شهدا زنده اند...:)♡
#پاےدرسدل🌱
-حاجآقاپناهیان:
دوستداشتن آدمهاۍ بزرگ،انسان را بزرگ میڪند;
و دوستداشتن آدمهاۍنورانی بھ انسان نورانیت میدهد...
اثر وضعی محبوب، آن قدر زیاداست،
ڪه آدم باید مراقب باشد مبادا به افراد بیارزش علاقه پیدا ڪند...
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#دلتنگیشهدایی✨💫
آنچناندرهمهجایدلمنجاشدهای...
کهبهغیرازتونباشددلمنجایکسی :)❤️
#برادرآسمانی
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•|🚗🧣|•
🎗تویِ فضایِ مجازی
جوانِ حزب اللهی و افسرجنگِ نرم!😎
👈🏻اما تویِ فضایِ واقعی
نماز صبح پَر..!☹️
کسی که نمازش درست نشه
هیچے توی زندگیش درست
نمیشه...😔🥀
میگن اگه یه نمازت صبحت قضا بشه چهل روز مراقبت به فنا میره😢😳....حالا دیگه خودت حساب کن قضا شدن چه ضرره سنگینیه💔....
دیگه جدی بگیر و حساااابی مراقب نمازت باش✌️
چون نخوندنش واقعا عقب میندازتت رفیق😶
از ما گفتن.. بودا.. 😉💚
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
شمارهآخرتلفنتچنده؟
برایاونشهید10تاصلواتبفرست(:
💚1♥️شهیدحاجقاسمسلیمانی
💚2♥️شهیدمحسنحججی
💚3♥️شهیداحمدیوسفی
💚4♥️شهیدعباسدانشور
💚5♥️شهیدابراهیمهادی
💚6♥️شهیدمحمودکاوه
💚7♥️شهیدانگمنام
💚8♥️شهیدمحمدحسینفهمیده
💚9♥️شهیدمحمدحسینیوسفالهی
💚0♥️شهیدفیروزحمیدیزاده
کپیکنازثوابشجانمونی...🦋
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاجقاسم🙂💔
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
«🖤🖇»
وَدِلَـمبَرآۍِچِـشمآنِۍتَنـگاَست
ڪِھآشـوبدَردِلِدُشمَنبِھپٰآمِیڪرد..シ!
⸾🖤🖇⸾↫ #پروفتون
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
حاج اسماعیل دولابی میگفت :
وقتی به خدا بگویی
خدایا من غیر از تو کسی را ندارم ؛
خدا غیور است و
خواسته ات را اجابت میکند...
زندگیت سخت شده؟!
+صداش کن :)
#یارب❤️
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
بعضےوقتاقدرچیزایـےکہداریمرو
نمیدونیم'!
وتنھاباازدستدادناونامیفهمیمکہ
چقدرمہمبودهمثلحاجے ..!
#سرداردلها. . .💔
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
👇👇👇👇
https://soleimani.ir/tour
زیارت مجازی مرقد مطهر
شهید حاج قاسم سلیمانی
#سرداردلها
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان شکسته هایم بعد تو
2⃣فصل دوم از روزی که رفتی
#part149
ارمیا درحالیکه زینب سر روی شانهاش گذاشته بود از چهارچوب اتاق خارج شد. ارمیا نگاهی به سفره انداخت و با لبخند کنار آن نشست:
_خسته بودی، بهتم زحمتم دادم؛ دستت درد نکنه خانوم.
زینب را کنار خودش روی زمین نشاند، برایش غذا کشید و بشقاب را مقابل دخترکش گذاشت.
نگاه آیه به زینبساکت شدهی این روزها بود؛ نگاهش به مظلومیت نو ظهورِ زینب همیشه پر جنب و جوشش افتاد. این تغییرات سریع ُخلقی، این کناره گیری هایش، ناخن جویدن هایش، همه و همه نشان از افسرده شدن زینب داشت؛ دلش برای دخترکش شور میزد، مادر است دیگر...
هر چقدر دکتر باشد و دانا، هر چقدر بهترین باشد و بزرگ، دلشوره جزء جدا
نشدنی وجود مادرانهاش است.
