2.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#امـام_زمـانـي💕:)
عاقبت کـسـی کـه بـرای امـام زمـان دعـا بـکـنـه♥
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج🌸🌱
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷ازشوقشھادٺ🌷
#امـام_زمـانـي💕:) عاقبت کـسـی کـه بـرای امـام زمـان دعـا بـکـنـه♥ #اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَال
#حرفِڪاربردۍ(:"🌱
هرزمان...
جوانیدعایفرجمہدی"عج"❤
رازمزمہکند "🌸
همزَمانامامزمان"عج"🌼
دستهاےمبارڪشانرابہ
سوۍآسمانبلندمیکنندو🦋
براۍآنجواندعامیفرمایند؛
چہخوشسعادتندڪسانۍڪہ🌸
حداقلروزیۍیڪباردعآۍفرج
رازمزمہمیڪنند (:"❤️
- اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج🌿💜
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#انگیزشے ✨
و خدایۍ که در این نزدیکے
میزند لبخندی😊
به تمام گره هایے ⛓که تصور دارم،
همگی کور شدند…🌱
#خدا_جانمـ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#حرف_قشنگ🌱
•حـاجحسـینیڪتا
"شماهـاڪسۍرودردنــیآسراغدارید
ڪہقبلازاینڪہشمابدنیآ
بیاید،
خودشوبـراتونڪشتہباشہ؟ :)
+ایــنشهـداخیلےشماهارودوسٺدارن:)
بیاییددستـتوݩروازدســـتشـهیدآن
جدانکنید.....♥️
📓 #شَـهیدآنِهـ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
°•| #تلنگر ⚠️
زمانه عجیبی است !
جمله : " این مکان مجهز به دوربین مداربسته است" بیشتر اثر میگذارد
تا " الَم یعلم بانَ الله یَری "
آیا نمیدانی که خدا تو را می بیند؟
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
‹🖤🎼›
خـدابـٰااِبلیسقھرڪرد؛
بخـٰاطرمـنوتـوِاشرفِمخلوقـٰات...!
بعدمـنوتـوبـٰاابلیـسهمدستشدیم
علیہخدا...💔!'
#ڪجآۍِڪاریم...🔪؟!'
#اندکےتفکر
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
7.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤عاقبت نوڪرِ خود رابه حـرمـ خواهـے بُرد
🖤شڪ ندارم بخُدا...از ڪرَمَت معلوم است
#اَلْسَلٰامُ_عَلَـے_الْحُسَیْن💔
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷ازشوقشھادٺ🌷
-میخوآنریشہڪَنڪُنن +چیـْو؟ -حِجـٰاب
-بِبخشیدشمـٰا؟!
+گِرھکورِظُھورم:(💔
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان پرواز شاپرک ها
3⃣فصل سوم از روزی که رفتی
#part175
رها خندید: تقصیر ما پدر مادراست که یادمون رفته به بچه باید محبت کرد و احترام گذاشتن رو یادشون داد. ما به بچه هامون اون قدر افراطی محبت کردیم و اونقدر احترام گذاشتیم بهشون که یادشون رفته احترام یک مساله ی متقابله!
آیه: اینو باهات موافقم خانوم دکتر!
رها دوباره خندید: اینو میگی که منم بهت بگم استاد؟ نخیر استاد!راه نداره!
آیه گفت: پاشو دو تا استکان چایی بریز ببر برای اون لیلی مجنوِن رو
بالکن، بچه هارو هم بگو دیگه بخوابن.
رها بلند شد: چشم خواهر بزرگه.
آیه: بی بلا خواهر کوچیکه!
رها لبخندی زد و با دو استکان چای به لیمو به سمت حاج علی و زهرا خانوم رفت. اول در بالکن را زد و بعد که لبخندشان را دید وارد بالکن شد:
خلوت کردین لیلی مجنون!
حاج علی: تو خودت مگه با خواهرت خلوت نکردی؟ یا اون باجناقای پدر
زن فروش؟
رها و زهرا خانوم خندیدند و زهرا خانوم گفت: حالا چرا پدر زن فروش؟
حاج علی با اخمی مصنوعی گفت: آخه آخر شبا منو ارمیا خلوت میکردیم.
منو به اون باجناق تازه از تهران رسیده، فروخت!
رها گفت: تازه آقا مسیح نیومده!وگرنه کلا از یادشون میرفتین؟
حاج علی پرسید: مسیح رسید بابا جان؟
رها سرش را تکان داد: قبل اومدن ما رسید.
حاج علی چایش را سرکشید و بلند شد: پس بریم بخوابیم که صبح زود اینجاست!
زهرا خانوم تصحیح کرد: حلیم به دست اینجاست.
رها در بالکن را باز کرد حاج علی و زهرا خانوم به داخل خانه رفتند و پشت سرشان در را بست.
*********************************************
هنوز هفت نشده بود که زنگ در به صدا در آمد.ارمیا که معمولا بعد از نماز صبح
نمیخوابید، قرآنش را بوسید و روی میزِ کوچک کنار تختش گذاشت. دلش
هوای برادرانه های کودکی اش را داشت.
صدرا با غرلند رفت در را باز کرد.حاج علی از آن چایی های محبوبش را دم کرد.
زنها تند تند مشغول مهیا کردن صبحانه بودند. پنیر و گوجه و خیار، گردو و مرباهای بهارنارنج و گیلاس و انجیر، شیر و عسل و کره و خامه و سرشیر محلی، کمی املت و حالا ظرف حلیمی که مریم روی میز گذاشت. مریم با آن حجب و حیای تا همیشه اش، مریم با آن زیبایِی رد
ظلم مانده در گوشهی چشمش، مریم با آن غم همیشگِی مهمان شده در
ته چشمانش. آیه او را در آغوش گرفت و خوش آمد گفت. در حالی که مریم در آغوشش بود، به یاد آورد...
مریم عروس مسیح شد. در آن لباس شیری رنگی زیبا شده بود، بیشتر از
هر زمانی تا آن روز زیبا، شده بود. مسیح با آن اعتماد به نفسی که هنوز آیه نمیدانست از کجا آورده که حتی کمی ترس هم ندارد. مسیح را میشد خدای اعتماد به نفس خواند. مرد هم این قدر آرام و بی اضطراب؟مرد هم
این قدر قلدر و زورگو؟ آیه کمی دلش برای مریم سوخت. مریم لیاقتش بهتر از مسیح بود و مسیح برادرانه داشت با ارمیا و در حقیقت آیه از قوم شوهر مریم بود و کمی هم جاری حساب میشدند. آیه است دیگر، کمی دلش زود کار دست چشمانش میداد. عروسِ زیبای مسیح روزهای
سختی را گذرانده بود. شاید به مراتب سخت تر از کتکی که آن روز در آن
کوچه خورده بود.
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل سوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/8139
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