هانيه... کارت تمومه... چند لحظه مکث کرد. زل زد توي چشم هام: واسه اين ناراحتي، ميخواي گريه کني؟ ديگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زير گريه: آره... افتضاح شده... با صداي بلند زد زير خنده! با صورت خيس، مات و مبهوت خندههاش شده بودم... رفت وسايل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت... غذا کشيد و مشغول خوردن شد... يه طوري غذا مي خورد که اگر يکي مي ديد فکر مي کرد غذاي بهشتيه... يه کم چپ چپ زيرچشمي بهش نگاه کردم – مي توني بخوريش؟ خيلي شوره... چطوري داري قورتش ميدي؟ از هيجان پرسيدن من، دوباره خنده اش گرفت – خيلي عادي... همين طور که مي بيني، تازه خيلي هم عالي شده... دستت درد نکنه۱ – مسخره ام مي کني؟ – نه به خدا... چشمهام رو ريز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم... جدي جدي داشت مي خورد! کم کم شجاعتم رو جمع کردم و يه کم براي خودم کشيدم... گفتم شايد برنجم خيلي بي نمک شده، با هم بخوريم خوب ميشه... قاشق اول رو که توي دهنم گذاشتم غذا از دهنم پاشيد بيرون... سريع خودم رو کنترل کردم و دوباره همون ژست معرکهام رو گرفتم، نه تنها برنجش بي نمک نبود که... اصال درست دم نکشيده بود... مغزش خام بود! دوباره چشم هام رو ريز کردم و زل زدم بهش؛ حتي سرش رو باال نياورد. – مادر جان گفته بود بلد نيستي حتي املت درست کني... سرش رو آورد باال با محبت بهم نگاه مي کرد... براي بار اول، کارت عالي بود... اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اينطوري لوم داده بود؛ اما بعد خيلي خجالت کشيدم؛ شايد بشه گفت براي اولين بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معناي خجالت کشيدن رو درک مي کرد. هر روز که مي گذشت عالقهام بهش بيشتر مي شد... خلقم اسب سرکش بود و علي با اخالقش، اين اسب سرکش رو رام کرده بود. چشمم به دهنش بود. تمام تالشم رو مي کردم تا کانون محبت و رضايتش باشم... من که به لحاظ مادي، هميشه توي ناز و نعمت بودم، مي ترسيدم ازش چيزي بخوام... علي يه طلبه ساده بود، مي ترسيدم ازش چيزي بخوام که به زحمت بيفته... چيزي بخوام که شرمنده من بشه... هر چند، اون هم برام کم نمي گذاشت... مطمئن بودم هر کاري برام... ادامہ‌دارد... ┄•●❥@azshoghshahadat 🍂 🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
✨ عن مُولانا الصَّادقِ علیه السلام: إذا کانَتْ عَشِیَّةُ الخَمیِسِ وَلیَلةُ الجُمُعَةِ نَزَلَتْ مَلائِکَةٌ مِن السَّماءِ مَعها أقلامُ الذَّهَبِ وَصُحُفُ الفِضِّةِ، لایَکتُبونَ (عَشِیَّةَ الخَمیِسِ وََلیَلَةَ الجُمعَةِ إلی أنْ تَغیِبَ الشَّمسُ) إلاّ الصَّلاةََ عَلی النَّبِیِّ وَآلِهِ. حضرت صادق علیه السلام فرمودند: از شامگاه پنجشنبه و شب جمعه، فرشتگانی با قلمهایی از طلا و لوحهایی از نقره، از آسمان به سوی زمین میآیند و تا غروبِ روز جمعهِ ثواب هیچ عملی را نمینویسند به جز صلوات بر محمّد و آل محمّد علیهم السلام... 🦋 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
773.7K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️!“••• پنجمین سالگرد عروج آسمانی ات، مبارک🕊 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿☁️⃟🌸჻ᭂ࿐✰ 🌟از امام صادق علیه‌السلام پرسیدند: 💥 ، کدام روز است که خدا می فرماید؛ ایشان را از روز حسرت بترسان؟ حضرت جواب دادند: - آن روز قیامت است که حتی نیکوکاران هم حسرت می خورند که چرا بیشتر نیکی نکردند. پرسیدند: آیا کسی هست که در آن روز حسرت نداشته باشد؟ ✨حضرت فرمودند: - آری، کسی که در این دنیا مدام بر رسول خدا فرستاده باشد. 📚وسائل الشیعه ج۷ ص۱۹۸ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ معلم‌بھ‌بچہ‌ها‌گفت: «من‌نمیدانم‌وقتے‌قرآن‌هست‌،ولایت‌فقیھ‌برا؎‌چیہ!!!😒» از‌تھ‌کلاس‌یکے‌از‌بچہ‌ها‌گفت: آقا‌اجازه!🍃 «ما‌هم‌نمیدونیم‌وقتے‌کتاب‌هست؛ معلم‌واسھ‌چیھ!!؟😁» پس‌از‌شنیدن‌این‌حرف،معلم‌دهانش‌را‌دوخت؛ و‌در‌افق‌محو‌شد . . .💔 ••{🌸🍋}••
4.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❪📸🖇❫ تو آخرین مداحیش گفت: یعنۍ میشہ منم شہید بشم تو سوریہ؟! درست بعدِ همون مداحی، رفت سوریہ و شهید شد..🥀 🕊|⇦ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هرڪس نھایت تلاش خود را براۍ رسیدن به هدف به ڪار بگیرد، به تمام خواستہ‌هایش مۍرسد. • امیر‌المومنین(؏) | غررالحکم • حدیث شمارھ 1250 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
خون‌‌پاڪ‌جنابتان، ضامن‌بقاےاین‌انقلاب‌است! جاهلان‌باسیم‌وزر به‌جنگ‌خون‌مے‌آیند!'(: ..♥️ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•