eitaa logo
🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
611 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
2هزار ویدیو
47 فایل
༻﷽༺ گفتم: دگࢪقݪبم‌شۅق‌شهادت‌نداࢪد! گفت:) مࢪاقب‌نگاهت‌باش♥️🕊 شرایطمون:↯ @iaabasal شَھـٰادت‌شوخۍٓ‌نیسٺ‌؛قَلبٺ‌رابو‌میکُند بو؎ِ‌دُنیـٰابِدهَد‌رھـٰایَٺ‌مۍ‌کُند:)!🥀 .
مشاهده در ایتا
دانلود
بزرگی‌میگفت: هروقت‌خواستی‌گناه‌کنی‌یک‌چوب‌ کبریت‌رو،روشن‌کن‌و‌زیر‌یکی‌از‌انگشتات بگیر...‼️ اگه‌تحملش‌روداشتی‌بروگناه‌کن♨️ میدانیم‌که‌آتش‌جهنم‌هفتادبار ازآتش دنیاشدیدترهست🔥 پس‌چراوقتی‌تحمل‌آتش‌دنیارا نداریم‌ به‌این‌فکرنمیکیم‌که‌خودرااز آتش‌جهنم‌نجات‌دهیم⁉️ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
_چرا چادر سر میکنی❗ آها به اجبار خانواده چادر سر میکنی❗ عمه هات، خاله هات، آرایش میکنند و مانتویی هستند تو چرا چادر میپوشی دختر های هم سن تو چادر نمیپوشند *برای لبخند آقا امام زمان (عج)، چون سفارش مولایم علی است، چون یادگار مادرم است، چون امنیت منه، چون باعث خشنودی دل آقا امام زمانم (عج)میشم، چون من یک افـسر جـنگ نرم هستم در فضای مـجازی... چھ‌زیباگفٺ: بھ‌راه‌بيائيم تا..ازراھ‌بيايد . . . '(:🦋🌱 +مهربان‌غائب‌ِحاضࢪ!💕 |اللھم‌عجل‌فی‌فرجنـٰا| •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
میگن‌آدم‌ها خیلـی‌شبیه‌ڪتاب‌هایی‌ڪه📚‌ میخونند؛میشـن... رفیق . . . ! نزار‌خاڪ‌بخوره روۍتاقچه☝️ اگر‌میخواۍ‌بنده‌واقعی‌‌باشی، قرآن‌بخون وعمل‌ڪن بعد‌شبیه‌اونۍ‌میشی‌ڪه‌خدا‌میخواد...🙂 یکم‌بشیم‌شبیه‌شهدا..))🧑 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
2.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
درسرم‌نیسٺ‌دگرغیرٺورویاۍکسۍ، من‌کہ‌هرگز‌نشدم‌این‌همہ‌شیداۍکسۍ.. [ ♥️🌱] •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از 🌷از‌شوق‌شھادٺ🌷
بــــھ‌وقــت‌رمــٰان👇🏼👀✨
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 رمان‌بدون‌تو‌هرگز مطمئنم بودم هرکاری برام می‌کنه. يا چيزي برام ميخره... تمام توانش همين قدره؛ علي الخصوص زماني که فهميد باردارم... اونقدر خوشحال شده بود که اشک توي چشم هاش جمع شد... ديگه نميگذاشت دست به سياه و سفيد بزنم... اين رفتارهاش حرص پدرم رو در مي آورد... مدام سرش غر مي زد که تو داري اين رو لوسش مي کني. نبايد به زن رو داد... اگر رو بدي سوارت ميشه؛ اما علي گوشش بدهکار نبود. منم تا اون نبود تمام کارها رو مي کردم که وقتي برمي گرده با اون خستگي، نخواد کارهاي خونه رو بکنه. فقط بهم گفته بود از دست احدي، حتي پدرم، چيزي نخورم و دائم الوضو باشم... منم که مطيع محضش شده بودم... باورش داشتم... نه ماه گذشت... نه ماهي که براي من، تمامش شادي بود... اما با شادي تموم نشد وقتي علي خونه نبود، بچه به دنيا اومد... مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادي خبر تولد نوه اش رو بده، اما پدرم وقتي فهميد بچه دختره با عصبانيت گفت: البد به خاطر دختر دخترزات مژدگاني هم مي خواي؟ و تلفن رو قطع کرد. مادرم پاي تلفن خشکش زده بود و زيرچشمي با چشمهاي پر اشک بهم نگاه مي کرد. مادرم بعد کلي دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت... بيشتر نگران علي و خانوادهاش بود و مي خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخوردهاي اونها باشم. هنوز توي شوک بودم که ديدم علي توي در ايستاده... تا خبردار شده بود، سريع خودش رو رسونده بود خونه، چشمم که بهش افتاد گريهام گرفت. نميتونستم جلوي خودم رو بگيرم. خنده روي لبش خشک شد با تعجب به من و مادرم نگاه مي کرد! چقدر گذشت؟ نميدونم، مادرم با شرمندگي سرش رو انداخت پايين – شرمنده ام علي آقا... دختره... نگاهش خيلي جدي شد. هرگز اونطوري نديده بودمش، با همون حالت رو کرد به مادرم... حاج خانم، عذرمي خوام؛ ولي امکان داره چند لحظه ما رو تنها بذاريد؟ مادرم با ترس در حالي که زيرچشمي به من و علي نگاه مي کرد رفت بيرون... اومد سمتم و سرم رو گرفت توي بغلش، ديگه اشک نبود. با صداي بلند زدم زير گريه، بدجور دلم سوخته بود – خانم گلم... آخه چرا ناشکري مي کني؟ دختر رحمت خداست... برکت زندگيه... خدا به هر کي نظر کنه بهش دختر ميده، عزيز دل پيامبر و غيرت آسمان و زمين هم دختر بود. ┄•●❥@azshoghshahadat 🍂 🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 رمان‌بدون‌تو‌هرگز و من بلند و بلندتر گريه مي کردم با هر جملهاش، شدت گريهام بيشتر مي شد و اصال حواسم نبود، مادرم بيرون اتاق با شنيدن صداي من داره از ترس سکته مي کنه. بغلش کرد. در حالي که بسم الله مي گفت و صلوات مي فرستاد، پارچه قنداق رو از توي صورت بچه کنار داد... چند لحظه بهش خيره شد؛ حتي پلک نمي زد. در حالیکه لبخند شادي صورتش رو پر کرده بود، دانههاي اشک از چشمش سرازير شد... – بچه اوله و اين همه زحمت کشيدي... حق خودته که اسمش رو بذاري؛ اما من مي خوام پيش دستي کنم... مکث کوتاهي کرد... زينب يعني زينت پدر... پيشونيش رو بوسيد. خوش آمدي زينب خانم و من هنوز گريه مي کردم؛ اما نه از غصه، ترس و نگراني... بعد از تولد زينب و بي حرمتي اي که از طرف خانواده خودم بهم شده بود... علي همه رو بيرون کرد؛ حتي اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه؛ حتي اصرارهاي مادر علي هم فايده اي نداشت. خودش توي خونه ايستاد. تک تک کارها رو به تنهايي انجام مي داد... مثل پرستار و گاهي کارگر دم دستم بود... تا تکان مي خوردم از خواب مي پريد... اونقدر که از خودم خجالت مي کشيدم. اونقدر روش فشار بود که نشسته... پشت ميز کوچيک و ساده طلبگيش، خوابش مي برد. بعد از اينکه حالم خوب شد با اون حجم درس و کار بازم دست بردار نبود. اون روز، همون جا توي در ايستادم، فقط نگاهش مي کردم. با اون دست هاي زخم و پوست کن شده داشت کهنه هاي زينب رو مي شست... ديگه دلم طاقت نياورد... همين طور که سر تشت نشسته بود. با چشمهاي پر اشک رفتم نشستم کنارش... چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد. – چي شده؟ چرا گريه مي کني؟ تا اينو گفت خم شدم و دست هاي خيسش رو بوسيدم... خودش رو کشيد کنار... – چي کار مي کني هانيه؟ دست هام نجسه... نمي تونستم جلوي اشک هام رو بگيرم... مثل سيل از چشمم پايين مي اومد. – تو عين طهارتي علي... عين طهارت... هر چي بهت بخوره پاک ميشه... آب هم اگه نجس بشه توي دست تو پاک ميشه... من گريه مي کردم... علي متحير، سعي در آروم کردن من داشت؛ اما هيچ چيز حريف اشکهاي من نمي شد. زينب، شش هفت ماهه بود. علي رفته بود بيرون، داشتم تند تند همه چيز رو تميز مي کردم که تا نيومدنش همه جا برق بزنه. نشستم روي زمين، ┄•●❥@azshoghshahadat 🍂 🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 رمان‌بدون‌تو‌هرگز پشت ميز کوچيک چوبيش. چشمم که به کتابهاش افتاد، ياد گذشته افتادم... عشق کتاب و دفتر و گچ خوردنهاي پاي تخته، توي افکار خودم غرق شده بودم که يهو ديدم خم شده باالي سرم. حسابي از ديدنش جا خوردم و ترسيدم، چنان از جا پريدم که محکم سرم خورد توي صورتش... حالش که بهتر شد با خنده گفت... عجب غرقي شده بودي. نيم ساعت بيشتر باالي سرت ايستاده بودم... منم که دل شکسته... همه داستان رو براش تعريف کردم. چهرهاش رفت توي هم، همين طور که زينب توي بغلش بود و داشت باهاش بازي مي کرد... يه نيم نگاهي بهم انداخت. – چرا زودتر نگفتي؟ من فکر مي کردم خودت درس رو ول کردي، يهو حالتش جدي شد. سکوت عميقي کرد. مي خواي بازم درس بخوني؟ از خوشحالي گريهام گرفته بود باورم! نمي شد يه لحظه به خودم اومدم. – اما من بچه دارم، زينب رو چي کارش کنم؟ – نگران زينب نباش... بخواي کمکت مي کنم. ايستاده توي در آشپزخونه، ماتم برد. چيزهايي رو که مي شنيدم باور نميکردم. گريهام گرفته بود. برگشتم توي آشپزخونه که علي اشکم رو نبينه. علي همون طور با زينب بازي مي کرد و صداي خندههاي زينب، کل خونه رو برداشته بود. خودش پيگیر کارهاي من شد. بعد از سه سال، پروندهها رو هم که پدرم سوزونده بود. کلي دوندگي کرد تا سوابقم رو از ته بايگاني آموزش و پرورش منطقه در آورد و مدرسه بزرگساالن ثبت نامم کرد؛ اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند. هانيه داره برميگرده مدرسه... ساعت نه و ده شب وسط ساعت حکومت نظامي، يهو سروکله پدرم پيدا شد... صورت سرخ با چشمهاي پف کرده! از نگاهش خون ميباريد... اومد تو... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهي بهم کرد که گفتم همين امشب، سرم رو مي بره و ميذاره کف دست علي... بدون اينکه جواب سالم علي رو بده، رو کرد بهش... – تو چه حقي داشتي بهش اجازه دادي بره مدرسه؟ به چه حقي اسم هانيه رو مدرسه نوشتي؟ از نعرههاي پدرم، زينب به شدت ترسيد! زد زير گريه و محکم لباسم رو چنگ زد... بلندترين صدايي که تا اون موقع شنيده بود، صداي افتادن ظرف، توي آشپزخونه از دست من بود. علي هميشه بهم سفارش ميکرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم... نازدونه علي بدجور ترسيده بود. علي عين هميشه آروم بود... با همون آرامش، به من و زينب نگاه کرد. هانيه خانم، لطف مي کني با زينب بري توي اتاق؟ ┄•●❥@azshoghshahadat 🍂 🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 رمان‌بدون‌تو‌هرگز لبم توي دهنم مي زد. زينب رو برداشتم و رفتم توي اتاق ولي در رو نبستم، از الي در مراقب بودم مبادا پدرم به علي حمله کنه... آماده بودم هر لحظه با زينب از خونه بدوم بيرون و کمک بخوام... تمام بدنم يخ کرده بود و مي لرزيد... علي همونطور آروم و سر به زير، رو کرد به پدرم... دختر شما متاهله يا مجرد؟ و پدرم همون طور خيز برمي داشت و عربده مي کشيد... – اين سوال مسخره چيه؟ به جاي اين مزخرفات جواب من رو بده. – مي دونيد قانونا و شرعا اجازه زن فقط دست شوهرشه؟ همين که اين جمله از دهنش در اومد رنگ سرخ پدرم سياه شد. – و من با همين اجازه شرعي و قانوني مصلحت زندگي مشترک مون رو سنجيدم و بهش اجازه دادم درس بخونه. کسب علم هم يکي از فريضه‌هاي اسالمه... از شدت عصبانيت، رگ پيشوني پدرم مي پريد. چشم هاش داشت از حدقه بيرون مي زد. حتماً بعدش هم مي خواي بفرستيش دانشگاه؟ مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم. نمي تونستم با چيزهايي که شنيده بودم کنار بيام. نميدونستم بايد خوشحال باشم يا ناراحت... تنها حسم شرمندگي بود. از شدت وحشت و اضطراب، خيس عرق شده بودم. چند لحظه بعد علي اومد توي اتاق... با ديدن من توي اون حالت حسابي جا خورد! سريع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روي پيشونيم. – تب که نداري... ترسيدي اين همه عرق کردي يا حالت بد شده؟ بغضم ترکيد. نمي تونستم حرف بزنم... خيلي نگران شده بود. – هانيه جان مي خواي برات آب قند بيارم؟ در حالي که اشک مثل سيل از چشمم پايين مي اومد سرم رو به علامت نه، تکان دادم – علي... – جان علي؟ – مي دونستي چادر روز خواستگاري الکي بود؟ لبخند مليحي زد... چرخيد کنارم و تکيه داد به ديوار... – پس چرا باهام ازدواج کردي و اين همه سال به روم نياوردي؟ ادامہ‌دارد.. ┄•●❥@azshoghshahadat 🍂 🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
3.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔🕊 💫 کجاست‌ امام زمانتون الان ؟ هممون میدونیم چقدر غریبه..🥀😭 😭🥀 🌙 🖐🏻 🌿 اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنا بهم به حق زینب •┈┈••✾❣✾••┈┈• @azshoghshahadat •┈┈••✾❣✾••┈┈•
یـا رب‌العالمین ؛ رخصت🌱'