🗓 امروز شنبہ
☀ ۲۰ آذر ١۴۰۰
🌙 ۶ جمادی الاول ۱۴۴۲
🎄 ۱۱ دسامبر ٢٠۲۱
#ذکر_روز
یــا رب العـالـمـیــن
ا ݒــروردگــار جہـانیانــ
#حدیث_روز
🌸🍃 پیامبر رحمت صلی الله علیه وآله:
🍀اگر خداوند بوسیله تو یک نفر را هدایت کند برای تو از دنیا و هر آنچه در آن است بهتر است.
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
8.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥ماجرای طواف آب به دور قبر حضرت عباس(ع)
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان شکسته هایم بعد تو
2⃣فصل دوم از روزی که رفتی
#part103
ارمیا: چون امون نمیدید، یک ریز حرف میزنید. گلوله خورده تو کتفم البته نزدیک گردنم، گلوله رو در آوردن؛ سه روزم بیمارستان بستری بودم، تازه مرخص شدم!
صدرا: پس چرا بهمون زنگ نزدی؟
ارمیا: نمیخواستم آیه رو نگران کنم، اون تحمل این اضطرابا رو نداره!
محمد: خوبه میدونی و اینطوری اومدی!
ارمیا: باید یهدفعه میومدم، هر نوع زمینه چینی باعث ترس بیشترش میشد!
اینطوری دید که سالمم و رو پای خودم ایستادم. راستی الان یوسف و مسیح هم میرسن، غذای اضافی برای سه تا رزمنده ی گرسنه دارید؟
صدرا: نگران نباش، برای ده تای شما هم داریم!
ارمیا: خوبه! خیلی وقته غذای خونگی نخوردن، روشون نمیشد بیان وگرنه همه ی آخر هفته ها اینجا بودن!
صدرا: ما که اهل تعارف نیستیم، چرا نیومدن؟!
ارمیا: عادت نداریم خودمونو به کسی یا جایی تحمیل کنیم؛ مهم نیست چند سالمون باشه اما همیشه اون حس تنها گذاشته شدن توی وجود ما باقی میمونه، برای آدمایی که توی خانواده بزرگ شدن، شاید راحت باشه که جایی برن اما ما فرق داریم، ما میترسیم از اینکه باز هم خواسته نشیم!
محمد دستی به پشت ارمیا زد و گفت:
_قرار بود همگی برادر باشیم؛ قرار بود خانواده بشیم، قرار بود برای هم پشت باشیم، خجالت تو کار ما نیست.
صدرا: بریم که منتظر مائن، الان هم پسرا میرسن.
همانطور که از پله ها پایین میرفتند محمد گفت:
_صبح با من میای بریم بیمارستان تا ببینم چه بلایی سر خودت آوردی!
ارمیا خندهای کرد و گفت:
توی کارِ _تخصصت قلبه آقای دکتر،
توی کار همکارات سرک نکش که کلاهتون میره تو هم ها!
در خانه ی محبوبه خانم را که باز میکردند، صدای زنگ خانه هم آمد.
صدرا از همانجا گفت:
_من میرم در رو باز میکنم.
ارمیا که وارد شد آیه هنوز همانجا نشسته بود. زینب روی پایش نشسته
و با دست های کوچکش صورت مادر را نوازش میکرد. ارمیا که عاشقانه های مادری دختری را تماشا میکرد، قند در دلش آب میشد.
نگاه آیه که بالا آمد به چشمان ارمیا که رسید، موجی از نگرانی به سمت ارمیا
پاشیده شد. ارمیا بیصدا لب زد:
_خوبم، نگران نباش!
به سمت آیه رفت و تا کنارش روی مبل نشست، در باز شد و مسیح و یوسف وارد شدند. صدای سر و صدای پسرها که در خانه پیچید محبوبه خانم گفت:
_خدایا شکرت که توی این خونه هم صدای شادی پیچید!
صدرا رو به مادرش کرد و گفت:
_بیا مامان، بیا گوش اینا رو بپیچون که پسرای ناخلف شدن!
یوسف صدرا را نمایشی ُهل داد و گفت:
_مگه چیکار کردیم، چرا ُبهتون میزنی؟
صدرا: بُهتون کجا بود؟ شما چرا توی این مدت اینجا نمیومدید؟ مامان، اینا خجالت میکشیدن بیان اینجا، خودت بیا گوششون رو بپیچون!