غذای نصفه نیمه خوردهی زینب دلش را آتش زد. نگاه ارمیا بین زینب و آیه در نوسان بود. نمیخواست جلوی زینب حرفی بزند، اما پدرانههایش همیشه
از دیدن این زینب به درد آمده بود؛ این زینب همیشه هایش نبود. زینب لج میکرد و غر میزد و قهر میکرد و گریه زاری راه میانداخت.
آیه کلافه شد و سردرد مهمان همیشهی این روزهایش دوباره آمد و دستمالی که
به سرش بست و روی مبلهای راحتی دراز کشید. ارمیا سعی در آرام کردن زینب داشت که آخر مجبور شد به سیدمحمد زنگ بزند و رهایی که خودش زنگ خانه را زد.
زینب را با مهدی کوچکش که از دیشب از خودش جدا نمیکرد سرگرم بازی کرد و مقابل آیه و ارمیا نشست:
_خودت فهمیدی اما تاکید میکنم که پشت گوش نندازی! زینب دچار افسردگی شده و این اصلا خوب نیست.
ارمیا مضطرب خود را روی مبل جلو کشید:
_چی؟! چرا افسرده؟
رها: این تنش بین شما، این عدِماطمینانی که روی موندن یا نموندن
شما داره، همه براش تنش و اضطرابآوره که در نتیجه افسرده شده.
هرچه سریعتر خودتون رو جمع و جور کنید؛ قبل از اینکه دخترتونو از دست بدید زندگیتونو سامان بدید.
آیه دست روی سر دردناکش گذاشت: _بیرون گود نشستی میگی لنگش کن.
رها: تو هم همیشه همین کارو میکردی؛ اما من به حرف تو ایمان داشتم و لنگش میکردم.
آیه دلجویانه گفت:
_ببخشید رها، حالم خوش نیست.
رها: حال منم خوش نیست؛ انگار امروز رامین و معصومه رفتن دادگاه.
آیه: از کجا فهمیدید؟
رها: صدرا گفت، انگار براشون بپا گذاشته.
ارمیا: اتفاقی افتاده؟
آیه: بعدا بهت میگم، بذار ببینیم با زینب چیکار کنیم.
زنگ در به صدا در آمد. سید محمد خود را رسانده بود:
_صدای جیغ و داد زینب بنِد دلمو پاره کرد؛ چی شده بود؟!
ارمیا: ببخشید، گفتم شاید با دیدن تو آروم بشه، حاج علی و زهرا خانوم هم رفتن شهر ری زیارت. تو از من بهش نزدیکتری، گفتم شاید... به هر حال ببخشید نگرانت کردم.
سید محمد دست بر شانه ارمیا گذاشت: _کار خوبی کردی، رسیدنت بخیر.
ارمیا دست سید محمد را گرفت:
_ممنون.
رها با آمدن سیدمحمد خداحافظی کرد و به خانهاش در واحد پایین رفت.
سید محمد جویای احوالش شد و در آخر گفت:
_بهت گفتم زندگیتو بساز آیه! گفتم سید مهدی برادر منه و من میگم فراموشش کن؛ زندگی کن! نذار یادگار برادرم توی این کشمکشای تو و احساست از بین
بره!
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل دوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/5004
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان شکسته هایم بعد تو
2⃣فصل دوم از روزی که رفتی
#part150
ارمیا به آشپزخانه رفت تا چای آماده کند. آیه چشمانش را بست و گفت:
_مهدی با همه فرق داشت؛ خیلی خوب بود؛ نمیتونم...
سید محمد عصبانی میان کلام آیه پرید: _بس کن آیه! چرا همهی شما
ُمرده
پرست شدید؟ قهرها و دعواهات با مهدی رو یادت رفته؟ یادت رفته که چندبار قهر کردی؟ یادت رفته چقدر از بعضی رفتاراش بدت میومد؟
بین همهی زن و شوهرا اختلاف هست، تو به ارمیا فرصت نمیدی، شاید خیلی بهتر از مهدی باشه.
