شهـادتت مبـارڪ💔
《آقـا ابـراهیـم…!》🙂
#شھید_ابـراهیݥـ_هادے
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
Hossein Haghighi - Salam Be Ayande (320).mp3
8.1M
گربهنقشهماشیرشده🌸🇮🇷🇮🇷
#یوماللہ
‹🤍🕊›
-
-
-زندراسلام...
زنده...،
سازنده...،
ورزمنده است...؛
بہشرطیکہلباسرزمش،
لباسعفتشباشد...`
🌾⃟🕊¦⇢#شهـیدبہشتی
-
🌾⃟🕊¦⇢ #ڪلآمشھید
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
‹❤️‼️›
-
-
گفت:↯
دوماہمنتظرم
تاآهنگفلاڹخوانندھ🎤ڪهگفتهبود..
منتشر بشھ💿
میدونیچندینوقتھ منتظرمـ⌚️تولدمبشھ
تابرمڪنسرت🎼 ...؟!
میدونےمنتظرمـ⏰فیلمـ📹...شروعبشھ
اخهفلانبازیگرداخلشبازیمیڪنه🎭، ڪارگردانشهمونمعروفھاست...
خیلیدلممـیخوادمثلاونمجریھ📺باشم
گفتم:↯
ایڪاشیڪممنـتظر⏳ #صاحبالزمانبودۍ
اگھ انـقدرمشــتاقومنتظـرشبودیمالان
دولت،دولـتحضـرتقائمبود...:)💔
-
-
📍⃟❤️¦⇢ #تلـنگرآنہ••
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
راهپیمایی۲۲ بهمن😎✌️🏼🇮🇷
در مسیر جمکران🚘
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
برای شادی روح شهید ابراهیم هادی صلوات🌹
اللهم صل علی محمد وال محمد و عجل فرجهم
#دستورات_ماثور
🔴 نماز #شب_دهم از #ماه_رجب
▪️روايت کرده اند از حضرت پيامبر صلي الله عليه و آله که:
«هرکس بعد از نماز مغرب دوازده ركعت نماز( هر دو ركعت به يك سلام ) بعداز حمد ، سوره توحيد سه مرتبه بخواند خداوند کاخي بر بالاي ستوني از ياقوت سرخ بر مي اندازد و...»
📚 اقبال الاعمال ج۲ ص۶۵۲
همین بس است که دردانهی پدر بودی
دوام نــسل پــدر بــودی و پـسر بـودی
درختنخلولایتفقطتو را کم داشت
بـــرای نــخل ولا بهـتـرین ثــمر بــودی
اگر چه در پر قـوی رضـا بـزرگ شـدی
زبـانـزد همـگان در دل و جــگر بــودی
خـدا بـه نـام شـما زد جــواد بـودن را
ز هر که هـست به مادر شـبیهتر بـودی
خـدا نخواست فدایی مـادرت بـشوی
کهحکمتاستپسهر نبود و هر بودی
بـرای دیــن بـه جـوانیت اکـتفا کـردی
تمـام عــمر کـمت در دل خــطر بـودی
خدا مگرکه بداند چه محشری مـیشد
بـه عـمر نــوح اگـر مـنشاء اثـر بــودی
مسیر باد به امر تو شد جنوب-شـمال
مدینه تا بهخراسان که در سفر بـودی
اگر چه تـلختر از زهر بود دور و بـرت
به نام خویش به کام همه شکر بـودی
به کـوری همهی چشمهای شور عـرب
همینبساست که دردانهی پدر بـودی
#یاجوادالائمه
#مظاهر_كثيرینژاد
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#نکته
هروقت امر به معروف کردی
و یه آدم ضدحال بهت گفت:
بیخیال،با یه گل بهار نمیشه
یادت بیار که امام خمینی یه گل بود
که تونست بهار کنه😌♥️!-
#امر_به_معروف_و_نهی_ازمنکر
#بی_تفاوت_نباشیم
🌷ازشوقشھادٺ🌷
همین بس است که دردانهی پدر بودی دوام نــسل پــدر بــودی و پـسر بـودی درختنخلولایتفقطتو را کم
🌼 پدرت شاه خراسان و خودت گنج مقامی
🌸 پدرت حضرت خورشید و خودت ماه تمامی
💐 غنچهای نیست که عطر نفست را نشناسد
🌻 تو که ذکرصلواتی و درودی و سلامی
