اگر هر شخص به اندازه ساختنِ یک خانه
وقت برای ساختنِ خود میگذاشت، کار
تمام بود✨'
آیت اللھ بهاءالدینی(ره)
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا !
نگذار نقابِ نفاق و بےطرفۍ بر چهرهمان افتد . .
_ شهیدهزینبکمایے .
「 #استورۍ📽」
「 #شھیدانہ♥️ 」
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•|💙🌱|•
استادمون میگفت: عوذ معنی فراتر از پناهگاه داره که مهجور تره ؛ عوذ یعنـی آغوش . .
این اعوذ بالله که اول قرآن خوندن میگی یه جورایی معنی عامیانهاش یعنی خدایا بغلم کن !'
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
‹🌼🌙›
•
•
چہِانتظـٰاࢪعجیبۍ!
نهڪوششے...
نهدعـٰایۍ...
فقطنشستہایم
گوییمخداڪُندڪهبیایـۍ . .!
#اللّٰھمعجللولیڪالفࢪج🕊
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
براۍ هر قدمی کہ مرد در یارۍ همسرش،
بر میدارد خداوند ثواب یک حج و عمرھ
به او عطا فرماید و به ازای هر رگـے که در
بدن اوست ، برایش شهر؎ در بھشت مقرر
فرماید .. | حضرتمحمد(ص)🌿.
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هرکے برا خدا باشه خدا با همه خداییش مال اونھ . .
بیاید خدایے باشیم، حیفہ برا شیطون باشیم!
_ _ #حـٰاجحسینیڪتا🌿'!
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
•| #منبریستا |•
گره از ڪار دیگران باز کنید تا خداوند متعال گره از ڪار شما باز کند . و اگر گرهدبه کار دیگران بندازید، در کار و زندگی شما هم گرھ خواهد افتاد . .
||علامہطباطبایۍ .
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏝آمادگے رمضان
میخوای مهـمان خدا باشی،
خودتو امادھ کردۍ؟🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@azshoghshahadat
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂
🍂
رمـانبدونتوهرگز
#پارت16
صداي زنگ در بلند شد... در رو که باز کردم... علي بود! علي 62 ساله من... مثل يه مرد
چهل ساله شده بود. چهره شکسته، بدن پوست به استخوان چسبيده با موهايي که
مي شد تارهاي سفيد رو بين شون ديد و پايي که مي لنگيد...
زينب يک سال و نيمه بود که علي رو بردن و مريم هرگز پدرش رو نديده بود. حاال
زينبم داشت وارد هفت سال مي شد و سن مدرسه رفتنش شده بود و مريم به شدت با
علي غريبي ميکرد. مي ترسيد به پدرش نزديک بشه و پشت زينب قايم شده بود.
من اصال توي حال و هواي خودم نبودم! نمي فهميدم بايد چه کار کنم. به زحمت
خودم رو کنتر ل مي کردم...
دست مريم و زينب رو گرفتم و آوردم جلو...
- بچه ها بيايد، يادتونه از بابا براتون تعريف مي کردم؟ ببينيد... بابا اومده... بابايي
برگشته خونه...
علي با چشم هاي سرخ، تا يه ساعت پيش حتي نميدونست بچه دوممون دختره،
خيلي آروم دستش رو آورد سمت مريم، مريم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توي
دست علي کشيد. چرخيدم سمت مريم...
- مريم مامان... بابايي اومده...
علي با سر بهم اشاره کرد ولش کنم. چشمها و لبهاش مي لرزيد! ديگه نميتونستم
اون صحنه رو ببينم... چشمهام آتش گرفته بود و قدرتي براي کنترل اشک هام
نداشتم. صورتم رو چرخوندم و بلند شدم...
- ميرم برات شربت بيارم علي جان...
چند قدم دور نشده بودم که يهو بغض زينبم شکست و خودش رو پرت کرد توي بغل
علي... بغض علي هم شکست! محکم زينب رو بغل کرده بود و بيامان گريه مي کرد.