آیه اخم کرد:
_مهدی بهترین بود؛ لیاقت شهادت رو داشت!
_جوری نگو که انگار من برادرم رو نمیشناختم و فقط و فقط تو میشناسی. مهدی خوب بود، پاک بود، با ایمان بود، عقایدش قوی بود؛ مگه من نمیدونم؟ اما این اسطورهای که تو ازش ساختی بیشتر پیامبره تا آدِم عادی. همهی آدمها ایراداتی دارن، اونا رو فراموش نکن؛ به این مرد فرصت بده بشناسیش؛ بهخاطر خودت، بهخاطر دخترت... یه روزی پشیمون میشی.
ارمیا پشت مبلی که آیه نشسته بود ایستاد:
_دست از سرش بردار سید؛ تا هر وقت آیه بخواد من صبر میکنم.
سید محمد: به فکر زینب باشید!
سید محمد به اتاق زینب رفت و ساعتی با یادگار برادرش بازی کرد. وقت خداحافظی به ارمیا گفت:
_آیهی خودتو بساز برادرِ من!
ارمیا لبخندی به برادرانههای سید محمد زد:
_من آیه رو میسازم، اما دیگه اشتباه نمیکنم. آیه بعد از سیدمهدی گم شد، شکست، من طوری آیه رو میسازم که بعد از من خم به ابروش نیاد.
طوری که کوه باشه در هر شرایطی.
**********************************************رها، مهدی را روی پایش نشانده بود و موهای خرمایی رنگ پسرِک همیشه آرامش را
شانه میکرد. بغض گلویش را گرفته بود. سی دقیقه پیش بود که
معصومه زنگ زده بود، رها تلفن خانه را جواب داده و صدای گریهی معصومه که دلتنگی پسرش را میکرد، دلش را به درد آورده و تا الان بغض در گلویش بالا و پایین میشد:
_پسرِ مامان، چقدر مامانی رو دوست داری؟
مهدی: این قد
دو دستش را تا جایی که میتوانست باز کرده بود و سرش را چرخاند تا ببیند مادرش این اندازهی زیاد را دیده یا نه.
رها: انقدر زیاد؟
مهدی با آن لبهای کوچکش لبخندی به وسعت همهی عاشقانههای مادر-فرزندی زد و سرش را به تایید تکان داد واوهومی گفت.
رها با همه عشقش مهدی را در آغوش گرفت. مادر است دیگر، گاهی در عین نزدیکی دلتنگ میشود و دلش یک بغل و بوسهای سفت و آبدار و کمی قلقلک و صدای قهقههها و مامان نکنهای نصفه نیمه میخواهد.
صدرا که وارِد خانه شد، دلش ضعف رفت برای این احساسات کاملا
واقعِی ریا و بهدور از تظاهر و تفاخر.
بودن رها در زندگیاش نعمت بی
بزرگی بود... خیلی بزرگ.
محِو دیدن این تابلوی همیشه زیبای زندگیاش بود که صدای مهدی او را
به خود آورد:
_بابا... بابا... کمک...
رها نگاهش را به صدرا داد. خدایا... دلت میآید اینهمه عشق و زیبایی را از این خانهی تازه رنگ خوشبختی گرفته بگیری؟!
محبوبه خانوم از آشپزخانه بیرون آمد و نگاه به خندهها و شیطنتهای این خانوادهی خوشبخت کرد:
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل دوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/5004
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
حاجقاســم شاگرد بود...
معلمش حسین علیهالسلام بود🥀
درسش شهــادت بود
مسلح بود...
سلاحش ایــمـان بود
مسافر بود...
مقصدش لـقــاءالله بود🕊
مستحکم بود...
تکیهگاهش خــدا بود
#سردار_دلها💚
#حاج_قاسم
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
رفتند...💔
شهیدشدند😇
پیکرشونموندتوۍسوریہ🕊
بعدچندساݪاومدند..!(:
ماهنوزدرگیراینیمکہچجورۍ
کمترگناه کنیم🌿💔
#شهیدانه✨
#چقدرعقبیم..!
#شهیدمهدیثامنیراد
•
•#شهیدانهツ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•