✨الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم✨
﴿بھنامخداۍشهیدهِشہیدپرۅر!ツ﴾
- بسـٰمربالحسـٰین🌹-
⊰-!ـاݪسَّݪآمُ؏ـݪیكیآـاَبآ؏َـبدـاللهّٰ...!🖐🏼🖤!-⊱
#الهمعجلالولیکالفرج🍃
+بهم گفت: حضرت مهدی(عج)امام جمعست؟؟
–چشام گرد شد و گفتم نہ!ایشون امام زمان هستن😳
+گفت:پس چرا فقط جمعه ها بہ یادش هستینو براش دعا میکنین؟؟
–زیر لب گفتم:شرمندتم آقـا😞
یه صلوات برای ظهور و شادی قلب آقا امام زمان (عج)🍃🌸
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
♡••
وچِــــــــــھ
احساسـِ قشنگیستــ
ڪہ دࢪ اولـِـ صُبــح
یادِ یڪ خُـــــــوبـــ
تُـوࢪا غࢪقـِ تمنـا سازد..
#امام_جواد_علیه_السلام
هر دست دخیلی نرسیده به مرادش
جز آنکه قسم داده رضا را به جوادش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نوستالژی ✨
اقا جان
میشود مرا از در باب الجوادت دعوتم کنی ..😍🌹
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مواظب باشیم دشمن در فضای مجازی، حقایق و ارزشهای دینی و انقلاب را وارونه به ما نشان ندهد!
🌒🌙 انقلابی پشیمان، مانند روزهداری است که قبل از غروب افطار کند
🔵رهبرمعظم انقلاب:
آن کسانی که از راه انقلاب برگردند،
مثل کسانی هستند که
در تابستان روزه گرفتهاند
و تا اواخر روز،
روزه را حفظ می کنند،
اما یک ساعت به غروب،
دو ساعت به غروب
طاقتشان تمام می شود؛
افطار می کنند.
این مثل همان کسی است که
از اولِ روز، روزه نگرفته است.
باطل کردن روزه در هر زمانی
از ساعات روز باشد، ابطال روزه است.
🔺در راه انقلاب اگر #ثبات_قدم وجود نداشت، اگر پیوستگی حرکت وجود نداشت، انسان رابطهاش با انقلاب
قطع می شود.
این بیوفائی به انقلاب است.
۸۷/۳/۱۴
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🔰اهمیت نماز
✍️پیامبر اکرم (ص)میفرمایند: هيچ مؤمنى نيست كه به نماز ايستد، مگر آن كه در فاصله بين او تا عرش، نيكى بر او فرو ريزد و فرشتهاى بر وى گماشته شود كه آواز دهد: اى فرزند آدم! اگر بدانى از نمازت چه بهرهاى مىبرى و با چه كسى راز و نياز مىكنى هرگز خسته و روی گردان نمىشدى.
📚بحار الأنوار
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
شهیدانــہ💔
هرآیھایکهبرای #شهید میخوانید
برابربایکختمقرآناست‼️
یکیازدوستان #شهیدمحسناسدی
نقل میکرد:
کهدرخوابمحسنرادیدمکهمیگفت:
هرآیهیقرآنیکهشمابرای #شهدا میخوانیددراینجاثوابیکختمقرآنرابهاو
میدهندونوریهمبرایخوانندهآیاتقرآن
فرستاده میشود.♥️✨
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌷ازشوقشھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان پرواز شاپرک ها 3⃣فصل
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان پرواز شاپرک ها
3⃣فصل سوم از روزی که رفتی
#part219
محمدصادق در طی این سه ماه، کاری با زینب سادات کرده که دخترم، گوشه گیر و پژمرده شد.
مسیح: اینجوری نگو. در این حد هم نبود. زینب هم دختر خوبی هستش.