من پاي در آشپزخونه، زينب توي بغل علي و مريم غريبي کنان شادترين لحظات اون
سال هام به سخت ترين شکل مي گذشت...
بدترين لحظه، زماني بود که صداي در دوباره بلند شد. پدرومادر علي، سريع خودشون
رو رسونده بودن. مادرش با اشتياق و شتاب، علي گويان...
روزهاي التهاب بود. ارتش از هم پاشيده بود، قرار بود امام برگرده. هنوز دولت جايگزين
شاه، سر کار بود. خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ايران رفتن، اون يه افسر شاه
دوست بود و مملکت بدون شاه براي اون معنايي نداشت؛ حتی نتونستم براي آخرين
بار خواهرم رو ببينم. علي با اون حالش بيشتر اوقات توي خيابون بود. تازه اون موقع
┄•●❥@azshoghshahadat
🍂
🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂
🍂
رمـانبدونتوهرگز
#پارت17
بود که فهميدم کار با سالح رو عالي بلده! توي مسجد به جوانها، کار با سالح و گشت
زني رو ياد مي داد. پيش يه چريک لبناني توي کوه هاي اطراف تهران آموزش ديده
بود. اسلحه ميگرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توي خيابون ها گشت
ميزد. هر چند وقت يه بار خبر درگيري عوامل شاه و گارد با مردم پخش مي شد. اون
روزها امنيت شهر، دست مردم عادي مثل علي بود و امام آمد. ما هم مثل بقيه ريختيم
توي خيابون... مسير آمدن امام و شهر رو تميز مي کرديم. اون روزها اصال علي رو
نديدم، رفته بود براي حفظ امنيت مسير حرکت امام همه چيزش امام بود. نفسش
بود و امام بود. نفس مون بود و امام بود. با اون پاي مشکل دارش، پا به پاي همه کار
مي کرد. برميگشت خونه؛ اما چه برگشتني... گاهي از شدت خستگي، نشسته خوابش
مي برد. ميرفتم براش چاي بيارم، وقتي برميگشتم خواب خواب بود. نيم ساعت، يه
ساعت همون طوري مي خوابيد و دوباره مي رفت بيرون... هر چند زمان اندکي توي
خونه بود؛ ولي توي همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد. عاشقش شده بودن،
مخصوصا زينب! هر چند خاطره اي ازش نداشت؛ اما حسش نسبت به علي قويتر از
محبتش نسبت به من بود. توي التهاب حکومت نوپايي که هنوز دولتش موقت بود،
آتش درگيري و جنگ شروع شد، کشوري که بنيان و اساسش نابود شده بود، ثروتش
به تاراج رفته بود، ارتشش از هم پاشيده شده بود. حاال داشت طعم جنگ و بي
خانمان شدن مردم رو هم ميچشيد و علي مردي نبود که فقط نگاه کنه و منم کسي
نبودم که از علي جدا بشم. سريع رفتم دنبال کارهاي درسيم. تنها شانسم اين بود که
درسم قبل از انقالب فرهنگي و تعطيل شدن دانشگاهها تموم شد. بالفاصله پيگير
کارهاي طرحم شدم. اون روزها کمبود نيروي پزشکي و پرستاري غوغا مي کرد. اون
شب علي مثل هميشه دير وقت و خسته اومد خونه. رفتم جلوي در استقبالش، بعد
هم سريع رفتم براش شام بيارم، دنبالم اومد توي آشپزخونه...
- چرا اينقدر گرفته اي؟
حسابي جا خوردم... من که با لبخند و خوشحالي رفته بودم استقبال! با تعجب، چشم
هام رو ريز کردم و زل زدم بهش... خنده اش گرفت.
- اين بار ديگه چرا اينطوري نگام مي کني؟
- علي جون من رو قسم بخور تو، ذهن آدم ها رو مي خوني؟
صداي خنده اش بلندتر شد، نيشگونش گرفتم...
- ساکت باش بچهها خوابن...
┄•●❥@azshoghshahadat
🍂
🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