محبوبه خانم که غم در چشمانش نشسته بود با لحِن غم انگیزی گفت:
_شما که هستید زندگی روح من رنگ زنده بودن میگیره، شما که میرید زندگی میره؛ هر وقت تونستید بیایید، شما هم برام مثل سینا و صدرا هستید!
آه کشید و ادامه داد:
_حالا هم بیایید سر سفره غذا سرد شد!
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل دوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/5004
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان شکسته هایم بعد تو
2⃣فصل دوم از روزی که رفتی
#part104
مسیح و یوسف به سمت محبوبه خانم رفتند و کنارش قرار گرفتند.
مسیح گفت:
_ببخشید، دیگه ناراحت نباشید!
یوسف ادامه داد:
_اصلا ما هر روز میایم اینجا!
صدرا اعتراض کرد:
_دیگه پررو نشید، یه تعارف کردیما!
محبوبه خانم لبخندی زد و گفت:
_چیکار به پسرای من داری صدرا؟ کلاهمون میره تو هم ها!
همه خندیدند؛ شاید نیاز بود که فضا از غم خارج شود. لبخندی که روی لب های آیه نشست دل مردی را ارام کرد که درد در تمام تنش نشسته بود.
همه دور سفره نشسته بودند. زینب روی پای ارمیا نشسته بود و هرچه آیه میگفت:
_بشین کنار بابا، دست بابا درد میکنه!
لج میکرد و میگفت:
_من که رو دستش ننشستم، رو پاشم!
ارمیا هم میخندید و میگفت:
_کاری با دخترم نداشته باش!
زینب به دست چپ ارمیا که سالم بود تکیه داده بود و به این ترتیب امکان غذا خوردن را از او گرفته بود.
آیه نگاهی به سفره انداخت و گفت:
_چی میخوری؟
ارمیا: یه کم از اون کشک بادمجونا برام میریزی؟
آیه ظرف مقابل ارمیا را برداشت و برایش غذا ریخت و مقابلش گذاشت.
اشکالی دارد که قند در دل ارمیا آب کنند برای این غذایی که همسرش برایش کشیده است؟
ارمیا خواست نان بردارد که دید قدرت حرکتی ندارد. آیه آهی کشید و بشقاب را به سمت خود کشید. لقمه ای به دست زینب داد و لقمه ای به سمت ارمیا گرفت. ارمیا حرکتی برای گرفتن آن از خود نشان نداد. آیه نگاهش را به او دوخت و لقمه ی در دستش را مقابلش تکان داد:
_نمیگیری؟
ارمیا: اول خودت بخور!
آیه: منکه مجروح نیستم!
ارمیا: منم که دو دقیقه ی پیش رنگم به گچ دیوار شبیه نبود، اول خودت!
زهرا خانم با لبخند به آنها نگاه میکرد. زیر گوش حاج علی چیزی گفت و نگاه آنها روی دست آیه ماند و لبخند زدند. صدرا زیر گوش رها گفت:
_یاد بگیر!
رها ابرویی بالا انداخت و گفت:
_تو هم برو مصدوم برگرد منم برات لقمه میگیرم!
آیه گفت:
_این برای من بزرگه!
ارمیا از دستش گرفت:
_حالا برای خودت درست کن و بخور، بعد من اینو میخورم!
آیه لبخند زد. اشکالی دارد قند در دل این دو آب شود؟ سید مهدی، تو که ناراحت نمیشوی؟ تو که میدانی آیه حق خوشبختی را دارد؟ لبخندت از همینجا هم پیداست!
غذا خوردن هم گاهی شیرینترین خاطره ها میشود؛ گاهی شوخی ها و خنده های بعد از غذا هم خاطره میشود. همیشه که در جمع های دو نفره خاطرات ساخته نمیشوند؛ گاهی میان جمعی که همه داغ در دل و لبخند بر لب دارند هم خاطرات زیبایی برای زوج ها ساخته میشود!
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل دوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/5004
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕋 به والله العلی العظیم رابطه ای که امام زمان با مسلمین با مومنین با شیعیان داره 💞 صدها برابر بالاتر از رابطه هست که پدر و مادر...
استاد عالی 👌
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگهبفهمیفقطدوروزازعمرت
باقیموندهچیکارمیکنی؟!
#بهترینکارچیه...!
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#مڪتبِابراهیٓم🌱
هروقت مۍدید بچہ ها مشغول غیبت هستند
مرتب مۍگفت : " صلوات بفرست ! و یا بہ هر طریقۍ بحث را عوض مۍڪرد .
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
7.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پسربچهای که برای عشقش خودشو تیکه تیکه کرد.💔
پیشنهاد دانلود👌
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•