اما ایراداتی هم دارد. ُگل بی عیب خداست. آقا رضا اصلا با این ازدواج
موافق نبود و میگفت زینب مورد مناسبی نیست.
آیه کنار ارمیا نشست و حواسش را به حرف های ارمیا داد. ارمیا چشمانش را در کاسه چرخاند و آیه بی صدا خندید و ارمیا دلش برای این همه حیا رفت.
ارمیا: کاش به حرف آقا رضا گوش میدادید.
مسیح: محمدصادق زینب را با خوب و بدش میخواهد. شرایط شما هم طوری هست که بهتر از این پسر پیدا نمیکنید.
این حرف ارمیا را بر افروخت: احترام برادریمون سر جاش. جرف من و
مادرش و عموش همونیه که زینب سادات گفته، نه نه و نه! دیگه در این باره تماس نگیر. بیشتر منو شرمنده روی خانومم نکن.
تماس با یک خداحافظی سر سری پایان یافت که آیه پرسید: چی میگفت؟
ارمیا: هیچی بابا! این احترام های چپکِی مسیح منو کشته! بچه خودش رو میگه آقا رضا، دختر منو میگه زینب! خود تحویل گیری دارن اینا.
آیه: همیشه و همه جا زنش رو به بدون پسوند و پیشوند و احترامی صدا میکنه. انگار کنیز زنگاریه! محمدصادق هم همیشه زینب رو با تمسخر صدا میکرد. خوشم نمیاد از اینکه دیگران رو کوچیک فرض میکنن و خودشونو بزرگ!
ارمیا: حالا جانان من چی شده که زود اومده؟
آیه لبخند زد: پاسپورت هامون رسید. ان شاالله اربعین، کربلا، پیاده، ماه عسل دو تایی!
ارمیا دستانش را به حالت دعا بلند کرد: خداروشکر
*****************
رها ساکش را دم در گذاشت: بچه ها! زود باشید دیگه. دیر شد.
مهدی غر زد: ما دیگه چرا بیایم.
صدرا جواب داد: مامان زهرا دلش براتون تنگ شده. بپوشید حرف نزنید.
رها رو به صدرا همانطور که کش چادرش را مرتب میکرد گفت: به احسان گفتی نیستیم دو روز؟
صدرا سری به تایید تکان داد و مدارکش را چک کرد: گفتم.
رها: گفتی اگه کار نداره بیاد باهامون؟
صدرا سرش را بلند کرد و به خاتونش نگاه کرد: بیاد باهامون؟
رها دست از چادرش کشید و نق زد: مگه نگفتم بگو بیاد؟ بچه دلش میپوسه!
صدرا: آخه ممکنه سختشون بشه!
رها اخم کرد: من گفتم باهامون میاد. احسانم دیگه جزء پسرای ماست!
هر جا میریم باید بیاد!
صدرا متعجب گفت: مطمئنی؟
رها چادرش را زیر بغلش زد و گفت: بله. برم بگم وسایلش رو جمع کنه بیاد.
همانطور که در را باز میکرد صدای صدرا را شنید: شاید کار داشته باشه!
رها: کار نداره. بیکاره. میدونم.
در را که باز کرد، احسان را دید. احسانی که دقایقی بود که پشت در ایستاده بود و به صحبتهایشان گوش میداد.
زیباست که دوست داشته باشی، زیباست که دوستت داشته باشند و زیباتر آنکه، کسانی که دوستشان داری، دوستت داشته باشند.
رها لبخند زد: وسایلت رو بردار.
احسان: مزاحم نیستم؟
رها: کوچیک که بودی، دوست داشتی مادرت باشم! دیگه دوست نداری؟
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل سوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/8139
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌷ازشوقشھادٺ🌷
🕊🌿✨🕊🌿✨ 🌿✨🕊🌿✨ ✨🕊🌿✨ 🕊🌿✨ 🌿✨ ✨ ﷽ 💌رمان پرواز شاپرک ها 3⃣فصل
🕊🌿✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🕊🌿✨
🌿✨
✨ ﷽
💌رمان پرواز شاپرک ها
3⃣فصل سوم از روزی که رفتی
#part220
احسان: بیام منو حرم میبری؟
رها سری به تایید تکان داد.
احسان دوباره گفت: جمکران هم میبری؟
رها دوباره سرش را به تایید تکان داد.
احسان بغض کرد: خسته نمیشی از این همه خوبی؟
رها اخم کرد: بدو برو دیرم شده!
بعد خندید و گفت: اینم بد بودنم!
احسان نگاهش پر از عشق و احترام شد:. بد بودن رو بلد نیستی! بدیهای تو از خوبی خیلی از آدما خوبتره!
رفت تا ساکش را ببندد و به شهری برود که همسایه اش بوده و هیچ گاه
به آنجا نرفته بود!
*****************ایلیا در را باز کرد و خوش آمد گفت. حاج علی و زهرا خانوم به استقبال آمدند و صدای سیدمحمد بلند شد: چرا اینقدر دیر کردی؟ گفتم زودتر بیاید ها!
صدرا از همانجا داد زد: خوبه خونه تو نیومدیم! فوضول خونه مردم هم هستی؟
سیدمحمد ارمیا را روی میلچر هل داد و گفت: خونه من و حاجی نداره! ما خونه یکی هستیم!
محسن خندید و گفت: از جیغ جیغای دخترت معلومه خونه یکی هستید.
همه خندیدند و جمعشان دوباره جمع شد. همه دور هم نشستند و احسان پس از عذرخواهی بخاطر مزاحم خانواده شدنشان جوابی از حاج علی گرفت که برایش عجیب بود.
حاج علی گفت: مهمون حبیب خداست پسرم. راستش رو بخواهی یک روزی همه ما با هم غریبه بودیم. یادمه سیدمهدی، بابای زینب جانم که شهید شد، همین دو تا شاخ شمشاد، اومدن دم خونمون و مثل تو با خجالت و این پا اون پا شدن نشستن. اینا هم مثل تو بودن. من و امثال من رو غول های سرزمین اسرار آمیز میدیدن.
همه خندیدند و حاج علی ادامه داد: اون روز همه ما با هم غریبه بودیم.
الان جفتشون دامادای من هستن و نور چشمیام!
مهدی گفت: حاجی بابا دیگه دختر نداریم بدیم به احسان، که دامادت بشه، مگه اینکه یک زن دیگه بگیری!
محسن زیر گوش مهدی آرام و طوری که کسی نشنود میگوید: زینب رو بدیم بهش؟
مهدی با اخم ضربه ای پس گردن محسن زد و گفت: خفه شو!
سیدمحمد: از این حرفا بگذریم. آیه خانوم! ارمیا قادر به رفتن نیست. این
سفر مناسب شرایطش نیست.
آیه: خودش اینطور میخواد. چند ساله میگه. امسال دیگه نتونستم نه بگم.
صدرا گفت: باید بفکر سلامتت باشی.
ارمیا با لبخند نگاهشان میکرد.
بحث درباره سلامت و مشکلات وضعیتی ارمیا ادامه داشت. تنها کسی که حرف نمیزد، ارمیا بود.
با بالا و پایین کردن شرایط، سیدمحمد در نهایت گفت: با این شرایط ارمیا، محاله بتونه به این سفر بره! پس بدون بحث و درگیری و زنگ بزن، خودت در اوج خداحافظی کن و بگو نمیری.
ارمیا که دید همه نگاهها به اوست، گفت: میرم.
صدرا خواست اعتراض بکند که با دست او را به سکوت دعوت کرد: بحث نکنید. من باید برم. سختی این سفر هم رو گردن آیه خانوم هست که قبول کرده. میدونم دارم اذیتش میکنم اما قول دادم بار آخر باشه که بار میشم رو شونه هاش.
✍به قلم سنیه منصوری
#ادامہ_داࢪد...
┄•●❥@azshoghshahadat
پرش به قسمت اول فصل سوم👇
https://eitaa.com/azshoghshahadat/8139
✨
🌿✨
🕊🌿✨
✨🕊🌿✨
🌿✨🕊🌿✨
🕊🌿✨🕊🌿✨